سلام بر دوستان کانون شعر و ادب
طبق باز خورد هایی که در هفته ی گذشته از شما دریافت کردیم؛ برنامه ای مدون کردیم که بر اساس ان بتوانیم بهتر و بیشتر از ادبیات جرعه بنوشیم.
طبق این برنامه :
شنبه ها
#مهارت_نوشتن
یکشنبه ها
#انسوی_مرزها
دوشنبه ها
#داستان_کوتاه
سه شنبه ها
#یک_حبه_طنز
چهار شنبه ها
#نثر_کهن
پنجشنبه ها
#شعر_معاصر
جمعه ها
#شعر_کهن
#داستان_نیمه_بلند
فالی از #خواجه_شیراز
و هر روز با #تکبیت یا #رباعی و #پاراگراف یا #داستانک و #داستان_های_شبانه همراه شما هستیم!
برخی از موضوعات گاهی سراغ از ما خواهند گرفت حد اقل ماهی یک بار
مثل
#سبک_بشناسیم #یک_سبد_کتاب #یک_فنجان_نقد #چه_خبر_از_کانون #اعلان
#خودمانی
با تشکر از همراهی تان
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
Telegram.me/adabi_aut
طبق باز خورد هایی که در هفته ی گذشته از شما دریافت کردیم؛ برنامه ای مدون کردیم که بر اساس ان بتوانیم بهتر و بیشتر از ادبیات جرعه بنوشیم.
طبق این برنامه :
شنبه ها
#مهارت_نوشتن
یکشنبه ها
#انسوی_مرزها
دوشنبه ها
#داستان_کوتاه
سه شنبه ها
#یک_حبه_طنز
چهار شنبه ها
#نثر_کهن
پنجشنبه ها
#شعر_معاصر
جمعه ها
#شعر_کهن
#داستان_نیمه_بلند
فالی از #خواجه_شیراز
و هر روز با #تکبیت یا #رباعی و #پاراگراف یا #داستانک و #داستان_های_شبانه همراه شما هستیم!
برخی از موضوعات گاهی سراغ از ما خواهند گرفت حد اقل ماهی یک بار
مثل
#سبک_بشناسیم #یک_سبد_کتاب #یک_فنجان_نقد #چه_خبر_از_کانون #اعلان
#خودمانی
با تشکر از همراهی تان
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
Telegram.me/adabi_aut
#یک_حبه_طنز
هر خیالی که صبح در سر ماست
عصر آن روز شعر دفتر ماست
عصر هر روز شعر می سازیم
با خیالی که صبح در سر ماست
صبح ها شغل دیگری داریم
گفتن شعر شغل دیگر ماست
گفتن شعر طنز و چاپیدن
بهترین شغل های کشور ماست
آن چه مفتی ست طنز پردازی ست
آن که می چاپد او برادر ماست
جان من! فکر بد مکن این جا
قصد ما چاپ شعر دفتر ماست
بگذر از شعر طنز و چاپیدن
اصل مطلب هنوز در سر ماست
هر چه دعواست بر سر آن است
آن زمانی که باز شد در ماست
ماست خورهای حرفه ای باهم
ناگهان ریختند بر سر ماست
این یکی گفت : ماست عشق من است
آن یکی گفت: ماست سرور ماست
دیگری گفت : لایۀ رویش
چرب و خوشمزه مثل دلبر ماست
عاشقی گفت: ماست های جهان
تحفۀ یار گاو پیکر ماست
همه با هم شعار می دادند
دلبر ماست این که در بر ماست
در میان شعار و شور و ستیز
خورده شد قطره های آخر ماست
ارتباط شعار و خوردن چیست؟
خوردنی نیست ماست، دلبر ماست
ارتباط شعار و خوردن؟ ... وای
این سخن گنده تر ز باور ماست
ماست خورهای حرفه ای رفتند
سوی انبارهای دیگر ماست
کاسه لیسان بی نوا دیدند
که چه ها رفته است بر سر ماست
ماست در کاسه نیست ، وای افسوس
سرد و خالی ست آه بستر ماست
دلبر آن جا به خاک افتاده
ماست بر خاک و خاک بر سر ماست
دکتر اسماعیل امینی
هر خیالی که صبح در سر ماست
عصر آن روز شعر دفتر ماست
عصر هر روز شعر می سازیم
با خیالی که صبح در سر ماست
صبح ها شغل دیگری داریم
گفتن شعر شغل دیگر ماست
گفتن شعر طنز و چاپیدن
بهترین شغل های کشور ماست
آن چه مفتی ست طنز پردازی ست
آن که می چاپد او برادر ماست
جان من! فکر بد مکن این جا
قصد ما چاپ شعر دفتر ماست
بگذر از شعر طنز و چاپیدن
اصل مطلب هنوز در سر ماست
هر چه دعواست بر سر آن است
آن زمانی که باز شد در ماست
ماست خورهای حرفه ای باهم
ناگهان ریختند بر سر ماست
این یکی گفت : ماست عشق من است
آن یکی گفت: ماست سرور ماست
دیگری گفت : لایۀ رویش
چرب و خوشمزه مثل دلبر ماست
عاشقی گفت: ماست های جهان
تحفۀ یار گاو پیکر ماست
همه با هم شعار می دادند
دلبر ماست این که در بر ماست
در میان شعار و شور و ستیز
خورده شد قطره های آخر ماست
ارتباط شعار و خوردن چیست؟
خوردنی نیست ماست، دلبر ماست
ارتباط شعار و خوردن؟ ... وای
این سخن گنده تر ز باور ماست
ماست خورهای حرفه ای رفتند
سوی انبارهای دیگر ماست
کاسه لیسان بی نوا دیدند
که چه ها رفته است بر سر ماست
ماست در کاسه نیست ، وای افسوس
سرد و خالی ست آه بستر ماست
دلبر آن جا به خاک افتاده
ماست بر خاک و خاک بر سر ماست
دکتر اسماعیل امینی
#یک_حبه_طنز
ماست مالی
عده ای بر تکه ای نان ماست مالی می کنند
عده ای بر کل کیهان ماست مالی میکنند
از زمان ریزش پی تا زمان گچ بری
با گچ و دوغاب و سیمان ماست مالی میکنند
قشر خودرو سازی و این قطعه سازان عزیز
وقت نصب قفل و فرمان ماست مالی میکنند
گاه سریالی قشنگ و عالی و پر محتواست
می رسد تا رو به پایان ماست مالی میکنند
در تمام قشرها این امر پیدا میشود
شاعران هم توی اوزان ماست مالی میکنند
چون مدیران ممالک اهل سیر و گردشند
لاجرم استان به استان ماست مالی میکنند
آب را گل میکنند و وال بیرون میکشند
چونکه باشد برف و بوران ماست مالی میکنند
مشکل آلودگی را در هوای شهر ما
فصل پاییز و زمستان ماست مالی میکنند
روی نام آن کسی که کرده کلی اختلاس
دائما پیدا و پنهان ماست مالی میکنند
گه گداری هم به جای ماست، با دوغ و پنیر
گاه با کشک فراوان ماست مالی میکنند
می برند از سهم ما و جای دیگر می زنند
بعد از آن هم بهر درمان ماست مالی میکنند
نیست از ما مشکلی ای دوستان نازنین
تا که باشد ماست ارزان، ماست مالی میکنند
نسیم نژادجعفری
ماست مالی
عده ای بر تکه ای نان ماست مالی می کنند
عده ای بر کل کیهان ماست مالی میکنند
از زمان ریزش پی تا زمان گچ بری
با گچ و دوغاب و سیمان ماست مالی میکنند
قشر خودرو سازی و این قطعه سازان عزیز
وقت نصب قفل و فرمان ماست مالی میکنند
گاه سریالی قشنگ و عالی و پر محتواست
می رسد تا رو به پایان ماست مالی میکنند
در تمام قشرها این امر پیدا میشود
شاعران هم توی اوزان ماست مالی میکنند
چون مدیران ممالک اهل سیر و گردشند
لاجرم استان به استان ماست مالی میکنند
آب را گل میکنند و وال بیرون میکشند
چونکه باشد برف و بوران ماست مالی میکنند
مشکل آلودگی را در هوای شهر ما
فصل پاییز و زمستان ماست مالی میکنند
روی نام آن کسی که کرده کلی اختلاس
دائما پیدا و پنهان ماست مالی میکنند
گه گداری هم به جای ماست، با دوغ و پنیر
گاه با کشک فراوان ماست مالی میکنند
می برند از سهم ما و جای دیگر می زنند
بعد از آن هم بهر درمان ماست مالی میکنند
نیست از ما مشکلی ای دوستان نازنین
تا که باشد ماست ارزان، ماست مالی میکنند
نسیم نژادجعفری
مصیبت :
نصف شب بی کار با صاحب دلان اهل حال
جملگی سرگرم گشته توی حرف و قیل وقال
این یکی از مال خود می گفت با یک من غرور
آن یکی می گفت بیچاره نگو هی مال مال
بنده هم از آن جوانی مال خوبی داشتم
کارخانه ، چند هکتاری زمین بی مثال
پول و دارایی منقول و سفر های فرنگ
مستغلات و رفاه و چند ویلا در شمال
تا نهادم پا به سن سی و وقت ازدواج
می رسید و بنده هم در فکر تکمیل کمال
دختری دیدم که از زیبایی اش همتا نداشت
من شدم مجذوب و او حرفی نزد در آن خلال ...
گفتمش با با با بانوجان کنیزم می شوی؟
خب زبانم بند آمد اینچنینی شد سوال!!!
گفت با قدری طمأنینه چه می خواهی گدا؟
هرچه می خواهی بگو درد دلت را هم بنال
من برایت نوکری ها می کنم بانوی من
زیر پایت فرش ها می سازم از ارز و ریال
گفت آقایم بیا بنده کنیزت می شوم
همسرت هستم بدون هیچ سختی و ملال
همزمان آنجایمان غرق عروسی گشته بود
رهسپار محضری گشتیم تا گردد حلال
هفته ای نگذشت ایشان مهر را درخواست کرد
هرچه گفتم این چه کاری است ؟؟؟ بی خی خی عیال
گفت خب حالا که خوردی خربزه ها را بلرز
هجر بهتر بود بنده هم نمی خواهم وصال
مهریه ام را بده و راحتم کن زودتر
تا که آن سرمایه را بندم به قدری اشتغال
گفتمش مهریه ات بالاست ، تخفیفی بده
یا اگر تخفیف نه ، خانم بده قدری مجال
من شکر خوردم در آن روز عروسی ، کرده ام
مهریه را چند صد خروار تخم پرتقال
اشک ها می ریخت از چشمان جمع دوستان
با مصیبت خوانی پر درد حاج آقا جلال
گفتمش بس کن دگر این جمع را سوزانده ای
گفت آخر همسر بنده نگشته بیخیال
بنده هم اینجا به لطف مرخصی از حبس خویش
چند روزی آمدم بیرون از آن دارالزوال
توی زندان هر طرف را بنگری پیدا شود
شاد و سرسبز و خرامان از همان میوه ، نهال
از شما هم بنده خواهش میکنم ای دوستان
هر کجا خوردید از این میوه حتی خام و کال
جمع گردانید تخمش را برایم هر چه بود
لطفتان کم میکند از حبس ، شاید چند سال
مجید فرمان رضایی/مهندسی معدن/عضو کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
#یک_حبه_طنز
#خودمانی
نصف شب بی کار با صاحب دلان اهل حال
جملگی سرگرم گشته توی حرف و قیل وقال
این یکی از مال خود می گفت با یک من غرور
آن یکی می گفت بیچاره نگو هی مال مال
بنده هم از آن جوانی مال خوبی داشتم
کارخانه ، چند هکتاری زمین بی مثال
پول و دارایی منقول و سفر های فرنگ
مستغلات و رفاه و چند ویلا در شمال
تا نهادم پا به سن سی و وقت ازدواج
می رسید و بنده هم در فکر تکمیل کمال
دختری دیدم که از زیبایی اش همتا نداشت
من شدم مجذوب و او حرفی نزد در آن خلال ...
گفتمش با با با بانوجان کنیزم می شوی؟
خب زبانم بند آمد اینچنینی شد سوال!!!
گفت با قدری طمأنینه چه می خواهی گدا؟
هرچه می خواهی بگو درد دلت را هم بنال
من برایت نوکری ها می کنم بانوی من
زیر پایت فرش ها می سازم از ارز و ریال
گفت آقایم بیا بنده کنیزت می شوم
همسرت هستم بدون هیچ سختی و ملال
همزمان آنجایمان غرق عروسی گشته بود
رهسپار محضری گشتیم تا گردد حلال
هفته ای نگذشت ایشان مهر را درخواست کرد
هرچه گفتم این چه کاری است ؟؟؟ بی خی خی عیال
گفت خب حالا که خوردی خربزه ها را بلرز
هجر بهتر بود بنده هم نمی خواهم وصال
مهریه ام را بده و راحتم کن زودتر
تا که آن سرمایه را بندم به قدری اشتغال
گفتمش مهریه ات بالاست ، تخفیفی بده
یا اگر تخفیف نه ، خانم بده قدری مجال
من شکر خوردم در آن روز عروسی ، کرده ام
مهریه را چند صد خروار تخم پرتقال
اشک ها می ریخت از چشمان جمع دوستان
با مصیبت خوانی پر درد حاج آقا جلال
گفتمش بس کن دگر این جمع را سوزانده ای
گفت آخر همسر بنده نگشته بیخیال
بنده هم اینجا به لطف مرخصی از حبس خویش
چند روزی آمدم بیرون از آن دارالزوال
توی زندان هر طرف را بنگری پیدا شود
شاد و سرسبز و خرامان از همان میوه ، نهال
از شما هم بنده خواهش میکنم ای دوستان
هر کجا خوردید از این میوه حتی خام و کال
جمع گردانید تخمش را برایم هر چه بود
لطفتان کم میکند از حبس ، شاید چند سال
مجید فرمان رضایی/مهندسی معدن/عضو کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
#یک_حبه_طنز
#خودمانی
@adabi_aut
سلام بر دوستان کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
علاقه ی مشترک ما و شما، شعر و ادبیات، ما را بر آن داشت تا فضای مجازی را وسیله ای برای به اشتراک گذاشتن آنچه دوست میداریم قرار دهیم...
در همین راستا برنامه ای جهت کسب رضایت شما در نظر گرفته شده است:
شنبه ها
#مهارت_نوشتن
یکشنبه ها
#آنسو_تر_از_مرزها
دوشنبه ها
#داستان_کوتاه
سه شنبه ها
#یک_حبه_طنز
چهار شنبه ها
#نثر_کهن
پنجشنبه ها
#شعر_معاصر
جمعه ها
#شعر_کهن
فالی از #خواجه_شیراز
و هر روز با #تک_بیت یا #رباعی و #پاراگراف و #داستانهای_شبانه همراه شما هستیم!
برخی از موضوعات گاهی سراغ از ما خواهند گرفت حداقل ماهی یک بار مثل
#سبک_بشناسیم #یک_سبد_کتاب #چه_خبر_از_کانون #اعلان
#خودمانی
با تشکر از همراهی تان
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
@adabi_aut
سلام بر دوستان کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
علاقه ی مشترک ما و شما، شعر و ادبیات، ما را بر آن داشت تا فضای مجازی را وسیله ای برای به اشتراک گذاشتن آنچه دوست میداریم قرار دهیم...
در همین راستا برنامه ای جهت کسب رضایت شما در نظر گرفته شده است:
شنبه ها
#مهارت_نوشتن
یکشنبه ها
#آنسو_تر_از_مرزها
دوشنبه ها
#داستان_کوتاه
سه شنبه ها
#یک_حبه_طنز
چهار شنبه ها
#نثر_کهن
پنجشنبه ها
#شعر_معاصر
جمعه ها
#شعر_کهن
فالی از #خواجه_شیراز
و هر روز با #تک_بیت یا #رباعی و #پاراگراف و #داستانهای_شبانه همراه شما هستیم!
برخی از موضوعات گاهی سراغ از ما خواهند گرفت حداقل ماهی یک بار مثل
#سبک_بشناسیم #یک_سبد_کتاب #چه_خبر_از_کانون #اعلان
#خودمانی
با تشکر از همراهی تان
ما را به دوستان خود معرفی کنید.
@adabi_aut
هر چه باشد بعد عمری ما توافق کرده ایم
باز خون دشمنان را توی قاشق کرده ایم
از خاطرات تهران
در کوچه های تهران جنب سه راه شاپور
دیدم که یک پری روی دارد می آید از دور
مانند سرو قدش، چون آبشار مویش
مثل لبو لبانش، چشمش شبیه انگور
دقت نکردم اما یک خال بر لبش داشت
با چشم خواهری بود مانند باربی بور
خورشید پیش رویش مثل چراغ موشی
مثل وضوی دوم او نور بود علی نور
گفتم روم به سویش تا بنگرم به رویش
البته زیر چشمی بی حب و بغض و منظور
گفتم دم غروب است به به هوا چه خوب است
برگشت و گفت هستم درگیر درس و کنکور
تا اینکه نرم گردد با بنده گرم گردد
صد حرف عاشقانه کردم براش بلغور
گفتم هر آنچه خواهی من می خرم برایت
حالا نه ها! عزیزم! هر وقت گشت مقدور
خندید و در نگاهش یک مثنوی سخن بود
معلوم بود گشته ست از حرف بنده کیفور
گفتا که مادر من چشمش به راه مانده ست
باید شوم مرخص چون می زند دلش شور
گفتم که عاشقم من این خط و این نشانش
گفتا که در غذایت زین پس بریز کافور
از پشت سن به من چون هی می کنند اشاره
شش بیت را ازین جا باید کنیم سانسور
گفتا برادرم را حتما نمی شناسی
هم مثل خر نفهم است هم مثل گاو پرزور
هم فحش های نابش هم کله خرابش
هم قطر بازوانش در شهر هست مشهور
گفتم زمانه زور دیگر گذشته، ما نیز
اهل مذاکراتیم مثل رئیس جمهور
انگار دوستم داشت رویش ولی نمی شد
ما گر چه جور بودیم اوضاع بود ناجور
دیدم که دارد از دور یک نره خر می آید
در آستینش انگار پنهان نموده ساطور
گفتم عجب تریپی این آدم است یا غول؟
آهسته زیر لب گفت داداشم است...تیمور
ناگاه مثل میگ میگ از جای خود پریدم
تا پای جان دویدم از بلخ تا نشابور
آن خواهر و برادر بودند دیو و دلبر
لعنت به شانس ابتر نفرین به بخت منفور
سعید طلایی/عضو هیئت موسس کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
#خودمانی
#یک_حبه_طنز
باز خون دشمنان را توی قاشق کرده ایم
از خاطرات تهران
در کوچه های تهران جنب سه راه شاپور
دیدم که یک پری روی دارد می آید از دور
مانند سرو قدش، چون آبشار مویش
مثل لبو لبانش، چشمش شبیه انگور
دقت نکردم اما یک خال بر لبش داشت
با چشم خواهری بود مانند باربی بور
خورشید پیش رویش مثل چراغ موشی
مثل وضوی دوم او نور بود علی نور
گفتم روم به سویش تا بنگرم به رویش
البته زیر چشمی بی حب و بغض و منظور
گفتم دم غروب است به به هوا چه خوب است
برگشت و گفت هستم درگیر درس و کنکور
تا اینکه نرم گردد با بنده گرم گردد
صد حرف عاشقانه کردم براش بلغور
گفتم هر آنچه خواهی من می خرم برایت
حالا نه ها! عزیزم! هر وقت گشت مقدور
خندید و در نگاهش یک مثنوی سخن بود
معلوم بود گشته ست از حرف بنده کیفور
گفتا که مادر من چشمش به راه مانده ست
باید شوم مرخص چون می زند دلش شور
گفتم که عاشقم من این خط و این نشانش
گفتا که در غذایت زین پس بریز کافور
از پشت سن به من چون هی می کنند اشاره
شش بیت را ازین جا باید کنیم سانسور
گفتا برادرم را حتما نمی شناسی
هم مثل خر نفهم است هم مثل گاو پرزور
هم فحش های نابش هم کله خرابش
هم قطر بازوانش در شهر هست مشهور
گفتم زمانه زور دیگر گذشته، ما نیز
اهل مذاکراتیم مثل رئیس جمهور
انگار دوستم داشت رویش ولی نمی شد
ما گر چه جور بودیم اوضاع بود ناجور
دیدم که دارد از دور یک نره خر می آید
در آستینش انگار پنهان نموده ساطور
گفتم عجب تریپی این آدم است یا غول؟
آهسته زیر لب گفت داداشم است...تیمور
ناگاه مثل میگ میگ از جای خود پریدم
تا پای جان دویدم از بلخ تا نشابور
آن خواهر و برادر بودند دیو و دلبر
لعنت به شانس ابتر نفرین به بخت منفور
سعید طلایی/عضو هیئت موسس کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
#خودمانی
#یک_حبه_طنز
@adabi_aut
#داستانهای_شبانه
داستان یازدهم
#یک_گوشه_ی_پاک_و_پرنور
ارنست همینگوی
قسمت اول
ديروقت بود و همه کافه را ترک کرده بودند بهجز يک پيرمرد که زير سايهای نشسته بود که از برخورد نور چراغ با برگها افتاده بود. هنگام روز خيابان خاکآلود بود اما شب گرد و خاک را فرو مینشاند و پيرمرد خوش داشت تا ديروقت آنجا بنشيند چون کر بود و در آن وقت شب آنجا بیسروصدا بود و پيرمرد اين تفاوت را حس میکرد. دو پيشخدمت کافه چشم از او برنمیداشتند.
يکی از پيشخدمتها گفت: «هفتهی پيش میخواست خودش را سر به نيست کند.»
« چرا؟ »
« نااميد شده بود. »
« از چی؟ »
« هیچ چیز. »
« چطور هیچچیز؟ »
« آخر پولدار است. »
آنها کنار هم، سر یک میز، درست کنار دیوار نزدیک در کافه نشسته بودند و مهتابی را نگاه میکردند که میزهایش همه خالی بود به جز یکی که پیرمرد بر سر آن، زیر سایهی برگهایی که با وزش باد تکان میخوردند نشسته بود. دختر و سربازی از جلوی کافه گذشتند. روشنایی خیابان روی شمارهی برنجی یقهی سرباز برق انداخت. دختر چیزی سرش نبود و کنار او با عجله میرفت.
یکی از پیشخدمتها گفت: «دژبانها بازداشتاش میکنند.»
« اهمیتی ندارد، چون کسی را که میخواسته به تور زده. »
« من که میگویم بهتر است توی خیابانها پلاس نباشد. دژبانها گیرش میآورند. پنج دقیقهی پیش از اینجا گذشتند. »
پیرمرد، که در سایه نشسته بود، با گیلاساش چند بار به پیشدستی زد. پیشخدمت جوان بالای سرش رفت.
« چی میخواهی؟ »
ادامه دارد...
@adabi_aut
#داستانهای_شبانه
داستان یازدهم
#یک_گوشه_ی_پاک_و_پرنور
ارنست همینگوی
قسمت اول
ديروقت بود و همه کافه را ترک کرده بودند بهجز يک پيرمرد که زير سايهای نشسته بود که از برخورد نور چراغ با برگها افتاده بود. هنگام روز خيابان خاکآلود بود اما شب گرد و خاک را فرو مینشاند و پيرمرد خوش داشت تا ديروقت آنجا بنشيند چون کر بود و در آن وقت شب آنجا بیسروصدا بود و پيرمرد اين تفاوت را حس میکرد. دو پيشخدمت کافه چشم از او برنمیداشتند.
يکی از پيشخدمتها گفت: «هفتهی پيش میخواست خودش را سر به نيست کند.»
« چرا؟ »
« نااميد شده بود. »
« از چی؟ »
« هیچ چیز. »
« چطور هیچچیز؟ »
« آخر پولدار است. »
آنها کنار هم، سر یک میز، درست کنار دیوار نزدیک در کافه نشسته بودند و مهتابی را نگاه میکردند که میزهایش همه خالی بود به جز یکی که پیرمرد بر سر آن، زیر سایهی برگهایی که با وزش باد تکان میخوردند نشسته بود. دختر و سربازی از جلوی کافه گذشتند. روشنایی خیابان روی شمارهی برنجی یقهی سرباز برق انداخت. دختر چیزی سرش نبود و کنار او با عجله میرفت.
یکی از پیشخدمتها گفت: «دژبانها بازداشتاش میکنند.»
« اهمیتی ندارد، چون کسی را که میخواسته به تور زده. »
« من که میگویم بهتر است توی خیابانها پلاس نباشد. دژبانها گیرش میآورند. پنج دقیقهی پیش از اینجا گذشتند. »
پیرمرد، که در سایه نشسته بود، با گیلاساش چند بار به پیشدستی زد. پیشخدمت جوان بالای سرش رفت.
« چی میخواهی؟ »
ادامه دارد...
@adabi_aut
@adabi_aut
#داستانهای_شبانه 📚
داستان یازدهم
#یک_گوشه_ی_پاک_و_پرنور
ارنست همینگوی
قسمت دوم
"چی می خواهی؟"
پیرمرد او را نگاه کرد و گفت: « یک نوشیدنی دیگر. »
پیشخدمت گفت: «مست میشوی.» پیرمرد به او خیره شد. پیشخدمت راهاش را کشید و رفت. به همکارش گفت: «خیال دارد تا صبح اینجا بماند. دیگر خوابام میآید. هیچوقت نمیشود زودتر از ساعت سه توی رختخواب باشم. کاش هفتهی پیش خودش را سر به نیست کرده بود.»
پیشخدمت بطری نوشیدنی و یک پیشدستی دیگر از روی پیشخوان کافه برداشت و قدمزنان به سوی پیرمرد رفت. پیشدستی را روی میز گذاشت و گیلاس را از نوشیدنی پر کرد. به مرد کر گفت: «کاش هفتهی پیش خودت را سر به نیست کرده بودی!» پیرمرد با انگشتاش اشاره کرد و گفت: « یک کم دیگر » پیشخدمت آنقدر نوشیدنی در گیلاس ریخت که سر رفت و از بدنهی گیلاس توی پیشدستی، که روی یک دستهی پیشدستی بود، سرریز شد. پیرمرد گفت: «ممنونم» پیشخدمت بطری را به کافه برگرداند و دوباره سر میز، کنار همکارش نشست و گفت:
« چرا میخواست خودش را سر به نیست کند؟ »
« من چه میدانم! »
« چطور میخواست خودش را بکشد؟ »
« خودش را از یک طناب حلقآویز کرد. »
« کی نجاتاش داد؟ »
« برادرزادهاش »
« چرا این کار را کرد؟ »
« برای نجات روحاش. »
« چقدری پول دارد؟ »
« الآن هشتاد سالی دارد. »
« سن و سالاش بیش از اینهاست. »
« کاش راه میافتاد میرفت خانهاش. هیچوقت نمیشود زودتر از ساعت سه توی رختخواب باشم. این هم وقت خواب شد؟ »
« تا دیروقت میماند چون بیداری را دوست دارد. »
« او تنهاست، من که تنها نیستم. زنام توی رختخواب چشم به راه من است. »
« او هم یک وقت زن داشته. »
« الآن که دیگر زن به دردش نمیخورد. »
« تو از کجا میدانی؟ شاید کنار یک زن حال و روزش بهتر باشد. »
« برادرزادهاش به او میرسد. »
« میدانم. گفتی که نجاتاش داد. »
« من یکی خوش ندارم اینقدر پیر بشوم. آدم پیر چیز کثیفی است. »
« همه اینطور نیستند. این پیرمرد تمیزی است. چیز که میخورد نمیریزد. حتی الآن، نگاهاش کن. »
« چشم دیدناش را ندارم. کاش راه میافتاد میرفت خانهاش. به آدمهایی که کار و زندگی دارند توجهی ندارد. »
پیرمرد، گیلاس به دست، نگاهی به سراسر محوطه انداخت و آنگاه به پیشخدمتها چشم دوخت. با اشاره به گیلاساش گفت: « یک نوشیدنی دیگر. » پیشخدمتای که عجله داشت بالای سرش رفت و مثل آدمهای احمقای که موقع حرفزدن با مستها و خارجیها بعضی کلمهها را میاندازند، گفت: « امشب دیگر نه، لازم الآن بست. »
پیرمرد گفت: « یکی دیگر. »
پیشخدمت لبهی میز را با حوله پاک کرد. سر تکان داد و گفت: « نه، تمام شد. »
پیرمرد از جا برخاست. پیشدستیها را به آرامی شمرد. یک کیف پول چرمی از جیب بیرون آورد. پول را پرداخت و نیم پزتا انعام داد. پیشخدمت او را میدید که خیابان را در پیش گرفته بود و میرفت. مرد بسیار پیری بود که با نااستواری اما باوقار قدم میزد.
ادامه دارد...
@adabi_aut
#داستانهای_شبانه 📚
داستان یازدهم
#یک_گوشه_ی_پاک_و_پرنور
ارنست همینگوی
قسمت دوم
"چی می خواهی؟"
پیرمرد او را نگاه کرد و گفت: « یک نوشیدنی دیگر. »
پیشخدمت گفت: «مست میشوی.» پیرمرد به او خیره شد. پیشخدمت راهاش را کشید و رفت. به همکارش گفت: «خیال دارد تا صبح اینجا بماند. دیگر خوابام میآید. هیچوقت نمیشود زودتر از ساعت سه توی رختخواب باشم. کاش هفتهی پیش خودش را سر به نیست کرده بود.»
پیشخدمت بطری نوشیدنی و یک پیشدستی دیگر از روی پیشخوان کافه برداشت و قدمزنان به سوی پیرمرد رفت. پیشدستی را روی میز گذاشت و گیلاس را از نوشیدنی پر کرد. به مرد کر گفت: «کاش هفتهی پیش خودت را سر به نیست کرده بودی!» پیرمرد با انگشتاش اشاره کرد و گفت: « یک کم دیگر » پیشخدمت آنقدر نوشیدنی در گیلاس ریخت که سر رفت و از بدنهی گیلاس توی پیشدستی، که روی یک دستهی پیشدستی بود، سرریز شد. پیرمرد گفت: «ممنونم» پیشخدمت بطری را به کافه برگرداند و دوباره سر میز، کنار همکارش نشست و گفت:
« چرا میخواست خودش را سر به نیست کند؟ »
« من چه میدانم! »
« چطور میخواست خودش را بکشد؟ »
« خودش را از یک طناب حلقآویز کرد. »
« کی نجاتاش داد؟ »
« برادرزادهاش »
« چرا این کار را کرد؟ »
« برای نجات روحاش. »
« چقدری پول دارد؟ »
« الآن هشتاد سالی دارد. »
« سن و سالاش بیش از اینهاست. »
« کاش راه میافتاد میرفت خانهاش. هیچوقت نمیشود زودتر از ساعت سه توی رختخواب باشم. این هم وقت خواب شد؟ »
« تا دیروقت میماند چون بیداری را دوست دارد. »
« او تنهاست، من که تنها نیستم. زنام توی رختخواب چشم به راه من است. »
« او هم یک وقت زن داشته. »
« الآن که دیگر زن به دردش نمیخورد. »
« تو از کجا میدانی؟ شاید کنار یک زن حال و روزش بهتر باشد. »
« برادرزادهاش به او میرسد. »
« میدانم. گفتی که نجاتاش داد. »
« من یکی خوش ندارم اینقدر پیر بشوم. آدم پیر چیز کثیفی است. »
« همه اینطور نیستند. این پیرمرد تمیزی است. چیز که میخورد نمیریزد. حتی الآن، نگاهاش کن. »
« چشم دیدناش را ندارم. کاش راه میافتاد میرفت خانهاش. به آدمهایی که کار و زندگی دارند توجهی ندارد. »
پیرمرد، گیلاس به دست، نگاهی به سراسر محوطه انداخت و آنگاه به پیشخدمتها چشم دوخت. با اشاره به گیلاساش گفت: « یک نوشیدنی دیگر. » پیشخدمتای که عجله داشت بالای سرش رفت و مثل آدمهای احمقای که موقع حرفزدن با مستها و خارجیها بعضی کلمهها را میاندازند، گفت: « امشب دیگر نه، لازم الآن بست. »
پیرمرد گفت: « یکی دیگر. »
پیشخدمت لبهی میز را با حوله پاک کرد. سر تکان داد و گفت: « نه، تمام شد. »
پیرمرد از جا برخاست. پیشدستیها را به آرامی شمرد. یک کیف پول چرمی از جیب بیرون آورد. پول را پرداخت و نیم پزتا انعام داد. پیشخدمت او را میدید که خیابان را در پیش گرفته بود و میرفت. مرد بسیار پیری بود که با نااستواری اما باوقار قدم میزد.
ادامه دارد...
@adabi_aut
@adabi_aut
#داستانهای_شبانه 📚
داستان یازدهم
#یک_گوشه_ی_پاک_و_پرنور
ارنست همینگوی
قسمت سوم
پيشخدمتها پشتدریها را بالا کشيدند. پيشخدمتی که عجله نداشت، گفت: « چرا نگذاشتی بیشتر اینجا بماند؟ هنوز دو و نیم نشده. »
« میخواهم بروم خانه بخوابم. »
« یک ساعت دیر یا زود چه فرقی میکند؟ »
« برای من فرق میکند. »
« يک ساعت به جايی نمیخورد. »
« تو هم مثل پيرمردها حرف میزنی. مگر نمیتواند يک بطری بخرد توی خانهاش بخورد؟ »
« هرجا که اينجا نمیشود. »
پيشخدمتای که زن داشت و نمیخواست بیانصافی کرده باشد و فقط عجله داشت، گفت: «راست میگویی، هر جا اینجا نمیشود.»
« تو نمیترسی زودتر از هر شب به خانه میروی؟ »
« توهین میکنی؟ »
« نه بابا، شوخی میکنم. »
پیشخدمتای که عجله داشت در آهنی را پایین کشید و بلند که میشد، گفت: « نه، من اعتماد دارم. ذرهای مشکوک نیستم. »
پیشخدمت پیر گفت: « تو جوانی داری، اعتماد داری، کسب و کار داری، همهچیز داری. »
« تو چی کم داری؟ »
« همهچیز به جز کسب و کار. »
« هر چی من دارم تو هم داری. »
« خیر، من هیچوقت اعتماد نداشتهام. جوان هم نیستم. »
« ول کن بابا، اینقدر پرت و پلا نگو. در را قفل کن. »
پیشخدمت پیر گفت: « من از آن آدمهایی هستم که دلشان میخواهد تا دیروقت توی کافهها باشند. کنار آنهایی که خیال خوابیدن ندارند. کنار آنهایی که موقع شب به چراغ احتیاج دارند. »
« من میخواهم بروم خانه بگیرم بخوابم. »
ادامه دارد....
@adabi_aut
#داستانهای_شبانه 📚
داستان یازدهم
#یک_گوشه_ی_پاک_و_پرنور
ارنست همینگوی
قسمت سوم
پيشخدمتها پشتدریها را بالا کشيدند. پيشخدمتی که عجله نداشت، گفت: « چرا نگذاشتی بیشتر اینجا بماند؟ هنوز دو و نیم نشده. »
« میخواهم بروم خانه بخوابم. »
« یک ساعت دیر یا زود چه فرقی میکند؟ »
« برای من فرق میکند. »
« يک ساعت به جايی نمیخورد. »
« تو هم مثل پيرمردها حرف میزنی. مگر نمیتواند يک بطری بخرد توی خانهاش بخورد؟ »
« هرجا که اينجا نمیشود. »
پيشخدمتای که زن داشت و نمیخواست بیانصافی کرده باشد و فقط عجله داشت، گفت: «راست میگویی، هر جا اینجا نمیشود.»
« تو نمیترسی زودتر از هر شب به خانه میروی؟ »
« توهین میکنی؟ »
« نه بابا، شوخی میکنم. »
پیشخدمتای که عجله داشت در آهنی را پایین کشید و بلند که میشد، گفت: « نه، من اعتماد دارم. ذرهای مشکوک نیستم. »
پیشخدمت پیر گفت: « تو جوانی داری، اعتماد داری، کسب و کار داری، همهچیز داری. »
« تو چی کم داری؟ »
« همهچیز به جز کسب و کار. »
« هر چی من دارم تو هم داری. »
« خیر، من هیچوقت اعتماد نداشتهام. جوان هم نیستم. »
« ول کن بابا، اینقدر پرت و پلا نگو. در را قفل کن. »
پیشخدمت پیر گفت: « من از آن آدمهایی هستم که دلشان میخواهد تا دیروقت توی کافهها باشند. کنار آنهایی که خیال خوابیدن ندارند. کنار آنهایی که موقع شب به چراغ احتیاج دارند. »
« من میخواهم بروم خانه بگیرم بخوابم. »
ادامه دارد....
@adabi_aut
@adabi_aut
#داستانهای_شبانه
داستان یازدهم
#یک_گوشه_ی_پاک_و_پرنور
ارنست همینگوی
قسمت چهارم
پیشخدمت پیر، که دیگر لباس پوشیده بود به خانه برود، گفت: « ما دو نفر با هم فرق داریم. حرف فقط بر سر جوانی و اعتماد نیست، گو اینکه اینها چیزهایی خواستنیاند. چیزی که هست من هر شب از اینکه در را میبندم و میروم ناراحتام، چون ممکن است کسی باشد که به کافه احتیاج داشته باشد. »
« برو بابا، از این کافهها که تا صبح باز باشد زیاد است. »
« حرف مرا نمیفهمی. اینجا یک کافهی پاک و دلچسب است. پرنور است. روشناییاش مناسب است. از اینها گذشته، سایهی برگها را هم دارد. »
پیشخدمت جوان گفت: «خداحافظ»
دیگری گفت: «خداحافظ» چراغ را خاموش کرد و گفتوگو را با خودش ادامه داد. روشنایی به جای خود، اما جا هم باید پاک و دلچسب باشد. آهنگ هم نباشد نباشد. آری، آهنگ هم نباشد نباشد. حتی لازم نیست که آدم باوقار کنار یک نوشگاه بایستد، گو اینکه در این وقت شب کار دیگری نمیشود کرد. از چه میترسید؟ ترس و وحشتای در کار نبود. تنها هیچی بود که خوب میشناخت. همهاش هیچی بود و مردی که هیچ بود. تنها همین بود و فقط به روشنایی بود که نیاز داشت و اندکی پاکی و نظم. عدهای در آن زندگی کردهاند بیآنکه احساساش کرده باشند.
ادامه دارد...
@adabi_aut
#داستانهای_شبانه
داستان یازدهم
#یک_گوشه_ی_پاک_و_پرنور
ارنست همینگوی
قسمت چهارم
پیشخدمت پیر، که دیگر لباس پوشیده بود به خانه برود، گفت: « ما دو نفر با هم فرق داریم. حرف فقط بر سر جوانی و اعتماد نیست، گو اینکه اینها چیزهایی خواستنیاند. چیزی که هست من هر شب از اینکه در را میبندم و میروم ناراحتام، چون ممکن است کسی باشد که به کافه احتیاج داشته باشد. »
« برو بابا، از این کافهها که تا صبح باز باشد زیاد است. »
« حرف مرا نمیفهمی. اینجا یک کافهی پاک و دلچسب است. پرنور است. روشناییاش مناسب است. از اینها گذشته، سایهی برگها را هم دارد. »
پیشخدمت جوان گفت: «خداحافظ»
دیگری گفت: «خداحافظ» چراغ را خاموش کرد و گفتوگو را با خودش ادامه داد. روشنایی به جای خود، اما جا هم باید پاک و دلچسب باشد. آهنگ هم نباشد نباشد. آری، آهنگ هم نباشد نباشد. حتی لازم نیست که آدم باوقار کنار یک نوشگاه بایستد، گو اینکه در این وقت شب کار دیگری نمیشود کرد. از چه میترسید؟ ترس و وحشتای در کار نبود. تنها هیچی بود که خوب میشناخت. همهاش هیچی بود و مردی که هیچ بود. تنها همین بود و فقط به روشنایی بود که نیاز داشت و اندکی پاکی و نظم. عدهای در آن زندگی کردهاند بیآنکه احساساش کرده باشند.
ادامه دارد...
@adabi_aut
@adabi_aut
#داستانهای_شبانه
داستان یازدهم
#یک_گوشه_ی_پاک_و_پرنور
ارنست همینگوی
قسمت آخر
حرف مرا نمیفهمی. اینجا یک کافهی پاک و دلچسب است. پرنور است. روشناییاش مناسب است. از اینها گذشته، سایهی برگها را هم دارد. »
اما میدانست که همهاش هیچ بود و باز هیچ و هیچ و باز هیچ. ای هیچ ما که در هیچی، نام تو هیچ باد. قلمرو تو هیچ باد. ارادهی تو هیچ در هیچ باد، همانگونه که در هیچ است. در این هیچ، هیچ روزانهی ما را به ما عطا کن و هیچ ما را هیچ مکن، همانگونه که ما هیچهای خود را هیچ میکنیم و ما را به درون هیچی هیچ مکن. اما از شر هیچی در امان دار، و باز هیچ. درود بر هیچ سراپا هیچ. هیچ با توست...
لبخند زد و کنار میز نوشگاه ایستاد که رویاش یک قهوهجوش بخاری دیده میشد. متصدی نوشگاه گفت: «چی میخوری؟»
« هیچ. »
متصدی نوشگاه گفت: « باز هم یک دیوانه. » و رویاش را برگرداند.
پیشخدمت گفت: « یک فنجان کوچک. »
متصدی نوشگاه فنجان را برایش پر کرد.
پیشخدمت گفت: « نور چراغ خوب و دلچسب است، اما نوشگاه پاک نیست. »
متصدی نوشگاه به او نگاه کرد اما جوابای نداد. آنقدر دیروقت بود که دیگر جایی برای گفتگو نبود.
متصدی نوشگاه گفت: « یک فنجان کوچک دیگر میخواهی؟ »
پیشخدمت گفت: « نه، ممنونام » و بیرون رفت. از نوشگاهها و کافهها خوشاش نمیآمد. یک کافهی پاک و پرنور چیز دیگری بود. اکنون بیآنکه دیگر فکر کند به سوی خانه و اتاقاش میرفت. در رختخواب دراز میکشید و سرانجام در طلوع صبح به خواب میرفت. با خودش میگفت: « شاید از بیخوابی باشد. خیلیها به آن دچارند. »
پایان
@adabi_aut
#داستانهای_شبانه
داستان یازدهم
#یک_گوشه_ی_پاک_و_پرنور
ارنست همینگوی
قسمت آخر
حرف مرا نمیفهمی. اینجا یک کافهی پاک و دلچسب است. پرنور است. روشناییاش مناسب است. از اینها گذشته، سایهی برگها را هم دارد. »
اما میدانست که همهاش هیچ بود و باز هیچ و هیچ و باز هیچ. ای هیچ ما که در هیچی، نام تو هیچ باد. قلمرو تو هیچ باد. ارادهی تو هیچ در هیچ باد، همانگونه که در هیچ است. در این هیچ، هیچ روزانهی ما را به ما عطا کن و هیچ ما را هیچ مکن، همانگونه که ما هیچهای خود را هیچ میکنیم و ما را به درون هیچی هیچ مکن. اما از شر هیچی در امان دار، و باز هیچ. درود بر هیچ سراپا هیچ. هیچ با توست...
لبخند زد و کنار میز نوشگاه ایستاد که رویاش یک قهوهجوش بخاری دیده میشد. متصدی نوشگاه گفت: «چی میخوری؟»
« هیچ. »
متصدی نوشگاه گفت: « باز هم یک دیوانه. » و رویاش را برگرداند.
پیشخدمت گفت: « یک فنجان کوچک. »
متصدی نوشگاه فنجان را برایش پر کرد.
پیشخدمت گفت: « نور چراغ خوب و دلچسب است، اما نوشگاه پاک نیست. »
متصدی نوشگاه به او نگاه کرد اما جوابای نداد. آنقدر دیروقت بود که دیگر جایی برای گفتگو نبود.
متصدی نوشگاه گفت: « یک فنجان کوچک دیگر میخواهی؟ »
پیشخدمت گفت: « نه، ممنونام » و بیرون رفت. از نوشگاهها و کافهها خوشاش نمیآمد. یک کافهی پاک و پرنور چیز دیگری بود. اکنون بیآنکه دیگر فکر کند به سوی خانه و اتاقاش میرفت. در رختخواب دراز میکشید و سرانجام در طلوع صبح به خواب میرفت. با خودش میگفت: « شاید از بیخوابی باشد. خیلیها به آن دچارند. »
پایان
@adabi_aut
خوب است رعایت بکند حد وسط توپ
زشت است بخواهد بکند کار غلط توپ
در ورزش و میدان سیاست نگرانیم
یک روز مبادا آن ور خط توپ
***
ارشاد نمی شوید دیگر با ون
توقیف نمی شود کتاب الزاما
این بار به وعده ها عمل خواهد شد
خودکار بده تا بکنم امضا من
***
یکی در جشنواره گفت استاد!
چرا اینجا پر است از گشت ارشاد؟
به او گفتم یقینا از سر ذوق
برای قافیه با برج میلاد
***
بی رونقی و رکود برمیگردد
آن وضعیتی که بود برمیگردد
با رای ندادن من و تو بی شک
هرچیز که رفته،زود برمیگردد
چند رباعی از
مهدی استاد احمد
#یک_حبه_طنز
زشت است بخواهد بکند کار غلط توپ
در ورزش و میدان سیاست نگرانیم
یک روز مبادا آن ور خط توپ
***
ارشاد نمی شوید دیگر با ون
توقیف نمی شود کتاب الزاما
این بار به وعده ها عمل خواهد شد
خودکار بده تا بکنم امضا من
***
یکی در جشنواره گفت استاد!
چرا اینجا پر است از گشت ارشاد؟
به او گفتم یقینا از سر ذوق
برای قافیه با برج میلاد
***
بی رونقی و رکود برمیگردد
آن وضعیتی که بود برمیگردد
با رای ندادن من و تو بی شک
هرچیز که رفته،زود برمیگردد
چند رباعی از
مهدی استاد احمد
#یک_حبه_طنز
سه شنبه، ۱۸ اسفندماه ، پنجمین شب شعر نوروزی تحت عنوان "هفت شین" توسط کانون شعر و ادب با اجرای خوب #مهدی_فرج_اللهی برگزار شد. در این برنامه پس از شعرخوانی شاعر و ترانه سرا، آقای #امیر_ارجینی ، نقال شاهنامه خانم #فهیمه_باروتچی با صدای گرم و رسای خود اشعار و حکایاتی چند از فردوسی بزرگ را نقل کرد.
شعر خوانی آقای #سعید_سکاکی غزلسرا و خانم #سارا_محمدی_اردهالی شاعر سپید، دو شین دیگر "هفت شین" را ساخت.
آقایان #ناصر_فیض ، #سعید_طلایی و #مهدی_استاد_احمد ، طنازان هفت شین بودند و دقایقی خنده را مهمان صورت های پلی تکنیکی ها کردند...
بخش ویژه ی هفت شین امسال داستان خوانی خانم #انسیه_ملکان و همنوازی هارمونیکا توسط آقای #آرش_احمدزاده بود. این بخش که عطر یاس خانه ی مادربزرگ هایمان را به یادمان می اورد، داستانی نوستالژیک اما روشن بود که با صدای لطیف انسیه ملکان و نوت های رقصان هارمونیکا به گوش جان سپردیم.
بعد از آن مجری برنامه از بازیگر توانمند تئاتر #علیرضا_ناصحی دعوت کرد تا با اجرای پانتومیم آهنگ "نون و دلقک" و نمایشی با صدای مخملی اش بار دیگر اشک و لبخند را در نگاهتان ببینیم...
پخش کلیپ "برنامه های برگزار شده توسط کانون شعر و ادب در سالی که گذشت" از دیگر برنامه های جانبی هفت شین ۹۴ بود.
شعار امسال برنامه ی هفت شین، "#یک_پنجره_برای_من_کافیست" برگرفته از شعر پنجره ی بانو #فروغ_فرخزاد می باشد.
همواره آنچه به سعی دانشجویان فعال در کانون ادبی دانشگاه از ایده تا اجرا به ثمر نشسته ، تلاشی بوده است در راستای تحقق این سخن چنانکه در شعر فروغ فرخزاد می خوانیم
" یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت."
امید آنکه #هفت_شین هم دریچه ای بوده باشد در همین راستا...
شعر خوانی آقای #سعید_سکاکی غزلسرا و خانم #سارا_محمدی_اردهالی شاعر سپید، دو شین دیگر "هفت شین" را ساخت.
آقایان #ناصر_فیض ، #سعید_طلایی و #مهدی_استاد_احمد ، طنازان هفت شین بودند و دقایقی خنده را مهمان صورت های پلی تکنیکی ها کردند...
بخش ویژه ی هفت شین امسال داستان خوانی خانم #انسیه_ملکان و همنوازی هارمونیکا توسط آقای #آرش_احمدزاده بود. این بخش که عطر یاس خانه ی مادربزرگ هایمان را به یادمان می اورد، داستانی نوستالژیک اما روشن بود که با صدای لطیف انسیه ملکان و نوت های رقصان هارمونیکا به گوش جان سپردیم.
بعد از آن مجری برنامه از بازیگر توانمند تئاتر #علیرضا_ناصحی دعوت کرد تا با اجرای پانتومیم آهنگ "نون و دلقک" و نمایشی با صدای مخملی اش بار دیگر اشک و لبخند را در نگاهتان ببینیم...
پخش کلیپ "برنامه های برگزار شده توسط کانون شعر و ادب در سالی که گذشت" از دیگر برنامه های جانبی هفت شین ۹۴ بود.
شعار امسال برنامه ی هفت شین، "#یک_پنجره_برای_من_کافیست" برگرفته از شعر پنجره ی بانو #فروغ_فرخزاد می باشد.
همواره آنچه به سعی دانشجویان فعال در کانون ادبی دانشگاه از ایده تا اجرا به ثمر نشسته ، تلاشی بوده است در راستای تحقق این سخن چنانکه در شعر فروغ فرخزاد می خوانیم
" یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت."
امید آنکه #هفت_شین هم دریچه ای بوده باشد در همین راستا...
کودتا: واژه ای است عجیب که از دو بخش تشکیل شده است: کود و تا. بخش اول که تکلیفش مشخص است پس به بخش دوم می پردازیم که آن هم تکلیفش مشخص است. اخیرا شنیدیم کودتایی رخ داده است، آقا کودتا هم کودتا های قدیم. اینا آبروی هرچی کودتا چی بود رو با آفتابه شستن. یا بهتر بگیم دقیقا معنی تحت اللفظی این کلمه رو به منصه ی ظهور گذاشتن. اینا احتمالا تئوریشون این بوده که کود بده تا محصول بگیری. اصلا این واژه یک اصطلاح کشاورزیه و اشتباه این دوستان هم همین بوده که کودشون احتمالا کمی بد بو بوده و وقتی در حال توزیع بودن بوش همه جا رو برداشته و عمو رجبم فهمیده اومده تنبیهشون کرده . ای وای قرار بود اسم نیاریم. خب حالا که معلوم شد کی بوده بهتر هم میتونیم صحبت کنیم . یک نظریه ی دیگه هست که میگه این دوستان وسط کودتا کردن بودن که یهو یکیشون میگه بچه ها سریال سرخ ترین گل خیانت پنج دقیقه دیگه شروع میشه. بقیه هم که هرکی یه گوشه رو گرفته بوده زرتی ول میکنن و بدو بدو میرن خونه هاشون که قسمت سیصد و هفتاد یک هزارم سریال رو از دست ندن و کودتا هم لنگ در هوا میخوره زمین و عمو رجب میاد تنبیهشون میکنه . تحلیل دیگه ای که میشه کرد اینه که اینا یه چیزی زده زیر دلشون خوشی که نبوده مسلما چون به جز ما کسی در جهان خوش نیست ولی خب یه چیزی بوده که زده و نتونستن بشینن دیگه و تا پا شدن عمو رجب اومده تنبیهشون کرده . بالاخره این که اینا میخواستن یه کاری کنن فقط که یه کاری کرده باشن ولی عمو رجب یه کاری کرد که دیگه نتونن کاری کنن.
مجید فرمان رضایی
سه شنبه های #یک_حبه_طنز 🍇
مجید فرمان رضایی
سه شنبه های #یک_حبه_طنز 🍇
در صفحه ی چت داخل یک غار مجازی
با عشق مجازی بکنم کار مجازی
فکرت نرود جای بدی، فاصله ای هست
ما بین من و گوشی و آن یار مجازی
شد رد و بدل قلب و گل و شکلک لبخند
افتاد همین کار به تکرار مجازی
در عرض همین فرصت و این چند دقیقه
در اوج صمیمیت افکار مجازی
او خواست برایش بخرم گوشی خوفی
اینترنتی، از مارکت و بازار مجازی
گفتم که گران است کمی مورد منظور
بگذر تو از این خواسته دلدار مجازی
آنگاه به من گفت برایش بخرم شارژ
هرچند که بی قافیه شد من نخریدم
یک عالمه گل دادمش از باغ تلگرام
او در عوضش داد به من خار مجازی
آنقدر که او داد به من فحش و فضیحت
پیوست به هم مادر و هم خوار مجازی
هم فحش به من داده و هم کرده بلاکم
این بود همان یاور و غمخوار مجازی؟
بیهوده تلف می شود این عمر گرانی
در حسرت بی حاصل افکار مجازی
بی خود نرو هی شارژ بخر بهر کسی که
خر کرده تو را باز به رفتار مجازی
او عرضه چنین کرده خودش را که بیابد
خر های فراوان و خریدار مجازی
در یافتن دایره ی قسمت و تقدیر
امید نبندید به پرگار مجازی
مهدی فرج اللهی
#یک_حبه_طنز
#هفت_شین
با عشق مجازی بکنم کار مجازی
فکرت نرود جای بدی، فاصله ای هست
ما بین من و گوشی و آن یار مجازی
شد رد و بدل قلب و گل و شکلک لبخند
افتاد همین کار به تکرار مجازی
در عرض همین فرصت و این چند دقیقه
در اوج صمیمیت افکار مجازی
او خواست برایش بخرم گوشی خوفی
اینترنتی، از مارکت و بازار مجازی
گفتم که گران است کمی مورد منظور
بگذر تو از این خواسته دلدار مجازی
آنگاه به من گفت برایش بخرم شارژ
هرچند که بی قافیه شد من نخریدم
یک عالمه گل دادمش از باغ تلگرام
او در عوضش داد به من خار مجازی
آنقدر که او داد به من فحش و فضیحت
پیوست به هم مادر و هم خوار مجازی
هم فحش به من داده و هم کرده بلاکم
این بود همان یاور و غمخوار مجازی؟
بیهوده تلف می شود این عمر گرانی
در حسرت بی حاصل افکار مجازی
بی خود نرو هی شارژ بخر بهر کسی که
خر کرده تو را باز به رفتار مجازی
او عرضه چنین کرده خودش را که بیابد
خر های فراوان و خریدار مجازی
در یافتن دایره ی قسمت و تقدیر
امید نبندید به پرگار مجازی
مهدی فرج اللهی
#یک_حبه_طنز
#هفت_شین
۱
به دلم آمد میآيی
آمدی
دلم رفت
۲
راننده عجول را دست مياندازد
جاده ناهموار
۳
دست و پای عزراييل را ميبندد
كمربند ايمنی
۴
عرض خيابان را به طول عمرم اضافه میكنم
از روی پل عابر پياده
۵
راننده با زبان بوق تكلم ميكند
۶
از تلفن عمومی
برای گفتن حرفهای خصوصی استفاده میكنم
۷
شاید
عاشق ثريا شده باشد
خشت اول را کج نهاده است
۸
تمامی خداحافظیها را
به سلام ختم میكند
گردی زمين
۹
دست دست كنی
دست به دست میشوم
۱۰
نمیدانم چرا
هرچقدر به قربانت ميروم
نمیرسم
۱۱
دختر با نمک
شيرين است
۱۲
نانوا هم جوش شيرين ميزند
بيچاره فرهاد
۱۳
چشمانت را
به مناظره دعوت میكنم
۱۴
كاش گره سبزه عيد
گره از ابروانت باز كند
مهدی فرجاللهی
#کاریکلماتور
#یک_حبه_طنز
#بازنشر
به دلم آمد میآيی
آمدی
دلم رفت
۲
راننده عجول را دست مياندازد
جاده ناهموار
۳
دست و پای عزراييل را ميبندد
كمربند ايمنی
۴
عرض خيابان را به طول عمرم اضافه میكنم
از روی پل عابر پياده
۵
راننده با زبان بوق تكلم ميكند
۶
از تلفن عمومی
برای گفتن حرفهای خصوصی استفاده میكنم
۷
شاید
عاشق ثريا شده باشد
خشت اول را کج نهاده است
۸
تمامی خداحافظیها را
به سلام ختم میكند
گردی زمين
۹
دست دست كنی
دست به دست میشوم
۱۰
نمیدانم چرا
هرچقدر به قربانت ميروم
نمیرسم
۱۱
دختر با نمک
شيرين است
۱۲
نانوا هم جوش شيرين ميزند
بيچاره فرهاد
۱۳
چشمانت را
به مناظره دعوت میكنم
۱۴
كاش گره سبزه عيد
گره از ابروانت باز كند
مهدی فرجاللهی
#کاریکلماتور
#یک_حبه_طنز
#بازنشر
به قول حضرت حافظ:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سمرقند و بخارا را
***
و صائب در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سر و دست و تن و پا را
***
و شهریار در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد میبخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم تمام روح و اجزا را
#یک_حبه_طنز
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سمرقند و بخارا را
***
و صائب در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سر و دست و تن و پا را
***
و شهریار در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد میبخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم تمام روح و اجزا را
#یک_حبه_طنز
یکی در مسجد سنجار، به تطوّع بانگ گفتی. به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل، نیک سیرت، نمیخواستش که دل آزرده گردد. گفت: ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم. هر یکی را پنج دینار مرتب داشتهام. ترا ده دینار میدهم تا جایی دیگر روی.
برین قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد. گفت: ای خداوند بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفتهام، بیست دینارم همیدهند، تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم. امیر از خنده بیخود گشت، و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل
#یک_حبه_طنز
برین قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد. گفت: ای خداوند بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفتهام، بیست دینارم همیدهند، تا جای دیگر روم و قبول نمیکنم. امیر از خنده بیخود گشت، و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل
#یک_حبه_طنز
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
"عروسک"
نمیدانم جنگ چه زمانی تمام میشود؟ خرابی، نابودی، شکستن و بی خانمانی چیزی جز ارمغان جنگ نیست، نمیخواهم دلم را خوش کنم به آرزوهای کودکانهای که دارم، برای آرزوهای کودکانه شاید تعداد بهار زیادی را دیده باشم، شاید هم زیادی پیر باشم، میدانید من سالهاست که فکر میکنم پیر به دنیا آمدهام، نه اینکه از سنم بیشتر بفهم، نه...اصلا منظورم این ابتذال خود بزرگ بینی نیست، من همه مسائل را پیرتر میفهمم، کم حوصله به مسائل نگاه میکنم، و احساس میکنم آنقدری زنده نیستم که مسائل را کش بدهم، میخواهم سریع همه چیز را تمام کنم، من همیشه عقیده دارم عجله داشتن چیز خوبیست، وقتی زمان محدود است و عمر معلوم نیست تا کجا ادامه دارد، بهتر نیست همه چیز را سریع حل کنیم؟ همین جنگ را ببین، خراب کردن یک خانه یا کشتن یک نفر چه فرقی دارد با خراب کردن یک شهر یا نابود کردن یک لشکر، وقتی خانهای خراب شد، وقتی کسی کشته شد، یعنی طرفین به چنان درجهای از کثافت رسیدهاند که میتوانند این کارها را انجام دهند، پس بهتر نیست با اولین نشانهها، همه چیز را حل کنیم؟حتی اگر این حل از لحاظ ذهن ریاضی وار بهینه نباشد؟ با کمی اغماض بهتر نیست ضرر بدهیم ولی زمان ذخیره کنیم؟ در مهندسی سی درصد بهبودی که در اولین حلها بدست میآید صد مرتبه بهتر است از چهل و دو درصد بهبودی که بعد از اتمام پروژه، نرم افزار خروجی میدهد. این راهم بگویم... من مهندس تنبلی هستم،مثلا وقتی عروسکهایم خراب میشوند، هیج ارادهای ندارم آنها را تعمیر کنم، هم صنفهای خودم را میبینم که چشم فلان عروسک معیوب را به صورت عروسک دیگر میچسبانند و از قبرستان معلولیت جسمی عروسکها، شاهزادهها و شاهبانوهای زیادی خلق میکنند، میدانید بر خلاف انسانها که زاده شهوت طبیعت هستند، به عقیده من عروسکها حاصل نشخوار ذهنی آدمهای تنها هستند، مثلا عروسکهای خوشگل زاییده ذهن عاشقیهستند که در کنج تنهایی خویش به زیبارویی فکر کرده است، عروسکهای خشمگین و زشت، در کنج سلولی آبستن شدهاند که فلان جانی و قاتل شهر روزهای قبل اعدامش را در آن سپری کرده است. من همه عروسکها را فارق از اینکه کجا تولید شدهاند دوست دارم، اگر موشک بعدی پدرم را زنده بگذارد، باز هم به او میگویم برویم عروسک بخریم.
✳ شرکتکنندهی شماره #یک: آقای امیر کورهپزیان
@adabi_aut
👍🏻 - 68
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👎🏻 - 30
👍👍👍 30%
👥 98 people voted so far.
"عروسک"
نمیدانم جنگ چه زمانی تمام میشود؟ خرابی، نابودی، شکستن و بی خانمانی چیزی جز ارمغان جنگ نیست، نمیخواهم دلم را خوش کنم به آرزوهای کودکانهای که دارم، برای آرزوهای کودکانه شاید تعداد بهار زیادی را دیده باشم، شاید هم زیادی پیر باشم، میدانید من سالهاست که فکر میکنم پیر به دنیا آمدهام، نه اینکه از سنم بیشتر بفهم، نه...اصلا منظورم این ابتذال خود بزرگ بینی نیست، من همه مسائل را پیرتر میفهمم، کم حوصله به مسائل نگاه میکنم، و احساس میکنم آنقدری زنده نیستم که مسائل را کش بدهم، میخواهم سریع همه چیز را تمام کنم، من همیشه عقیده دارم عجله داشتن چیز خوبیست، وقتی زمان محدود است و عمر معلوم نیست تا کجا ادامه دارد، بهتر نیست همه چیز را سریع حل کنیم؟ همین جنگ را ببین، خراب کردن یک خانه یا کشتن یک نفر چه فرقی دارد با خراب کردن یک شهر یا نابود کردن یک لشکر، وقتی خانهای خراب شد، وقتی کسی کشته شد، یعنی طرفین به چنان درجهای از کثافت رسیدهاند که میتوانند این کارها را انجام دهند، پس بهتر نیست با اولین نشانهها، همه چیز را حل کنیم؟حتی اگر این حل از لحاظ ذهن ریاضی وار بهینه نباشد؟ با کمی اغماض بهتر نیست ضرر بدهیم ولی زمان ذخیره کنیم؟ در مهندسی سی درصد بهبودی که در اولین حلها بدست میآید صد مرتبه بهتر است از چهل و دو درصد بهبودی که بعد از اتمام پروژه، نرم افزار خروجی میدهد. این راهم بگویم... من مهندس تنبلی هستم،مثلا وقتی عروسکهایم خراب میشوند، هیج ارادهای ندارم آنها را تعمیر کنم، هم صنفهای خودم را میبینم که چشم فلان عروسک معیوب را به صورت عروسک دیگر میچسبانند و از قبرستان معلولیت جسمی عروسکها، شاهزادهها و شاهبانوهای زیادی خلق میکنند، میدانید بر خلاف انسانها که زاده شهوت طبیعت هستند، به عقیده من عروسکها حاصل نشخوار ذهنی آدمهای تنها هستند، مثلا عروسکهای خوشگل زاییده ذهن عاشقیهستند که در کنج تنهایی خویش به زیبارویی فکر کرده است، عروسکهای خشمگین و زشت، در کنج سلولی آبستن شدهاند که فلان جانی و قاتل شهر روزهای قبل اعدامش را در آن سپری کرده است. من همه عروسکها را فارق از اینکه کجا تولید شدهاند دوست دارم، اگر موشک بعدی پدرم را زنده بگذارد، باز هم به او میگویم برویم عروسک بخریم.
✳ شرکتکنندهی شماره #یک: آقای امیر کورهپزیان
@adabi_aut
👍🏻 - 68
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👎🏻 - 30
👍👍👍 30%
👥 98 people voted so far.