✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
_ سلام. خوبی دخترم؟
_ مگر می شود خوب نباشم؟! آخر مگر بهتر از این هم می شود؟! باید بیایی و این خانه قشنگ را ببینی. یک سالن بزرگ دارد که پنجره هایش رو به حیاطی زیبا باز می شوند.گل های توی باغچه را ندیدی؟! بوی یاس های آن، تمام فضا را پر کرده است.
_ خداروشکر که بلاخره خوشحال می بینمت.محمد کوچولوی من چطور است؟
_ محمد هم خوب است . در این یک ماه، خوشحالتر از این ندیده بودمش. الان هم آرام خوابیده است.
اولین بار بود که صدایش را می شنیدم. در نوایش، شادی و شعف موج می زد. در عرض یک ماه هم صاحب خانه شده بود، هم مادر.
_ سلام خانجون. این جا هم از سر ما دست بر نمی دارید؟! نگران نباشید محمد کوچولوی شما، صحیح و سالم اینجا ایستاده است.
_ سلام عزیزم. قربون صدات برم. تو نمیگی این مادر زبان بسته ات، دلتنگت می شود. آخر میان اینهمه توپ و تانک، چکار میکنی؟ نمی خواهی به خانه برگردی؟ برایت فسنجان می پزم. آب انار هم بیشتر می ریزم که ترش مزه بشود.
_ دلم لک زده برای دستپختت
_من هرروز قاب عکست را در آغوش میگیرم تا شاید آرام بشوم. اما طاقت نمی آورم. آخر چرا تو باید بروی؟! این همه جوان در این شهر مانده اند. تو هم یکی مثل آنها.
_ خانجون، این حرف ها را دیگر نزن. فقط دلواپس من نباش. منن...
_الو.. الوووو... الووو
آن روز را یادم نمی رود. دیگر صدایی از تلفن نمی آمد اما تو هنوز ادامه می دادی. خیسی چشمانت، مرا هم خیس کرده بود. طقت دیدن گری هایت را نداشتم. اما تازه آغاز ماجرا بود. خوشی و خنده از این خانه رخت بر بسته بود.
_ سلام خانم اسماعیلی. من اکبری هستم از سازمان. حال شما بهتر است؟
_سلام پسرم. دیشب خواب محمدم را دیدم. همان کت و شلواری که برایش خریده بودم را پوشیده بود. کنار حوض نشته بود و به گل های توی باغچه آب می پاشید. درب را که باز کردم، متوجه من شد. انگار منتظر من نشته است. چادرم را سر کردم و به طرفش رفتم اما او هنوز لبخند میزد و به ماهی های حوض نگاه میکرد. دیگر چیزی یادم نمی آید. هعی... خبر تازه ای دارید؟
_ خوب شد خودتان گفتید. راستش باید خبری را به شما بدهم اما نمی دانم چجوری بگویم. بی زحمت یک سر سازمان سر بزنید، بهتر است. آدرس را دارید؟
_
_الو.. خانم اسماعیلی... صدای من را می شنوید؟ جواب بدهید.
اما نمی توانست جواب بدهد. خانجون روی تخت دراز کشیده بود و من در کنار دستانش. آرام تر از همیشه. دیگر صدای سنگین نفس هایش را نمی شنیدم. صدای آقای اکبری می آمد اما صدای لزان و خسته خانجون، نه. یادم نمی رود که ساعت ها به من زل میزدی تا خبر آمدنش را بشنوی. اما رسم این روزگار عجیب است. امروز که باید می بودی و پسرت را ببینی، نیستی. شاید هم به قول خودت، الان در آغوش هم خوابیده اید. کاش من را هم در کنارتان خاک می کردند. آخر هنوز بوی خانجون را می دهم.
✳ شرکتکنندهی شماره #شانزده: آقای محمد همدانی
@adabi_aut
👍🏻 - 18
👍👍👍👍👍👍👍👍 58%
👎🏻 - 14
👍👍👍👍👍👍 45%
👥 31 people voted so far.
_ سلام. خوبی دخترم؟
_ مگر می شود خوب نباشم؟! آخر مگر بهتر از این هم می شود؟! باید بیایی و این خانه قشنگ را ببینی. یک سالن بزرگ دارد که پنجره هایش رو به حیاطی زیبا باز می شوند.گل های توی باغچه را ندیدی؟! بوی یاس های آن، تمام فضا را پر کرده است.
_ خداروشکر که بلاخره خوشحال می بینمت.محمد کوچولوی من چطور است؟
_ محمد هم خوب است . در این یک ماه، خوشحالتر از این ندیده بودمش. الان هم آرام خوابیده است.
اولین بار بود که صدایش را می شنیدم. در نوایش، شادی و شعف موج می زد. در عرض یک ماه هم صاحب خانه شده بود، هم مادر.
_ سلام خانجون. این جا هم از سر ما دست بر نمی دارید؟! نگران نباشید محمد کوچولوی شما، صحیح و سالم اینجا ایستاده است.
_ سلام عزیزم. قربون صدات برم. تو نمیگی این مادر زبان بسته ات، دلتنگت می شود. آخر میان اینهمه توپ و تانک، چکار میکنی؟ نمی خواهی به خانه برگردی؟ برایت فسنجان می پزم. آب انار هم بیشتر می ریزم که ترش مزه بشود.
_ دلم لک زده برای دستپختت
_من هرروز قاب عکست را در آغوش میگیرم تا شاید آرام بشوم. اما طاقت نمی آورم. آخر چرا تو باید بروی؟! این همه جوان در این شهر مانده اند. تو هم یکی مثل آنها.
_ خانجون، این حرف ها را دیگر نزن. فقط دلواپس من نباش. منن...
_الو.. الوووو... الووو
آن روز را یادم نمی رود. دیگر صدایی از تلفن نمی آمد اما تو هنوز ادامه می دادی. خیسی چشمانت، مرا هم خیس کرده بود. طقت دیدن گری هایت را نداشتم. اما تازه آغاز ماجرا بود. خوشی و خنده از این خانه رخت بر بسته بود.
_ سلام خانم اسماعیلی. من اکبری هستم از سازمان. حال شما بهتر است؟
_سلام پسرم. دیشب خواب محمدم را دیدم. همان کت و شلواری که برایش خریده بودم را پوشیده بود. کنار حوض نشته بود و به گل های توی باغچه آب می پاشید. درب را که باز کردم، متوجه من شد. انگار منتظر من نشته است. چادرم را سر کردم و به طرفش رفتم اما او هنوز لبخند میزد و به ماهی های حوض نگاه میکرد. دیگر چیزی یادم نمی آید. هعی... خبر تازه ای دارید؟
_ خوب شد خودتان گفتید. راستش باید خبری را به شما بدهم اما نمی دانم چجوری بگویم. بی زحمت یک سر سازمان سر بزنید، بهتر است. آدرس را دارید؟
_
_الو.. خانم اسماعیلی... صدای من را می شنوید؟ جواب بدهید.
اما نمی توانست جواب بدهد. خانجون روی تخت دراز کشیده بود و من در کنار دستانش. آرام تر از همیشه. دیگر صدای سنگین نفس هایش را نمی شنیدم. صدای آقای اکبری می آمد اما صدای لزان و خسته خانجون، نه. یادم نمی رود که ساعت ها به من زل میزدی تا خبر آمدنش را بشنوی. اما رسم این روزگار عجیب است. امروز که باید می بودی و پسرت را ببینی، نیستی. شاید هم به قول خودت، الان در آغوش هم خوابیده اید. کاش من را هم در کنارتان خاک می کردند. آخر هنوز بوی خانجون را می دهم.
✳ شرکتکنندهی شماره #شانزده: آقای محمد همدانی
@adabi_aut
👍🏻 - 18
👍👍👍👍👍👍👍👍 58%
👎🏻 - 14
👍👍👍👍👍👍 45%
👥 31 people voted so far.