✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
"آرزو های مدفون"
آری، تنها حقیقت واحد همین است، و نیز خلاصه تاریخ، ما وقع زندگی انسان ها، درست همانطور که فرانس می گوید: به دنیا می آییم، زجر می کشیم و میمیریم.
آدم ها هر کجا و هر زمان و هر چند سال هم که بر روی این کره خاکی باشند، در ادراک اندوه و دردی بزرگ مشترکند...
یگانه سلاح آن ها در برابر مشکلات چیست؟!
عادت؟؟؟؟ شاید...
صبر؟؟؟؟ تا کی...
طغیان؟؟؟؟ به بهای چه...
نه مفری نه ماوایی... و چه راهی جز تقابل برای آدمی باقی می ماند و تقابلی بس ناجوانمردانه و انسانی بس ضعیف و حریفی بس قدرتمند. زمین میزند ، می تازد و یک تنه به تخریب ادامه میدهد.
و انسان، ناگزیر، تن به هر ذلتی می دهد و هر خواری را تحمل می کند؛ مبهوت رد دود این آتش سوزان، به زندگی که نه، به جان کندن ادامه می دهد.
و چه غمگینانه و چه تلخ که فریاد او را هیچکس نمیشنود و کسی دستی برای یاری سوی او نمی یازد ، پیرامونش افرادی را می بیند که هدفشان از معانقت، زخم زدن و مقصودشان از تمجید ، متوقف ساختن است.
و انسان محروم از همه چیز ، خودش را می بیند که عزب مانده و در گوشه عزلت، با خودش داستان می سازد ، خیال می بافد و یاوه سرایی می کند.
و سرانجام به پایانی بی شرمانه درود می فرستد، در برابر مرگ کرنشی فروتنانه کرده و تنهای تنها، به آخرین هم خوابه اش یعنی خاک می پیوندد...
آلبر کامو می گوید:
زیستن، تنها با آنچه انسان میداند و آنچه به یاد دارد و محروم از آنچه آرزو دارد، چقدر سخت است...
و البته باید به آن افزود که مهم ترین کاری که انسان می تواند در زندگی اش انجام دهد، این است که مدفنی بزرگ، برای خودش و سپس آرزو هایش، فراهم کند.
✳ شرکتکنندهی شماره #شش: آقای صدرا خرازی
@adabi_aut
👍🏻 - 5
👍 14%
👎🏻 - 30
👍👍👍👍👍👍👍👍 85%
👥 35 people voted so far.
"آرزو های مدفون"
آری، تنها حقیقت واحد همین است، و نیز خلاصه تاریخ، ما وقع زندگی انسان ها، درست همانطور که فرانس می گوید: به دنیا می آییم، زجر می کشیم و میمیریم.
آدم ها هر کجا و هر زمان و هر چند سال هم که بر روی این کره خاکی باشند، در ادراک اندوه و دردی بزرگ مشترکند...
یگانه سلاح آن ها در برابر مشکلات چیست؟!
عادت؟؟؟؟ شاید...
صبر؟؟؟؟ تا کی...
طغیان؟؟؟؟ به بهای چه...
نه مفری نه ماوایی... و چه راهی جز تقابل برای آدمی باقی می ماند و تقابلی بس ناجوانمردانه و انسانی بس ضعیف و حریفی بس قدرتمند. زمین میزند ، می تازد و یک تنه به تخریب ادامه میدهد.
و انسان، ناگزیر، تن به هر ذلتی می دهد و هر خواری را تحمل می کند؛ مبهوت رد دود این آتش سوزان، به زندگی که نه، به جان کندن ادامه می دهد.
و چه غمگینانه و چه تلخ که فریاد او را هیچکس نمیشنود و کسی دستی برای یاری سوی او نمی یازد ، پیرامونش افرادی را می بیند که هدفشان از معانقت، زخم زدن و مقصودشان از تمجید ، متوقف ساختن است.
و انسان محروم از همه چیز ، خودش را می بیند که عزب مانده و در گوشه عزلت، با خودش داستان می سازد ، خیال می بافد و یاوه سرایی می کند.
و سرانجام به پایانی بی شرمانه درود می فرستد، در برابر مرگ کرنشی فروتنانه کرده و تنهای تنها، به آخرین هم خوابه اش یعنی خاک می پیوندد...
آلبر کامو می گوید:
زیستن، تنها با آنچه انسان میداند و آنچه به یاد دارد و محروم از آنچه آرزو دارد، چقدر سخت است...
و البته باید به آن افزود که مهم ترین کاری که انسان می تواند در زندگی اش انجام دهد، این است که مدفنی بزرگ، برای خودش و سپس آرزو هایش، فراهم کند.
✳ شرکتکنندهی شماره #شش: آقای صدرا خرازی
@adabi_aut
👍🏻 - 5
👍 14%
👎🏻 - 30
👍👍👍👍👍👍👍👍 85%
👥 35 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
"فراموش خانه"
این که هنوز عدد سه را یادش است، کمی آرام اش میکند. نفس عمیقی میکشد و سه تا قرص برمی دارد. خیره میشود به قاب عکس چسبیده روی دیوار، انگشت هایش را میکشد روی شاخه های نرگسی که دست هایش را رسانده به دست های حاج احمد. نگاهش میفتد به تاریخ گوشه عکس. فروردین ۱۳۴۲. نباید این عدد را یادش برود. از تکرار این همه عدد توی ذهنش میترسد، از فراموش کردنشان...
. امروز صبح بود که اسمش را یادش رفته بود. راه افتاده بود توی آسایشگاه و از همه پرسیده بود اسمش را. خانم پرستار گفته بود باید قرص هایش را سر وقت بخورد. کتاب بخواند. جدول حل کند. اعداد را از کم به زیاد و از زیاد به کم بشمرد. گفته بود باید مرگ حاج احمد را فراموش کند. فراموش کندکه پنج سال است اینجاست و رضا و مریم سراغش را نگرفته اند. گفته بود باید شاد باشد. بگوید، بخندد. گفته بود اینجا دیگر خانه اوست. باید عادت کند به خانه اش...
دستش را از روی صورت زبر و پر از چینش بر میدارد و می کشد روی صورت سفید و صاف عکس.
با صدای پرستار می آید به خودش.
- چشم، میخوابم الان...
پیرزن هم اتاقی اش، پرده ها را میکشد. نور چشمهایش را میزند. موهای یکدست سفید شده اش را از پشت میبندد و و پایش را میکند توی دمپایی پلاستیکی صورتی. از سردی دمپایی مورمورش می شود. نگاه میکند توی آینه. اسمش را یادش است. حاج احمد و رضا و مریم هم هنوز هستند توی سرش. نفس عمیقی میکشد.
- بچه های من نیومدن؟ دلم براشون تنگ شده !
- بچه هات پنج سال پیش آوردنت اینجا و چند بارم اومدن بت سر زدن. بعد رفتن و پشتشونم نگاه نکردن. الان نزدیک سه ساله که نیومدن. خودت گفتی از ایران رفتن. یادت نیست؟ قرصاتو مگه نخوردی ؟
انگار که سیلی محکمی خورده باشد. کشوی تخت را باز میکند و نگاه میکند به جعبه ی خالی قرص ها.
- خوردم، همشو...
- داری فراموشی میگیریا!
از شنیدن کلمه فراموشی دست و پایش میلرزد. یاد صورت مریم میفتد. یاد رضا که دفعه آخری که عکس فرستاده عینکی شده. نکند صورتشان را هم فراموش کند.
- امشب. شب اول زمستونِ، پاشو بریم ، جشنِ
کلمه ی زمستان برایش آشناست. زمستان بود که حاج احمد رفت. برف میبارید. برف درشت. چند سانتی آمده بود بالا جلوی خانه...
- رضا و مریم گفتن زمستون میان. یادمه، خودشون گفتن. همین آخرین باری که زنگ زدن. یادته؟
- آره یادمه.
پرده را کنار می زند و خیره میشود به خیابان. دانه های ریز برف آب میشوند و فرو میروند توی زمین.. نگاه میکند به جعبه قرص ها که تازه پر شده...
سه تا قرص برمیدارد و دراز میکشد روی تخت..
تلفن زنگ میخورد. صدا آشناست.
- سلام مامان. ببخشید که امسالم نمیتونم بیام. جور نشد. خیلی کار داشتم. فکر کنم رضا هم با زن و بچش رفتن مسافرت... برات پول فرستادم. خیلی دوستت...
دیگر چیزی نمیفهمد. گوشی را رها میکند. قرص ها را بر می گرداند توی جعبه و چشمهایش را آرام میبندد...
✳ شرکتکنندهی شماره #هفت: خانم مریم درمنکی فراهانی
@adabi_aut
👍🏻 - 7
👍👍 21%
👎🏻 - 26
👍👍👍👍👍👍👍👍 78%
👥 33 people voted so far.
"فراموش خانه"
این که هنوز عدد سه را یادش است، کمی آرام اش میکند. نفس عمیقی میکشد و سه تا قرص برمی دارد. خیره میشود به قاب عکس چسبیده روی دیوار، انگشت هایش را میکشد روی شاخه های نرگسی که دست هایش را رسانده به دست های حاج احمد. نگاهش میفتد به تاریخ گوشه عکس. فروردین ۱۳۴۲. نباید این عدد را یادش برود. از تکرار این همه عدد توی ذهنش میترسد، از فراموش کردنشان...
. امروز صبح بود که اسمش را یادش رفته بود. راه افتاده بود توی آسایشگاه و از همه پرسیده بود اسمش را. خانم پرستار گفته بود باید قرص هایش را سر وقت بخورد. کتاب بخواند. جدول حل کند. اعداد را از کم به زیاد و از زیاد به کم بشمرد. گفته بود باید مرگ حاج احمد را فراموش کند. فراموش کندکه پنج سال است اینجاست و رضا و مریم سراغش را نگرفته اند. گفته بود باید شاد باشد. بگوید، بخندد. گفته بود اینجا دیگر خانه اوست. باید عادت کند به خانه اش...
دستش را از روی صورت زبر و پر از چینش بر میدارد و می کشد روی صورت سفید و صاف عکس.
با صدای پرستار می آید به خودش.
- چشم، میخوابم الان...
پیرزن هم اتاقی اش، پرده ها را میکشد. نور چشمهایش را میزند. موهای یکدست سفید شده اش را از پشت میبندد و و پایش را میکند توی دمپایی پلاستیکی صورتی. از سردی دمپایی مورمورش می شود. نگاه میکند توی آینه. اسمش را یادش است. حاج احمد و رضا و مریم هم هنوز هستند توی سرش. نفس عمیقی میکشد.
- بچه های من نیومدن؟ دلم براشون تنگ شده !
- بچه هات پنج سال پیش آوردنت اینجا و چند بارم اومدن بت سر زدن. بعد رفتن و پشتشونم نگاه نکردن. الان نزدیک سه ساله که نیومدن. خودت گفتی از ایران رفتن. یادت نیست؟ قرصاتو مگه نخوردی ؟
انگار که سیلی محکمی خورده باشد. کشوی تخت را باز میکند و نگاه میکند به جعبه ی خالی قرص ها.
- خوردم، همشو...
- داری فراموشی میگیریا!
از شنیدن کلمه فراموشی دست و پایش میلرزد. یاد صورت مریم میفتد. یاد رضا که دفعه آخری که عکس فرستاده عینکی شده. نکند صورتشان را هم فراموش کند.
- امشب. شب اول زمستونِ، پاشو بریم ، جشنِ
کلمه ی زمستان برایش آشناست. زمستان بود که حاج احمد رفت. برف میبارید. برف درشت. چند سانتی آمده بود بالا جلوی خانه...
- رضا و مریم گفتن زمستون میان. یادمه، خودشون گفتن. همین آخرین باری که زنگ زدن. یادته؟
- آره یادمه.
پرده را کنار می زند و خیره میشود به خیابان. دانه های ریز برف آب میشوند و فرو میروند توی زمین.. نگاه میکند به جعبه قرص ها که تازه پر شده...
سه تا قرص برمیدارد و دراز میکشد روی تخت..
تلفن زنگ میخورد. صدا آشناست.
- سلام مامان. ببخشید که امسالم نمیتونم بیام. جور نشد. خیلی کار داشتم. فکر کنم رضا هم با زن و بچش رفتن مسافرت... برات پول فرستادم. خیلی دوستت...
دیگر چیزی نمیفهمد. گوشی را رها میکند. قرص ها را بر می گرداند توی جعبه و چشمهایش را آرام میبندد...
✳ شرکتکنندهی شماره #هفت: خانم مریم درمنکی فراهانی
@adabi_aut
👍🏻 - 7
👍👍 21%
👎🏻 - 26
👍👍👍👍👍👍👍👍 78%
👥 33 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
بوق اول هیچوقت به ته نمیرسید که تلفن را برمیداشت. نه الو میگفت و نه بله و نه بفرمایید. با لهجهای که حالا دیگر نه از شمالی بودنش چیزی باقی مانده بود و نه هنوز تهرانی شده بود میگفت جان دلم.
از بعد از سکته مغزی که نتوانست تکان بخورد دلخوشیاش شده بود این که تلفن را بگذارد روی پایش و یک به یک بچههایش زنگ بزنند و او بگوید «جان دلم». بعد از شوهر و زن و بچههایشان بگوید و عزیز بشنود. عزیز هیچ چیز نمیخواست جز اینها.
ساعت ۱۱ صبح و ۲ بعد از ظهر و شش عصر زمان تلفن خاله اشرف بود. ساعت شش که زنگ میزد دخترخاله و پسرخاله هم با عزیز حرف میزدند. خاله احترام سر کار میرفت. ساعت ۸ شب زنگ میزد و بیشتر حرف میزد.
خاله سمیرا شهرستان بود و عزیز همش نگران هزینه تلفنش. میگفت «جان دل این سمیرا را بگیر بچه ام پول تلفنش گران میفتد» و خودش دو سه باری به او زنگ میزد.
دایی ایرج بد عهد بود. معلوم نبود کی به کی زنگ میزند اما هر وقت که زنگ میزد مادربزرگ میفهمید دایی پشت خط است. میگفتم: «با بچهها تلپاتی داری عزیز؟» و او گاهی میگفت این «تلپاتیل ایرج را بگیر ببینم کجاست که از صبح خبری نیست ازش؟»
مادربزرگ شاید فقط روی تخت مینشست و میتوانست تلفن جواب بدهد اما خیلی بزرگ بود. با یک تخت و یک تلفن یک فامیل را بزرگی میکرد. کاش مادربزرگ میتوانست تلفنش را هم با خودش ببرد.
✳ شرکتکنندهی شماره #هشت: خانم حدیثه موسوی
@adabi_aut
👍🏻 - 11
👍👍👍 32%
👎🏻 - 25
👍👍👍👍👍👍👍👍 73%
👥 34 people voted so far.
بوق اول هیچوقت به ته نمیرسید که تلفن را برمیداشت. نه الو میگفت و نه بله و نه بفرمایید. با لهجهای که حالا دیگر نه از شمالی بودنش چیزی باقی مانده بود و نه هنوز تهرانی شده بود میگفت جان دلم.
از بعد از سکته مغزی که نتوانست تکان بخورد دلخوشیاش شده بود این که تلفن را بگذارد روی پایش و یک به یک بچههایش زنگ بزنند و او بگوید «جان دلم». بعد از شوهر و زن و بچههایشان بگوید و عزیز بشنود. عزیز هیچ چیز نمیخواست جز اینها.
ساعت ۱۱ صبح و ۲ بعد از ظهر و شش عصر زمان تلفن خاله اشرف بود. ساعت شش که زنگ میزد دخترخاله و پسرخاله هم با عزیز حرف میزدند. خاله احترام سر کار میرفت. ساعت ۸ شب زنگ میزد و بیشتر حرف میزد.
خاله سمیرا شهرستان بود و عزیز همش نگران هزینه تلفنش. میگفت «جان دل این سمیرا را بگیر بچه ام پول تلفنش گران میفتد» و خودش دو سه باری به او زنگ میزد.
دایی ایرج بد عهد بود. معلوم نبود کی به کی زنگ میزند اما هر وقت که زنگ میزد مادربزرگ میفهمید دایی پشت خط است. میگفتم: «با بچهها تلپاتی داری عزیز؟» و او گاهی میگفت این «تلپاتیل ایرج را بگیر ببینم کجاست که از صبح خبری نیست ازش؟»
مادربزرگ شاید فقط روی تخت مینشست و میتوانست تلفن جواب بدهد اما خیلی بزرگ بود. با یک تخت و یک تلفن یک فامیل را بزرگی میکرد. کاش مادربزرگ میتوانست تلفنش را هم با خودش ببرد.
✳ شرکتکنندهی شماره #هشت: خانم حدیثه موسوی
@adabi_aut
👍🏻 - 11
👍👍👍 32%
👎🏻 - 25
👍👍👍👍👍👍👍👍 73%
👥 34 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
همیشه دوست داشتم با خاطرات مادربزرگم شریک بشم. روزهایی که میرفتیم سراغ البوم قدیمیش، فرصت خوبی بود تا پای خاطراتش بنشینم. تقریبا پشت هر عکسی قصه ای بود. بعضی رو با آب و تاب و بعضی رو به طور خلاصه برام میگفت.
یکی از عکسهای مادربزرگ، دختر زیبا و جوانی بود که چادر سفیدی سر داشت و گلهای ریز و بهاری اون، چهرهاش رو زیباتر کرده بود. میتونستم چشمهای پر از محبت و لبخند مادربزرگم رو در چهره دختر زیبا ببینم...
بارها خواسته بودم قصهی عکس رو برام تعریف کنه اما همیشه دست به سرم کرده بود؛ تا اینکه بالاخره مادربزرگم لب به سخن گشود:
چند ماهی از عروسیمون گذشته بود... پدربزرگت مجبور شد برای کار به تهران بره... تازه عروسی بودم که کارش شمردن روزها شده بود تا وقتی که پدربزرگت برگرده کنارش. آخرین باری که اومد، تلفن توی عکس رو خریده بود. چقدر خوشحال۷ بودیم که میتونستیم از حال هم خبردار بشیم.
منو نشوند کنار تلفن و با دوربین پدرش ازم عکس گرفت. بعد رفتنش هر روز منتظر زنگ تلفن بودم. ولی اون تلفن هیچوقت دوباره زنگ نزد.
وسایلش رو که فرستادن این عکس رو پیدا کردم. بعدها که پدرت به دنیا اومد هم پدرش بودم و هم مادرش. حتی سالها بعد که صدای زنگ تلفن رو میشنیدم، باز تصور میکردم پدربزرگته که پشت خطه. پدرت بزرگتر که شد، هر بار اصرار میکرد گوشی تلفن رو عوض کنیم. من هم به نحوی دست به سرش میکردم...
همینطور که مادربزرگ صحبت میکرد، برای اولین بار اشک رو تو چشمهای مهربونش دیدم؛ مادربزرگ برای من الگوی صبر بود و پدرم آینه شجاعت او. چشمهام رو دوختم به تلفن قدیمی و رنگ و رو رفته. حس دلبستگی عجیبی بهش پیدا کردم. عروس زیبا با چادر گل گلی رو کنارش میدیدم و یاد همهی روزهایی که ازش خواسته بودم تلفن رو عوض کنه افتادم. حالا مطمئن بودم از نبودنش حس کمبود و دلتنگی خواهم کرد. احساسم به اون گوشی تلفن غیر قابل وصف بود. حسی که هیچوقت از بین نمیره.
اون عکس قدیمی توی یک قاب زیبا شد الهام بخش لحظه لحظه زندگی من.
✳ شرکتکنندهی شماره #نه: خانم ارمغان سرور
@adabi_aut
👍🏻 - 76
👍👍👍👍👍👍👍👍 67%
👎🏻 - 38
👍👍👍👍 33%
👥 112 people voted so far.
همیشه دوست داشتم با خاطرات مادربزرگم شریک بشم. روزهایی که میرفتیم سراغ البوم قدیمیش، فرصت خوبی بود تا پای خاطراتش بنشینم. تقریبا پشت هر عکسی قصه ای بود. بعضی رو با آب و تاب و بعضی رو به طور خلاصه برام میگفت.
یکی از عکسهای مادربزرگ، دختر زیبا و جوانی بود که چادر سفیدی سر داشت و گلهای ریز و بهاری اون، چهرهاش رو زیباتر کرده بود. میتونستم چشمهای پر از محبت و لبخند مادربزرگم رو در چهره دختر زیبا ببینم...
بارها خواسته بودم قصهی عکس رو برام تعریف کنه اما همیشه دست به سرم کرده بود؛ تا اینکه بالاخره مادربزرگم لب به سخن گشود:
چند ماهی از عروسیمون گذشته بود... پدربزرگت مجبور شد برای کار به تهران بره... تازه عروسی بودم که کارش شمردن روزها شده بود تا وقتی که پدربزرگت برگرده کنارش. آخرین باری که اومد، تلفن توی عکس رو خریده بود. چقدر خوشحال۷ بودیم که میتونستیم از حال هم خبردار بشیم.
منو نشوند کنار تلفن و با دوربین پدرش ازم عکس گرفت. بعد رفتنش هر روز منتظر زنگ تلفن بودم. ولی اون تلفن هیچوقت دوباره زنگ نزد.
وسایلش رو که فرستادن این عکس رو پیدا کردم. بعدها که پدرت به دنیا اومد هم پدرش بودم و هم مادرش. حتی سالها بعد که صدای زنگ تلفن رو میشنیدم، باز تصور میکردم پدربزرگته که پشت خطه. پدرت بزرگتر که شد، هر بار اصرار میکرد گوشی تلفن رو عوض کنیم. من هم به نحوی دست به سرش میکردم...
همینطور که مادربزرگ صحبت میکرد، برای اولین بار اشک رو تو چشمهای مهربونش دیدم؛ مادربزرگ برای من الگوی صبر بود و پدرم آینه شجاعت او. چشمهام رو دوختم به تلفن قدیمی و رنگ و رو رفته. حس دلبستگی عجیبی بهش پیدا کردم. عروس زیبا با چادر گل گلی رو کنارش میدیدم و یاد همهی روزهایی که ازش خواسته بودم تلفن رو عوض کنه افتادم. حالا مطمئن بودم از نبودنش حس کمبود و دلتنگی خواهم کرد. احساسم به اون گوشی تلفن غیر قابل وصف بود. حسی که هیچوقت از بین نمیره.
اون عکس قدیمی توی یک قاب زیبا شد الهام بخش لحظه لحظه زندگی من.
✳ شرکتکنندهی شماره #نه: خانم ارمغان سرور
@adabi_aut
👍🏻 - 76
👍👍👍👍👍👍👍👍 67%
👎🏻 - 38
👍👍👍👍 33%
👥 112 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
صبحها زود پا میشد تا داروهایش را بخورد. بعد به برنجی که از شب قبل خیس کرده بود، نمک میزد. ماندهی غذای شب قبل را هم میریخت هِرهی پنجره، سهم گنجشکهایی که هركدام اسم خودشان را داشتند. از زور تنهایی با آنها دمخور شده بود.
بیشتر وقتش داخل اتاق مرد میگذشت. یا پشت پنجره میایستاد و چشم به در میدوخت یا تلفن بهدست لبه تختش مینشست. سیم تلفن را بلند گرفته بود که تا داخل اتاق برسد.
شبها فقط روی تخت مرد بود که کابوس نمیدید. البته اگر خوابش میبرد. صبح به صبح تمام اتاق را برق میانداخت که مبادا مرد سرزده بیاید و اتاقش مرتب نباشد. ابتدا ملافه را مرتب میکرد. هر گل روی ملافه نشانهی یک روز از نبودن مرد بود. مردی که به تار و پود ملافه دوختهشدهبود تا کابوسهای زن را ببرد.
آخرین دفعه آبان بود که او را دیده بود. آفتابنزده ریخته بودند در خانه و برده بودندش. معلوم نبود که هستند یا چه میخواهند. اما زن از همان روز از خورد و خوراک افتاده بود. چشم به راه مرد بود.
یک روز کنار پنجره که ایستاده بود تلفن زنگ خورد؛ ترسید. دستش به لبه شوفاژ خورد و انگشتش سوخت. هولکی رفت تلفن را جواب بدهد. صدای نخراشیدهی آن طرف خط ، تمام امیدش را کور کرد.
گلهای ملافه رنگ باختند و مرگ، با یک تیر دو نشان زد...
✳ شرکتکنندهی شماره #ده: آقای محمدعرفان خانی
@adabi_aut
👍🏻 - 22
👍👍👍👍👍👍👍 47%
👎🏻 - 24
👍👍👍👍👍👍👍👍 52%
👥 46 people voted so far.
صبحها زود پا میشد تا داروهایش را بخورد. بعد به برنجی که از شب قبل خیس کرده بود، نمک میزد. ماندهی غذای شب قبل را هم میریخت هِرهی پنجره، سهم گنجشکهایی که هركدام اسم خودشان را داشتند. از زور تنهایی با آنها دمخور شده بود.
بیشتر وقتش داخل اتاق مرد میگذشت. یا پشت پنجره میایستاد و چشم به در میدوخت یا تلفن بهدست لبه تختش مینشست. سیم تلفن را بلند گرفته بود که تا داخل اتاق برسد.
شبها فقط روی تخت مرد بود که کابوس نمیدید. البته اگر خوابش میبرد. صبح به صبح تمام اتاق را برق میانداخت که مبادا مرد سرزده بیاید و اتاقش مرتب نباشد. ابتدا ملافه را مرتب میکرد. هر گل روی ملافه نشانهی یک روز از نبودن مرد بود. مردی که به تار و پود ملافه دوختهشدهبود تا کابوسهای زن را ببرد.
آخرین دفعه آبان بود که او را دیده بود. آفتابنزده ریخته بودند در خانه و برده بودندش. معلوم نبود که هستند یا چه میخواهند. اما زن از همان روز از خورد و خوراک افتاده بود. چشم به راه مرد بود.
یک روز کنار پنجره که ایستاده بود تلفن زنگ خورد؛ ترسید. دستش به لبه شوفاژ خورد و انگشتش سوخت. هولکی رفت تلفن را جواب بدهد. صدای نخراشیدهی آن طرف خط ، تمام امیدش را کور کرد.
گلهای ملافه رنگ باختند و مرگ، با یک تیر دو نشان زد...
✳ شرکتکنندهی شماره #ده: آقای محمدعرفان خانی
@adabi_aut
👍🏻 - 22
👍👍👍👍👍👍👍 47%
👎🏻 - 24
👍👍👍👍👍👍👍👍 52%
👥 46 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
از وقتی اومدم تو این خونه، همه خانواده با نهایت احترام با من رفتار میکردند. اوایل خیلی آروم بهم دست میزدند و مطمئن میشدند که دستشون رو قبلش شستهاند؛ خب در واقع بیبی اینقدر داد میزد که مجبور شده بودند! ننهجون حتی یه پارچهی سفیدی رو گلدوزی کرده و بهم هدیه داده بود.
بعد مدتی دیگه حسابی به صداهاشون عادت کرده بودم و من هم شده بودم یکی از اعضای خانواده. روزها بیبی از مدل موی عصمت خانوم برام میگفت و عصرها ننهجون از خاطرات آقاجان.اما فقط همین نبود. امیرخان کارهای فروش لوازم رو با من چک میکرد و عباس جوجه مشقهاشو از من میپرسید. حسابی رفیق شده بودم با همهاشون! اما خانوادهی من فقط محدود به بیبی و ننهجون نمیشد، به امیرخان و عباس جوجه هم نمیشد! با وجود حرفهایی هم که با مریم رد و بدل میکردیم، اونم محدودم نکرد. میدونین، اصولا آدم مستقلی هستم. ولی خب، مریم بود دیگه.
اولین باری که مریم درگوشم حرف زد رو هیچوقت یادم نمیره. لبای کوچیکشو آروم چسبوند به گوشم و گفت: الو؟
درسته، اسم من الو بود. بعد از اون، بیشتر از همیشه با تمام وجودم زنگ میزدم تا مریم زودتر به سمتم هجوم ببره. قیافهاش خیلی بامزه میشد. اگر میدیدین! البته بعضی روزها قهر میکرد؛ بیبی باید چندباری صداش میزد تا جوابمو بده. ولی خب میدونین، اینها همش نمک زندگیه!
صدای مریم شبها که یواشکی از اتاقش سردرمیآوردم، اسرارآمیزتر از همیشه میشد. جوری که حس میکردم الاناس که قطع بشم! اما درست همون موقعی که نفسم بالا نمیومد، یواش و نگران توی گوشم میگفت: الو؟ الو؟ هستی؟... و بودم. بودم براش. ساعتها بودم براش. یک عالم براش حرف میزدم. تا خوابش ببره. تک تک نفسهاش رو میبلعیدم. درست مثل «دوستت دارم»هایی که میگفت. معرکه بودند!
نمیخوام بگم هرچی که شنیدم قربون صدقه و میمیرم برات و اینا بود؛ میدونی برای حفظ ظاهر هم شده، باید روزها عادی حرف میزدیم. گاهی انگار خانوم بودم، گاهی دایی قاسم، گاهی هم بقال محل.
بعضی شبها گریه میکرد. اشکهاش. سعی میکردم دست بکشم به صورتش ولی خودش زودتر، با پیرهنش پاکم میکرد. بعد یهو این گریهها همیشگی شدن. دیگه پیرهن خوشگل نمیپوشید. همش شده بود سیاه سیاه سیاه...
یادم نمیاد دقیقا کی بود ولی یه روزی دیگه جوابمو نداد. راستش رو بخوای، دیگه خودم صداش نزدم. هیچ صدایی تو خونه نبود. انگار یک گور دستهجمعی کنده بودند و همه رو ریخته بودند توش، غیر از من! چند باری تلاش کردم صداشون بزنم: بیبی؟؟ ننهجون؟ امیرخان؟ عباس جوجه؟...مریم جانم؟
تنها دلخوشیم پارچهی سفید گلدوزی شدهی ننهجون بود. فکر کنم خیلی بهم میومده که مریم اونو کامل کشیده بود روم و رفته بود. اما قرار نبود همیشه بیرون بمونه که، نه؟ یه روزی بالاخره برمیگشت. یواشکی بغلم میکرد و منو میبرد توی اتاقش. دوتایی میخزیدیم زیر پتو. با هیجان نوازشم میکرد. صدامو که صاف میکردم تا براش حرف بزنم، یواش میگفت: بذار ببینم کسی پشت در نباشه.
میشمردم با خودم. ۵ثانیه. ۵ثانیهی پر از لذت. ۵ثانیهی انتظار همراه با امید. همونطوری که روی تختش ولو شدم میشمرم: ۵،۴،۳،۲،۱
-الو؟ هستی هنوز؟
✳ شرکتکنندهی شماره #یازده: خانم ماهین میرشمس
@adabi_aut
👍🏻 - 87
👍👍👍👍👍👍👍👍 73%
👎🏻 - 31
👍👍 26%
👥 118 people voted so far.
از وقتی اومدم تو این خونه، همه خانواده با نهایت احترام با من رفتار میکردند. اوایل خیلی آروم بهم دست میزدند و مطمئن میشدند که دستشون رو قبلش شستهاند؛ خب در واقع بیبی اینقدر داد میزد که مجبور شده بودند! ننهجون حتی یه پارچهی سفیدی رو گلدوزی کرده و بهم هدیه داده بود.
بعد مدتی دیگه حسابی به صداهاشون عادت کرده بودم و من هم شده بودم یکی از اعضای خانواده. روزها بیبی از مدل موی عصمت خانوم برام میگفت و عصرها ننهجون از خاطرات آقاجان.اما فقط همین نبود. امیرخان کارهای فروش لوازم رو با من چک میکرد و عباس جوجه مشقهاشو از من میپرسید. حسابی رفیق شده بودم با همهاشون! اما خانوادهی من فقط محدود به بیبی و ننهجون نمیشد، به امیرخان و عباس جوجه هم نمیشد! با وجود حرفهایی هم که با مریم رد و بدل میکردیم، اونم محدودم نکرد. میدونین، اصولا آدم مستقلی هستم. ولی خب، مریم بود دیگه.
اولین باری که مریم درگوشم حرف زد رو هیچوقت یادم نمیره. لبای کوچیکشو آروم چسبوند به گوشم و گفت: الو؟
درسته، اسم من الو بود. بعد از اون، بیشتر از همیشه با تمام وجودم زنگ میزدم تا مریم زودتر به سمتم هجوم ببره. قیافهاش خیلی بامزه میشد. اگر میدیدین! البته بعضی روزها قهر میکرد؛ بیبی باید چندباری صداش میزد تا جوابمو بده. ولی خب میدونین، اینها همش نمک زندگیه!
صدای مریم شبها که یواشکی از اتاقش سردرمیآوردم، اسرارآمیزتر از همیشه میشد. جوری که حس میکردم الاناس که قطع بشم! اما درست همون موقعی که نفسم بالا نمیومد، یواش و نگران توی گوشم میگفت: الو؟ الو؟ هستی؟... و بودم. بودم براش. ساعتها بودم براش. یک عالم براش حرف میزدم. تا خوابش ببره. تک تک نفسهاش رو میبلعیدم. درست مثل «دوستت دارم»هایی که میگفت. معرکه بودند!
نمیخوام بگم هرچی که شنیدم قربون صدقه و میمیرم برات و اینا بود؛ میدونی برای حفظ ظاهر هم شده، باید روزها عادی حرف میزدیم. گاهی انگار خانوم بودم، گاهی دایی قاسم، گاهی هم بقال محل.
بعضی شبها گریه میکرد. اشکهاش. سعی میکردم دست بکشم به صورتش ولی خودش زودتر، با پیرهنش پاکم میکرد. بعد یهو این گریهها همیشگی شدن. دیگه پیرهن خوشگل نمیپوشید. همش شده بود سیاه سیاه سیاه...
یادم نمیاد دقیقا کی بود ولی یه روزی دیگه جوابمو نداد. راستش رو بخوای، دیگه خودم صداش نزدم. هیچ صدایی تو خونه نبود. انگار یک گور دستهجمعی کنده بودند و همه رو ریخته بودند توش، غیر از من! چند باری تلاش کردم صداشون بزنم: بیبی؟؟ ننهجون؟ امیرخان؟ عباس جوجه؟...مریم جانم؟
تنها دلخوشیم پارچهی سفید گلدوزی شدهی ننهجون بود. فکر کنم خیلی بهم میومده که مریم اونو کامل کشیده بود روم و رفته بود. اما قرار نبود همیشه بیرون بمونه که، نه؟ یه روزی بالاخره برمیگشت. یواشکی بغلم میکرد و منو میبرد توی اتاقش. دوتایی میخزیدیم زیر پتو. با هیجان نوازشم میکرد. صدامو که صاف میکردم تا براش حرف بزنم، یواش میگفت: بذار ببینم کسی پشت در نباشه.
میشمردم با خودم. ۵ثانیه. ۵ثانیهی پر از لذت. ۵ثانیهی انتظار همراه با امید. همونطوری که روی تختش ولو شدم میشمرم: ۵،۴،۳،۲،۱
-الو؟ هستی هنوز؟
✳ شرکتکنندهی شماره #یازده: خانم ماهین میرشمس
@adabi_aut
👍🏻 - 87
👍👍👍👍👍👍👍👍 73%
👎🏻 - 31
👍👍 26%
👥 118 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
خیره شده بودم به سقف .هیچی یادم نمیومد .ذهنم خالی خالی بود . از آخرین باری که صداش رو شنیده بودم پنج و نمیدونم چند ماهی میگذشت .از آخرین باری که دیده بودمش. بهم گفته بود منتظرش باشم .گفته بود میاد .زود .خیلی زود .همیشه تا کنارم می نشست میگفت:کاش جای این گلا بودم ،هرشب عطر تنت رو با تموم وجودم بغل میکردم. منم همیشه تا این رو میگفت می خندیدم . می خندیدم و زل میزدم توی چشمهاش که :تو اصلا باید همونی باشی که صبح ها کنارش روی همین ملحفه گلدار شسته شده،چشم باز می کنم .اینو که میگفتم دستهاش رو مینداخت دور کمرم، منو میکشید سمت خودش وودر گوشم حافظ زمزمه میکرد: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ... صداش تو تمام تنم میپیچید. اون موقع ها مست بودم انگار .عجیب خیال خامی داشتم .کاش لااقل همون جا ثبت اش میکردم. کاش عقربه ها رو نگه میداشتم نمیزاشتم از دستم بره . آخه افتاد مشکل ها ؟کجا افتاد مشکل ها ؟روی این ملحفه گلدار شسته شده ؟ چرا بین ما؟ حالا چرا فقط این بیت رو زمزمه میکرد ؟ پس الا یا ایها ساقی کجا باید به دادمون می رسید؟ . اصلا من به همینم راضیم .تو بیا جای این گلهای پژمرده روی ملحفه باش ،من تموم حافظ رو برات از بر میخونم .چرا که نه ؟من میگم "تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت" تو بگو " جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت " من میگم پاشو صبح شده ولی نه کنار تو ،تو بگو...بگو ..یه چیزی بگو لااقل نزار هی بوق ممتد بپیچه تو سرم .هی تلفن به دست خشکِ در بشم .رو به صبح بشینم .تا شب بشه .رو به شب بشینم تا ..صبح کجا بود ؟بدون تو آفتاب میزنه ولی دروغ میگن که صبح شده .صبح دیگه هیچ وقت نمیاد. اَه .لعنتی. بردار دیگه .یه چیزی بگو .گلهای ملحفه که هیچی تمام اتاق انتظارت رو می کشه . دکمه های تلفن هم دیگه از کار افتادن .باید کلی تلاش کنم تا ۲ بشه ۳ .۳ بشه ۴ .۴ بشه ..میگما ..راستی ..شماره ات چند بود؟
✳ شرکتکنندهی شماره #دوازده: خانم الهه زوارهئیان
@adabi_aut
👍🏻 - 8
👍👍👍 33%
👎🏻 - 17
👍👍👍👍👍👍👍👍 70%
👥 24 people voted so far.
خیره شده بودم به سقف .هیچی یادم نمیومد .ذهنم خالی خالی بود . از آخرین باری که صداش رو شنیده بودم پنج و نمیدونم چند ماهی میگذشت .از آخرین باری که دیده بودمش. بهم گفته بود منتظرش باشم .گفته بود میاد .زود .خیلی زود .همیشه تا کنارم می نشست میگفت:کاش جای این گلا بودم ،هرشب عطر تنت رو با تموم وجودم بغل میکردم. منم همیشه تا این رو میگفت می خندیدم . می خندیدم و زل میزدم توی چشمهاش که :تو اصلا باید همونی باشی که صبح ها کنارش روی همین ملحفه گلدار شسته شده،چشم باز می کنم .اینو که میگفتم دستهاش رو مینداخت دور کمرم، منو میکشید سمت خودش وودر گوشم حافظ زمزمه میکرد: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ... صداش تو تمام تنم میپیچید. اون موقع ها مست بودم انگار .عجیب خیال خامی داشتم .کاش لااقل همون جا ثبت اش میکردم. کاش عقربه ها رو نگه میداشتم نمیزاشتم از دستم بره . آخه افتاد مشکل ها ؟کجا افتاد مشکل ها ؟روی این ملحفه گلدار شسته شده ؟ چرا بین ما؟ حالا چرا فقط این بیت رو زمزمه میکرد ؟ پس الا یا ایها ساقی کجا باید به دادمون می رسید؟ . اصلا من به همینم راضیم .تو بیا جای این گلهای پژمرده روی ملحفه باش ،من تموم حافظ رو برات از بر میخونم .چرا که نه ؟من میگم "تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت" تو بگو " جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت " من میگم پاشو صبح شده ولی نه کنار تو ،تو بگو...بگو ..یه چیزی بگو لااقل نزار هی بوق ممتد بپیچه تو سرم .هی تلفن به دست خشکِ در بشم .رو به صبح بشینم .تا شب بشه .رو به شب بشینم تا ..صبح کجا بود ؟بدون تو آفتاب میزنه ولی دروغ میگن که صبح شده .صبح دیگه هیچ وقت نمیاد. اَه .لعنتی. بردار دیگه .یه چیزی بگو .گلهای ملحفه که هیچی تمام اتاق انتظارت رو می کشه . دکمه های تلفن هم دیگه از کار افتادن .باید کلی تلاش کنم تا ۲ بشه ۳ .۳ بشه ۴ .۴ بشه ..میگما ..راستی ..شماره ات چند بود؟
✳ شرکتکنندهی شماره #دوازده: خانم الهه زوارهئیان
@adabi_aut
👍🏻 - 8
👍👍👍 33%
👎🏻 - 17
👍👍👍👍👍👍👍👍 70%
👥 24 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
می دانم که شاید زیادی عصبانی شدم این دفعه، ولی خب دیگر شورش را درآورده. هیچ وقت مراعات نمی کند. این اواخر که بدتر از قبل هم شده بود. هروقت من دارم روی پرونده هایم کار می کنم می نشیند صدای تلویزیون را بلند می کند و دم به دقیقه سرک می کشد توی اتاقم. وقتی خوابم می نشیند روی مبل و گریه می کند، زار زار گریه می کند. با این کارهایش واقعا کلافه ام کرده. حالا هم که یاد گرفته از صبح تا شب با این تلفن زنگ بزند این طرف و آن طرف و مغز مرا بخورد. به همین آقایی که این چندوقت زیاد می آید خانه مان زنگ می زند اغلب. کارهایش عصبانیم می کند. فکر می کنم باید ریگی به کفشش باشد. چه معنی می دهد که یک مرد غریبه را هی بکشانی در خانه و بنشینی زارزار جلوی او گریه کنی و هی در مورد "جیم" با او حرف بزنی؟! جیم کدام خری است اصلا؟ فهمیده ام که جیم هر که هست این یارو برادرش است. پشت تلفن هم همه اش دارد شکایت این جیم را به این و آن می کند. هی می گوید نگرانش است. صبح تا شب گریه میکند و می گوید جیم دارد بدتر می شود. تمام این حرف ها را هرروز به آن یارو می گوید و گاه به گاه می کشاندش اینجا و دوتایی می نشینند به حرف زدن در مورد جیم و هر وقت هم حوصله شان سر برود مرا می پایند یا یواشکی توی پرونده هایم سرک می کشند. فکر کرده حالا که به روی خودم نمی آورم یعنی چیزی نفهمیده ام. فکر کرده نمی فهمم که حتما با برادر این مردک سر و سرّی دارد. گوربابای تو و جیم. هرکاری می خواهی بکنی، بکن. چرا مغز مرا می خوری آخر؟ هی سر و صدا، هی حرف، هی گریه. نه به این کارهایش نه به حالا که لام تا کام حرف نمی زند. امروز دوباره بلند شده بود تلفن را برداشته بود و گریه می کرد بلند بلند. قبلش هم آمده بود توی اتاق و پرونده هایم را برداشت و پاره کرد، وقتی داد و بیداد راه انداختم شروع کرد زدن توی سرش و این طرف و آن طرف دویدن و بعد هم رفت سمت اتاق و دوباره گوشی را برداشت و باز گریه زاری. تحمل صدایش واقعا سخت بود. هرچه فریاد زدم که ساکت شود و تلفن را بگذارد گوش نکرد. در را که با ضرب و زور وا کردم داشت می گفت که جیم حالش خیلی بد شده و می ترساندش. من را که دید حرفش را نصفه گذاشت و بناکرد به جیغ زدن. خیلی به اش گفتم که ساکت شود و مرا آزار ندهد ولی گوش نمی داد. حالا همین طوری دراز کشیده روی تخت و نطق نمی کشد. بابت آن جیم بی پدر لابد با من قهر کرده. شاید هم از بس این شب ها نخوابیده و نشسته گریه کرده، که حالا این طور گرفته روی تخت کنار تلفن خوابیده و توپ هم تکانش نمی دهد. نمی دانم با این حال آن یارو اینجا چه می کند دوباره. انگار کور است که خوابیده. آمده با چندنفر ایستاده دم اتاق و همه اش در مورد جیم حرف می زنند. مردک هی می گوید:"جیم ... چرا این کارو کردی؟" انگار دیوانه شده یارو، یک ریز گریه می کند. نمی دانم چرا دو دقیقه نمی گذارند آدم آرامش داشته باشد.
✳ شرکتکنندهی شماره #سیزده: آقای سبحان دائمی
@adabi_aut
👍🏻 - 15
👍👍👍👍👍👍👍👍 53%
👎🏻 - 15
👍👍👍👍👍👍👍👍 53%
👥 28 people voted so far.
می دانم که شاید زیادی عصبانی شدم این دفعه، ولی خب دیگر شورش را درآورده. هیچ وقت مراعات نمی کند. این اواخر که بدتر از قبل هم شده بود. هروقت من دارم روی پرونده هایم کار می کنم می نشیند صدای تلویزیون را بلند می کند و دم به دقیقه سرک می کشد توی اتاقم. وقتی خوابم می نشیند روی مبل و گریه می کند، زار زار گریه می کند. با این کارهایش واقعا کلافه ام کرده. حالا هم که یاد گرفته از صبح تا شب با این تلفن زنگ بزند این طرف و آن طرف و مغز مرا بخورد. به همین آقایی که این چندوقت زیاد می آید خانه مان زنگ می زند اغلب. کارهایش عصبانیم می کند. فکر می کنم باید ریگی به کفشش باشد. چه معنی می دهد که یک مرد غریبه را هی بکشانی در خانه و بنشینی زارزار جلوی او گریه کنی و هی در مورد "جیم" با او حرف بزنی؟! جیم کدام خری است اصلا؟ فهمیده ام که جیم هر که هست این یارو برادرش است. پشت تلفن هم همه اش دارد شکایت این جیم را به این و آن می کند. هی می گوید نگرانش است. صبح تا شب گریه میکند و می گوید جیم دارد بدتر می شود. تمام این حرف ها را هرروز به آن یارو می گوید و گاه به گاه می کشاندش اینجا و دوتایی می نشینند به حرف زدن در مورد جیم و هر وقت هم حوصله شان سر برود مرا می پایند یا یواشکی توی پرونده هایم سرک می کشند. فکر کرده حالا که به روی خودم نمی آورم یعنی چیزی نفهمیده ام. فکر کرده نمی فهمم که حتما با برادر این مردک سر و سرّی دارد. گوربابای تو و جیم. هرکاری می خواهی بکنی، بکن. چرا مغز مرا می خوری آخر؟ هی سر و صدا، هی حرف، هی گریه. نه به این کارهایش نه به حالا که لام تا کام حرف نمی زند. امروز دوباره بلند شده بود تلفن را برداشته بود و گریه می کرد بلند بلند. قبلش هم آمده بود توی اتاق و پرونده هایم را برداشت و پاره کرد، وقتی داد و بیداد راه انداختم شروع کرد زدن توی سرش و این طرف و آن طرف دویدن و بعد هم رفت سمت اتاق و دوباره گوشی را برداشت و باز گریه زاری. تحمل صدایش واقعا سخت بود. هرچه فریاد زدم که ساکت شود و تلفن را بگذارد گوش نکرد. در را که با ضرب و زور وا کردم داشت می گفت که جیم حالش خیلی بد شده و می ترساندش. من را که دید حرفش را نصفه گذاشت و بناکرد به جیغ زدن. خیلی به اش گفتم که ساکت شود و مرا آزار ندهد ولی گوش نمی داد. حالا همین طوری دراز کشیده روی تخت و نطق نمی کشد. بابت آن جیم بی پدر لابد با من قهر کرده. شاید هم از بس این شب ها نخوابیده و نشسته گریه کرده، که حالا این طور گرفته روی تخت کنار تلفن خوابیده و توپ هم تکانش نمی دهد. نمی دانم با این حال آن یارو اینجا چه می کند دوباره. انگار کور است که خوابیده. آمده با چندنفر ایستاده دم اتاق و همه اش در مورد جیم حرف می زنند. مردک هی می گوید:"جیم ... چرا این کارو کردی؟" انگار دیوانه شده یارو، یک ریز گریه می کند. نمی دانم چرا دو دقیقه نمی گذارند آدم آرامش داشته باشد.
✳ شرکتکنندهی شماره #سیزده: آقای سبحان دائمی
@adabi_aut
👍🏻 - 15
👍👍👍👍👍👍👍👍 53%
👎🏻 - 15
👍👍👍👍👍👍👍👍 53%
👥 28 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
حال من حال عجیبیست در این دورهی سخت
همچو دل کندن سیبیست از آغوش درخت
عقلم از شاخهی تقدیر گرفتهست و چه سود؟
دست دل میکِشدم سوی سیهچالهی بخت
سیب دلمرده که یک عمر زمین خورده کنون
میرود جان بدهد باز در آرامش تخت
عمر من نیست که افتاده به زندان زمان
این زمان است که میبندد از این قافله رخت
بوق ممتد شده همصحبتِ این مرد و هنوز
عشق احساس (غریبی)ست در این دورهی سخت
✳ شرکتکنندهی شماره #چهارده: آقای متین رضازاده
@adabi_aut
👍🏻 - 26
👍👍👍👍👍👍👍👍 61%
👎🏻 - 18
👍👍👍👍👍 42%
👥 42 people voted so far.
حال من حال عجیبیست در این دورهی سخت
همچو دل کندن سیبیست از آغوش درخت
عقلم از شاخهی تقدیر گرفتهست و چه سود؟
دست دل میکِشدم سوی سیهچالهی بخت
سیب دلمرده که یک عمر زمین خورده کنون
میرود جان بدهد باز در آرامش تخت
عمر من نیست که افتاده به زندان زمان
این زمان است که میبندد از این قافله رخت
بوق ممتد شده همصحبتِ این مرد و هنوز
عشق احساس (غریبی)ست در این دورهی سخت
✳ شرکتکنندهی شماره #چهارده: آقای متین رضازاده
@adabi_aut
👍🏻 - 26
👍👍👍👍👍👍👍👍 61%
👎🏻 - 18
👍👍👍👍👍 42%
👥 42 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
وسط تابستون گُر گرفته تلفن استیجاریِ مايهى دلخوشى بود! شمارهتو از حفظ ميگرفتم و همونطور كه سيم تلفنو دور انگشتم مىپيچيدم و مثل پاندول ساعت اينور اونور ميرفتم سرپا بودم جواب بدى. آخه يار وقتى صدات كِز مىكرد توى گوشم انگارى زمينو خاموش كرده باشن، فقط نحوه ادا كردن سلامتو صدبار حلاجى مىكردم! دلم مىخواست دكمههاى تلفنو از جا بكنم و آغوشتو بيارم روى خط ولى خوب شونههاى پَتوپهنت رضا نمىداد. با چه عقلى تلفنو يه جور نساخته بودن بشه دست يارُ گرفت و برد حياط بزرگهى پشت باغ و كلى چرخ زد. چرا قدِ يه بوسه فرصت نمىداد نقل مكان كنى اون ور تلفن و برگردى. اون روزا شده بودم تلفنچى و قوارهی تنم "انتظار" بود و دلم هُرى مىريخت پايين كه نكنه صدات از سيماى ِ تلفن كل شهر پخش بشه و همه دربهدر ِ يه صدا بشن و يار از دست بره! آخه اون شهر قد يه ديوونه بيشتر جا نداشت كه من بودم!
✳ شرکتکنندهی شماره #پانزده: خانم فرزانه رضایی
@adabi_aut
👍🏻 - 8
👍👍👍👍👍 42%
👎🏻 - 12
👍👍👍👍👍👍👍👍 63%
👥 19 people voted so far.
وسط تابستون گُر گرفته تلفن استیجاریِ مايهى دلخوشى بود! شمارهتو از حفظ ميگرفتم و همونطور كه سيم تلفنو دور انگشتم مىپيچيدم و مثل پاندول ساعت اينور اونور ميرفتم سرپا بودم جواب بدى. آخه يار وقتى صدات كِز مىكرد توى گوشم انگارى زمينو خاموش كرده باشن، فقط نحوه ادا كردن سلامتو صدبار حلاجى مىكردم! دلم مىخواست دكمههاى تلفنو از جا بكنم و آغوشتو بيارم روى خط ولى خوب شونههاى پَتوپهنت رضا نمىداد. با چه عقلى تلفنو يه جور نساخته بودن بشه دست يارُ گرفت و برد حياط بزرگهى پشت باغ و كلى چرخ زد. چرا قدِ يه بوسه فرصت نمىداد نقل مكان كنى اون ور تلفن و برگردى. اون روزا شده بودم تلفنچى و قوارهی تنم "انتظار" بود و دلم هُرى مىريخت پايين كه نكنه صدات از سيماى ِ تلفن كل شهر پخش بشه و همه دربهدر ِ يه صدا بشن و يار از دست بره! آخه اون شهر قد يه ديوونه بيشتر جا نداشت كه من بودم!
✳ شرکتکنندهی شماره #پانزده: خانم فرزانه رضایی
@adabi_aut
👍🏻 - 8
👍👍👍👍👍 42%
👎🏻 - 12
👍👍👍👍👍👍👍👍 63%
👥 19 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
_ سلام. خوبی دخترم؟
_ مگر می شود خوب نباشم؟! آخر مگر بهتر از این هم می شود؟! باید بیایی و این خانه قشنگ را ببینی. یک سالن بزرگ دارد که پنجره هایش رو به حیاطی زیبا باز می شوند.گل های توی باغچه را ندیدی؟! بوی یاس های آن، تمام فضا را پر کرده است.
_ خداروشکر که بلاخره خوشحال می بینمت.محمد کوچولوی من چطور است؟
_ محمد هم خوب است . در این یک ماه، خوشحالتر از این ندیده بودمش. الان هم آرام خوابیده است.
اولین بار بود که صدایش را می شنیدم. در نوایش، شادی و شعف موج می زد. در عرض یک ماه هم صاحب خانه شده بود، هم مادر.
_ سلام خانجون. این جا هم از سر ما دست بر نمی دارید؟! نگران نباشید محمد کوچولوی شما، صحیح و سالم اینجا ایستاده است.
_ سلام عزیزم. قربون صدات برم. تو نمیگی این مادر زبان بسته ات، دلتنگت می شود. آخر میان اینهمه توپ و تانک، چکار میکنی؟ نمی خواهی به خانه برگردی؟ برایت فسنجان می پزم. آب انار هم بیشتر می ریزم که ترش مزه بشود.
_ دلم لک زده برای دستپختت
_من هرروز قاب عکست را در آغوش میگیرم تا شاید آرام بشوم. اما طاقت نمی آورم. آخر چرا تو باید بروی؟! این همه جوان در این شهر مانده اند. تو هم یکی مثل آنها.
_ خانجون، این حرف ها را دیگر نزن. فقط دلواپس من نباش. منن...
_الو.. الوووو... الووو
آن روز را یادم نمی رود. دیگر صدایی از تلفن نمی آمد اما تو هنوز ادامه می دادی. خیسی چشمانت، مرا هم خیس کرده بود. طقت دیدن گری هایت را نداشتم. اما تازه آغاز ماجرا بود. خوشی و خنده از این خانه رخت بر بسته بود.
_ سلام خانم اسماعیلی. من اکبری هستم از سازمان. حال شما بهتر است؟
_سلام پسرم. دیشب خواب محمدم را دیدم. همان کت و شلواری که برایش خریده بودم را پوشیده بود. کنار حوض نشته بود و به گل های توی باغچه آب می پاشید. درب را که باز کردم، متوجه من شد. انگار منتظر من نشته است. چادرم را سر کردم و به طرفش رفتم اما او هنوز لبخند میزد و به ماهی های حوض نگاه میکرد. دیگر چیزی یادم نمی آید. هعی... خبر تازه ای دارید؟
_ خوب شد خودتان گفتید. راستش باید خبری را به شما بدهم اما نمی دانم چجوری بگویم. بی زحمت یک سر سازمان سر بزنید، بهتر است. آدرس را دارید؟
_
_الو.. خانم اسماعیلی... صدای من را می شنوید؟ جواب بدهید.
اما نمی توانست جواب بدهد. خانجون روی تخت دراز کشیده بود و من در کنار دستانش. آرام تر از همیشه. دیگر صدای سنگین نفس هایش را نمی شنیدم. صدای آقای اکبری می آمد اما صدای لزان و خسته خانجون، نه. یادم نمی رود که ساعت ها به من زل میزدی تا خبر آمدنش را بشنوی. اما رسم این روزگار عجیب است. امروز که باید می بودی و پسرت را ببینی، نیستی. شاید هم به قول خودت، الان در آغوش هم خوابیده اید. کاش من را هم در کنارتان خاک می کردند. آخر هنوز بوی خانجون را می دهم.
✳ شرکتکنندهی شماره #شانزده: آقای محمد همدانی
@adabi_aut
👍🏻 - 18
👍👍👍👍👍👍👍👍 58%
👎🏻 - 14
👍👍👍👍👍👍 45%
👥 31 people voted so far.
_ سلام. خوبی دخترم؟
_ مگر می شود خوب نباشم؟! آخر مگر بهتر از این هم می شود؟! باید بیایی و این خانه قشنگ را ببینی. یک سالن بزرگ دارد که پنجره هایش رو به حیاطی زیبا باز می شوند.گل های توی باغچه را ندیدی؟! بوی یاس های آن، تمام فضا را پر کرده است.
_ خداروشکر که بلاخره خوشحال می بینمت.محمد کوچولوی من چطور است؟
_ محمد هم خوب است . در این یک ماه، خوشحالتر از این ندیده بودمش. الان هم آرام خوابیده است.
اولین بار بود که صدایش را می شنیدم. در نوایش، شادی و شعف موج می زد. در عرض یک ماه هم صاحب خانه شده بود، هم مادر.
_ سلام خانجون. این جا هم از سر ما دست بر نمی دارید؟! نگران نباشید محمد کوچولوی شما، صحیح و سالم اینجا ایستاده است.
_ سلام عزیزم. قربون صدات برم. تو نمیگی این مادر زبان بسته ات، دلتنگت می شود. آخر میان اینهمه توپ و تانک، چکار میکنی؟ نمی خواهی به خانه برگردی؟ برایت فسنجان می پزم. آب انار هم بیشتر می ریزم که ترش مزه بشود.
_ دلم لک زده برای دستپختت
_من هرروز قاب عکست را در آغوش میگیرم تا شاید آرام بشوم. اما طاقت نمی آورم. آخر چرا تو باید بروی؟! این همه جوان در این شهر مانده اند. تو هم یکی مثل آنها.
_ خانجون، این حرف ها را دیگر نزن. فقط دلواپس من نباش. منن...
_الو.. الوووو... الووو
آن روز را یادم نمی رود. دیگر صدایی از تلفن نمی آمد اما تو هنوز ادامه می دادی. خیسی چشمانت، مرا هم خیس کرده بود. طقت دیدن گری هایت را نداشتم. اما تازه آغاز ماجرا بود. خوشی و خنده از این خانه رخت بر بسته بود.
_ سلام خانم اسماعیلی. من اکبری هستم از سازمان. حال شما بهتر است؟
_سلام پسرم. دیشب خواب محمدم را دیدم. همان کت و شلواری که برایش خریده بودم را پوشیده بود. کنار حوض نشته بود و به گل های توی باغچه آب می پاشید. درب را که باز کردم، متوجه من شد. انگار منتظر من نشته است. چادرم را سر کردم و به طرفش رفتم اما او هنوز لبخند میزد و به ماهی های حوض نگاه میکرد. دیگر چیزی یادم نمی آید. هعی... خبر تازه ای دارید؟
_ خوب شد خودتان گفتید. راستش باید خبری را به شما بدهم اما نمی دانم چجوری بگویم. بی زحمت یک سر سازمان سر بزنید، بهتر است. آدرس را دارید؟
_
_الو.. خانم اسماعیلی... صدای من را می شنوید؟ جواب بدهید.
اما نمی توانست جواب بدهد. خانجون روی تخت دراز کشیده بود و من در کنار دستانش. آرام تر از همیشه. دیگر صدای سنگین نفس هایش را نمی شنیدم. صدای آقای اکبری می آمد اما صدای لزان و خسته خانجون، نه. یادم نمی رود که ساعت ها به من زل میزدی تا خبر آمدنش را بشنوی. اما رسم این روزگار عجیب است. امروز که باید می بودی و پسرت را ببینی، نیستی. شاید هم به قول خودت، الان در آغوش هم خوابیده اید. کاش من را هم در کنارتان خاک می کردند. آخر هنوز بوی خانجون را می دهم.
✳ شرکتکنندهی شماره #شانزده: آقای محمد همدانی
@adabi_aut
👍🏻 - 18
👍👍👍👍👍👍👍👍 58%
👎🏻 - 14
👍👍👍👍👍👍 45%
👥 31 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
-داستان تلفن-
این قصه قرار نیست جایزه ببرد. قرار است هزارها نفر بیایند و آن انگشت چپهی شصت را فشار دهند و بنویسند که خوششان نیامده. قرار است «هو» شَوَم.
خیلی مهم نیست. این، داستان «آبرو»ی خانوادهی ماست که باید در کوتاهترین حالت ممکن نوشته شود. پانصد کلمه.
*
نباید کار سختی باشد. وقتی تلفن زنگ خورد، جز صدای نفس و هقهقهای فهیمه چیز دیگری نشنیدم.
«هق هق»، یک کلمه، یا در سختگیرانه ترین حالت، دو کلمه به حساب میآید. اما کل قضیه، توی همین چهارتا «حرف» تمام میشود.
*
سر شیفتم. در خانهی سالمندان. پیجم میکنند : «خانم ذیلائی، تلفن».
حالا منم که ایستادهام زل زده به گل گلهای صورتی و آبی ملافهی مچالهِی تخت. فاصلهی کوتاهی است بین پردهی گوشم و هفت سوراخِ غمگینِ روی گوشیِتلفن. بینِ یک خانوادهی «شریف» و یک خانوادهی «بی آبرو».
*
فردا، داستان خانوادهی ما تیتر روزنامه میشود. حبیب،برادرم، لباسهاش را کنده و رفته توی حمام. شیرین ماتش برده. هر چه تقلا کرده نتوانسته خودش را از زیر دستهاش بِکِشد بیرون. حتماً اسمش را کامل نمینویسند شاید فقط بنویسند «ح.ز». باید زنگ بزنم به ادیتور روزنامه، بگویم ذیلائی با دال،ذال است.
لابد تیتر میزنند:« تجاوز به محارم. قربانی، دختری سیزده ساله است.»
شاید هم بنویسند: « تأثیر ماهواره »
*
باید زنگ بزنم بگویم بابا خدابیامرز، اصلأ نمیگذاشت پای ورق و ماهواره به خانه ما باز شود. یکبار هم کارتهای فوتبالِ حبیب را قیچی کرد. چون شرطبندی، حرام است.
نباید حرف ماهواره را بیاورند. تن بابا تویگور بلرزد. باید برگردم خانه. سر فهیمه را گِرد کنم توی بغلم.
*
داستان همینجا ناتمام میشود.
ناتمام.
مثلِ غصهی من، که حالا هم خانوادهی قربانی است، هم متجاوز
✳ شرکتکنندهی شماره #هفده: خانم مریم شفیقپور
@adabi_aut
👍🏻 - 4
👍👍👍👍👍 40%
👎🏻 - 6
👍👍👍👍👍👍👍👍 60%
👥 10 people voted so far.
-داستان تلفن-
این قصه قرار نیست جایزه ببرد. قرار است هزارها نفر بیایند و آن انگشت چپهی شصت را فشار دهند و بنویسند که خوششان نیامده. قرار است «هو» شَوَم.
خیلی مهم نیست. این، داستان «آبرو»ی خانوادهی ماست که باید در کوتاهترین حالت ممکن نوشته شود. پانصد کلمه.
*
نباید کار سختی باشد. وقتی تلفن زنگ خورد، جز صدای نفس و هقهقهای فهیمه چیز دیگری نشنیدم.
«هق هق»، یک کلمه، یا در سختگیرانه ترین حالت، دو کلمه به حساب میآید. اما کل قضیه، توی همین چهارتا «حرف» تمام میشود.
*
سر شیفتم. در خانهی سالمندان. پیجم میکنند : «خانم ذیلائی، تلفن».
حالا منم که ایستادهام زل زده به گل گلهای صورتی و آبی ملافهی مچالهِی تخت. فاصلهی کوتاهی است بین پردهی گوشم و هفت سوراخِ غمگینِ روی گوشیِتلفن. بینِ یک خانوادهی «شریف» و یک خانوادهی «بی آبرو».
*
فردا، داستان خانوادهی ما تیتر روزنامه میشود. حبیب،برادرم، لباسهاش را کنده و رفته توی حمام. شیرین ماتش برده. هر چه تقلا کرده نتوانسته خودش را از زیر دستهاش بِکِشد بیرون. حتماً اسمش را کامل نمینویسند شاید فقط بنویسند «ح.ز». باید زنگ بزنم به ادیتور روزنامه، بگویم ذیلائی با دال،ذال است.
لابد تیتر میزنند:« تجاوز به محارم. قربانی، دختری سیزده ساله است.»
شاید هم بنویسند: « تأثیر ماهواره »
*
باید زنگ بزنم بگویم بابا خدابیامرز، اصلأ نمیگذاشت پای ورق و ماهواره به خانه ما باز شود. یکبار هم کارتهای فوتبالِ حبیب را قیچی کرد. چون شرطبندی، حرام است.
نباید حرف ماهواره را بیاورند. تن بابا تویگور بلرزد. باید برگردم خانه. سر فهیمه را گِرد کنم توی بغلم.
*
داستان همینجا ناتمام میشود.
ناتمام.
مثلِ غصهی من، که حالا هم خانوادهی قربانی است، هم متجاوز
✳ شرکتکنندهی شماره #هفده: خانم مریم شفیقپور
@adabi_aut
👍🏻 - 4
👍👍👍👍👍 40%
👎🏻 - 6
👍👍👍👍👍👍👍👍 60%
👥 10 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
همیشه تمام تلاشش را می کرد تا سختی های زندگی را احساس نکنیم و تمام بار مشکلات را خودش به دوش می کشید. این آخری ها شرایط خیلی سخت شده بود. قرار بود بره و تا نهایت یک ماه دیگه با دست پر برگرده ولی دیگه خبری ازش نشد....
برای گذران زندگی من و مادر مجبور به دست فروشی شدیم. در این میان بود که همسر زهرا در حین باربری ساختمان از اون بالا افتاد و رفت تو کما. زهرا هم با دو تا بچه ی قد و نیم قد به خانه ی ما روانه شد.
روزهای سختی را گذروندیم ولی الان دیگه به این شرایط عادت کردم. شونه هام هم برای به دوش کشیدن مشکلات پهن تر شدن. این خروس بی محل ما هم تا آفتاب میزنه آنقدر میخونه که از خوابیدن پشیمونت کنه. سر و صدای مادر و نرگس از اتاق کناری به گوش میرسه....
زهرا هیچ وقت این صبح زود از خونه بیرون نمی رفت. گوشی تلفن روی تشکش افتاده ، در خونه هم باز مونده... نکنه برای شوهرش اتفاقی افتاده. ناگهان نیرویی در این تن خواب آلود و افسرده تکانم داد و از رختخواب جدام کرد.
باورم نمی شد زهرا رفته بود. تازه اولین پرتوهای خورشید رویِ گوشیِ افتاده رو تشک، خودشون را نشون میدادن. اون طرف تر تنگ ماهی عید هم روی زمین افتاده بود و ماهی ای که برای عیدی نرگس خریده بودم جون داده بود.
تمام روزهای سختی که از رفتن پدر گذرونده بودیم، جلوی چشمام زنده شد. از وقتی که اولین کیف مدرسه را خریدم ولی به جای کتاب، با وسایل دست فروشی آن را پر می کردم و با طلوع آفتاب و تا آخر شب در تلاش فروش دستمال های آشپزخانه ای بودم که مادر می دوخت. آن روز که به خانه برگشتم و مادر از فشار غصه و کار بیهوش روی زمین افتاده بود. بازگشت زهرا به خانه و تمام سختی های دیگه....
صدای کوبیدن درب خانه در آوازهای این خروس سمج پیچیده بود. درست مثل گروهی که طبل و نوحه ی زندگی مرا میزند...دیگر توانی برای نفس هایم باقی نمانده بود چه برسد به باز کردن در. نرگس با وجود سن کمش تمام نگرانی ها و استرس ها را احساس می کرد ولی با تردید به سمت در خانه رفت و در را باز کرد. زهرا با یه آقایی از پشت در پیدا شدن. باورم نمی شد.... یعنی خودش بود....آره خودش بود. پدر بعد از پنج سال بالاخره به خونه بازگشت.
✳ شرکتکنندهی شماره #هجده: خانم راضیه صفری
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍👍👍👍👍👍 42%
👎🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 57%
👥 7 people voted so far.
همیشه تمام تلاشش را می کرد تا سختی های زندگی را احساس نکنیم و تمام بار مشکلات را خودش به دوش می کشید. این آخری ها شرایط خیلی سخت شده بود. قرار بود بره و تا نهایت یک ماه دیگه با دست پر برگرده ولی دیگه خبری ازش نشد....
برای گذران زندگی من و مادر مجبور به دست فروشی شدیم. در این میان بود که همسر زهرا در حین باربری ساختمان از اون بالا افتاد و رفت تو کما. زهرا هم با دو تا بچه ی قد و نیم قد به خانه ی ما روانه شد.
روزهای سختی را گذروندیم ولی الان دیگه به این شرایط عادت کردم. شونه هام هم برای به دوش کشیدن مشکلات پهن تر شدن. این خروس بی محل ما هم تا آفتاب میزنه آنقدر میخونه که از خوابیدن پشیمونت کنه. سر و صدای مادر و نرگس از اتاق کناری به گوش میرسه....
زهرا هیچ وقت این صبح زود از خونه بیرون نمی رفت. گوشی تلفن روی تشکش افتاده ، در خونه هم باز مونده... نکنه برای شوهرش اتفاقی افتاده. ناگهان نیرویی در این تن خواب آلود و افسرده تکانم داد و از رختخواب جدام کرد.
باورم نمی شد زهرا رفته بود. تازه اولین پرتوهای خورشید رویِ گوشیِ افتاده رو تشک، خودشون را نشون میدادن. اون طرف تر تنگ ماهی عید هم روی زمین افتاده بود و ماهی ای که برای عیدی نرگس خریده بودم جون داده بود.
تمام روزهای سختی که از رفتن پدر گذرونده بودیم، جلوی چشمام زنده شد. از وقتی که اولین کیف مدرسه را خریدم ولی به جای کتاب، با وسایل دست فروشی آن را پر می کردم و با طلوع آفتاب و تا آخر شب در تلاش فروش دستمال های آشپزخانه ای بودم که مادر می دوخت. آن روز که به خانه برگشتم و مادر از فشار غصه و کار بیهوش روی زمین افتاده بود. بازگشت زهرا به خانه و تمام سختی های دیگه....
صدای کوبیدن درب خانه در آوازهای این خروس سمج پیچیده بود. درست مثل گروهی که طبل و نوحه ی زندگی مرا میزند...دیگر توانی برای نفس هایم باقی نمانده بود چه برسد به باز کردن در. نرگس با وجود سن کمش تمام نگرانی ها و استرس ها را احساس می کرد ولی با تردید به سمت در خانه رفت و در را باز کرد. زهرا با یه آقایی از پشت در پیدا شدن. باورم نمی شد.... یعنی خودش بود....آره خودش بود. پدر بعد از پنج سال بالاخره به خونه بازگشت.
✳ شرکتکنندهی شماره #هجده: خانم راضیه صفری
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍👍👍👍👍👍 42%
👎🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 57%
👥 7 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم
گفتم چرا من این گناهو گردن بگیرم؟خورشید خودش بیدارت میکنه؛
سر صبحی داشت رو صورتت میرقصید.
حیف که این کار لعنتی نذاشت بیشتر نگات کنم.
حالا تو پاشو...
پاشو رو تختی رو صاف و صوف کن
یه چایی دم کن...
پاشو نفس بکش ریحانه جانم
پاشوخانومم!حیف اون نور نیست که پشت پنجره بمونه؟
نکنه تاریک شه خونهی آرزوهامون!
پاشو علی قربونت بره...
الو ریحانه؟
گوشی دستته؟!
✳ شرکتکنندهی شماره #نوزده : خانم فرانک پیروزه
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍👍👍 30%
👎🏻 - 7
👍👍👍👍👍👍👍👍 70%
👥 10 people voted so far.
خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم
گفتم چرا من این گناهو گردن بگیرم؟خورشید خودش بیدارت میکنه؛
سر صبحی داشت رو صورتت میرقصید.
حیف که این کار لعنتی نذاشت بیشتر نگات کنم.
حالا تو پاشو...
پاشو رو تختی رو صاف و صوف کن
یه چایی دم کن...
پاشو نفس بکش ریحانه جانم
پاشوخانومم!حیف اون نور نیست که پشت پنجره بمونه؟
نکنه تاریک شه خونهی آرزوهامون!
پاشو علی قربونت بره...
الو ریحانه؟
گوشی دستته؟!
✳ شرکتکنندهی شماره #نوزده : خانم فرانک پیروزه
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍👍👍 30%
👎🏻 - 7
👍👍👍👍👍👍👍👍 70%
👥 10 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
در شگفت ماندهای از جبر این ظلم محدود؛ انتزاعی انسانی؛ واگویهای ناقص و ناقضِ لامکانی مظلوم. اوروبروس! دیوارها اختراعی بود برای انحصار شادی شبانه و نمود قلمرو حیوانی. حالا بالها شکسته، زیبایی به گوشهای خزیده که حتی هنر عجزه مانده از وصف. دیوارها مرزهای خودخواسته، شتکِ فسردگی میزنند، غلیظ، مثل قلب تپندهی زندانیی که جرم بینقابی داشت.
و تو شگفتا میزنی با های و هوی نفست. این انتخاب طبیعیت نبود ولی چاره چیست؟ یا نقش میگیری یا سایه میسازی؛ اشباحی که ابزار قدرتاند. و حالا هیچ کدام را نمیخواهی.
«زیبایی تنها ربایندهی افکار است که سزاوار اعتناست.» این را آن تزار ژندهپوش میگفت که بین دیوارها گیر افتاده بود. زیبایی؛ با آن شلال سیاهی که رقصنده است جاذبهی بهشت دارد. بالهاش را چیدهاند و گاه گوشه میگیرد؛ ولی نوای پاکوبههاش از دیوارها میگذرد؛ جرنگ جرنگ موهاش وقت سماع زمینیش حلقههای آشفته میگسلاند؛ و عطر عریان باکرهاش، مستی منزه است. میدانی و همین را میخواهی. اما غروری ابلهانه داری و ترس از دیوارها؛ ترس از ارتعاش زیبایی و آوار دیوارها؛ هراس از دنیایی که هنوز کشف نکردیش و فقط با شعاع نوری میتوانی ببینیش که اندامهاش میسازند، با هر قوسی که میگیرند.
توی تاریکنا، گریههای زیبایی را میشنوی. از کوری آدمها مینالد و ترس طاعون دارد، مبادا توی سیاهیها بماند. بلند میشوی و میدانی اگر پیداش نکنی، توی تاریکی خواهی مرد و بیرون دیوارها نخواهی دید.
موسیقی توی کلامت میاندازی و با تپش شقیقههای مضطربت آهنگ میسازی. صداش میکنی و خودت میچرخی. نور فضا را پر میکند. زیبایی میخندد، دیوارها میلرزند. عطرش فضا را آغشته، جرنگ جرنگِ گوارایی جاری شده و حالا نادانسته در آغوشش کشیدهای.
تمام شهر پر از دیوار است، تنیدهی دور آدمها.
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست: آقای مسعود ایرانی
@adabi_aut
👍🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👎🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👥 8 people voted so far.
در شگفت ماندهای از جبر این ظلم محدود؛ انتزاعی انسانی؛ واگویهای ناقص و ناقضِ لامکانی مظلوم. اوروبروس! دیوارها اختراعی بود برای انحصار شادی شبانه و نمود قلمرو حیوانی. حالا بالها شکسته، زیبایی به گوشهای خزیده که حتی هنر عجزه مانده از وصف. دیوارها مرزهای خودخواسته، شتکِ فسردگی میزنند، غلیظ، مثل قلب تپندهی زندانیی که جرم بینقابی داشت.
و تو شگفتا میزنی با های و هوی نفست. این انتخاب طبیعیت نبود ولی چاره چیست؟ یا نقش میگیری یا سایه میسازی؛ اشباحی که ابزار قدرتاند. و حالا هیچ کدام را نمیخواهی.
«زیبایی تنها ربایندهی افکار است که سزاوار اعتناست.» این را آن تزار ژندهپوش میگفت که بین دیوارها گیر افتاده بود. زیبایی؛ با آن شلال سیاهی که رقصنده است جاذبهی بهشت دارد. بالهاش را چیدهاند و گاه گوشه میگیرد؛ ولی نوای پاکوبههاش از دیوارها میگذرد؛ جرنگ جرنگ موهاش وقت سماع زمینیش حلقههای آشفته میگسلاند؛ و عطر عریان باکرهاش، مستی منزه است. میدانی و همین را میخواهی. اما غروری ابلهانه داری و ترس از دیوارها؛ ترس از ارتعاش زیبایی و آوار دیوارها؛ هراس از دنیایی که هنوز کشف نکردیش و فقط با شعاع نوری میتوانی ببینیش که اندامهاش میسازند، با هر قوسی که میگیرند.
توی تاریکنا، گریههای زیبایی را میشنوی. از کوری آدمها مینالد و ترس طاعون دارد، مبادا توی سیاهیها بماند. بلند میشوی و میدانی اگر پیداش نکنی، توی تاریکی خواهی مرد و بیرون دیوارها نخواهی دید.
موسیقی توی کلامت میاندازی و با تپش شقیقههای مضطربت آهنگ میسازی. صداش میکنی و خودت میچرخی. نور فضا را پر میکند. زیبایی میخندد، دیوارها میلرزند. عطرش فضا را آغشته، جرنگ جرنگِ گوارایی جاری شده و حالا نادانسته در آغوشش کشیدهای.
تمام شهر پر از دیوار است، تنیدهی دور آدمها.
✳ شرکتکنندهی شماره #بیست: آقای مسعود ایرانی
@adabi_aut
👍🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👎🏻 - 4
👍👍👍👍👍👍👍👍 50%
👥 8 people voted so far.
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
🔺دوره اول مسابقه مجازی #عکس_نوشت William Eggleston @adabi_aut
🔴 تنها تا ساعت ۱۲ امشب مهلت دارید که در اولین دوره از مسابقهی مجازی #عکس_نوشت شرکت کنید.
⬅️ آثار خود را به آیدی @adabi_aut_admin1 ارسال کنید.
@adabi_aut
⬅️ آثار خود را به آیدی @adabi_aut_admin1 ارسال کنید.
@adabi_aut
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر pinned «🔴 تنها تا ساعت ۱۲ امشب مهلت دارید که در اولین دوره از مسابقهی مجازی #عکس_نوشت شرکت کنید. ⬅️ آثار خود را به آیدی @adabi_aut_admin1 ارسال کنید. @adabi_aut»
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
🔴 تنها تا ساعت ۱۲ امشب مهلت دارید که در اولین دوره از مسابقهی مجازی #عکس_نوشت شرکت کنید. ⬅️ آثار خود را به آیدی @adabi_aut_admin1 ارسال کنید. @adabi_aut
🚫مهلت ارسال آثار تا جمعه ۸ فروردین ماه ساعت ۱۲ شب تمدید شد🚫
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر pinned «🚫مهلت ارسال آثار تا جمعه ۸ فروردین ماه ساعت ۱۲ شب تمدید شد🚫»
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
كه آرام گریه كنیم
مردم گریز
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران باشد
ما
من و تو
چتر را در یك روز بارانی
در یك مغازه كه به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم كردیم
احمدرضا احمدی
#شعر_معاصر
@adabi_aut
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
كه آرام گریه كنیم
مردم گریز
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران باشد
ما
من و تو
چتر را در یك روز بارانی
در یك مغازه كه به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم كردیم
احمدرضا احمدی
#شعر_معاصر
@adabi_aut