کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
943 subscribers
885 photos
81 videos
95 files
213 links
«تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد»

ارتباط با ما :
@Adabi_AUT0
Download Telegram
سری اول مسابقه #عکس_نوشت

از وقتی اومدم تو این خونه، همه خانواده با نهایت احترام با من رفتار می‌کردند. اوایل خیلی آروم بهم دست می‌زدند و مطمئن می‌شدند که دستشون رو قبلش شسته‌اند؛ خب در واقع بی‌بی اینقدر داد می‌زد که مجبور شده بودند! ننه‌جون حتی یه پارچه‌ی سفیدی رو گلدوزی کرده و بهم هدیه داده بود.
بعد مدتی دیگه حسابی به صدا‌هاشون عادت کرده بودم و من هم شده بودم یکی از اعضای خانواده. روزها بی‌بی از مدل موی عصمت خانوم برام می‌گفت و عصرها ننه‌جون از خاطرات آقاجان.اما فقط همین‌ نبود. امیرخان کار‌های فروش لوازم رو با من چک می‌کرد و عباس جوجه مشق‌هاشو از من می‌پرسید. حسابی رفیق شده بودم با همه‌اشون! اما خانواده‌ی من فقط محدود به بی‌بی و ننه‌جون نمی‌شد، به امیرخان و عباس جوجه هم ‌نمی‌شد! با وجود حرف‌هایی هم که با مریم رد و بدل می‌کردیم، اونم محدودم نکرد. می‌دونین، اصولا آدم مستقلی هستم. ولی خب، مریم بود دیگه.
اولین ‌باری که مریم درگوشم حرف زد رو هیچ‌وقت یادم نمی‌ره. لبای کوچیکشو آروم چسبوند به گوشم و گفت: الو؟
درسته، اسم من الو بود. بعد از اون، بیشتر از همیشه با تمام وجودم زنگ می‌زدم تا مریم زودتر به سمتم هجوم ببره. قیافه‌اش خیلی بامزه‌ می‌شد. اگر می‌دیدین! البته بعضی روزها قهر می‌کرد؛ بی‌بی باید چندباری صداش می‌زد تا جوابمو بده. ولی خب می‌دونین، این‌ها همش نمک زندگیه!
صدای مریم شب‌ها که یواشکی از اتاقش سردر‌می‌آوردم، اسرارآمیز‌تر از همیشه می‌شد. جوری که حس می‌کردم الاناس که قطع بشم! اما درست همون موقعی که نفسم بالا نمیومد، یواش و نگران توی گوشم می‌گفت: الو؟ الو؟ هستی؟... و بودم. بودم براش. ساعت‌ها بودم براش. یک عالم براش حرف می‌زدم.‌ تا خوابش ببره. تک تک نفس‌هاش رو می‌بلعیدم. درست مثل «دوستت دارم»هایی که می‌گفت. معرکه بودند!
نمی‌خوام بگم هرچی که شنیدم قربون صدقه و می‌میرم برات و اینا بود؛ میدونی برای حفظ ظاهر هم شده، باید روز‌ها عادی حرف می‌زدیم. گاهی انگار خانوم بودم، گاهی دایی قاسم، گاهی هم بقال محل.
بعضی‌ شب‌ها گریه می‌کرد. اشک‌هاش. سعی می‌کردم دست بکشم به صورتش ولی خودش زودتر، با پیرهنش پاکم می‌کرد. بعد یهو این گریه‌ها همیشگی شدن. دیگه پیرهن خوشگل‌ نمی‌پوشید. همش شده بود سیاه سیاه سیاه...
یادم نمیاد دقیقا کی بود ولی یه روزی دیگه جوابمو نداد. راستش رو بخوای، دیگه خودم صداش نزدم. هیچ‌ صدایی تو خونه نبود. انگار یک گور دسته‌جمعی کنده بودند و همه رو ریخته بودند توش، غیر از من! چند باری تلاش کردم صداشون بزنم: بی‌بی؟؟ ننه‌جون؟ امیرخان؟ عباس جوجه؟...مریم جانم؟
تنها دلخوشیم پارچه‌ی سفید گلدوزی شده‌ی ننه‌جون بود. فکر کنم خیلی بهم میومده که مریم اونو کامل کشیده بود روم و رفته بود. اما قرار نبود همیشه بیرون بمونه که، نه؟ یه روزی بالاخره بر‌می‌گشت. یواشکی بغلم می‌کرد و منو می‌برد توی اتاقش. دوتایی می‌خزیدیم زیر پتو. با هیجان نوازشم می‌کرد. صدامو که صاف می‌کردم تا براش حرف بزنم، یواش می‌گفت: بذار ببینم کسی پشت در نبا‌شه.
می‌شمردم با خودم. ۵ثانیه. ۵‌ثانیه‌ی پر از لذت. ۵ثانیه‌ی انتظار همراه با امید. همون‌طوری که روی تختش ولو شدم می‌شمرم: ۵،۴،۳،۲،۱
-الو؟ هستی هنوز؟


شرکت‌کننده‌ی شماره #یازده: خانم ماهین میرشمس
@adabi_aut

👍🏻 - 87
👍👍👍👍👍👍👍👍 73%

👎🏻 - 31
👍👍 26%

👥 118 people voted so far.