کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
942 subscribers
885 photos
81 videos
95 files
213 links
«تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد»

ارتباط با ما :
@Adabi_AUT0
Download Telegram
۱
به دلم آمد می‎آيی
آمدی
دلم رفت

۲
راننده عجول را دست مي‎اندازد
جاده ناهموار


۳
دست و پای عزراييل را مي‎بندد
كمربند ايمنی


۴
عرض خيابان را به طول عمرم اضافه می‎كنم
از روی پل عابر پياده


۵
راننده با زبان بوق تكلم مي‎كند


۶
از تلفن عمومی
برای گفتن حرفهای خصوصی استفاده می‎كنم


۷
شاید
عاشق ثريا شده باشد
خشت اول را کج نهاده است


۸
تمامی خداحافظی‎ها را
به سلام ختم می‎كند
گردی زمين


۹
دست دست كنی
دست به دست می‎شوم


۱۰
نمی‎دانم چرا
هرچقدر به قربانت مي‎روم
نمی‌رسم


۱۱
دختر با نمک
شيرين است


۱۲
نانوا هم جوش شيرين مي‎زند
بيچاره فرهاد


۱۳
چشمانت را
به مناظره دعوت می‎كنم



۱۴
كاش گره سبزه عيد
گره از ابروانت باز كند

مهدی فرج‌اللهی

#کاریکلماتور
#یک_حبه_طنز
#بازنشر
و به من ضعف و رقتی دست داد که احساس کردم در خواب و رویا بسوی مرگ می روم و می خواستم فریاد بزنم، اما زبانم بریده بود و از دھانم خون گرم سفید بر زمین می چکید و فقط در درون خودم بود که فریاد می زدم و طنین فریادم در کاسه سرم می ییچید و می دانستم که تنها خود آن را می شنود و می گفتم: کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من می خواھم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و بینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ می ترسم و می گریزم که مرا پست می کند، خاک می کند و به دھان کرمهل و حشرات می اندازد و من می خواھم به خوبی ھا رو کنم و بار دیگر ھر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم و از ھمسرم بچه دار شوم و فرزندم را با مهربانی بزرگ کنم و به او، روزی که بتواند دشنه ای بدھم. و در این لحظه شنیدم که بادی سیاه وزید و کسی انگار که در خلاء می خندید. و به من اشاره می کرد و پس از آن رویا رو به پایان می رفت و موجودی بود که صورتی نداشت و شکلی، و برای من شکلک در می آورد مسخره ام میکرد و همه چیز سیاه شد و من بیدار شدم.

ملکوت
بهرام صادقی

#پاراگراف
#بازنشر