بیگانه9
<unknown>
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
بیگانه10
<unknown>
اندیشه و قلم:
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
آن یک عصاکشان
خود را کنار نیمکت میرساند.
این یک نگاه رهگذری را میجوید
که گامهای لرزانش را همراهی کند
تا سایهی بید مجنون.
این رو به باد روسریاش را میگشاید
آن رو به آفتاب کلاهش را برمیدارد:
-در خاطرات رفته هنوز جایی هست...
میآرمند
خیره به بال شاپرکان
تا غروب
خاموشنای نیمکت و جسم
رنگ پریده سایهی خسته
و آفتاب کمکم میپرد.
در خاطرات رفته جایی هست؟
گیسوی بید مجنون
بر شانههای تاریک نیمکت.
«آخرین نیمکت»
به فریبرز رئیس دانا
محمد مختاری
#شعر_معاصر
@adabi_aut
خود را کنار نیمکت میرساند.
این یک نگاه رهگذری را میجوید
که گامهای لرزانش را همراهی کند
تا سایهی بید مجنون.
این رو به باد روسریاش را میگشاید
آن رو به آفتاب کلاهش را برمیدارد:
-در خاطرات رفته هنوز جایی هست...
میآرمند
خیره به بال شاپرکان
تا غروب
خاموشنای نیمکت و جسم
رنگ پریده سایهی خسته
و آفتاب کمکم میپرد.
در خاطرات رفته جایی هست؟
گیسوی بید مجنون
بر شانههای تاریک نیمکت.
«آخرین نیمکت»
به فریبرز رئیس دانا
محمد مختاری
#شعر_معاصر
@adabi_aut
«ارغوان»
ارغوان شاخهى هم خونِ جدا ماندهىِ من
آسمانِ تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آن چه می بینم دیوار است
آه این سختِ سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پروازِ نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شبِ ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم این جا زندانی ست
هر چه با من این جاست
رنگِ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشیِ این دخمه نینداخته است
اندر این گوشهی خاموشِ فراموش شده
کز دمِ سردش هر شمعی
خاموش شده
یادِ رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازیست
که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال
از خونِ پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگرِ سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجهی خونینِ زمین
دامنِ صبح بگیر
وز سوارانِ
خرامندهی خورشید بپرس
کی بر این درهی غم میگذرند؟
ارغوان خوشهی خون
بامدادان که کبوترها
بر لبِ پنجرهی باز سحر
غلغله میآغازند
جانِ گلرنگ مرا
بر سرِ دست بگیر
به تماشاگهِ پرواز ببر
آه بشتاب که همپروازان
نگرانِ غم همپروازند
ارغوان بیرق گلگونِ بهار
تو برافراشته باش
شعرِ خونبار منی
یادِ رنگینِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمهی ناخواندهی من
ارغوان شاخهی همخونِ جدا ماندهی من
هوشنگ ابتهاج
#شعر_معاصر
ارغوان شاخهى هم خونِ جدا ماندهىِ من
آسمانِ تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آن چه می بینم دیوار است
آه این سختِ سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پروازِ نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شبِ ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم این جا زندانی ست
هر چه با من این جاست
رنگِ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشیِ این دخمه نینداخته است
اندر این گوشهی خاموشِ فراموش شده
کز دمِ سردش هر شمعی
خاموش شده
یادِ رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازیست
که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال
از خونِ پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگرِ سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجهی خونینِ زمین
دامنِ صبح بگیر
وز سوارانِ
خرامندهی خورشید بپرس
کی بر این درهی غم میگذرند؟
ارغوان خوشهی خون
بامدادان که کبوترها
بر لبِ پنجرهی باز سحر
غلغله میآغازند
جانِ گلرنگ مرا
بر سرِ دست بگیر
به تماشاگهِ پرواز ببر
آه بشتاب که همپروازان
نگرانِ غم همپروازند
ارغوان بیرق گلگونِ بهار
تو برافراشته باش
شعرِ خونبار منی
یادِ رنگینِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمهی ناخواندهی من
ارغوان شاخهی همخونِ جدا ماندهی من
هوشنگ ابتهاج
#شعر_معاصر
🔴کانون شعر و ادب دانشگاه صنعتی امیرکبیر
🔷مسابقه مجازی #عکس_نوشت
🔺عکس و جایزه از ما، متن و داوری با شما.
🔻شرایط مسابقه:
🔸داستان کوتاه حداکثر ۵۰۰ کلمه/ شعر/ متن ادبی.
🔸آثار خود را به آیدی @Adabi_AUT_admin1 بفرستید تا در کانال قرار گیرد.
🔸پایان هر هفته داوری توسط شما صورت میگیرد.
🔹مهلت ارسال اولین دوره مجازی #عکس_نوشت تا ۸ فروردین ۱۳۹۹
@adabi_aut
🔷مسابقه مجازی #عکس_نوشت
🔺عکس و جایزه از ما، متن و داوری با شما.
🔻شرایط مسابقه:
🔸داستان کوتاه حداکثر ۵۰۰ کلمه/ شعر/ متن ادبی.
🔸آثار خود را به آیدی @Adabi_AUT_admin1 بفرستید تا در کانال قرار گیرد.
🔸پایان هر هفته داوری توسط شما صورت میگیرد.
🔹مهلت ارسال اولین دوره مجازی #عکس_نوشت تا ۸ فروردین ۱۳۹۹
@adabi_aut
کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر pinned «🔴کانون شعر و ادب دانشگاه صنعتی امیرکبیر 🔷مسابقه مجازی #عکس_نوشت 🔺عکس و جایزه از ما، متن و داوری با شما. 🔻شرایط مسابقه: 🔸داستان کوتاه حداکثر ۵۰۰ کلمه/ شعر/ متن ادبی. 🔸آثار خود را به آیدی @Adabi_AUT_admin1 بفرستید تا در کانال قرار گیرد. 🔸پایان هر هفته…»
#شعر_معاصر
❑ نوروز در زمستان
سالی
نوروز
بیچلچله بیبنفشه میآید،
بیجنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانهی رنگین بر آینه.
سالی
نوروز
بیگندمِ سبز و سفره میآید،
بیپیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بیرقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
بیخبر میآید
همراهِ بهدرکوبی مردانی
سنگینی بارِ سالهاشان بر دوش:
تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوعاش را
و تاقچهی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتابهای ممنوع
تقدیس شود.
در معبرِ قتلِ عام
شمعهای خاطره افروخته خواهد شد.
دروازههای بسته
بهناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچهها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیشباز خواهد شد.
سالی
آری
بیگاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.
احمد شاملو | از دفتر حدیث بیقراری ماهان
نوروزِ ۱۳۵۶ و پاییزِ ۱۳۷۲
@adabi_aut
❑ نوروز در زمستان
سالی
نوروز
بیچلچله بیبنفشه میآید،
بیجنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانهی رنگین بر آینه.
سالی
نوروز
بیگندمِ سبز و سفره میآید،
بیپیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بیرقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
بیخبر میآید
همراهِ بهدرکوبی مردانی
سنگینی بارِ سالهاشان بر دوش:
تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوعاش را
و تاقچهی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتابهای ممنوع
تقدیس شود.
در معبرِ قتلِ عام
شمعهای خاطره افروخته خواهد شد.
دروازههای بسته
بهناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچهها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیشباز خواهد شد.
سالی
آری
بیگاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.
احمد شاملو | از دفتر حدیث بیقراری ماهان
نوروزِ ۱۳۵۶ و پاییزِ ۱۳۷۲
@adabi_aut
#شعر_معاصر
"بوی بهار"
مادرم گندم درون آب میریزد
پنجره بر آفتاب گرمیآور میگشاید
خانه میروبد غبارِ چهره ی آئینهها را میزداید
تا شبِِ نوروز
خرّمی در خانه ی ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد
ای بهار، ای میهمان دیر آینده!
کَم کَمَک این خانه آماده است
تک درختِ خانه ی همسایه ی ما هم
برگهای تازهای داده است
گاه گاهی هم
همرهِ پروازِ ابری در گذارِ باد
بوی عطرِ نارسِ گُل های کوهی را
در نفس پیچیدهام آزاد
این همه میگویدم هر شب
این همه میگویدم هر روز
باز میآید بهارِ رفته از خانه
باز میآید بهارِ زندگی افروز
زنده یاد سیاوش کسرایی
تهران، بهمن ۱۳۳۸
@adabi_aut
"بوی بهار"
مادرم گندم درون آب میریزد
پنجره بر آفتاب گرمیآور میگشاید
خانه میروبد غبارِ چهره ی آئینهها را میزداید
تا شبِِ نوروز
خرّمی در خانه ی ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد
ای بهار، ای میهمان دیر آینده!
کَم کَمَک این خانه آماده است
تک درختِ خانه ی همسایه ی ما هم
برگهای تازهای داده است
گاه گاهی هم
همرهِ پروازِ ابری در گذارِ باد
بوی عطرِ نارسِ گُل های کوهی را
در نفس پیچیدهام آزاد
این همه میگویدم هر شب
این همه میگویدم هر روز
باز میآید بهارِ رفته از خانه
باز میآید بهارِ زندگی افروز
زنده یاد سیاوش کسرایی
تهران، بهمن ۱۳۳۸
@adabi_aut
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
"عروسک"
نمیدانم جنگ چه زمانی تمام میشود؟ خرابی، نابودی، شکستن و بی خانمانی چیزی جز ارمغان جنگ نیست، نمیخواهم دلم را خوش کنم به آرزوهای کودکانهای که دارم، برای آرزوهای کودکانه شاید تعداد بهار زیادی را دیده باشم، شاید هم زیادی پیر باشم، میدانید من سالهاست که فکر میکنم پیر به دنیا آمدهام، نه اینکه از سنم بیشتر بفهم، نه...اصلا منظورم این ابتذال خود بزرگ بینی نیست، من همه مسائل را پیرتر میفهمم، کم حوصله به مسائل نگاه میکنم، و احساس میکنم آنقدری زنده نیستم که مسائل را کش بدهم، میخواهم سریع همه چیز را تمام کنم، من همیشه عقیده دارم عجله داشتن چیز خوبیست، وقتی زمان محدود است و عمر معلوم نیست تا کجا ادامه دارد، بهتر نیست همه چیز را سریع حل کنیم؟ همین جنگ را ببین، خراب کردن یک خانه یا کشتن یک نفر چه فرقی دارد با خراب کردن یک شهر یا نابود کردن یک لشکر، وقتی خانهای خراب شد، وقتی کسی کشته شد، یعنی طرفین به چنان درجهای از کثافت رسیدهاند که میتوانند این کارها را انجام دهند، پس بهتر نیست با اولین نشانهها، همه چیز را حل کنیم؟حتی اگر این حل از لحاظ ذهن ریاضی وار بهینه نباشد؟ با کمی اغماض بهتر نیست ضرر بدهیم ولی زمان ذخیره کنیم؟ در مهندسی سی درصد بهبودی که در اولین حلها بدست میآید صد مرتبه بهتر است از چهل و دو درصد بهبودی که بعد از اتمام پروژه، نرم افزار خروجی میدهد. این راهم بگویم... من مهندس تنبلی هستم،مثلا وقتی عروسکهایم خراب میشوند، هیج ارادهای ندارم آنها را تعمیر کنم، هم صنفهای خودم را میبینم که چشم فلان عروسک معیوب را به صورت عروسک دیگر میچسبانند و از قبرستان معلولیت جسمی عروسکها، شاهزادهها و شاهبانوهای زیادی خلق میکنند، میدانید بر خلاف انسانها که زاده شهوت طبیعت هستند، به عقیده من عروسکها حاصل نشخوار ذهنی آدمهای تنها هستند، مثلا عروسکهای خوشگل زاییده ذهن عاشقیهستند که در کنج تنهایی خویش به زیبارویی فکر کرده است، عروسکهای خشمگین و زشت، در کنج سلولی آبستن شدهاند که فلان جانی و قاتل شهر روزهای قبل اعدامش را در آن سپری کرده است. من همه عروسکها را فارق از اینکه کجا تولید شدهاند دوست دارم، اگر موشک بعدی پدرم را زنده بگذارد، باز هم به او میگویم برویم عروسک بخریم.
✳ شرکتکنندهی شماره #یک: آقای امیر کورهپزیان
@adabi_aut
👍🏻 - 68
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👎🏻 - 30
👍👍👍 30%
👥 98 people voted so far.
"عروسک"
نمیدانم جنگ چه زمانی تمام میشود؟ خرابی، نابودی، شکستن و بی خانمانی چیزی جز ارمغان جنگ نیست، نمیخواهم دلم را خوش کنم به آرزوهای کودکانهای که دارم، برای آرزوهای کودکانه شاید تعداد بهار زیادی را دیده باشم، شاید هم زیادی پیر باشم، میدانید من سالهاست که فکر میکنم پیر به دنیا آمدهام، نه اینکه از سنم بیشتر بفهم، نه...اصلا منظورم این ابتذال خود بزرگ بینی نیست، من همه مسائل را پیرتر میفهمم، کم حوصله به مسائل نگاه میکنم، و احساس میکنم آنقدری زنده نیستم که مسائل را کش بدهم، میخواهم سریع همه چیز را تمام کنم، من همیشه عقیده دارم عجله داشتن چیز خوبیست، وقتی زمان محدود است و عمر معلوم نیست تا کجا ادامه دارد، بهتر نیست همه چیز را سریع حل کنیم؟ همین جنگ را ببین، خراب کردن یک خانه یا کشتن یک نفر چه فرقی دارد با خراب کردن یک شهر یا نابود کردن یک لشکر، وقتی خانهای خراب شد، وقتی کسی کشته شد، یعنی طرفین به چنان درجهای از کثافت رسیدهاند که میتوانند این کارها را انجام دهند، پس بهتر نیست با اولین نشانهها، همه چیز را حل کنیم؟حتی اگر این حل از لحاظ ذهن ریاضی وار بهینه نباشد؟ با کمی اغماض بهتر نیست ضرر بدهیم ولی زمان ذخیره کنیم؟ در مهندسی سی درصد بهبودی که در اولین حلها بدست میآید صد مرتبه بهتر است از چهل و دو درصد بهبودی که بعد از اتمام پروژه، نرم افزار خروجی میدهد. این راهم بگویم... من مهندس تنبلی هستم،مثلا وقتی عروسکهایم خراب میشوند، هیج ارادهای ندارم آنها را تعمیر کنم، هم صنفهای خودم را میبینم که چشم فلان عروسک معیوب را به صورت عروسک دیگر میچسبانند و از قبرستان معلولیت جسمی عروسکها، شاهزادهها و شاهبانوهای زیادی خلق میکنند، میدانید بر خلاف انسانها که زاده شهوت طبیعت هستند، به عقیده من عروسکها حاصل نشخوار ذهنی آدمهای تنها هستند، مثلا عروسکهای خوشگل زاییده ذهن عاشقیهستند که در کنج تنهایی خویش به زیبارویی فکر کرده است، عروسکهای خشمگین و زشت، در کنج سلولی آبستن شدهاند که فلان جانی و قاتل شهر روزهای قبل اعدامش را در آن سپری کرده است. من همه عروسکها را فارق از اینکه کجا تولید شدهاند دوست دارم، اگر موشک بعدی پدرم را زنده بگذارد، باز هم به او میگویم برویم عروسک بخریم.
✳ شرکتکنندهی شماره #یک: آقای امیر کورهپزیان
@adabi_aut
👍🏻 - 68
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👎🏻 - 30
👍👍👍 30%
👥 98 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
-پیراهن سفید گلدارم را پوشیدهام.
همیشه پیش از تماس گرفتن، بهترین لباس هایم را میپوشم. این پیراهن گلدار، برایم عزیز است. برای همین، موقع تماس گرفتن با او، این پیراهن را به تن میکنم.
-تلفن را برمیدارم و روی تخت دراز میکشم. گل های پیراهنم بین گلهای روتختی گم میشود.
بوق، بوق، بوق...
-صدای بوق ممتدِ تلفن توی گوشم پیچیده. دوباره شماره میگیرم. مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد؟ اشتباه میکنند. آنها فقط نتوانستهاند تکنولوژیِ ارتباط با دنیای پس از مرگ را بیابند.
-تلفن روی تخت افتاده و صدای بوق ممتدش توی اتاق پیچیده است. مادرم دمِ در اتاق ایستاده و نگاهم میکند که برهنه جلوی کمد لباسم ایستادهام. کنارم میآید. پیراهن سیاه بلندی را از توی کمد برمیدارد و به دستم میدهد. یعنی باید بپذیرم؟
-هر دو سیاه پوشیده ایم و ساعت ها در آغوش هم اشک ریختهایم. مادرم چایی میریزد و خیال میکند همه چیز به زودی درست میشود.
بیچاره نمیداند که من امروز، روتختی سیاهی برای خودم خریده ام...
✳ شرکتکنندهی شماره #دو : خانم ویانا نعمتی
@adabi_aut
👍🏻 - 23
👍👍👍 33%
👎🏻 - 47
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👥 68 people voted so far.
-پیراهن سفید گلدارم را پوشیدهام.
همیشه پیش از تماس گرفتن، بهترین لباس هایم را میپوشم. این پیراهن گلدار، برایم عزیز است. برای همین، موقع تماس گرفتن با او، این پیراهن را به تن میکنم.
-تلفن را برمیدارم و روی تخت دراز میکشم. گل های پیراهنم بین گلهای روتختی گم میشود.
بوق، بوق، بوق...
-صدای بوق ممتدِ تلفن توی گوشم پیچیده. دوباره شماره میگیرم. مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد؟ اشتباه میکنند. آنها فقط نتوانستهاند تکنولوژیِ ارتباط با دنیای پس از مرگ را بیابند.
-تلفن روی تخت افتاده و صدای بوق ممتدش توی اتاق پیچیده است. مادرم دمِ در اتاق ایستاده و نگاهم میکند که برهنه جلوی کمد لباسم ایستادهام. کنارم میآید. پیراهن سیاه بلندی را از توی کمد برمیدارد و به دستم میدهد. یعنی باید بپذیرم؟
-هر دو سیاه پوشیده ایم و ساعت ها در آغوش هم اشک ریختهایم. مادرم چایی میریزد و خیال میکند همه چیز به زودی درست میشود.
بیچاره نمیداند که من امروز، روتختی سیاهی برای خودم خریده ام...
✳ شرکتکنندهی شماره #دو : خانم ویانا نعمتی
@adabi_aut
👍🏻 - 23
👍👍👍 33%
👎🏻 - 47
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👥 68 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
_الو کامران جان؟ پشت خطی؟
_مهمه مگه؟
_هیچی نگفتی فکر کردم قطع شده
_سارا؟
_جان سارا؟
نگاهم به برگه جواب آزمایش بود. انگار مانعم میشد چیزی را بگویم.
_میشه تو فقط واسم حرف بزنی؟ صدای این کارگرا واقعا اذیتم میکنه
_میخوای بیام پیشت؟ جان سارا بگو بهم چی شده؟ امروز چرا بیمارستان بودی؟
_نه! اینجا اصلا خوب نیست. صدای تیک تاک ساعت اذیتت میکنه، آب نداریم و بدتر از همه اونا، این کارگرا واقعا غیر قابل تحملن! دیگه نمیخوام اذیت بشی!
_کامران؟
_جانم؟
_من هنوزم دوست دارم!
نگاهم به جواب آزمایش بود...
دیگر فایدهای ندارد!
✳ شرکتکنندهی شماره #سه: آقای فرید یوسفی
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍 5%
👎🏻 - 52
👍👍👍👍👍👍👍👍 94%
👥 55 people voted so far.
_الو کامران جان؟ پشت خطی؟
_مهمه مگه؟
_هیچی نگفتی فکر کردم قطع شده
_سارا؟
_جان سارا؟
نگاهم به برگه جواب آزمایش بود. انگار مانعم میشد چیزی را بگویم.
_میشه تو فقط واسم حرف بزنی؟ صدای این کارگرا واقعا اذیتم میکنه
_میخوای بیام پیشت؟ جان سارا بگو بهم چی شده؟ امروز چرا بیمارستان بودی؟
_نه! اینجا اصلا خوب نیست. صدای تیک تاک ساعت اذیتت میکنه، آب نداریم و بدتر از همه اونا، این کارگرا واقعا غیر قابل تحملن! دیگه نمیخوام اذیت بشی!
_کامران؟
_جانم؟
_من هنوزم دوست دارم!
نگاهم به جواب آزمایش بود...
دیگر فایدهای ندارد!
✳ شرکتکنندهی شماره #سه: آقای فرید یوسفی
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍 5%
👎🏻 - 52
👍👍👍👍👍👍👍👍 94%
👥 55 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
بارها و بارها به انتظار نشسته ام
که شاید این انتظار روزی پایان یابد و من بمانم و دنیایی از آغوش تو
بارها و بارها به انتظار نشسته ام
و هربار خودم را برای مدتی فریب داده ام
که این انتظار روزی تمام میشود
و من میمانم و عطر آغوش تو که میپیچد در پیراهنم
بار ها و بارها به انتظار نشسته ام
به انتظار یک نگاه
به انتظار یک عطر
به انتظار یک آغوش
به انتظار یک تماس
که شاید صدایت آرام کند روانم را
میدانی عزیز من
آنقدر به انتظار تو نشسته ام
که با تک تک این لحظات انتظارمیتوانم داستانی بنویسم
که اشک هر عاشقی را دربیاورد
میدانی عزیز من تو رفته ای
اما من مدت زیادی است که به انتظار تماست،کنار این تلفن زندگی کرده ام
اصلا فراموشش کن
این دلتنگی مرا حتی بارانم آرام نمیکند
اشک های دلتنگی من حتی باران را هم سرزنش میکند
✳ شرکتکنندهی شماره #چهار : خانم مهدیس صمدی
@adabi_aut
👍🏻 - 7
👍 14%
👎🏻 - 43
👍👍👍👍👍👍👍👍 86%
👥 50 people voted so far.
بارها و بارها به انتظار نشسته ام
که شاید این انتظار روزی پایان یابد و من بمانم و دنیایی از آغوش تو
بارها و بارها به انتظار نشسته ام
و هربار خودم را برای مدتی فریب داده ام
که این انتظار روزی تمام میشود
و من میمانم و عطر آغوش تو که میپیچد در پیراهنم
بار ها و بارها به انتظار نشسته ام
به انتظار یک نگاه
به انتظار یک عطر
به انتظار یک آغوش
به انتظار یک تماس
که شاید صدایت آرام کند روانم را
میدانی عزیز من
آنقدر به انتظار تو نشسته ام
که با تک تک این لحظات انتظارمیتوانم داستانی بنویسم
که اشک هر عاشقی را دربیاورد
میدانی عزیز من تو رفته ای
اما من مدت زیادی است که به انتظار تماست،کنار این تلفن زندگی کرده ام
اصلا فراموشش کن
این دلتنگی مرا حتی بارانم آرام نمیکند
اشک های دلتنگی من حتی باران را هم سرزنش میکند
✳ شرکتکنندهی شماره #چهار : خانم مهدیس صمدی
@adabi_aut
👍🏻 - 7
👍 14%
👎🏻 - 43
👍👍👍👍👍👍👍👍 86%
👥 50 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
صبح روز شنبه بود. آفتاب افتاده بود وسط اتاق.
مادربزرگ روي صندلي اش كنار در نشسته بود.
روي عسلي كنار صندلي، هزار جور قرص و كپسول را به زور در يك سبد چپانده بودند. عينك، آلبوم عكس پاره، دستمال گلدار و تلفن تنها چيزهايي بودند كه دارايي مادربزرگ محسوب مي شدند.
دارايي هايي كه همگي باهم، نه به زور، به راحتي روي يك ميز عسلي كوچك جا شده بودند.
مادربزرگ عينكش را به چشم گذاشت،دستمال گلدارش را برداشت، تلفن را روي پايش گذاشت و آنقدر آن را دستمال كشيد كه مثل روز اولش سفيد و نو شد.
مادربزرگ هرروز صبح عينكش را به چشم مي گذاشت، دستمال گلدارش را برمي داشت، تلفن را روي پايش مي گذاشت و آنقدر آن را دستمال مي كشيد كه سفيد و نو مي شد.
چشمان منتظر مادربزرگ از صبح تا شب خيره بود به تلفن سفيد،
اصلاً يادش نمي آمد كه صداي زنگ تلفن چطور بود.
آخرين باري كه زنگ خورده بود يك سال پيش بود كه علي آقا با موبايلش شماره را گرفته بود كه مادربزرگ مطمئن شود تلفن خراب نيست، و دليل اينكه صدايش درنمي آيد اين است كه اصلاً كسي زنگ نمي زند كه صدايش در بيايد.
مادربزرگ همه ي عمرش منتظر بود.حتي وقتي جوانتر بود.
منتظر بود پدربزرگ از سر كار برگردد، منتظر بود بچه ها از مدرسه تعطيل شوند، منتظر بود آب جوش بيايد تا براي صبحانه چاي دم كند، منتظر بود مريم لباس عروس بپوشد، منتظر بود مهدي بيايد مرخصي، خبري از مهدي بياورند،مهدي نامه اي بفرستد، منتظر بود سعيد درسش را تمام كند تا دامادش كند، منتظر بود راضيه بالاخره آشتي كند و يك روز بيايد ديدنش.
مادربزرگ همه ي عمرش منتظر بود.
حالا صبح به صبح از خواب بيدار مي شد، عصايش را از كنار تخت برمي داشت، آرام آرام مي رفت سمت صندلي و تا شب منتظر مي ماند.منتظر مي ماند تا تلفن زنگ بخورد، گوشي را بردارد، مريم بگويد دلش برايش تنگ شده، مهدي بگويد بالاخره برگشته، سعيد بگويد دخترش صبح تا شب بهانه ي مادربزرگ را مي گيرد، راضيه بگويد مي خواهد آشتي كند و همين امروز فردا با يك جعبه نون خامه اي كه مادربزرگ هميشه دوست داشت مي آيد ديدنش.
صبح روز يكشنبه بود.آنقدر ابر آسمان را گرفته بود كه نور خورشيد با هزار زحمت هم نمي توانست راهش را از ميانشان باز كند.
مادربزرگ هنوز خواب بود. حتي وقتي پرستار شيفت صبح در را باز كرد و صدايش كرد و گفت وقت قرص هايش است هم بيدار نشد.
پرستار با عجله و اضطراب از در بيرون رفت.
مادربزرگ هنوز خواب بود، حتي وقتي تلفن زنگ زد و صدايش در هواي سرد اتاق پيچيد هم بيدار نشد.
مادربزرگ خواب بود، نه فقط آن يكشنبه اي كه هوا ابري بود، بلكه تمام روزهاي بعد هم بيدار نشد.
حالا عينك و آلبوم عكس و دستمال گلدار و تلفن را گذاشته بودند توي يك جعبه كنار در اتاق.
عينك مادربزرگ سالم بود، آلبومش مثل قبل پاره، دستمال گلدار هنوز گلهاي سفيد داشت، تلفن اما سفيد و نو نبود، انگار اندازه ي ده سال رويش خاك نشسته بود.
✳ شرکتکنندهی شماره #پنج : خانم شیرین احمدی
@adabi_aut
👍🏻 - 70
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👎🏻 - 31
👍👍👍 30%
👥 101 people voted so far.
صبح روز شنبه بود. آفتاب افتاده بود وسط اتاق.
مادربزرگ روي صندلي اش كنار در نشسته بود.
روي عسلي كنار صندلي، هزار جور قرص و كپسول را به زور در يك سبد چپانده بودند. عينك، آلبوم عكس پاره، دستمال گلدار و تلفن تنها چيزهايي بودند كه دارايي مادربزرگ محسوب مي شدند.
دارايي هايي كه همگي باهم، نه به زور، به راحتي روي يك ميز عسلي كوچك جا شده بودند.
مادربزرگ عينكش را به چشم گذاشت،دستمال گلدارش را برداشت، تلفن را روي پايش گذاشت و آنقدر آن را دستمال كشيد كه مثل روز اولش سفيد و نو شد.
مادربزرگ هرروز صبح عينكش را به چشم مي گذاشت، دستمال گلدارش را برمي داشت، تلفن را روي پايش مي گذاشت و آنقدر آن را دستمال مي كشيد كه سفيد و نو مي شد.
چشمان منتظر مادربزرگ از صبح تا شب خيره بود به تلفن سفيد،
اصلاً يادش نمي آمد كه صداي زنگ تلفن چطور بود.
آخرين باري كه زنگ خورده بود يك سال پيش بود كه علي آقا با موبايلش شماره را گرفته بود كه مادربزرگ مطمئن شود تلفن خراب نيست، و دليل اينكه صدايش درنمي آيد اين است كه اصلاً كسي زنگ نمي زند كه صدايش در بيايد.
مادربزرگ همه ي عمرش منتظر بود.حتي وقتي جوانتر بود.
منتظر بود پدربزرگ از سر كار برگردد، منتظر بود بچه ها از مدرسه تعطيل شوند، منتظر بود آب جوش بيايد تا براي صبحانه چاي دم كند، منتظر بود مريم لباس عروس بپوشد، منتظر بود مهدي بيايد مرخصي، خبري از مهدي بياورند،مهدي نامه اي بفرستد، منتظر بود سعيد درسش را تمام كند تا دامادش كند، منتظر بود راضيه بالاخره آشتي كند و يك روز بيايد ديدنش.
مادربزرگ همه ي عمرش منتظر بود.
حالا صبح به صبح از خواب بيدار مي شد، عصايش را از كنار تخت برمي داشت، آرام آرام مي رفت سمت صندلي و تا شب منتظر مي ماند.منتظر مي ماند تا تلفن زنگ بخورد، گوشي را بردارد، مريم بگويد دلش برايش تنگ شده، مهدي بگويد بالاخره برگشته، سعيد بگويد دخترش صبح تا شب بهانه ي مادربزرگ را مي گيرد، راضيه بگويد مي خواهد آشتي كند و همين امروز فردا با يك جعبه نون خامه اي كه مادربزرگ هميشه دوست داشت مي آيد ديدنش.
صبح روز يكشنبه بود.آنقدر ابر آسمان را گرفته بود كه نور خورشيد با هزار زحمت هم نمي توانست راهش را از ميانشان باز كند.
مادربزرگ هنوز خواب بود. حتي وقتي پرستار شيفت صبح در را باز كرد و صدايش كرد و گفت وقت قرص هايش است هم بيدار نشد.
پرستار با عجله و اضطراب از در بيرون رفت.
مادربزرگ هنوز خواب بود، حتي وقتي تلفن زنگ زد و صدايش در هواي سرد اتاق پيچيد هم بيدار نشد.
مادربزرگ خواب بود، نه فقط آن يكشنبه اي كه هوا ابري بود، بلكه تمام روزهاي بعد هم بيدار نشد.
حالا عينك و آلبوم عكس و دستمال گلدار و تلفن را گذاشته بودند توي يك جعبه كنار در اتاق.
عينك مادربزرگ سالم بود، آلبومش مثل قبل پاره، دستمال گلدار هنوز گلهاي سفيد داشت، تلفن اما سفيد و نو نبود، انگار اندازه ي ده سال رويش خاك نشسته بود.
✳ شرکتکنندهی شماره #پنج : خانم شیرین احمدی
@adabi_aut
👍🏻 - 70
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👎🏻 - 31
👍👍👍 30%
👥 101 people voted so far.