فخرالنساء میگفت: «اینها که کار نشد، خودت را داری فریب میدهی. باید کاری بکنی که کار باشد، کاری که اقلاً یک صفحه از تاریخ را سیاه کند. تفنگ را بردار و برو کنار نردههای باغ و یکی را که از آنطرف رد میشود، نشانه بگیر و بزن. بعد هم بایست و جانکندنش را نگاه کن. اما اگر از کسی بدت آمد، اگر دیدی که طرف دارد یک بیت شعر را غلط میخواند و یا بینیاش را میگیرد و یا حتی پایش را گذاشتهاست روی سکوی خانهی تو تا بند کفشش را ببندد، مأذون نیستی سرش را نشانه بگیری. انتخاب طرف هرچه بی دلیلتر باشد بهتر است. کسی که برای کشتن یک آدم دنبال بهانه میگردد هم قاتل است و هم دروغگو، تازه دروغگویی که میخواهد سر خودش کلاه بگذارد. اگر خواستی بکشی دلیل نمیخواهد. باید سر طرف، سینهی طرف را هدف بگیری و ماشه را بچکانی، همین. ببین، از اجداد والاتبار یاد بگیر. وقتی شکار پیدا نمیکردند آدم میزدند، بچه ها را حتی. میایستادند و نگاه میکردند، به دستها و پاهایش که جمع میشد و تکان میخورد و به آن چشمها که خیره به آدم نگاه میکرد.»
شازده احتجاب - هوشنگ گلشیری
#پاراگراف
شازده احتجاب - هوشنگ گلشیری
#پاراگراف
همین طوری که قدم می زدم، کلاه شکارمو از جیبم در آوردم و گذاشتم سرم. میدونستم به آدم آشنایی برنمی خورم؛ هوام بدجوری مرطوب بود. همون جوری رفتم و رفتم و به فیبی فکر کردم که مثل من شنبه ها میره اونجا. به این فکر کردم که اون چطوری همون چیزایی رو میبینه که من قبلنا می دیدهم و چطور اونم هر دفه با دفهی قبل فرق میکنه. این خیلی افسردهم نکرد ولی همچین شادم نشدم. یه چیزایی باید همونطوری که هستن بمونن. باید بشه اونا رو گذاشت تو جعبهی گندهی شیشه ای و ولشون کرد. میدونم غیر ممکنه ولی این خیلی بده. به هر حال همون جور که قدم میزدم به این چیزا فکر می کردم.
دی جی سلینجر
ناتور دشت
#پاراگراف
دی جی سلینجر
ناتور دشت
#پاراگراف
چه جرمی بزرگتر از آن است که انسان کسی را از صمیم قلب بخواهد و او دوستش نداشته باشد. ها.... چه جرمی بزرگتر از آن است که دست در خون خودت کنی و آن که دوستش داری همچنان سرد و صبور نگاه کند و خودش را بگیرد و بگوید، من تو را دوست ندارم، من می گویم این از کشتن انسان با گلوله وحشتناک تر است. از کشتن انسان و سربریدنش با چاقو بدتر است.
آخرین انار دنیا
بختیار علی
#پاراگراف
آخرین انار دنیا
بختیار علی
#پاراگراف
زبری ریش چند روزه را حس کرد، اینطوری بهتر است، کاش به فکر ابلهانه فرستادن تيغ و قیچی نمی افتادند. او خودش وسایل اصلاح داشت اما می دانست که استفاده از آنها کار عاقلانهای نیست، کجا می خواهم اصلاح کنم، اینجا توی بخش وسط این همه آدم، درست است که زنم می تواند مرا اصلاح کند، اما بقیه هم می فهمند که یکی می تواند چنین خدماتی ارائه بدهد آن وقت زن من باید بشود دلاک این جماعت، خدای من بینایی چه نعمتی است، دیدن حتی اگر به سایه ای محو هم اکتفا کنیم، نعمت بزرگی است، چه کیفی دارد جلوی آینه بایستی و تصویر سیاه و لرزانی را ببینی و بگویی آن صورت من است، بخش های تاریک توی آینه منم.
کوری
ساراماگو
#پاراگراف
کوری
ساراماگو
#پاراگراف
و به من ضعف و رقتی دست داد که احساس کردم در خواب و رویا بسوی مرگ می روم و می خواستم فریاد بزنم، اما زبانم بریده بود و از دھانم خون گرم سفید بر زمین می چکید و فقط در درون خودم بود که فریاد می زدم و طنین فریادم در کاسه سرم می ییچید و می دانستم که تنها خود آن را می شنود و می گفتم: کجا است، کجا است آن روز گرامی که بیاید و روح مرا بشوید؟ زیرا که من می خواھم زنده باشم و زندگی کنم و دوست بدارم و بینم و بفهمم و حرف بزنم و از مرگ می ترسم و می گریزم که مرا پست می کند، خاک می کند و به دھان کرمهل و حشرات می اندازد و من می خواھم به خوبی ھا رو کنم و بار دیگر ھر چیز پاک را از سر بگیرم و باز عاشق بشوم و از ھمسرم بچه دار شوم و فرزندم را با مهربانی بزرگ کنم و به او، روزی که بتواند دشنه ای بدھم. و در این لحظه شنیدم که بادی سیاه وزید و کسی انگار که در خلاء می خندید. و به من اشاره می کرد و پس از آن رویا رو به پایان می رفت و موجودی بود که صورتی نداشت و شکلی، و برای من شکلک در می آورد مسخره ام میکرد و همه چیز سیاه شد و من بیدار شدم.
ملکوت
بهرام صادقی
#پاراگراف
#بازنشر
ملکوت
بهرام صادقی
#پاراگراف
#بازنشر
حبیب من!
هرگز از کودکی خویش آن قدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه اش را نشنوی، یا صدای گریه های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را...
اینک دست های مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسک ها را نوازش کرد...
چهل نامه کوتاه به همسرم
نادر ابراهیمی-نامه بیست و نهم
#پاراگراف
هرگز از کودکی خویش آن قدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه اش را نشنوی، یا صدای گریه های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را...
اینک دست های مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورم که چگونه باید زلف عروسک ها را نوازش کرد...
چهل نامه کوتاه به همسرم
نادر ابراهیمی-نامه بیست و نهم
#پاراگراف
آیا میدانی چرا تا این اندازه حسرت روزهای طلایی کودکی خود را میخوریم؟ نیچه به ما میگوید زیرا آن روزهای کودکی، روزهای آسودگی خاطر هستند. روزهایی رها از غصه و دلواپسی، روزهای قبل از خم شدن زیر بار سنگین و دردناک خاطرات که از گذشته بر سرمان آوار شدهاند. زندگی، زنجیر لعنتی از دست دادنهای یکی پس از دیگریست.
درمان شوپنهاور
اروین دیالوم
#پاراگراف
درمان شوپنهاور
اروین دیالوم
#پاراگراف
بیا زندگی کنیم! خورشید روزی دو بار طلوع نمیکند، ما هم دو بار به دنیا نمیآییم. هر چه زودتر به آنچه از زندگیات باقی مانده بچسب...
یک مرد ناشناخته
آنتوان چخوف
#پاراگراف
یک مرد ناشناخته
آنتوان چخوف
#پاراگراف
هرچه قدر هم که با نامهایی چون فرهنگ، شخصیت، روان یا چیزهای دیگر از زنها خواسته شود که اینطور یا آنطور لباس بپوشند و رفتار کنند، هر چقدر هم که دیگران بخواهند به کمکِ چندین مراقب و نگهبانِ نادان تمامِ زنها را، فارغ از بُعدِ تمام انسانیِ آنها چون یک گَله نگه دارند، صرفِ نظر از این که برای سرکوبِ زندگیِ پر روحِ این جنسِ لطیف از چه فشارهایی استفاده میشود، هیچ یک از اینها نمیتواند این حقیقت را تغییر دهد که زن همانی است که هست، لطیف، ولی در عین حال پرقدرت! آنقدر پرقدرت که هیچ اجباری را نپذیرد..
کلاریسا استس
زنانی که با گرگها میدوند
#پاراگراف
کلاریسا استس
زنانی که با گرگها میدوند
#پاراگراف
#پاراگراف
از وقتی خودش را میشناخت مخالف خشونت بود. معتقد بود علت درگیری ها و جنگ های این دنیا «مسئله دین» نیست، «مسئله زبان» است. می گفت آدم ها مدام دچار سوءتفاهم می شوند و درباره ی یکدیگر به اشتباه قضاوت می کنند. با «ترجمه های اشتباه» زندگی می کنیم. در چنین دنیایی چه معنایی دارد که بر صحت موضوعی، هر چه باشد، اصرار بورزیم؟ حتی امکان دارد راسخ ترین اعتقاداتمان از سوءتفاهمی ساده سرچشمه گرفته باشند. راستش در زندگی نیازی نیست بر موضوعی پافشاری کرد، زیرا زندگی یعنی تغییری مدام.
ملت عشق
الیف شافاک
.
از وقتی خودش را میشناخت مخالف خشونت بود. معتقد بود علت درگیری ها و جنگ های این دنیا «مسئله دین» نیست، «مسئله زبان» است. می گفت آدم ها مدام دچار سوءتفاهم می شوند و درباره ی یکدیگر به اشتباه قضاوت می کنند. با «ترجمه های اشتباه» زندگی می کنیم. در چنین دنیایی چه معنایی دارد که بر صحت موضوعی، هر چه باشد، اصرار بورزیم؟ حتی امکان دارد راسخ ترین اعتقاداتمان از سوءتفاهمی ساده سرچشمه گرفته باشند. راستش در زندگی نیازی نیست بر موضوعی پافشاری کرد، زیرا زندگی یعنی تغییری مدام.
ملت عشق
الیف شافاک
.
#پاراگراف
یک بار زنی را دیدم که لباس خیلی کوتاهی پوشیده بود، نگاه آتشینی در چشمهایش بود و در دمای پنج درجه زیر صفر، در خیابانهای لیوبلیانا قدم میزد.
فکر کردم باید مست باشد، و رفتم تا کمکش کنم.اما حاضر نشد بالا پوشم را بپذیرد.
.
شاید در دنیای او تابستان بود و بدنش از اشتیاق کسی که منتظرش بود، گرم میشد.
حتی اگر هم آن شخص فقط در هذیان های او بود، آن زن این حق را داشت که مطابق میلش زندگی کند و بمیرد،
.
موافق نیستی؟
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
پائولو کوئلیو
یک بار زنی را دیدم که لباس خیلی کوتاهی پوشیده بود، نگاه آتشینی در چشمهایش بود و در دمای پنج درجه زیر صفر، در خیابانهای لیوبلیانا قدم میزد.
فکر کردم باید مست باشد، و رفتم تا کمکش کنم.اما حاضر نشد بالا پوشم را بپذیرد.
.
شاید در دنیای او تابستان بود و بدنش از اشتیاق کسی که منتظرش بود، گرم میشد.
حتی اگر هم آن شخص فقط در هذیان های او بود، آن زن این حق را داشت که مطابق میلش زندگی کند و بمیرد،
.
موافق نیستی؟
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
پائولو کوئلیو
آدم بزرگ ها، اعداد را دوست دارند. وقتی با آن ها از دوستِ تازه ای صحبت می کنی، هیچوقت از تو راجع به آنچه اصل است نمی پرسند. هیچوقت به شما نمی گویند که مثلاً "آهنگِ صدای او چطور است؟ چه بازی هایی را بیشتر دوست دارد؟ آیا پروانه جمع می کند؟"
بلکه از شما می پرسند: "چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟"
و تنها در آن وقت است که خیال می کنند او را می شناسند.
اگر شما به آدم بزرگ ها بگویید: "من خانه ی زیبایی دیدم که روی پشتِ بامش، پر از کبوتر بود"، نمی توانند آن خانه را مجسّم کنند. باید به آنها بگویید: "یک خانه ی صدهزار دلاری دیدم!"
آنوقت بلند فریاد می زنند: "به به! چه خانه ی قشنگی!"
شازده کوچولو
آنتوان دوسنت آگزوپری
#پاراگراف
بلکه از شما می پرسند: "چند سال دارد؟ چند برادر دارد؟ وزنش چقدر است؟ پدرش چقدر درآمد دارد؟"
و تنها در آن وقت است که خیال می کنند او را می شناسند.
اگر شما به آدم بزرگ ها بگویید: "من خانه ی زیبایی دیدم که روی پشتِ بامش، پر از کبوتر بود"، نمی توانند آن خانه را مجسّم کنند. باید به آنها بگویید: "یک خانه ی صدهزار دلاری دیدم!"
آنوقت بلند فریاد می زنند: "به به! چه خانه ی قشنگی!"
شازده کوچولو
آنتوان دوسنت آگزوپری
#پاراگراف
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
۱۴ دیماه؛ سالمرگ آلبر کامو، نویسنده و فیلسوف فرانسوی #یادمان
#پاراگراف
زندگی ما گوهری است بسیار ناچیز، نقطهای بخشناپذیر، که زیر ذرهبین قدرتمند زمان و مکان اینچنین درشت مینماید.
ذات زمان است که بیهودگی همههٔ لذتهای خاکی ما را روشن میسازد.
جهان همچون ارادهوتصور
شوپنهاور
زندگی ما گوهری است بسیار ناچیز، نقطهای بخشناپذیر، که زیر ذرهبین قدرتمند زمان و مکان اینچنین درشت مینماید.
ذات زمان است که بیهودگی همههٔ لذتهای خاکی ما را روشن میسازد.
جهان همچون ارادهوتصور
شوپنهاور
جنایت، آری جنایت.
کشتن روح انسان جنایت بی خون و خنجریست که زن، فقط زن می تواند آن را با ظرافت تمام به انجام برساند و تو را وانهد با کالبدی انباشته از نفرت...
سلوک
محمود دولتآبادی
#پاراگراف
@adabi_aut
کشتن روح انسان جنایت بی خون و خنجریست که زن، فقط زن می تواند آن را با ظرافت تمام به انجام برساند و تو را وانهد با کالبدی انباشته از نفرت...
سلوک
محمود دولتآبادی
#پاراگراف
@adabi_aut
رویا هنوز خوابِ اون شب رو میبینه و این رو هیچکس نمیدونه جز من. منم راستش مثلِ رویا. هنوزم گاهی از زوزهی کلاهکِ موشک که تو هوا منفجر میشه از خواب میپرم. بعد فکر میکنم حق ندارم بخوابم. حق ندارم ندونم وقتی اینقدر خوششانس بودم که یکی از اون موشکا تصادفن روی سرِ من فرود نیومده. یهجور عمرِ عاریهای که فکر میکنی تا ازت نگرفتنش باید شیرهش رو بکشی. شاید این جنونِ دویدن که من و تو هر دو بهش دچار بودیم مالِ همون شباست. نتیجهی همون ترسها که تا تهِ سلولامون رفته...
یه چیزِ دیگه هم هست و من این رو فقط به تو میتونم بگم. همون شبای موشکباران وقتی دیدم رویا اینهمه از ترسیدنِ ما پریشون میشه، فکر کردم دیگه حق ندارم بترسم. من همهش هفت سالم بود، ولی همون موقع فکر کردم حق ندارم بذارم که رویا بدونه من میترسم. برای همین شروع کردم به دویدن. میدویدم انگار که ترسهام رو قایم کنم.
خانه
نغمه ثمینی
#پاراگراف
@adabi_aut
یه چیزِ دیگه هم هست و من این رو فقط به تو میتونم بگم. همون شبای موشکباران وقتی دیدم رویا اینهمه از ترسیدنِ ما پریشون میشه، فکر کردم دیگه حق ندارم بترسم. من همهش هفت سالم بود، ولی همون موقع فکر کردم حق ندارم بذارم که رویا بدونه من میترسم. برای همین شروع کردم به دویدن. میدویدم انگار که ترسهام رو قایم کنم.
خانه
نغمه ثمینی
#پاراگراف
@adabi_aut
#پاراگراف
أتعرفين ما هو الوطن يا صَفيّة؟
الوطن هو ألا يحدث ذلك كله!
----------------------
میدانی وطن چیست صَفیّه خانم؟
وطن یعنی اینکه نباید همهی اینها اتفاق میافتاد!
بازگشت به حیفا
غسان كنفاني
ترجمه: محمد حمادی
@adabi_aut
أتعرفين ما هو الوطن يا صَفيّة؟
الوطن هو ألا يحدث ذلك كله!
----------------------
میدانی وطن چیست صَفیّه خانم؟
وطن یعنی اینکه نباید همهی اینها اتفاق میافتاد!
بازگشت به حیفا
غسان كنفاني
ترجمه: محمد حمادی
@adabi_aut
Forwarded from کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
چه جرمی بزرگتر از آن است که انسان کسی را از صمیم قلب بخواهد و او دوستش نداشته باشد. ها.... چه جرمی بزرگتر از آن است که دست در خون خودت کنی و آن که دوستش داری همچنان سرد و صبور نگاه کند و خودش را بگیرد و بگوید، من تو را دوست ندارم، من می گویم این از کشتن انسان با گلوله وحشتناک تر است. از کشتن انسان و سربریدنش با چاقو بدتر است.
آخرین انار دنیا
بختیار علی
#پاراگراف
آخرین انار دنیا
بختیار علی
#پاراگراف
«ما اعتراف میکنیم که از ما
بازیگران بهتری هستند؛
بازیگرانی که صحنهشان خیابان است
و مخاطبشان جمعِ اجتماع
بازیگرانی که میگویند و میگویند و میگویند؛
از باطل و حق، و از واقع و مجاز
و این میانه اگر خوب بنگری
فقط اجساد واقعی است.
ما چطور بازی کنیم
با دستِ اینهمه خالی
با دهانِ اینهمه در بند
سرابی این چنین فریب
راستهایی اینهمه دروغ؟
ما چطور روی این صحنهٔ عاریهٔ کوچک
با تفنگهای چوبی اندک
کشتاری بزرگ راه بیندازیم
که در آن خون از آبِ جاری روانتر است
و از خاکی که بر آن ریخته بیارجتر؟
ما کارگران نمایشیم
نشسته در ردیف اول تهمت؛
از تیرهی آن مرغ دانهبر
که در عروسی و عزاش هر دو سر میبُرند.
ما تصویر کوچک این دنیاییم
اگر حقیر، اگر شکسته
ما تصویر زمانهی خود هستیم
ما اعتراف میکنیم که از ما
بازیگران بهتری هستند؛
با چشمبندی و شعبده
با اشک و آه و سوز
با مژده و فریب
با تفنگهای واقعی بسیار
آنان به نام شما
- به نام نامی مردم-
آراء شما را غربال میکنند؛
شما تحسینشان میکنید
و مرعوبشان هستید.
سنگ آسیای آنان
از خون شما میگردد
و نمایشنامهشان را بارها خواندهاید؛
با نام جعلی تاریخ!»
بهرام بیضایی
خاطرات هنرپیشه نقش دوم
#پاراگراف
@adabi_aut
بازیگران بهتری هستند؛
بازیگرانی که صحنهشان خیابان است
و مخاطبشان جمعِ اجتماع
بازیگرانی که میگویند و میگویند و میگویند؛
از باطل و حق، و از واقع و مجاز
و این میانه اگر خوب بنگری
فقط اجساد واقعی است.
ما چطور بازی کنیم
با دستِ اینهمه خالی
با دهانِ اینهمه در بند
سرابی این چنین فریب
راستهایی اینهمه دروغ؟
ما چطور روی این صحنهٔ عاریهٔ کوچک
با تفنگهای چوبی اندک
کشتاری بزرگ راه بیندازیم
که در آن خون از آبِ جاری روانتر است
و از خاکی که بر آن ریخته بیارجتر؟
ما کارگران نمایشیم
نشسته در ردیف اول تهمت؛
از تیرهی آن مرغ دانهبر
که در عروسی و عزاش هر دو سر میبُرند.
ما تصویر کوچک این دنیاییم
اگر حقیر، اگر شکسته
ما تصویر زمانهی خود هستیم
ما اعتراف میکنیم که از ما
بازیگران بهتری هستند؛
با چشمبندی و شعبده
با اشک و آه و سوز
با مژده و فریب
با تفنگهای واقعی بسیار
آنان به نام شما
- به نام نامی مردم-
آراء شما را غربال میکنند؛
شما تحسینشان میکنید
و مرعوبشان هستید.
سنگ آسیای آنان
از خون شما میگردد
و نمایشنامهشان را بارها خواندهاید؛
با نام جعلی تاریخ!»
بهرام بیضایی
خاطرات هنرپیشه نقش دوم
#پاراگراف
@adabi_aut
#یادمان
#پاراگراف
زن میایستد. چانهاش گرم شده. باز میگوید: « ما که وارد میشویم دور تا دور میدان میگیریم مینشینیم. چای داغ میآورند. نان پا درازی، نان زنجبیلی میآورند. شربت گلاب... انگور ریش بابا... روز سووشون و شبش ناهار و شام هم میدهند... وسط میدان هیمه گذاشتهاند. آتش میکنند. یکهو نگاه میکنی، میبینی رنگ شب پریده. اما هنوز آفتاب نزده که قربانش بروم، سر کوه سوار بر اسبش پیدا میشود. انگار همانطور سواره نماز میخواند. قرآن بسر میگذارد و به جمیع مسلمانان دعا میکند. بارالاها... خودش سیاهپوش است. اسبش سیاه است. میآید و با اسب از روی آتش رد میشود. ما عورتها کل میزنیم. هلهله میکنیم. مردها غیه میکشند... پسرها شافوت میزنند... دهل میزنند، طبل میزنند و یکهو میبینی آفتاب تیغ کشید و میدان روشن شد.»
سووشون | سیمین دانشور
@adabi_aut
#پاراگراف
زن میایستد. چانهاش گرم شده. باز میگوید: « ما که وارد میشویم دور تا دور میدان میگیریم مینشینیم. چای داغ میآورند. نان پا درازی، نان زنجبیلی میآورند. شربت گلاب... انگور ریش بابا... روز سووشون و شبش ناهار و شام هم میدهند... وسط میدان هیمه گذاشتهاند. آتش میکنند. یکهو نگاه میکنی، میبینی رنگ شب پریده. اما هنوز آفتاب نزده که قربانش بروم، سر کوه سوار بر اسبش پیدا میشود. انگار همانطور سواره نماز میخواند. قرآن بسر میگذارد و به جمیع مسلمانان دعا میکند. بارالاها... خودش سیاهپوش است. اسبش سیاه است. میآید و با اسب از روی آتش رد میشود. ما عورتها کل میزنیم. هلهله میکنیم. مردها غیه میکشند... پسرها شافوت میزنند... دهل میزنند، طبل میزنند و یکهو میبینی آفتاب تیغ کشید و میدان روشن شد.»
سووشون | سیمین دانشور
@adabi_aut