بوسه های مجازی!
هوسهای سرد.!
آغوشهای خیالی.!
حرفهای مبهم.!
احساساتی از جنس دکمه های کیبورد.!
واین است سرانجام عشقهای امروزی. !
یکی بود.. و یکی نابود.!
@asheghanehaye_fatima
هوسهای سرد.!
آغوشهای خیالی.!
حرفهای مبهم.!
احساساتی از جنس دکمه های کیبورد.!
واین است سرانجام عشقهای امروزی. !
یکی بود.. و یکی نابود.!
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
🎀
همه چیز خاطره گفتگوها، بوسه ها، هم آغوشی پیکرهای دلداده ، همه چیز میگذرد
ولی تماس ارواحی که یکدیگر را لمس کرده و در میان انبوه اشکال زودگذر یکدیگر را شناختهاندهرگز زدوده نمیشود
#رومن_رولان
🎀
همه چیز خاطره گفتگوها، بوسه ها، هم آغوشی پیکرهای دلداده ، همه چیز میگذرد
ولی تماس ارواحی که یکدیگر را لمس کرده و در میان انبوه اشکال زودگذر یکدیگر را شناختهاندهرگز زدوده نمیشود
#رومن_رولان
@asheghanehaye_fatima
من زنم
زن بودنم را سنجاق کردم
لای موهایم
گلهای گلدان را آب دادم
مریم در گلدان گذاشتم
دامن گلدار زرد و صورتی پوشیدم
تو
مرد بودنت را چه کرده ای؟
تو مرد بودنت را
فقط رفته ای ...
#بهاره_رجبی
من زنم
زن بودنم را سنجاق کردم
لای موهایم
گلهای گلدان را آب دادم
مریم در گلدان گذاشتم
دامن گلدار زرد و صورتی پوشیدم
تو
مرد بودنت را چه کرده ای؟
تو مرد بودنت را
فقط رفته ای ...
#بهاره_رجبی
⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆
🔆⚜
⚜
آدم وقتی دلش میگیرد
باید گوشی را بردارد
کف اتاق دراز بکشد
شماره ی فرد مورد نظر را بگیرد!
چشمانش را نیمه باز رها کند
و همینکه پاسخ داد
بدون سلام و علیک بگوید
یه کمی با من حرف بزن
هیچ حالم خوب نیست!
راستش از صبح دلم گرفته
اما .... .
اما چی ؟!
کوتاه...در حد چند کلمه
#علی_سلطانی
@asheghanehaye_fatima
⚜
⚜🔆
🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜
🔆⚜
⚜
آدم وقتی دلش میگیرد
باید گوشی را بردارد
کف اتاق دراز بکشد
شماره ی فرد مورد نظر را بگیرد!
چشمانش را نیمه باز رها کند
و همینکه پاسخ داد
بدون سلام و علیک بگوید
یه کمی با من حرف بزن
هیچ حالم خوب نیست!
راستش از صبح دلم گرفته
اما .... .
اما چی ؟!
کوتاه...در حد چند کلمه
#علی_سلطانی
@asheghanehaye_fatima
⚜
⚜🔆
🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜🔆⚜
@asheghanehaye_fatima
رفت تا ماندگار شود..
رفت تا دُکانِ شعرم باز بماند.. که
شعر از سرم نیفتد به
عمقِ خوابهایی که از
هراسِ نبودنش میدیدم..
رفت که قافیۀ شعرم را
به استعارۀ نگاهش وابسته کند..
رفت تا دست به دامانِ خاطراتی شوم که
با حسرت آغوشش،
دست به یکی کردهاند تا دیگر
به نانِ شبِ عشق محتاج نشوم..
رفت تا هر روز
در شعرم مرور کنم،
عبور خاطراتی را که
سایهوار
از کوچههای خیالم رد میشوند تا
قرارِ رأسِ عاشــقانههای هرشبمان
برهم نخورد..
خودآزاریام را
وجب به وجب از حفظ بود..
رفت تا بماند در
فکر و
خیال و
حسرت و
هر آنچه عاشقانهتر است..
رفت تا ماندگار شوم در عشقی که
بعد از او قاب گرفته، آویختهام به دیوار تنهایی..
#حمیدرضا_هندی
رفت تا ماندگار شود..
رفت تا دُکانِ شعرم باز بماند.. که
شعر از سرم نیفتد به
عمقِ خوابهایی که از
هراسِ نبودنش میدیدم..
رفت که قافیۀ شعرم را
به استعارۀ نگاهش وابسته کند..
رفت تا دست به دامانِ خاطراتی شوم که
با حسرت آغوشش،
دست به یکی کردهاند تا دیگر
به نانِ شبِ عشق محتاج نشوم..
رفت تا هر روز
در شعرم مرور کنم،
عبور خاطراتی را که
سایهوار
از کوچههای خیالم رد میشوند تا
قرارِ رأسِ عاشــقانههای هرشبمان
برهم نخورد..
خودآزاریام را
وجب به وجب از حفظ بود..
رفت تا بماند در
فکر و
خیال و
حسرت و
هر آنچه عاشقانهتر است..
رفت تا ماندگار شوم در عشقی که
بعد از او قاب گرفته، آویختهام به دیوار تنهایی..
#حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
تو واقعی بودی
نه مثل دستگیره
نه مثل در
تو واقعی بودی
مثل اندوه در مزرعه گندم
#غلامرضا_بروسان
تو واقعی بودی
نه مثل دستگیره
نه مثل در
تو واقعی بودی
مثل اندوه در مزرعه گندم
#غلامرضا_بروسان
نگرانم برای بال و پرت
زخم های تنم فدای سرت
تو برو با خیال راحت تا
با تنی پاره پاره گریه کنم
#اهورا_فروزان
@asheghanehaye_fatima
زخم های تنم فدای سرت
تو برو با خیال راحت تا
با تنی پاره پاره گریه کنم
#اهورا_فروزان
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
طبیبم گفت:
درمانی ندارد دردِ مهجوری
غلط میگفت،
خود را کشتم و
درمانِ خود کردم
#وحشی_بافقی
طبیبم گفت:
درمانی ندارد دردِ مهجوری
غلط میگفت،
خود را کشتم و
درمانِ خود کردم
#وحشی_بافقی
@asheghanehaye_fatima
پائیز را دیدم..، با لباس مُبدل که
خودش را رفته رفته
از مردمکهای خستۀ زنی تحویل میگرفت..
زنی که آسمان نگاهش
به زورِ خزان رؤیاها،
سگرمه در هم میکشید و
خورشید هفت آسمان امیدش
در رسالت خویش .. مُردد می ماند..
نه نایی برای تابیدن داشت.. و
نه خونی برای گرم بودن..
بیفروغ مانده بود،
روی دست روزهایی که
چشم دیدنش را نداشتند..
پائیز را دیدم..
پاپیچ شدۀ درختِ زندگی زنی که
با وزش هر باد،
برگی از آرزوهایش به زمین میافتاد.. .
#حمیدرضا_هندی
پائیز را دیدم..، با لباس مُبدل که
خودش را رفته رفته
از مردمکهای خستۀ زنی تحویل میگرفت..
زنی که آسمان نگاهش
به زورِ خزان رؤیاها،
سگرمه در هم میکشید و
خورشید هفت آسمان امیدش
در رسالت خویش .. مُردد می ماند..
نه نایی برای تابیدن داشت.. و
نه خونی برای گرم بودن..
بیفروغ مانده بود،
روی دست روزهایی که
چشم دیدنش را نداشتند..
پائیز را دیدم..
پاپیچ شدۀ درختِ زندگی زنی که
با وزش هر باد،
برگی از آرزوهایش به زمین میافتاد.. .
#حمیدرضا_هندی
@asheghanehaye_fatima
بعضی وقت ها نامرتبم و به ست شدن رنگ کیف و کفش و مانتویی ک میپوشم، اهمیت نمیدهم .. یک خط چشم کج و ناجور پشت چشمَم میکشم، و از صاف نشدنش عصبانی نمیشوم.. همیشه فراموش می کنم عطر بزنم.. اگریکی از ناخن هایم بشکند، همه ی ناخن هایم را کوتاه میکنم و برایم فرقی ندارد،ناخن بلند و ناخن کوتاه .
از رژ لب پر رنگ خوشم نمی اید .بلد نیستم با ناز و ادا غذا بخورم و اخرش یک دستمال بردارم و دهانم را تمیز کنم و کلی هم افتخار کنم..
ساده غذا میخورم، ساده میپوشم، ساده میروم و ساده می ایم و قاعدتا، ساده هم عاشق می شوم!
به خاطر همین هم خیلی عجیب نبود .. اینکه وقتی در دلم یک حسِ ناشناخته پیدا کردم، سادگیَم نگذاشت که بفهمَم این همان عشق است.. اسم و رسم عاشقی را بلد نبودم .. من شعر میخواندم و در فکر یک نگاه عمیق روز را شب میکردم ،و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده؟ عشق برای منِ ساده، مثل خودم ساده بود..حتی فکرَش را هم نمی کردم که پیچیده ترین مشخصه ی احساسی ادم ها باشد ..
نمیدانستم رقیب یعنی چه؟ مگر میشد کسی هم پیدا شود که بیشتر از من دوستت داشته باشد؟اصلا مگر کسی هم هست که به اندازه من دیوانه ات باشد ؟
راستش من با تمام سادگیَم، تصمیمات جسورانه ای که با قلبم میگیرم را از تمام تصمیمات عاقلانه ام بیشتر دوست دارم .. من همان دختر ساده ی خطرناکم ..که هیچکس نمیتواند مثل او ، با تمامِ نابلد بودنَش دوستت داشته باشد..دختری که از اشتباهاتش نمیترسد .. از دوست داشتَن نمیترسد .
#رقیه_رستمی
بعضی وقت ها نامرتبم و به ست شدن رنگ کیف و کفش و مانتویی ک میپوشم، اهمیت نمیدهم .. یک خط چشم کج و ناجور پشت چشمَم میکشم، و از صاف نشدنش عصبانی نمیشوم.. همیشه فراموش می کنم عطر بزنم.. اگریکی از ناخن هایم بشکند، همه ی ناخن هایم را کوتاه میکنم و برایم فرقی ندارد،ناخن بلند و ناخن کوتاه .
از رژ لب پر رنگ خوشم نمی اید .بلد نیستم با ناز و ادا غذا بخورم و اخرش یک دستمال بردارم و دهانم را تمیز کنم و کلی هم افتخار کنم..
ساده غذا میخورم، ساده میپوشم، ساده میروم و ساده می ایم و قاعدتا، ساده هم عاشق می شوم!
به خاطر همین هم خیلی عجیب نبود .. اینکه وقتی در دلم یک حسِ ناشناخته پیدا کردم، سادگیَم نگذاشت که بفهمَم این همان عشق است.. اسم و رسم عاشقی را بلد نبودم .. من شعر میخواندم و در فکر یک نگاه عمیق روز را شب میکردم ،و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده؟ عشق برای منِ ساده، مثل خودم ساده بود..حتی فکرَش را هم نمی کردم که پیچیده ترین مشخصه ی احساسی ادم ها باشد ..
نمیدانستم رقیب یعنی چه؟ مگر میشد کسی هم پیدا شود که بیشتر از من دوستت داشته باشد؟اصلا مگر کسی هم هست که به اندازه من دیوانه ات باشد ؟
راستش من با تمام سادگیَم، تصمیمات جسورانه ای که با قلبم میگیرم را از تمام تصمیمات عاقلانه ام بیشتر دوست دارم .. من همان دختر ساده ی خطرناکم ..که هیچکس نمیتواند مثل او ، با تمامِ نابلد بودنَش دوستت داشته باشد..دختری که از اشتباهاتش نمیترسد .. از دوست داشتَن نمیترسد .
#رقیه_رستمی
پروانه،
بیپروا،
به آتش ميزند.
ما،
بیشهامتِ پروانگی،
انديشه هزاران آری و نه در سر،
پروا داريم از عشق
و فقط
دوستدار نقش آتشيم.
نام پروانه را،
حتما،
يك شاعر،
بر او نهاده است:
پروا، نه!
#سیدعلی_صالحی
بیپروا،
به آتش ميزند.
ما،
بیشهامتِ پروانگی،
انديشه هزاران آری و نه در سر،
پروا داريم از عشق
و فقط
دوستدار نقش آتشيم.
نام پروانه را،
حتما،
يك شاعر،
بر او نهاده است:
پروا، نه!
#سیدعلی_صالحی
@asheghanehaye_fatima
اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را
که بسته راه به من ، آسمان خالی را
نزد ستاره ی فجر از جبین لیلی و قیس
به هم هنوز گره میزند لیالی را
ز ابر یائسه جای سوال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشکسالی را
به سیب سرخ رسیده ، بدل شده است انگار ،
شفق به خون زده ، خورشید پرتقالی را
دلم شکسته شد این بار هم نجات نداد
شراب عشق تو ، این کوزه ی سفالی را
همه حقیقت من سایه ای ست بر دیوار
مگرد ، هان ! که نیابی من ِ مثالی را
هزار بار به تاراج برد و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانه ی خیالی را
پریده رنگ تر از خاطرات عمر من اند
مگر خزان زده ، سیب و ترنج قالی را ؟
نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام
هر آنچه پرسه زدم عشق و آن حوالی را
در آن غریبه به هر یاد آن خراب آباد
نمیشناخت دلم ، یک تن از اهالی را
بهار نیست ، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من توالی را
هنوز مسئله ات مرگ و زندگی است اگر
جواب میدهم این جمله ی سوالی را
نهاده ایم قدم از عدم به سوی عدم
حیات نام مده فصل انتقالی را
از مجموعه : #باعشق_درحوالی_فاجعه
.....................................................
#حسین_منزوی
اسیر خاکم و نفرین شکسته بالی را
که بسته راه به من ، آسمان خالی را
نزد ستاره ی فجر از جبین لیلی و قیس
به هم هنوز گره میزند لیالی را
ز ابر یائسه جای سوال باران نیست
در او ببین و بدان راز خشکسالی را
به سیب سرخ رسیده ، بدل شده است انگار ،
شفق به خون زده ، خورشید پرتقالی را
دلم شکسته شد این بار هم نجات نداد
شراب عشق تو ، این کوزه ی سفالی را
همه حقیقت من سایه ای ست بر دیوار
مگرد ، هان ! که نیابی من ِ مثالی را
هزار بار به تاراج برد و من هر بار
ز عاج ساختم آن خانه ی خیالی را
پریده رنگ تر از خاطرات عمر من اند
مگر خزان زده ، سیب و ترنج قالی را ؟
نشان نیافتم این بار هم ز گمشده ام
هر آنچه پرسه زدم عشق و آن حوالی را
در آن غریبه به هر یاد آن خراب آباد
نمیشناخت دلم ، یک تن از اهالی را
بهار نیست ، زمستان پس از زمستان است
که خود به هم زده تقویم من توالی را
هنوز مسئله ات مرگ و زندگی است اگر
جواب میدهم این جمله ی سوالی را
نهاده ایم قدم از عدم به سوی عدم
حیات نام مده فصل انتقالی را
از مجموعه : #باعشق_درحوالی_فاجعه
.....................................................
#حسین_منزوی
@asheghanehaye_fatima
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک اصلا هم بازی خوبی نیست!
اینکه چشم بگذاری و منتظر گذشت زمان بشوی،
و توی دلت بترسی نکند او را پیدا نکنی و بازی را باخته باشی
چه قدر پوچ و بیهوده است ...
این خودش، شروع ِ ترس های دوران بزرگسالی ست!
منتظر می مانیم که زمان بگذرد
آدم های اطرافمان غیبشان بزنند و آن وقت تازه چشم باز می کنیم و میان اینهمه جاهای خالی، دنبال بودنشان می گردیم ... «ده بیست سی چِل، پنجاه شصت ...»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک
بازی خطرناکیست!
درست است که سر زانوهایت زخمی نمی شوند و با توپ ات شیشه ی پنجره ها را نمی شکنی اما تو را بزدل می کند ...
تو را تبدیل می کند به ادمی که وقتی بزرگ شدی، خیال برت دارد برای اینکه قدرت را بدانند
برای اینکه در جست و جوی تو باشند
حتما باید بروی و همانطور که دست روی دست گذاشته ای و می ترسی صدایت در بیاید پنهان شوی !...
یاد نمی گیری که برای برنده بودن
باید تلاش کنی و « دیده شوی »
با صدای رسا حرف بزنی
قدم های بزرگ برداری و از تکان دادن دست هایت توی کمدهای دیواری و پشت پرده های حریر اشپزخانه نترسی ... «هفتاد هشتاد نود صد .....»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم
که از هیچ «داااللللی» گفتنی نترسد
و از اینکه دیده می شود خوشحال بماند .
#الهه_سادات_موسوی
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک اصلا هم بازی خوبی نیست!
اینکه چشم بگذاری و منتظر گذشت زمان بشوی،
و توی دلت بترسی نکند او را پیدا نکنی و بازی را باخته باشی
چه قدر پوچ و بیهوده است ...
این خودش، شروع ِ ترس های دوران بزرگسالی ست!
منتظر می مانیم که زمان بگذرد
آدم های اطرافمان غیبشان بزنند و آن وقت تازه چشم باز می کنیم و میان اینهمه جاهای خالی، دنبال بودنشان می گردیم ... «ده بیست سی چِل، پنجاه شصت ...»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم که قایم باشک
بازی خطرناکیست!
درست است که سر زانوهایت زخمی نمی شوند و با توپ ات شیشه ی پنجره ها را نمی شکنی اما تو را بزدل می کند ...
تو را تبدیل می کند به ادمی که وقتی بزرگ شدی، خیال برت دارد برای اینکه قدرت را بدانند
برای اینکه در جست و جوی تو باشند
حتما باید بروی و همانطور که دست روی دست گذاشته ای و می ترسی صدایت در بیاید پنهان شوی !...
یاد نمی گیری که برای برنده بودن
باید تلاش کنی و « دیده شوی »
با صدای رسا حرف بزنی
قدم های بزرگ برداری و از تکان دادن دست هایت توی کمدهای دیواری و پشت پرده های حریر اشپزخانه نترسی ... «هفتاد هشتاد نود صد .....»
روزی که مادر شوم
به بچه ام یاد می دهم
که از هیچ «داااللللی» گفتنی نترسد
و از اینکه دیده می شود خوشحال بماند .
#الهه_سادات_موسوی
@asheghanehaye_fatima
گریه کن ابرک معصوم، زمینگیر شدیم
آسمان نیــــز نشد آینــــه دار من و تو
حرف هایی که به هم ردّ و بدل می کردیم
آخرش نیـــــز نخوردند بــــه کــار من و تـــو
#علی_اکبر_یاغی_تبار
گریه کن ابرک معصوم، زمینگیر شدیم
آسمان نیــــز نشد آینــــه دار من و تو
حرف هایی که به هم ردّ و بدل می کردیم
آخرش نیـــــز نخوردند بــــه کــار من و تـــو
#علی_اکبر_یاغی_تبار
@asheghanehaye_fatima
ما ....
انبوهی از آدمهایِ فراموش شده
در انتظارِ معجزه
در تصورِ گرمِ آفتاب
در تکرارِ غریبانه ی چشم ها
ترانهها گفته ایم
و هیچکس ...
هیچکس نخواهد فهمید
که این انتظار
حتی از خودِ زندگی هم طولانی تر بود
#نيكى_فيروزكوهي
ما ....
انبوهی از آدمهایِ فراموش شده
در انتظارِ معجزه
در تصورِ گرمِ آفتاب
در تکرارِ غریبانه ی چشم ها
ترانهها گفته ایم
و هیچکس ...
هیچکس نخواهد فهمید
که این انتظار
حتی از خودِ زندگی هم طولانی تر بود
#نيكى_فيروزكوهي
@asheghanehaye_fatima
امروز ،
پرستوی غمگینی را توی جیب پیراهن پاییزی ام پیدا کردم ...
یک تکه آسمان به نوک گرفته بود و پیغام تو را ...
آسمانش ، بارانی بود
امروز آسمان روی شانه ام گریست ...
گریه کردم ، بی شانه های تو ...
امروز لابه لای دفترم شعری را پیدا کردم
که هنوز ننوشته بودم
که نشنیده بودی
آه اگر بودی چه شعر زیبایی میشد !
امروز فهمیدم چقدر رفتن به چشم های خسته ام ،
و به پاهای معطلم می آید...
من ،
یک آسمان پرنده ی از کوچ جا مانده ام.
برای آخرین بار یک تکه آسمان برایم بفرست .
تا کمی گریه کنم
روی شانه هایی ک نیست ...
مرا ببند به پاهای پرنده ای ک فردا صبح زود تمام آسمان ها را آواز خواهد کرد ...
گاهی ،
خواب مرا ببین...
گاهی جیب های دلتنگ پیراهن پاییزی ام را بگرد!
شاید یادی از من بود ،
هر چه مانده بود از من
بریز پشت پنجره ای
که پرنده ها بالهاشان را برای کوچ امتحان می کنند ...
امروز توی آینه دیدم
رفتن،
چقدر به پرنده ها می آید ...
#معصومه_صابر
امروز ،
پرستوی غمگینی را توی جیب پیراهن پاییزی ام پیدا کردم ...
یک تکه آسمان به نوک گرفته بود و پیغام تو را ...
آسمانش ، بارانی بود
امروز آسمان روی شانه ام گریست ...
گریه کردم ، بی شانه های تو ...
امروز لابه لای دفترم شعری را پیدا کردم
که هنوز ننوشته بودم
که نشنیده بودی
آه اگر بودی چه شعر زیبایی میشد !
امروز فهمیدم چقدر رفتن به چشم های خسته ام ،
و به پاهای معطلم می آید...
من ،
یک آسمان پرنده ی از کوچ جا مانده ام.
برای آخرین بار یک تکه آسمان برایم بفرست .
تا کمی گریه کنم
روی شانه هایی ک نیست ...
مرا ببند به پاهای پرنده ای ک فردا صبح زود تمام آسمان ها را آواز خواهد کرد ...
گاهی ،
خواب مرا ببین...
گاهی جیب های دلتنگ پیراهن پاییزی ام را بگرد!
شاید یادی از من بود ،
هر چه مانده بود از من
بریز پشت پنجره ای
که پرنده ها بالهاشان را برای کوچ امتحان می کنند ...
امروز توی آینه دیدم
رفتن،
چقدر به پرنده ها می آید ...
#معصومه_صابر
@asheghanehaye_fatima
این روزها
آن قدر تنها شده ام
که خودم را می گیرم و
الو
_صدایی که هم اکنون نمی شنوید
سکوت یک مرد دلتنگ است_
من از خودم حرف می زنم
من از خودم حرف در می آورم
من از خودم حرف می شنوم
که ارتباطم را با خودم قطع می کنم
جریان زندگی ام را از رگ هایم
و روبه قبله
مرده ام را به بازی می گیرم
_نکند گفت بمیری هم برنمی گردم_
هرچه انگشت دارم
دوره می کنم
دیر کرده و
نمی دانم
سرکدام خیابان
کدام کوچه
نکند سرحرفش مانده است
دیرکرده و
انگشت هایم
خبرم را به 110 می رسانند
ازمجموعه ی عاشقانه های جنجالی
#منیره_حسینی
این روزها
آن قدر تنها شده ام
که خودم را می گیرم و
الو
_صدایی که هم اکنون نمی شنوید
سکوت یک مرد دلتنگ است_
من از خودم حرف می زنم
من از خودم حرف در می آورم
من از خودم حرف می شنوم
که ارتباطم را با خودم قطع می کنم
جریان زندگی ام را از رگ هایم
و روبه قبله
مرده ام را به بازی می گیرم
_نکند گفت بمیری هم برنمی گردم_
هرچه انگشت دارم
دوره می کنم
دیر کرده و
نمی دانم
سرکدام خیابان
کدام کوچه
نکند سرحرفش مانده است
دیرکرده و
انگشت هایم
خبرم را به 110 می رسانند
ازمجموعه ی عاشقانه های جنجالی
#منیره_حسینی
@asheghanehaye_fatima
دقت کرده ای ارباب !
هر چیز خوبی که در این دنیا هست اختراع شیطان است؟زنان زیبا ,بهار ,خوک شیری کباب کرده ,شراب وهمه این چیزها را شیطان درست کرده است .واما خدا کشیش ونماز وروزه وجوشانده بابونه وزنهای زشت را آفریده است....!اَه!
____________
این پاراگرافی از رمان بی نظیر
#زوربای_یونانی
اثر #کازانتزاکیس است .
اثری فوق العاده از نویسنده ای بزرگ
رمان درباره ی نویسنده ی جوانی است که بر حسب اتفاق با پیرمرد خوش مشرب و شادی آشنا می شود که قصد بازگشایی معدنی را در یکی از شهرهای یونان دارد
کازانتزاکیس زندگی را در واقعیت جستجو می کند
زیستن را نه در کتاب، که در آغوش یک زن ،نوشیدن شراب، شاد بودن و رها بودن پیدا می کند
زوربای این رمان شاهکار به معنای واقعی رهاست
از هر قید و بند و تفکر و تعصبی
پیرمرد مرموز نم نم به دلتان می نشیند
اوایل از کارهایش شگفت زده میشوید و ورق به ورق که داستان پیش میرود در گوشت و خونتان حل میشود
اگر عاشق زندگی هستید
اگر دلتنگ رهایی هستید
اگر لذت بردن از حیات را از یاد برده اید
اگر دلتان می خواهد پوست بیندازید
توصیه اکید من این کتاب شاهکار است
شادی و در لحظه زیستن
رها بودن و بی قیدی
خلاصه که کتاب را بخوانید تا بفهمید چرا؟
واينکه
ترجمه #محمدقاضی بهترین است
__________
دقت کرده ای ارباب !
هر چیز خوبی که در این دنیا هست اختراع شیطان است؟زنان زیبا ,بهار ,خوک شیری کباب کرده ,شراب وهمه این چیزها را شیطان درست کرده است .واما خدا کشیش ونماز وروزه وجوشانده بابونه وزنهای زشت را آفریده است....!اَه!
____________
این پاراگرافی از رمان بی نظیر
#زوربای_یونانی
اثر #کازانتزاکیس است .
اثری فوق العاده از نویسنده ای بزرگ
رمان درباره ی نویسنده ی جوانی است که بر حسب اتفاق با پیرمرد خوش مشرب و شادی آشنا می شود که قصد بازگشایی معدنی را در یکی از شهرهای یونان دارد
کازانتزاکیس زندگی را در واقعیت جستجو می کند
زیستن را نه در کتاب، که در آغوش یک زن ،نوشیدن شراب، شاد بودن و رها بودن پیدا می کند
زوربای این رمان شاهکار به معنای واقعی رهاست
از هر قید و بند و تفکر و تعصبی
پیرمرد مرموز نم نم به دلتان می نشیند
اوایل از کارهایش شگفت زده میشوید و ورق به ورق که داستان پیش میرود در گوشت و خونتان حل میشود
اگر عاشق زندگی هستید
اگر دلتنگ رهایی هستید
اگر لذت بردن از حیات را از یاد برده اید
اگر دلتان می خواهد پوست بیندازید
توصیه اکید من این کتاب شاهکار است
شادی و در لحظه زیستن
رها بودن و بی قیدی
خلاصه که کتاب را بخوانید تا بفهمید چرا؟
واينکه
ترجمه #محمدقاضی بهترین است
__________