@asheghanehaye_fatima
من هرگز
چیز دندان گیری از این جهان نخواسته ام
فقط گاهی فرصتی کوتاه
تا به یاد آورم زندگی
تا کجا میتواند زندگی باشد !
همین است
که من هیچ نخواسته ام از این جهان
جز اندکی آرامش
بلکه برگردم پیش خودم
و به یاد بیاورم
اینجا کجاست
من کیستم
و این جهان بیهوده
از جان من چه میخواهد !؟
بعضی ها چرا این همه بی انصاف اند ..!
#سيدعلي_صالحى
🍀🍀
من هرگز
چیز دندان گیری از این جهان نخواسته ام
فقط گاهی فرصتی کوتاه
تا به یاد آورم زندگی
تا کجا میتواند زندگی باشد !
همین است
که من هیچ نخواسته ام از این جهان
جز اندکی آرامش
بلکه برگردم پیش خودم
و به یاد بیاورم
اینجا کجاست
من کیستم
و این جهان بیهوده
از جان من چه میخواهد !؟
بعضی ها چرا این همه بی انصاف اند ..!
#سيدعلي_صالحى
🍀🍀
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
انسانی که
پایبند و دلبسته ی یک نفره ست ؛
دنبال کمال در بقیه افراد نمیگرده!!
عاقلانه انتخاب کنیم و متعهد باشیم!
#عادل_دانتیسم
@asheghanehaye_fatima
انسانی که
پایبند و دلبسته ی یک نفره ست ؛
دنبال کمال در بقیه افراد نمیگرده!!
عاقلانه انتخاب کنیم و متعهد باشیم!
#عادل_دانتیسم
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
قبیله ای یک تنه ام که در تنم جنگ است
در دلم جنگ است
در سرم جنگ است .
تو اما فقط کسی را میبینی
که از میان هزاران سوال زندگی اش
یکی
و یکی را
تکرار می کند « خوبی؟»
من می توانم ساده ترین گیاهان را جوری به تاول ها بچسبانم که تنهایی شان سرباز کند و خالی شود اما
خودم را
هیچ جنگلی بند نمی آورد
چگونه باید بگویم
این سنجاق سینه ی شکل سنجاقک
روح دلتنگ آن عقاب غمگینیست
که مرا درجا
تبدیل می کند به هزاران کبک.
هزار کبک خرامان خسته ی سرگردان
سرم را که برگرداندم
گیاهان از روی زخم هایم به ریشه هایشان باز گشته بودند
و چراغ قرمزی که پشتش ایستاده بودیم
آتشی بود که نمی شد در فاصله ی کوتاه سی ثانیه
پیاده شویم و دورش برقصیم.
نگاه کردم
در اعماق ماشین های مجاور
قبیله ها ی یک تنه ای بود
که زیر یک سقف
آوار می شدند.
نگاه کردم
اما
ندیدم.
من خسته ام عزیزم
و واقعا نمی دانم
باید به کدام آرزویم برسم
که دیگر
رسیده باشم .
#رویا_شاه_حسین_زاده
قبیله ای یک تنه ام که در تنم جنگ است
در دلم جنگ است
در سرم جنگ است .
تو اما فقط کسی را میبینی
که از میان هزاران سوال زندگی اش
یکی
و یکی را
تکرار می کند « خوبی؟»
من می توانم ساده ترین گیاهان را جوری به تاول ها بچسبانم که تنهایی شان سرباز کند و خالی شود اما
خودم را
هیچ جنگلی بند نمی آورد
چگونه باید بگویم
این سنجاق سینه ی شکل سنجاقک
روح دلتنگ آن عقاب غمگینیست
که مرا درجا
تبدیل می کند به هزاران کبک.
هزار کبک خرامان خسته ی سرگردان
سرم را که برگرداندم
گیاهان از روی زخم هایم به ریشه هایشان باز گشته بودند
و چراغ قرمزی که پشتش ایستاده بودیم
آتشی بود که نمی شد در فاصله ی کوتاه سی ثانیه
پیاده شویم و دورش برقصیم.
نگاه کردم
در اعماق ماشین های مجاور
قبیله ها ی یک تنه ای بود
که زیر یک سقف
آوار می شدند.
نگاه کردم
اما
ندیدم.
من خسته ام عزیزم
و واقعا نمی دانم
باید به کدام آرزویم برسم
که دیگر
رسیده باشم .
#رویا_شاه_حسین_زاده
@ashehghanehaye_fatima
کنارش نشستی تو یه کافه و
هوا سرده گونه ات اناری شده
یکی با تو میشینه و سهم من
فقط میزهای کناری شده
کنارت نشسته بهت زل زده
درست از همون جا ک جای منه
هوا سرده قهوه سفارش بده
حساب دوتاتون به پای منه
می خوام جفتتونو واسه اولین
قراری ک دارید مهمون کنم
اگه عشق بازی باهاش سختته
بگو مشتری ها رو بیرون کنم
تا نزدیک میشی به دستای اون
هوا سرد میشه تو پیراهنم
تا شالت رو میبندی به گردنش
یه دردی میپیچه توی گردنم
همین ک بهت زل زده کافیه
دیگه روسریت رو عقب تر نکش
عزیز دلم! لااقل پیش من،
تو ته مونده ی قهوه شو سر نکش
دیگه جای من توی این کافه نیست
باید دیگه راهی بشم سمت در
به گارسون سپردم مزاحم نشه
تا میتونی از کافه لذت ببر...
احسان رعیت
کنارش نشستی تو یه کافه و
هوا سرده گونه ات اناری شده
یکی با تو میشینه و سهم من
فقط میزهای کناری شده
کنارت نشسته بهت زل زده
درست از همون جا ک جای منه
هوا سرده قهوه سفارش بده
حساب دوتاتون به پای منه
می خوام جفتتونو واسه اولین
قراری ک دارید مهمون کنم
اگه عشق بازی باهاش سختته
بگو مشتری ها رو بیرون کنم
تا نزدیک میشی به دستای اون
هوا سرد میشه تو پیراهنم
تا شالت رو میبندی به گردنش
یه دردی میپیچه توی گردنم
همین ک بهت زل زده کافیه
دیگه روسریت رو عقب تر نکش
عزیز دلم! لااقل پیش من،
تو ته مونده ی قهوه شو سر نکش
دیگه جای من توی این کافه نیست
باید دیگه راهی بشم سمت در
به گارسون سپردم مزاحم نشه
تا میتونی از کافه لذت ببر...
احسان رعیت
@asheghanehaye_fatima
#رابرت_دنیرو :
ﺗﻮ ﺟﻨﮓ، ﺳﺮﺑﺎﺯهاﯾﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪن ﺑﯿﺮﻭﻥ، ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺘﻨن ﻭ ﺁﺗﯿﺸﺸﻮﻥ ﻣﯿﺰﺩن..
ﺑﻪ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩن..
ﺳﺮ ﻣﺮﺩها ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺎ ﺗﺒﺮ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩن ﻭ میذاشتنشون ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺗﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﺟﻮﻥ ﺑﺪن...
ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ...
ﭼﻮﻥ ﺑﺸﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﺮﺍﺭﺕ ﺑﺮ ﺑﯿﺎﺩ..
#فصل_کشتن
#رابرت_دنیرو :
ﺗﻮ ﺟﻨﮓ، ﺳﺮﺑﺎﺯهاﯾﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪن ﺑﯿﺮﻭﻥ، ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺘﻨن ﻭ ﺁﺗﯿﺸﺸﻮﻥ ﻣﯿﺰﺩن..
ﺑﻪ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩن..
ﺳﺮ ﻣﺮﺩها ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺎ ﺗﺒﺮ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩن ﻭ میذاشتنشون ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻭﻥ ﺗﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﺟﻮﻥ ﺑﺪن...
ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ...
ﭼﻮﻥ ﺑﺸﺮ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺷﺮﺍﺭﺕ ﺑﺮ ﺑﯿﺎﺩ..
#فصل_کشتن
تنهايي من رنگ غمگين خودش را داشت
يک جور ديگر بود، آيين خودش را داشت
#حامد_ابراهیم_پور
@asheghanehaye_fatima
يک جور ديگر بود، آيين خودش را داشت
#حامد_ابراهیم_پور
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
مگر نه چنین است که همواره
روزها تهی از عشق است
هر سپیدهدمْ نابخشودنی،
هر نوازش ناپسند است و
هر خنده دشنامی
عشقِ ما را
به عشق بیش از آن نیاز است
که گیاه را به باران
باید به سان آینه بود ...
#پل_الوار
#ترجمه_شاملو
مگر نه چنین است که همواره
روزها تهی از عشق است
هر سپیدهدمْ نابخشودنی،
هر نوازش ناپسند است و
هر خنده دشنامی
عشقِ ما را
به عشق بیش از آن نیاز است
که گیاه را به باران
باید به سان آینه بود ...
#پل_الوار
#ترجمه_شاملو
@asheghanehaye_fatima
بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بی رنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادک های رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک می گوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
می توان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
" دوست میدارم "
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله ی قهرش
دکمه ی بی رنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبائی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده ی یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
میتوان باصورتک ها رخنهی دیوار را پوشاند
می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سال ها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم "
#فروغ_فرخزاد
بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بی رنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادک های رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک می گوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
می توان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
" دوست میدارم "
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله ی قهرش
دکمه ی بی رنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبائی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده ی یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
میتوان باصورتک ها رخنهی دیوار را پوشاند
می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سال ها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
" آه ، من بسیار خوشبختم "
#فروغ_فرخزاد
@asheghanehaye_fatima
معرفی #مارک_فیگِراس، نقاش جوان اسپانیایی
«فیگِراس با تابلوهایش ما را به خیابانهای مادرید میبرد؛ به لحظهای از عبور؛ لحظهای که رهگذر و ساختمان در یک کادر جای میگیرند. ساختمان ایستاست و رهگذر در گذار. رهگذر در عبور به ساختمانِ ایستا میرسد و مارک فیگِراس این لحظه را برایمان قاب میگیرد، ثبت میکند. این تقابلِ «ایستایی» و «عبور» بیانگر چیست؟ شهر، موجودی زنده است. شهر نفس میکشد. دم و بازدم دارد. آدمها، شهروندانِ رهگذر خونِ شهرند، خیابانها رگهای شهر و ساختمانها گوشت و استخوان شهرند. آدمها، خیابانها و ساختمانها موجود زندۀ شهر را میسازند.»
همچنین در ادامه چند تابلوی جدید از او میبینیم.
...
معرفی #مارک_فیگِراس، نقاش جوان اسپانیایی
«فیگِراس با تابلوهایش ما را به خیابانهای مادرید میبرد؛ به لحظهای از عبور؛ لحظهای که رهگذر و ساختمان در یک کادر جای میگیرند. ساختمان ایستاست و رهگذر در گذار. رهگذر در عبور به ساختمانِ ایستا میرسد و مارک فیگِراس این لحظه را برایمان قاب میگیرد، ثبت میکند. این تقابلِ «ایستایی» و «عبور» بیانگر چیست؟ شهر، موجودی زنده است. شهر نفس میکشد. دم و بازدم دارد. آدمها، شهروندانِ رهگذر خونِ شهرند، خیابانها رگهای شهر و ساختمانها گوشت و استخوان شهرند. آدمها، خیابانها و ساختمانها موجود زندۀ شهر را میسازند.»
همچنین در ادامه چند تابلوی جدید از او میبینیم.
...
موهایت را که میبافتی
همه چیز را
در هم گره زدی
خیالهایم
حرفهایم
سکوتم
نگاهم
همه
لای موهایت
گیر کرد
دیگر نمیتوانم حتا
تکان بخورم
من گیر کردم
دستم را نمیگیری؟
#مهدی_تدینی
.
همه چیز را
در هم گره زدی
خیالهایم
حرفهایم
سکوتم
نگاهم
همه
لای موهایت
گیر کرد
دیگر نمیتوانم حتا
تکان بخورم
من گیر کردم
دستم را نمیگیری؟
#مهدی_تدینی
.
@asheghanehaye_fatima
در انتظار آمدنت هستم!
اما،
با من بگو كه آيا
من نيز
در روزگار آمدنت هستم؟
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
#قیصر_امین_پور
در انتظار آمدنت هستم!
اما،
با من بگو كه آيا
من نيز
در روزگار آمدنت هستم؟
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
#قیصر_امین_پور
@asheghanehaye_fatima
آن چشمها
پیش از آنکه نگاهی باشد
تماشاییست.
و این
پاسداشتِ آن سرودِ بزرگ است
که ویرانه را
به نبردِ با ویرانی به پای میدارد.
#احمدشاملو
آیدا در آینه
سرود پنجم
آن چشمها
پیش از آنکه نگاهی باشد
تماشاییست.
و این
پاسداشتِ آن سرودِ بزرگ است
که ویرانه را
به نبردِ با ویرانی به پای میدارد.
#احمدشاملو
آیدا در آینه
سرود پنجم
@asheghanehaye_fatima
...و امّا گذشتم ، صدایت نکردم...
- سفر بود وُ من ، اعتنایت نکردم...
قفس حرمت بالهایت ندانست...!!!!
- ببخشای بر من ، رهایت نکردم...
تو در سایهء سرد ِ ابهام ماندی..!!!
- به سمت یقین ، جابجایت نکردم...
شکایت ز من ، پیش ِ چشمم نبردی
...و نالیدی یا دل ، هوایت نکردم...
نیستانی از آتش ِ عشق بودی...!!!
- چه سوز ِ درونت ، حکایت نکردم..
شبی عشق آمد ، تلنگُر به در زد...
- به مهمان ِ خود آشنایت نکردم..!!!
نگفتی : به پیری دچارم ترا عشق...
نگفتم : جوانی به پایت نکردم...
بمیرم برایت ، برای تو ای دل....!!!
که یک لحظه ، کاری برایت نکردم...!!!!...
#گویا_فیروزکوهی
...و امّا گذشتم ، صدایت نکردم...
- سفر بود وُ من ، اعتنایت نکردم...
قفس حرمت بالهایت ندانست...!!!!
- ببخشای بر من ، رهایت نکردم...
تو در سایهء سرد ِ ابهام ماندی..!!!
- به سمت یقین ، جابجایت نکردم...
شکایت ز من ، پیش ِ چشمم نبردی
...و نالیدی یا دل ، هوایت نکردم...
نیستانی از آتش ِ عشق بودی...!!!
- چه سوز ِ درونت ، حکایت نکردم..
شبی عشق آمد ، تلنگُر به در زد...
- به مهمان ِ خود آشنایت نکردم..!!!
نگفتی : به پیری دچارم ترا عشق...
نگفتم : جوانی به پایت نکردم...
بمیرم برایت ، برای تو ای دل....!!!
که یک لحظه ، کاری برایت نکردم...!!!!...
#گویا_فیروزکوهی
@asheghanehaye_fatima
آنقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار _
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار
هر روز منم بیتو و من بیتو ولاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده ست؛ نه چنگیز، نه تاتار !
ای شعر، چه میفهمی از این حال خرابم ؟
دست از سر این شاعر کمحوصله بردار
حق است اگر مرگ من و عالم و آدم ،
بگذار که یکبار بمیریم؛ نه صدبار !
تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم ؛
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار
اوج غم این قصه در این شعر همینجاست
من بیتو پریشان و تو انگار نه انگار ...
#رویا_باقری
آنقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و بگذار _
این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار
این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از این همه دلسنگی دیوار
هر روز منم بیتو و من بیتو ولاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...
من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار
کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده ست؛ نه چنگیز، نه تاتار !
ای شعر، چه میفهمی از این حال خرابم ؟
دست از سر این شاعر کمحوصله بردار
حق است اگر مرگ من و عالم و آدم ،
بگذار که یکبار بمیریم؛ نه صدبار !
تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم ؛
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار
اوج غم این قصه در این شعر همینجاست
من بیتو پریشان و تو انگار نه انگار ...
#رویا_باقری