@asheghanehaye_fatima
■عشق و شعر
تویی همان آوا
که پاسخ میدهی
به ندای من
بی این صدا
هیچ شعری نمیتواند
مجذوب خود کند
پژواکی را
که میآمیزد
زمزمهی عشاق را
به غبار قرون.
تو همانی
که با او
واژه به واژه
میبافم
اندامِ سرودمان را
و پیوند میگیرم با او
و قیاس میکنم
قیاسناپذیرِ همیشهپابرجا را،
با سِحری ناپایدار
که قادر به مردن نیست.
به چشمام
تو کنتس طرابلسی
همانگونه که گرگبانوی پُنُتیه
و من از راه جادههای انتاکیه
عازم زیارتام
آنجا که لابهلای سنگهای پروانس
به هیأت گرگ درآمدهاند خنیاگران
معمایی تو
از دور میبینی
که میآیم، اما
عریان میشوی بیپروا:
عشق و شعر ناگزیرند…
شاعر: #آندره_ولتر | #آندره_ولته | André Velter | فرانسه، ۱۹۴۵ |
#سارا_سمیعی
■عشق و شعر
تویی همان آوا
که پاسخ میدهی
به ندای من
بی این صدا
هیچ شعری نمیتواند
مجذوب خود کند
پژواکی را
که میآمیزد
زمزمهی عشاق را
به غبار قرون.
تو همانی
که با او
واژه به واژه
میبافم
اندامِ سرودمان را
و پیوند میگیرم با او
و قیاس میکنم
قیاسناپذیرِ همیشهپابرجا را،
با سِحری ناپایدار
که قادر به مردن نیست.
به چشمام
تو کنتس طرابلسی
همانگونه که گرگبانوی پُنُتیه
و من از راه جادههای انتاکیه
عازم زیارتام
آنجا که لابهلای سنگهای پروانس
به هیأت گرگ درآمدهاند خنیاگران
معمایی تو
از دور میبینی
که میآیم، اما
عریان میشوی بیپروا:
عشق و شعر ناگزیرند…
شاعر: #آندره_ولتر | #آندره_ولته | André Velter | فرانسه، ۱۹۴۵ |
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانات، راه دهشتناک جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانام دادی
که در آن تنها بذر نیکی میپاشند.
#لویی_آراگون | Louis Aragon |
فرانسه، ۱۹۸۲--۱۸۹۷ |
برگردان: #سارا_سمیعی
زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانات، راه دهشتناک جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانام دادی
که در آن تنها بذر نیکی میپاشند.
#لویی_آراگون | Louis Aragon |
فرانسه، ۱۹۸۲--۱۸۹۷ |
برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار ، لبهایت
برای نخستین بار ، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت ، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
#لویی_آراگون
ترجمه : #سارا_سمیعی
#عزیز_روزهام💋❤️
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه در آوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
وگرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی بازهم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که باهمیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار ، لبهایت
برای نخستین بار ، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت ، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
#لویی_آراگون
ترجمه : #سارا_سمیعی
#عزیز_روزهام💋❤️
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لبهایت در سکوت
و این گلسرخ، سکوت را نخواهد شکست
مگر برای سکوتی ژرفتر
این درخششِ لبخند، ناگاه بیدرنگ
به آواز در نخواهد آمد هرگز
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لبهای تو در سکوت
خاموش، خاموش در میانهی این چرخشها
آه ای پریِ بادها، در قلمروی ارغوانیات
بوسهای آتشینِ پر خواهد کشید
تا سرِ بال پرندگان
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت.
#استفان_مالارمه
برگردان: #سارا_سمیعی
با لبهایت در سکوت
و این گلسرخ، سکوت را نخواهد شکست
مگر برای سکوتی ژرفتر
این درخششِ لبخند، ناگاه بیدرنگ
به آواز در نخواهد آمد هرگز
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لبهای تو در سکوت
خاموش، خاموش در میانهی این چرخشها
آه ای پریِ بادها، در قلمروی ارغوانیات
بوسهای آتشینِ پر خواهد کشید
تا سرِ بال پرندگان
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت.
#استفان_مالارمه
برگردان: #سارا_سمیعی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد
از نوازشِ شاخساراناش با بالِ پرندهای
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانات، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد
از نوازشِ شاخساراناش با بالِ پرندهای
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانات، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
و چنین است که میرسم به این کرانه
که تنها مردگان در انتظار مناند
از لابهلای درختان نگاهام میکنند.
برگهای خشک
دستانِ پیش آمدهی آنهاست
مینشینم بر سنگ رودخانه
و گوش میسپارم به گلایههایشان
میگویم: «هیچ چیز نمیتواند آرامتان کند»
و گریههاشان جاری میشود با آب
در پژواک جریان رود
چرا زورق بازگشت تأخیر کرده است؟
چه باید کرد؟
اینجا در این کرانه که مردگان همراه مناند؟
افق خالی است.
تنها ابری سرگردان فرامیخواندَم
با نشانی سفید
چنان که انگار میتوان سوار شد بر ابر.
#نونو_ژودیس
برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که تنها مردگان در انتظار مناند
از لابهلای درختان نگاهام میکنند.
برگهای خشک
دستانِ پیش آمدهی آنهاست
مینشینم بر سنگ رودخانه
و گوش میسپارم به گلایههایشان
میگویم: «هیچ چیز نمیتواند آرامتان کند»
و گریههاشان جاری میشود با آب
در پژواک جریان رود
چرا زورق بازگشت تأخیر کرده است؟
چه باید کرد؟
اینجا در این کرانه که مردگان همراه مناند؟
افق خالی است.
تنها ابری سرگردان فرامیخواندَم
با نشانی سفید
چنان که انگار میتوان سوار شد بر ابر.
#نونو_ژودیس
برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
آنقدر خوابت را دیدهام
که واقعیتت را از دست دادهای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشت کشم؟
و بر آن لبها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را؟
آنقدر خوابت را دیدهام
که بازوانم عادت کردهاند
سایهات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بیآنکه گردِ تنت پیچیده باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سالهاست
که تسخیرم کردهای، روبرو شوم،
بیتردید به سایهای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!
آنقدر خوابت را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است
آن قدر خوابت را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی نمانده است به جا
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو....
#روبر_دسنوس
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که واقعیتت را از دست دادهای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشت کشم؟
و بر آن لبها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را؟
آنقدر خوابت را دیدهام
که بازوانم عادت کردهاند
سایهات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بیآنکه گردِ تنت پیچیده باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سالهاست
که تسخیرم کردهای، روبرو شوم،
بیتردید به سایهای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!
آنقدر خوابت را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است
آن قدر خوابت را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی نمانده است به جا
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو....
#روبر_دسنوس
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
و چنین است که میرسم به این کرانه
که تنها مردگان در انتظار مناند
از لابهلای درختان نگاهام میکنند.
برگهای خشک
دستانِ پیش آمدهی آنهاست
مینشینم بر سنگ رودخانه
و گوش میسپارم به گلایههایشان
میگویم: «هیچ چیز نمیتواند آرامتان کند»
و گریههاشان جاری میشود با آب
در پژواک جریان رود
چرا زورق بازگشت تأخیر کرده است؟
چه باید کرد؟
اینجا در این کرانه که مردگان همراه مناند؟
افق خالی است.
تنها ابری سرگردان فرامیخواندَم
با نشانی سفید
چنان که انگار میتوان سوار شد بر ابر.
■شاعر: #نونو_ژودیس [ پرتغال، ۱۹۴۹ ]
■برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که تنها مردگان در انتظار مناند
از لابهلای درختان نگاهام میکنند.
برگهای خشک
دستانِ پیش آمدهی آنهاست
مینشینم بر سنگ رودخانه
و گوش میسپارم به گلایههایشان
میگویم: «هیچ چیز نمیتواند آرامتان کند»
و گریههاشان جاری میشود با آب
در پژواک جریان رود
چرا زورق بازگشت تأخیر کرده است؟
چه باید کرد؟
اینجا در این کرانه که مردگان همراه مناند؟
افق خالی است.
تنها ابری سرگردان فرامیخواندَم
با نشانی سفید
چنان که انگار میتوان سوار شد بر ابر.
■شاعر: #نونو_ژودیس [ پرتغال، ۱۹۴۹ ]
■برگردان: #سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
آنقدر خوابت را دیدهام
که واقعیتت را از دست دادهای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشت کشم؟
و بر آن لبها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را؟
آنقدر خوابت را دیدهام
که بازوانم عادت کردهاند
سایهات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بیآنکه گردِ تنت پیچیده باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سالهاست
که تسخیرم کردهای، روبرو شوم،
بیتردید به سایهای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!
آنقدر خوابت را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است
آن قدر خوابت را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی نمانده است به جا
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو....
#روبر_دسنوس
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که واقعیتت را از دست دادهای
آیا هنوز نرسیده وقت آن که
در آغوشت کشم؟
و بر آن لبها، بوسه زنم میلادِ صدای دلنشینت را؟
آنقدر خوابت را دیدهام
که بازوانم عادت کردهاند
سایهات را در آغوش کشند
و یکدیگر را بیابند، بیآنکه گردِ تنت پیچیده باشند
اگر با واقعیتِ تو که روزها و سالهاست
که تسخیرم کردهای، روبرو شوم،
بیتردید به سایهای بدل خواهم شد
آه! ای توازن احساسات!
آنقدر خوابت را دیدهام
که بیشک فرصتی نمانده تا بیدار شوم
ایستاده میخوابم، تمامقد رو به زندگی
رو به عشق و رو به سوی تو
تنها تو را میبینم
آنقدر در رویاهایم پیشانی و لبهایت را لمس کردهام
که لمس واقعیشان، خیالیتر است
آن قدر خوابت را دیدهام،
با تو راه رفتهام، حرف زدهام در رویا
با سایهی تو خوابیدهام
که دیگر از من چیزی نمانده است به جا
و سایهای شدهام
در میان اشباح و سایهها
سایهای که با سُرور گام میگذارد
بارها و بارها
روی عقربهی خورشیدی ِ ساعت زندگیِ تو....
#روبر_دسنوس
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
زندگی من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت،
راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند.
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی
تب و دردم را
و من درختی بودم
که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو
متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima
که تو را دیدم
و بازوانت،
راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند.
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی
تب و دردم را
و من درختی بودم
که در جشن انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو
متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود.
#لویی_آراگون
#سارا_سمیعی
@asheghanehaye_fatima