۱
به دلم آمد میآيی
آمدی
دلم رفت
۲
راننده عجول را دست مياندازد
جاده ناهموار
۳
دست و پای عزراييل را ميبندد
كمربند ايمنی
۴
عرض خيابان را به طول عمرم اضافه میكنم
از روی پل عابر پياده
۵
راننده با زبان بوق تكلم ميكند
۶
از تلفن عمومی
برای گفتن حرفهای خصوصی استفاده میكنم
۷
شاید
عاشق ثريا شده باشد
خشت اول را کج نهاده است
۸
تمامی خداحافظیها را
به سلام ختم میكند
گردی زمين
۹
دست دست كنی
دست به دست میشوم
۱۰
نمیدانم چرا
هرچقدر به قربانت ميروم
نمیرسم
۱۱
دختر با نمک
شيرين است
۱۲
نانوا هم جوش شيرين ميزند
بيچاره فرهاد
۱۳
چشمانت را
به مناظره دعوت میكنم
۱۴
كاش گره سبزه عيد
گره از ابروانت باز كند
مهدی فرجاللهی
#کاریکلماتور
#یک_حبه_طنز
#بازنشر
به دلم آمد میآيی
آمدی
دلم رفت
۲
راننده عجول را دست مياندازد
جاده ناهموار
۳
دست و پای عزراييل را ميبندد
كمربند ايمنی
۴
عرض خيابان را به طول عمرم اضافه میكنم
از روی پل عابر پياده
۵
راننده با زبان بوق تكلم ميكند
۶
از تلفن عمومی
برای گفتن حرفهای خصوصی استفاده میكنم
۷
شاید
عاشق ثريا شده باشد
خشت اول را کج نهاده است
۸
تمامی خداحافظیها را
به سلام ختم میكند
گردی زمين
۹
دست دست كنی
دست به دست میشوم
۱۰
نمیدانم چرا
هرچقدر به قربانت ميروم
نمیرسم
۱۱
دختر با نمک
شيرين است
۱۲
نانوا هم جوش شيرين ميزند
بيچاره فرهاد
۱۳
چشمانت را
به مناظره دعوت میكنم
۱۴
كاش گره سبزه عيد
گره از ابروانت باز كند
مهدی فرجاللهی
#کاریکلماتور
#یک_حبه_طنز
#بازنشر
و به من ضعف و رقتی دست داد که احساس کردم در خواب و رویا بسوی مرگ می روم و می خواستم فریاد بزنم، اما زبانم بریده بود و از دھانم خون گرم سفید بر زمین می چکید و فقط در درون خودم بود که فریاد می زدم و طنین فریادم در کاسه سرم می ییچید و می دانستم که تنها خود آن را می شنود و می گفتم: کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من می خواھم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و بینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ می ترسم و می گریزم که مرا پست می کند، خاک می کند و به دھان کرمهل و حشرات می اندازد و من می خواھم به خوبی ھا رو کنم و بار دیگر ھر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم و از ھمسرم بچه دار شوم و فرزندم را با مهربانی بزرگ کنم و به او، روزی که بتواند دشنه ای بدھم. و در این لحظه شنیدم که بادی سیاه وزید و کسی انگار که در خلاء می خندید. و به من اشاره می کرد و پس از آن رویا رو به پایان می رفت و موجودی بود که صورتی نداشت و شکلی، و برای من شکلک در می آورد مسخره ام میکرد و همه چیز سیاه شد و من بیدار شدم.
ملکوت
بهرام صادقی
#پاراگراف
#بازنشر
ملکوت
بهرام صادقی
#پاراگراف
#بازنشر