کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر pinned «🔴کانون شعر و ادب دانشگاه صنعتی امیرکبیر 🔷مسابقه مجازی #عکس_نوشت 🔺عکس و جایزه از ما، متن و داوری با شما. 🔻شرایط مسابقه: 🔸داستان کوتاه حداکثر ۵۰۰ کلمه/ شعر/ متن ادبی. 🔸آثار خود را به آیدی @Adabi_AUT_admin1 بفرستید تا در کانال قرار گیرد. 🔸پایان هر هفته…»
#شعر_معاصر
❑ نوروز در زمستان
سالی
نوروز
بیچلچله بیبنفشه میآید،
بیجنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانهی رنگین بر آینه.
سالی
نوروز
بیگندمِ سبز و سفره میآید،
بیپیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بیرقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
بیخبر میآید
همراهِ بهدرکوبی مردانی
سنگینی بارِ سالهاشان بر دوش:
تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوعاش را
و تاقچهی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتابهای ممنوع
تقدیس شود.
در معبرِ قتلِ عام
شمعهای خاطره افروخته خواهد شد.
دروازههای بسته
بهناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچهها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیشباز خواهد شد.
سالی
آری
بیگاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.
احمد شاملو | از دفتر حدیث بیقراری ماهان
نوروزِ ۱۳۵۶ و پاییزِ ۱۳۷۲
@adabi_aut
❑ نوروز در زمستان
سالی
نوروز
بیچلچله بیبنفشه میآید،
بیجنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانهی رنگین بر آینه.
سالی
نوروز
بیگندمِ سبز و سفره میآید،
بیپیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بیرقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
بیخبر میآید
همراهِ بهدرکوبی مردانی
سنگینی بارِ سالهاشان بر دوش:
تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوعاش را
و تاقچهی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتابهای ممنوع
تقدیس شود.
در معبرِ قتلِ عام
شمعهای خاطره افروخته خواهد شد.
دروازههای بسته
بهناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچهها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیشباز خواهد شد.
سالی
آری
بیگاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.
احمد شاملو | از دفتر حدیث بیقراری ماهان
نوروزِ ۱۳۵۶ و پاییزِ ۱۳۷۲
@adabi_aut
#شعر_معاصر
"بوی بهار"
مادرم گندم درون آب میریزد
پنجره بر آفتاب گرمیآور میگشاید
خانه میروبد غبارِ چهره ی آئینهها را میزداید
تا شبِِ نوروز
خرّمی در خانه ی ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد
ای بهار، ای میهمان دیر آینده!
کَم کَمَک این خانه آماده است
تک درختِ خانه ی همسایه ی ما هم
برگهای تازهای داده است
گاه گاهی هم
همرهِ پروازِ ابری در گذارِ باد
بوی عطرِ نارسِ گُل های کوهی را
در نفس پیچیدهام آزاد
این همه میگویدم هر شب
این همه میگویدم هر روز
باز میآید بهارِ رفته از خانه
باز میآید بهارِ زندگی افروز
زنده یاد سیاوش کسرایی
تهران، بهمن ۱۳۳۸
@adabi_aut
"بوی بهار"
مادرم گندم درون آب میریزد
پنجره بر آفتاب گرمیآور میگشاید
خانه میروبد غبارِ چهره ی آئینهها را میزداید
تا شبِِ نوروز
خرّمی در خانه ی ما پا گذارد
زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد
ای بهار، ای میهمان دیر آینده!
کَم کَمَک این خانه آماده است
تک درختِ خانه ی همسایه ی ما هم
برگهای تازهای داده است
گاه گاهی هم
همرهِ پروازِ ابری در گذارِ باد
بوی عطرِ نارسِ گُل های کوهی را
در نفس پیچیدهام آزاد
این همه میگویدم هر شب
این همه میگویدم هر روز
باز میآید بهارِ رفته از خانه
باز میآید بهارِ زندگی افروز
زنده یاد سیاوش کسرایی
تهران، بهمن ۱۳۳۸
@adabi_aut
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
"عروسک"
نمیدانم جنگ چه زمانی تمام میشود؟ خرابی، نابودی، شکستن و بی خانمانی چیزی جز ارمغان جنگ نیست، نمیخواهم دلم را خوش کنم به آرزوهای کودکانهای که دارم، برای آرزوهای کودکانه شاید تعداد بهار زیادی را دیده باشم، شاید هم زیادی پیر باشم، میدانید من سالهاست که فکر میکنم پیر به دنیا آمدهام، نه اینکه از سنم بیشتر بفهم، نه...اصلا منظورم این ابتذال خود بزرگ بینی نیست، من همه مسائل را پیرتر میفهمم، کم حوصله به مسائل نگاه میکنم، و احساس میکنم آنقدری زنده نیستم که مسائل را کش بدهم، میخواهم سریع همه چیز را تمام کنم، من همیشه عقیده دارم عجله داشتن چیز خوبیست، وقتی زمان محدود است و عمر معلوم نیست تا کجا ادامه دارد، بهتر نیست همه چیز را سریع حل کنیم؟ همین جنگ را ببین، خراب کردن یک خانه یا کشتن یک نفر چه فرقی دارد با خراب کردن یک شهر یا نابود کردن یک لشکر، وقتی خانهای خراب شد، وقتی کسی کشته شد، یعنی طرفین به چنان درجهای از کثافت رسیدهاند که میتوانند این کارها را انجام دهند، پس بهتر نیست با اولین نشانهها، همه چیز را حل کنیم؟حتی اگر این حل از لحاظ ذهن ریاضی وار بهینه نباشد؟ با کمی اغماض بهتر نیست ضرر بدهیم ولی زمان ذخیره کنیم؟ در مهندسی سی درصد بهبودی که در اولین حلها بدست میآید صد مرتبه بهتر است از چهل و دو درصد بهبودی که بعد از اتمام پروژه، نرم افزار خروجی میدهد. این راهم بگویم... من مهندس تنبلی هستم،مثلا وقتی عروسکهایم خراب میشوند، هیج ارادهای ندارم آنها را تعمیر کنم، هم صنفهای خودم را میبینم که چشم فلان عروسک معیوب را به صورت عروسک دیگر میچسبانند و از قبرستان معلولیت جسمی عروسکها، شاهزادهها و شاهبانوهای زیادی خلق میکنند، میدانید بر خلاف انسانها که زاده شهوت طبیعت هستند، به عقیده من عروسکها حاصل نشخوار ذهنی آدمهای تنها هستند، مثلا عروسکهای خوشگل زاییده ذهن عاشقیهستند که در کنج تنهایی خویش به زیبارویی فکر کرده است، عروسکهای خشمگین و زشت، در کنج سلولی آبستن شدهاند که فلان جانی و قاتل شهر روزهای قبل اعدامش را در آن سپری کرده است. من همه عروسکها را فارق از اینکه کجا تولید شدهاند دوست دارم، اگر موشک بعدی پدرم را زنده بگذارد، باز هم به او میگویم برویم عروسک بخریم.
✳ شرکتکنندهی شماره #یک: آقای امیر کورهپزیان
@adabi_aut
👍🏻 - 68
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👎🏻 - 30
👍👍👍 30%
👥 98 people voted so far.
"عروسک"
نمیدانم جنگ چه زمانی تمام میشود؟ خرابی، نابودی، شکستن و بی خانمانی چیزی جز ارمغان جنگ نیست، نمیخواهم دلم را خوش کنم به آرزوهای کودکانهای که دارم، برای آرزوهای کودکانه شاید تعداد بهار زیادی را دیده باشم، شاید هم زیادی پیر باشم، میدانید من سالهاست که فکر میکنم پیر به دنیا آمدهام، نه اینکه از سنم بیشتر بفهم، نه...اصلا منظورم این ابتذال خود بزرگ بینی نیست، من همه مسائل را پیرتر میفهمم، کم حوصله به مسائل نگاه میکنم، و احساس میکنم آنقدری زنده نیستم که مسائل را کش بدهم، میخواهم سریع همه چیز را تمام کنم، من همیشه عقیده دارم عجله داشتن چیز خوبیست، وقتی زمان محدود است و عمر معلوم نیست تا کجا ادامه دارد، بهتر نیست همه چیز را سریع حل کنیم؟ همین جنگ را ببین، خراب کردن یک خانه یا کشتن یک نفر چه فرقی دارد با خراب کردن یک شهر یا نابود کردن یک لشکر، وقتی خانهای خراب شد، وقتی کسی کشته شد، یعنی طرفین به چنان درجهای از کثافت رسیدهاند که میتوانند این کارها را انجام دهند، پس بهتر نیست با اولین نشانهها، همه چیز را حل کنیم؟حتی اگر این حل از لحاظ ذهن ریاضی وار بهینه نباشد؟ با کمی اغماض بهتر نیست ضرر بدهیم ولی زمان ذخیره کنیم؟ در مهندسی سی درصد بهبودی که در اولین حلها بدست میآید صد مرتبه بهتر است از چهل و دو درصد بهبودی که بعد از اتمام پروژه، نرم افزار خروجی میدهد. این راهم بگویم... من مهندس تنبلی هستم،مثلا وقتی عروسکهایم خراب میشوند، هیج ارادهای ندارم آنها را تعمیر کنم، هم صنفهای خودم را میبینم که چشم فلان عروسک معیوب را به صورت عروسک دیگر میچسبانند و از قبرستان معلولیت جسمی عروسکها، شاهزادهها و شاهبانوهای زیادی خلق میکنند، میدانید بر خلاف انسانها که زاده شهوت طبیعت هستند، به عقیده من عروسکها حاصل نشخوار ذهنی آدمهای تنها هستند، مثلا عروسکهای خوشگل زاییده ذهن عاشقیهستند که در کنج تنهایی خویش به زیبارویی فکر کرده است، عروسکهای خشمگین و زشت، در کنج سلولی آبستن شدهاند که فلان جانی و قاتل شهر روزهای قبل اعدامش را در آن سپری کرده است. من همه عروسکها را فارق از اینکه کجا تولید شدهاند دوست دارم، اگر موشک بعدی پدرم را زنده بگذارد، باز هم به او میگویم برویم عروسک بخریم.
✳ شرکتکنندهی شماره #یک: آقای امیر کورهپزیان
@adabi_aut
👍🏻 - 68
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👎🏻 - 30
👍👍👍 30%
👥 98 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
-پیراهن سفید گلدارم را پوشیدهام.
همیشه پیش از تماس گرفتن، بهترین لباس هایم را میپوشم. این پیراهن گلدار، برایم عزیز است. برای همین، موقع تماس گرفتن با او، این پیراهن را به تن میکنم.
-تلفن را برمیدارم و روی تخت دراز میکشم. گل های پیراهنم بین گلهای روتختی گم میشود.
بوق، بوق، بوق...
-صدای بوق ممتدِ تلفن توی گوشم پیچیده. دوباره شماره میگیرم. مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد؟ اشتباه میکنند. آنها فقط نتوانستهاند تکنولوژیِ ارتباط با دنیای پس از مرگ را بیابند.
-تلفن روی تخت افتاده و صدای بوق ممتدش توی اتاق پیچیده است. مادرم دمِ در اتاق ایستاده و نگاهم میکند که برهنه جلوی کمد لباسم ایستادهام. کنارم میآید. پیراهن سیاه بلندی را از توی کمد برمیدارد و به دستم میدهد. یعنی باید بپذیرم؟
-هر دو سیاه پوشیده ایم و ساعت ها در آغوش هم اشک ریختهایم. مادرم چایی میریزد و خیال میکند همه چیز به زودی درست میشود.
بیچاره نمیداند که من امروز، روتختی سیاهی برای خودم خریده ام...
✳ شرکتکنندهی شماره #دو : خانم ویانا نعمتی
@adabi_aut
👍🏻 - 23
👍👍👍 33%
👎🏻 - 47
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👥 68 people voted so far.
-پیراهن سفید گلدارم را پوشیدهام.
همیشه پیش از تماس گرفتن، بهترین لباس هایم را میپوشم. این پیراهن گلدار، برایم عزیز است. برای همین، موقع تماس گرفتن با او، این پیراهن را به تن میکنم.
-تلفن را برمیدارم و روی تخت دراز میکشم. گل های پیراهنم بین گلهای روتختی گم میشود.
بوق، بوق، بوق...
-صدای بوق ممتدِ تلفن توی گوشم پیچیده. دوباره شماره میگیرم. مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد؟ اشتباه میکنند. آنها فقط نتوانستهاند تکنولوژیِ ارتباط با دنیای پس از مرگ را بیابند.
-تلفن روی تخت افتاده و صدای بوق ممتدش توی اتاق پیچیده است. مادرم دمِ در اتاق ایستاده و نگاهم میکند که برهنه جلوی کمد لباسم ایستادهام. کنارم میآید. پیراهن سیاه بلندی را از توی کمد برمیدارد و به دستم میدهد. یعنی باید بپذیرم؟
-هر دو سیاه پوشیده ایم و ساعت ها در آغوش هم اشک ریختهایم. مادرم چایی میریزد و خیال میکند همه چیز به زودی درست میشود.
بیچاره نمیداند که من امروز، روتختی سیاهی برای خودم خریده ام...
✳ شرکتکنندهی شماره #دو : خانم ویانا نعمتی
@adabi_aut
👍🏻 - 23
👍👍👍 33%
👎🏻 - 47
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👥 68 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
_الو کامران جان؟ پشت خطی؟
_مهمه مگه؟
_هیچی نگفتی فکر کردم قطع شده
_سارا؟
_جان سارا؟
نگاهم به برگه جواب آزمایش بود. انگار مانعم میشد چیزی را بگویم.
_میشه تو فقط واسم حرف بزنی؟ صدای این کارگرا واقعا اذیتم میکنه
_میخوای بیام پیشت؟ جان سارا بگو بهم چی شده؟ امروز چرا بیمارستان بودی؟
_نه! اینجا اصلا خوب نیست. صدای تیک تاک ساعت اذیتت میکنه، آب نداریم و بدتر از همه اونا، این کارگرا واقعا غیر قابل تحملن! دیگه نمیخوام اذیت بشی!
_کامران؟
_جانم؟
_من هنوزم دوست دارم!
نگاهم به جواب آزمایش بود...
دیگر فایدهای ندارد!
✳ شرکتکنندهی شماره #سه: آقای فرید یوسفی
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍 5%
👎🏻 - 52
👍👍👍👍👍👍👍👍 94%
👥 55 people voted so far.
_الو کامران جان؟ پشت خطی؟
_مهمه مگه؟
_هیچی نگفتی فکر کردم قطع شده
_سارا؟
_جان سارا؟
نگاهم به برگه جواب آزمایش بود. انگار مانعم میشد چیزی را بگویم.
_میشه تو فقط واسم حرف بزنی؟ صدای این کارگرا واقعا اذیتم میکنه
_میخوای بیام پیشت؟ جان سارا بگو بهم چی شده؟ امروز چرا بیمارستان بودی؟
_نه! اینجا اصلا خوب نیست. صدای تیک تاک ساعت اذیتت میکنه، آب نداریم و بدتر از همه اونا، این کارگرا واقعا غیر قابل تحملن! دیگه نمیخوام اذیت بشی!
_کامران؟
_جانم؟
_من هنوزم دوست دارم!
نگاهم به جواب آزمایش بود...
دیگر فایدهای ندارد!
✳ شرکتکنندهی شماره #سه: آقای فرید یوسفی
@adabi_aut
👍🏻 - 3
👍 5%
👎🏻 - 52
👍👍👍👍👍👍👍👍 94%
👥 55 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
بارها و بارها به انتظار نشسته ام
که شاید این انتظار روزی پایان یابد و من بمانم و دنیایی از آغوش تو
بارها و بارها به انتظار نشسته ام
و هربار خودم را برای مدتی فریب داده ام
که این انتظار روزی تمام میشود
و من میمانم و عطر آغوش تو که میپیچد در پیراهنم
بار ها و بارها به انتظار نشسته ام
به انتظار یک نگاه
به انتظار یک عطر
به انتظار یک آغوش
به انتظار یک تماس
که شاید صدایت آرام کند روانم را
میدانی عزیز من
آنقدر به انتظار تو نشسته ام
که با تک تک این لحظات انتظارمیتوانم داستانی بنویسم
که اشک هر عاشقی را دربیاورد
میدانی عزیز من تو رفته ای
اما من مدت زیادی است که به انتظار تماست،کنار این تلفن زندگی کرده ام
اصلا فراموشش کن
این دلتنگی مرا حتی بارانم آرام نمیکند
اشک های دلتنگی من حتی باران را هم سرزنش میکند
✳ شرکتکنندهی شماره #چهار : خانم مهدیس صمدی
@adabi_aut
👍🏻 - 7
👍 14%
👎🏻 - 43
👍👍👍👍👍👍👍👍 86%
👥 50 people voted so far.
بارها و بارها به انتظار نشسته ام
که شاید این انتظار روزی پایان یابد و من بمانم و دنیایی از آغوش تو
بارها و بارها به انتظار نشسته ام
و هربار خودم را برای مدتی فریب داده ام
که این انتظار روزی تمام میشود
و من میمانم و عطر آغوش تو که میپیچد در پیراهنم
بار ها و بارها به انتظار نشسته ام
به انتظار یک نگاه
به انتظار یک عطر
به انتظار یک آغوش
به انتظار یک تماس
که شاید صدایت آرام کند روانم را
میدانی عزیز من
آنقدر به انتظار تو نشسته ام
که با تک تک این لحظات انتظارمیتوانم داستانی بنویسم
که اشک هر عاشقی را دربیاورد
میدانی عزیز من تو رفته ای
اما من مدت زیادی است که به انتظار تماست،کنار این تلفن زندگی کرده ام
اصلا فراموشش کن
این دلتنگی مرا حتی بارانم آرام نمیکند
اشک های دلتنگی من حتی باران را هم سرزنش میکند
✳ شرکتکنندهی شماره #چهار : خانم مهدیس صمدی
@adabi_aut
👍🏻 - 7
👍 14%
👎🏻 - 43
👍👍👍👍👍👍👍👍 86%
👥 50 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
صبح روز شنبه بود. آفتاب افتاده بود وسط اتاق.
مادربزرگ روي صندلي اش كنار در نشسته بود.
روي عسلي كنار صندلي، هزار جور قرص و كپسول را به زور در يك سبد چپانده بودند. عينك، آلبوم عكس پاره، دستمال گلدار و تلفن تنها چيزهايي بودند كه دارايي مادربزرگ محسوب مي شدند.
دارايي هايي كه همگي باهم، نه به زور، به راحتي روي يك ميز عسلي كوچك جا شده بودند.
مادربزرگ عينكش را به چشم گذاشت،دستمال گلدارش را برداشت، تلفن را روي پايش گذاشت و آنقدر آن را دستمال كشيد كه مثل روز اولش سفيد و نو شد.
مادربزرگ هرروز صبح عينكش را به چشم مي گذاشت، دستمال گلدارش را برمي داشت، تلفن را روي پايش مي گذاشت و آنقدر آن را دستمال مي كشيد كه سفيد و نو مي شد.
چشمان منتظر مادربزرگ از صبح تا شب خيره بود به تلفن سفيد،
اصلاً يادش نمي آمد كه صداي زنگ تلفن چطور بود.
آخرين باري كه زنگ خورده بود يك سال پيش بود كه علي آقا با موبايلش شماره را گرفته بود كه مادربزرگ مطمئن شود تلفن خراب نيست، و دليل اينكه صدايش درنمي آيد اين است كه اصلاً كسي زنگ نمي زند كه صدايش در بيايد.
مادربزرگ همه ي عمرش منتظر بود.حتي وقتي جوانتر بود.
منتظر بود پدربزرگ از سر كار برگردد، منتظر بود بچه ها از مدرسه تعطيل شوند، منتظر بود آب جوش بيايد تا براي صبحانه چاي دم كند، منتظر بود مريم لباس عروس بپوشد، منتظر بود مهدي بيايد مرخصي، خبري از مهدي بياورند،مهدي نامه اي بفرستد، منتظر بود سعيد درسش را تمام كند تا دامادش كند، منتظر بود راضيه بالاخره آشتي كند و يك روز بيايد ديدنش.
مادربزرگ همه ي عمرش منتظر بود.
حالا صبح به صبح از خواب بيدار مي شد، عصايش را از كنار تخت برمي داشت، آرام آرام مي رفت سمت صندلي و تا شب منتظر مي ماند.منتظر مي ماند تا تلفن زنگ بخورد، گوشي را بردارد، مريم بگويد دلش برايش تنگ شده، مهدي بگويد بالاخره برگشته، سعيد بگويد دخترش صبح تا شب بهانه ي مادربزرگ را مي گيرد، راضيه بگويد مي خواهد آشتي كند و همين امروز فردا با يك جعبه نون خامه اي كه مادربزرگ هميشه دوست داشت مي آيد ديدنش.
صبح روز يكشنبه بود.آنقدر ابر آسمان را گرفته بود كه نور خورشيد با هزار زحمت هم نمي توانست راهش را از ميانشان باز كند.
مادربزرگ هنوز خواب بود. حتي وقتي پرستار شيفت صبح در را باز كرد و صدايش كرد و گفت وقت قرص هايش است هم بيدار نشد.
پرستار با عجله و اضطراب از در بيرون رفت.
مادربزرگ هنوز خواب بود، حتي وقتي تلفن زنگ زد و صدايش در هواي سرد اتاق پيچيد هم بيدار نشد.
مادربزرگ خواب بود، نه فقط آن يكشنبه اي كه هوا ابري بود، بلكه تمام روزهاي بعد هم بيدار نشد.
حالا عينك و آلبوم عكس و دستمال گلدار و تلفن را گذاشته بودند توي يك جعبه كنار در اتاق.
عينك مادربزرگ سالم بود، آلبومش مثل قبل پاره، دستمال گلدار هنوز گلهاي سفيد داشت، تلفن اما سفيد و نو نبود، انگار اندازه ي ده سال رويش خاك نشسته بود.
✳ شرکتکنندهی شماره #پنج : خانم شیرین احمدی
@adabi_aut
👍🏻 - 70
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👎🏻 - 31
👍👍👍 30%
👥 101 people voted so far.
صبح روز شنبه بود. آفتاب افتاده بود وسط اتاق.
مادربزرگ روي صندلي اش كنار در نشسته بود.
روي عسلي كنار صندلي، هزار جور قرص و كپسول را به زور در يك سبد چپانده بودند. عينك، آلبوم عكس پاره، دستمال گلدار و تلفن تنها چيزهايي بودند كه دارايي مادربزرگ محسوب مي شدند.
دارايي هايي كه همگي باهم، نه به زور، به راحتي روي يك ميز عسلي كوچك جا شده بودند.
مادربزرگ عينكش را به چشم گذاشت،دستمال گلدارش را برداشت، تلفن را روي پايش گذاشت و آنقدر آن را دستمال كشيد كه مثل روز اولش سفيد و نو شد.
مادربزرگ هرروز صبح عينكش را به چشم مي گذاشت، دستمال گلدارش را برمي داشت، تلفن را روي پايش مي گذاشت و آنقدر آن را دستمال مي كشيد كه سفيد و نو مي شد.
چشمان منتظر مادربزرگ از صبح تا شب خيره بود به تلفن سفيد،
اصلاً يادش نمي آمد كه صداي زنگ تلفن چطور بود.
آخرين باري كه زنگ خورده بود يك سال پيش بود كه علي آقا با موبايلش شماره را گرفته بود كه مادربزرگ مطمئن شود تلفن خراب نيست، و دليل اينكه صدايش درنمي آيد اين است كه اصلاً كسي زنگ نمي زند كه صدايش در بيايد.
مادربزرگ همه ي عمرش منتظر بود.حتي وقتي جوانتر بود.
منتظر بود پدربزرگ از سر كار برگردد، منتظر بود بچه ها از مدرسه تعطيل شوند، منتظر بود آب جوش بيايد تا براي صبحانه چاي دم كند، منتظر بود مريم لباس عروس بپوشد، منتظر بود مهدي بيايد مرخصي، خبري از مهدي بياورند،مهدي نامه اي بفرستد، منتظر بود سعيد درسش را تمام كند تا دامادش كند، منتظر بود راضيه بالاخره آشتي كند و يك روز بيايد ديدنش.
مادربزرگ همه ي عمرش منتظر بود.
حالا صبح به صبح از خواب بيدار مي شد، عصايش را از كنار تخت برمي داشت، آرام آرام مي رفت سمت صندلي و تا شب منتظر مي ماند.منتظر مي ماند تا تلفن زنگ بخورد، گوشي را بردارد، مريم بگويد دلش برايش تنگ شده، مهدي بگويد بالاخره برگشته، سعيد بگويد دخترش صبح تا شب بهانه ي مادربزرگ را مي گيرد، راضيه بگويد مي خواهد آشتي كند و همين امروز فردا با يك جعبه نون خامه اي كه مادربزرگ هميشه دوست داشت مي آيد ديدنش.
صبح روز يكشنبه بود.آنقدر ابر آسمان را گرفته بود كه نور خورشيد با هزار زحمت هم نمي توانست راهش را از ميانشان باز كند.
مادربزرگ هنوز خواب بود. حتي وقتي پرستار شيفت صبح در را باز كرد و صدايش كرد و گفت وقت قرص هايش است هم بيدار نشد.
پرستار با عجله و اضطراب از در بيرون رفت.
مادربزرگ هنوز خواب بود، حتي وقتي تلفن زنگ زد و صدايش در هواي سرد اتاق پيچيد هم بيدار نشد.
مادربزرگ خواب بود، نه فقط آن يكشنبه اي كه هوا ابري بود، بلكه تمام روزهاي بعد هم بيدار نشد.
حالا عينك و آلبوم عكس و دستمال گلدار و تلفن را گذاشته بودند توي يك جعبه كنار در اتاق.
عينك مادربزرگ سالم بود، آلبومش مثل قبل پاره، دستمال گلدار هنوز گلهاي سفيد داشت، تلفن اما سفيد و نو نبود، انگار اندازه ي ده سال رويش خاك نشسته بود.
✳ شرکتکنندهی شماره #پنج : خانم شیرین احمدی
@adabi_aut
👍🏻 - 70
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%
👎🏻 - 31
👍👍👍 30%
👥 101 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
"آرزو های مدفون"
آری، تنها حقیقت واحد همین است، و نیز خلاصه تاریخ، ما وقع زندگی انسان ها، درست همانطور که فرانس می گوید: به دنیا می آییم، زجر می کشیم و میمیریم.
آدم ها هر کجا و هر زمان و هر چند سال هم که بر روی این کره خاکی باشند، در ادراک اندوه و دردی بزرگ مشترکند...
یگانه سلاح آن ها در برابر مشکلات چیست؟!
عادت؟؟؟؟ شاید...
صبر؟؟؟؟ تا کی...
طغیان؟؟؟؟ به بهای چه...
نه مفری نه ماوایی... و چه راهی جز تقابل برای آدمی باقی می ماند و تقابلی بس ناجوانمردانه و انسانی بس ضعیف و حریفی بس قدرتمند. زمین میزند ، می تازد و یک تنه به تخریب ادامه میدهد.
و انسان، ناگزیر، تن به هر ذلتی می دهد و هر خواری را تحمل می کند؛ مبهوت رد دود این آتش سوزان، به زندگی که نه، به جان کندن ادامه می دهد.
و چه غمگینانه و چه تلخ که فریاد او را هیچکس نمیشنود و کسی دستی برای یاری سوی او نمی یازد ، پیرامونش افرادی را می بیند که هدفشان از معانقت، زخم زدن و مقصودشان از تمجید ، متوقف ساختن است.
و انسان محروم از همه چیز ، خودش را می بیند که عزب مانده و در گوشه عزلت، با خودش داستان می سازد ، خیال می بافد و یاوه سرایی می کند.
و سرانجام به پایانی بی شرمانه درود می فرستد، در برابر مرگ کرنشی فروتنانه کرده و تنهای تنها، به آخرین هم خوابه اش یعنی خاک می پیوندد...
آلبر کامو می گوید:
زیستن، تنها با آنچه انسان میداند و آنچه به یاد دارد و محروم از آنچه آرزو دارد، چقدر سخت است...
و البته باید به آن افزود که مهم ترین کاری که انسان می تواند در زندگی اش انجام دهد، این است که مدفنی بزرگ، برای خودش و سپس آرزو هایش، فراهم کند.
✳ شرکتکنندهی شماره #شش: آقای صدرا خرازی
@adabi_aut
👍🏻 - 5
👍 14%
👎🏻 - 30
👍👍👍👍👍👍👍👍 85%
👥 35 people voted so far.
"آرزو های مدفون"
آری، تنها حقیقت واحد همین است، و نیز خلاصه تاریخ، ما وقع زندگی انسان ها، درست همانطور که فرانس می گوید: به دنیا می آییم، زجر می کشیم و میمیریم.
آدم ها هر کجا و هر زمان و هر چند سال هم که بر روی این کره خاکی باشند، در ادراک اندوه و دردی بزرگ مشترکند...
یگانه سلاح آن ها در برابر مشکلات چیست؟!
عادت؟؟؟؟ شاید...
صبر؟؟؟؟ تا کی...
طغیان؟؟؟؟ به بهای چه...
نه مفری نه ماوایی... و چه راهی جز تقابل برای آدمی باقی می ماند و تقابلی بس ناجوانمردانه و انسانی بس ضعیف و حریفی بس قدرتمند. زمین میزند ، می تازد و یک تنه به تخریب ادامه میدهد.
و انسان، ناگزیر، تن به هر ذلتی می دهد و هر خواری را تحمل می کند؛ مبهوت رد دود این آتش سوزان، به زندگی که نه، به جان کندن ادامه می دهد.
و چه غمگینانه و چه تلخ که فریاد او را هیچکس نمیشنود و کسی دستی برای یاری سوی او نمی یازد ، پیرامونش افرادی را می بیند که هدفشان از معانقت، زخم زدن و مقصودشان از تمجید ، متوقف ساختن است.
و انسان محروم از همه چیز ، خودش را می بیند که عزب مانده و در گوشه عزلت، با خودش داستان می سازد ، خیال می بافد و یاوه سرایی می کند.
و سرانجام به پایانی بی شرمانه درود می فرستد، در برابر مرگ کرنشی فروتنانه کرده و تنهای تنها، به آخرین هم خوابه اش یعنی خاک می پیوندد...
آلبر کامو می گوید:
زیستن، تنها با آنچه انسان میداند و آنچه به یاد دارد و محروم از آنچه آرزو دارد، چقدر سخت است...
و البته باید به آن افزود که مهم ترین کاری که انسان می تواند در زندگی اش انجام دهد، این است که مدفنی بزرگ، برای خودش و سپس آرزو هایش، فراهم کند.
✳ شرکتکنندهی شماره #شش: آقای صدرا خرازی
@adabi_aut
👍🏻 - 5
👍 14%
👎🏻 - 30
👍👍👍👍👍👍👍👍 85%
👥 35 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
"فراموش خانه"
این که هنوز عدد سه را یادش است، کمی آرام اش میکند. نفس عمیقی میکشد و سه تا قرص برمی دارد. خیره میشود به قاب عکس چسبیده روی دیوار، انگشت هایش را میکشد روی شاخه های نرگسی که دست هایش را رسانده به دست های حاج احمد. نگاهش میفتد به تاریخ گوشه عکس. فروردین ۱۳۴۲. نباید این عدد را یادش برود. از تکرار این همه عدد توی ذهنش میترسد، از فراموش کردنشان...
. امروز صبح بود که اسمش را یادش رفته بود. راه افتاده بود توی آسایشگاه و از همه پرسیده بود اسمش را. خانم پرستار گفته بود باید قرص هایش را سر وقت بخورد. کتاب بخواند. جدول حل کند. اعداد را از کم به زیاد و از زیاد به کم بشمرد. گفته بود باید مرگ حاج احمد را فراموش کند. فراموش کندکه پنج سال است اینجاست و رضا و مریم سراغش را نگرفته اند. گفته بود باید شاد باشد. بگوید، بخندد. گفته بود اینجا دیگر خانه اوست. باید عادت کند به خانه اش...
دستش را از روی صورت زبر و پر از چینش بر میدارد و می کشد روی صورت سفید و صاف عکس.
با صدای پرستار می آید به خودش.
- چشم، میخوابم الان...
پیرزن هم اتاقی اش، پرده ها را میکشد. نور چشمهایش را میزند. موهای یکدست سفید شده اش را از پشت میبندد و و پایش را میکند توی دمپایی پلاستیکی صورتی. از سردی دمپایی مورمورش می شود. نگاه میکند توی آینه. اسمش را یادش است. حاج احمد و رضا و مریم هم هنوز هستند توی سرش. نفس عمیقی میکشد.
- بچه های من نیومدن؟ دلم براشون تنگ شده !
- بچه هات پنج سال پیش آوردنت اینجا و چند بارم اومدن بت سر زدن. بعد رفتن و پشتشونم نگاه نکردن. الان نزدیک سه ساله که نیومدن. خودت گفتی از ایران رفتن. یادت نیست؟ قرصاتو مگه نخوردی ؟
انگار که سیلی محکمی خورده باشد. کشوی تخت را باز میکند و نگاه میکند به جعبه ی خالی قرص ها.
- خوردم، همشو...
- داری فراموشی میگیریا!
از شنیدن کلمه فراموشی دست و پایش میلرزد. یاد صورت مریم میفتد. یاد رضا که دفعه آخری که عکس فرستاده عینکی شده. نکند صورتشان را هم فراموش کند.
- امشب. شب اول زمستونِ، پاشو بریم ، جشنِ
کلمه ی زمستان برایش آشناست. زمستان بود که حاج احمد رفت. برف میبارید. برف درشت. چند سانتی آمده بود بالا جلوی خانه...
- رضا و مریم گفتن زمستون میان. یادمه، خودشون گفتن. همین آخرین باری که زنگ زدن. یادته؟
- آره یادمه.
پرده را کنار می زند و خیره میشود به خیابان. دانه های ریز برف آب میشوند و فرو میروند توی زمین.. نگاه میکند به جعبه قرص ها که تازه پر شده...
سه تا قرص برمیدارد و دراز میکشد روی تخت..
تلفن زنگ میخورد. صدا آشناست.
- سلام مامان. ببخشید که امسالم نمیتونم بیام. جور نشد. خیلی کار داشتم. فکر کنم رضا هم با زن و بچش رفتن مسافرت... برات پول فرستادم. خیلی دوستت...
دیگر چیزی نمیفهمد. گوشی را رها میکند. قرص ها را بر می گرداند توی جعبه و چشمهایش را آرام میبندد...
✳ شرکتکنندهی شماره #هفت: خانم مریم درمنکی فراهانی
@adabi_aut
👍🏻 - 7
👍👍 21%
👎🏻 - 26
👍👍👍👍👍👍👍👍 78%
👥 33 people voted so far.
"فراموش خانه"
این که هنوز عدد سه را یادش است، کمی آرام اش میکند. نفس عمیقی میکشد و سه تا قرص برمی دارد. خیره میشود به قاب عکس چسبیده روی دیوار، انگشت هایش را میکشد روی شاخه های نرگسی که دست هایش را رسانده به دست های حاج احمد. نگاهش میفتد به تاریخ گوشه عکس. فروردین ۱۳۴۲. نباید این عدد را یادش برود. از تکرار این همه عدد توی ذهنش میترسد، از فراموش کردنشان...
. امروز صبح بود که اسمش را یادش رفته بود. راه افتاده بود توی آسایشگاه و از همه پرسیده بود اسمش را. خانم پرستار گفته بود باید قرص هایش را سر وقت بخورد. کتاب بخواند. جدول حل کند. اعداد را از کم به زیاد و از زیاد به کم بشمرد. گفته بود باید مرگ حاج احمد را فراموش کند. فراموش کندکه پنج سال است اینجاست و رضا و مریم سراغش را نگرفته اند. گفته بود باید شاد باشد. بگوید، بخندد. گفته بود اینجا دیگر خانه اوست. باید عادت کند به خانه اش...
دستش را از روی صورت زبر و پر از چینش بر میدارد و می کشد روی صورت سفید و صاف عکس.
با صدای پرستار می آید به خودش.
- چشم، میخوابم الان...
پیرزن هم اتاقی اش، پرده ها را میکشد. نور چشمهایش را میزند. موهای یکدست سفید شده اش را از پشت میبندد و و پایش را میکند توی دمپایی پلاستیکی صورتی. از سردی دمپایی مورمورش می شود. نگاه میکند توی آینه. اسمش را یادش است. حاج احمد و رضا و مریم هم هنوز هستند توی سرش. نفس عمیقی میکشد.
- بچه های من نیومدن؟ دلم براشون تنگ شده !
- بچه هات پنج سال پیش آوردنت اینجا و چند بارم اومدن بت سر زدن. بعد رفتن و پشتشونم نگاه نکردن. الان نزدیک سه ساله که نیومدن. خودت گفتی از ایران رفتن. یادت نیست؟ قرصاتو مگه نخوردی ؟
انگار که سیلی محکمی خورده باشد. کشوی تخت را باز میکند و نگاه میکند به جعبه ی خالی قرص ها.
- خوردم، همشو...
- داری فراموشی میگیریا!
از شنیدن کلمه فراموشی دست و پایش میلرزد. یاد صورت مریم میفتد. یاد رضا که دفعه آخری که عکس فرستاده عینکی شده. نکند صورتشان را هم فراموش کند.
- امشب. شب اول زمستونِ، پاشو بریم ، جشنِ
کلمه ی زمستان برایش آشناست. زمستان بود که حاج احمد رفت. برف میبارید. برف درشت. چند سانتی آمده بود بالا جلوی خانه...
- رضا و مریم گفتن زمستون میان. یادمه، خودشون گفتن. همین آخرین باری که زنگ زدن. یادته؟
- آره یادمه.
پرده را کنار می زند و خیره میشود به خیابان. دانه های ریز برف آب میشوند و فرو میروند توی زمین.. نگاه میکند به جعبه قرص ها که تازه پر شده...
سه تا قرص برمیدارد و دراز میکشد روی تخت..
تلفن زنگ میخورد. صدا آشناست.
- سلام مامان. ببخشید که امسالم نمیتونم بیام. جور نشد. خیلی کار داشتم. فکر کنم رضا هم با زن و بچش رفتن مسافرت... برات پول فرستادم. خیلی دوستت...
دیگر چیزی نمیفهمد. گوشی را رها میکند. قرص ها را بر می گرداند توی جعبه و چشمهایش را آرام میبندد...
✳ شرکتکنندهی شماره #هفت: خانم مریم درمنکی فراهانی
@adabi_aut
👍🏻 - 7
👍👍 21%
👎🏻 - 26
👍👍👍👍👍👍👍👍 78%
👥 33 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
بوق اول هیچوقت به ته نمیرسید که تلفن را برمیداشت. نه الو میگفت و نه بله و نه بفرمایید. با لهجهای که حالا دیگر نه از شمالی بودنش چیزی باقی مانده بود و نه هنوز تهرانی شده بود میگفت جان دلم.
از بعد از سکته مغزی که نتوانست تکان بخورد دلخوشیاش شده بود این که تلفن را بگذارد روی پایش و یک به یک بچههایش زنگ بزنند و او بگوید «جان دلم». بعد از شوهر و زن و بچههایشان بگوید و عزیز بشنود. عزیز هیچ چیز نمیخواست جز اینها.
ساعت ۱۱ صبح و ۲ بعد از ظهر و شش عصر زمان تلفن خاله اشرف بود. ساعت شش که زنگ میزد دخترخاله و پسرخاله هم با عزیز حرف میزدند. خاله احترام سر کار میرفت. ساعت ۸ شب زنگ میزد و بیشتر حرف میزد.
خاله سمیرا شهرستان بود و عزیز همش نگران هزینه تلفنش. میگفت «جان دل این سمیرا را بگیر بچه ام پول تلفنش گران میفتد» و خودش دو سه باری به او زنگ میزد.
دایی ایرج بد عهد بود. معلوم نبود کی به کی زنگ میزند اما هر وقت که زنگ میزد مادربزرگ میفهمید دایی پشت خط است. میگفتم: «با بچهها تلپاتی داری عزیز؟» و او گاهی میگفت این «تلپاتیل ایرج را بگیر ببینم کجاست که از صبح خبری نیست ازش؟»
مادربزرگ شاید فقط روی تخت مینشست و میتوانست تلفن جواب بدهد اما خیلی بزرگ بود. با یک تخت و یک تلفن یک فامیل را بزرگی میکرد. کاش مادربزرگ میتوانست تلفنش را هم با خودش ببرد.
✳ شرکتکنندهی شماره #هشت: خانم حدیثه موسوی
@adabi_aut
👍🏻 - 11
👍👍👍 32%
👎🏻 - 25
👍👍👍👍👍👍👍👍 73%
👥 34 people voted so far.
بوق اول هیچوقت به ته نمیرسید که تلفن را برمیداشت. نه الو میگفت و نه بله و نه بفرمایید. با لهجهای که حالا دیگر نه از شمالی بودنش چیزی باقی مانده بود و نه هنوز تهرانی شده بود میگفت جان دلم.
از بعد از سکته مغزی که نتوانست تکان بخورد دلخوشیاش شده بود این که تلفن را بگذارد روی پایش و یک به یک بچههایش زنگ بزنند و او بگوید «جان دلم». بعد از شوهر و زن و بچههایشان بگوید و عزیز بشنود. عزیز هیچ چیز نمیخواست جز اینها.
ساعت ۱۱ صبح و ۲ بعد از ظهر و شش عصر زمان تلفن خاله اشرف بود. ساعت شش که زنگ میزد دخترخاله و پسرخاله هم با عزیز حرف میزدند. خاله احترام سر کار میرفت. ساعت ۸ شب زنگ میزد و بیشتر حرف میزد.
خاله سمیرا شهرستان بود و عزیز همش نگران هزینه تلفنش. میگفت «جان دل این سمیرا را بگیر بچه ام پول تلفنش گران میفتد» و خودش دو سه باری به او زنگ میزد.
دایی ایرج بد عهد بود. معلوم نبود کی به کی زنگ میزند اما هر وقت که زنگ میزد مادربزرگ میفهمید دایی پشت خط است. میگفتم: «با بچهها تلپاتی داری عزیز؟» و او گاهی میگفت این «تلپاتیل ایرج را بگیر ببینم کجاست که از صبح خبری نیست ازش؟»
مادربزرگ شاید فقط روی تخت مینشست و میتوانست تلفن جواب بدهد اما خیلی بزرگ بود. با یک تخت و یک تلفن یک فامیل را بزرگی میکرد. کاش مادربزرگ میتوانست تلفنش را هم با خودش ببرد.
✳ شرکتکنندهی شماره #هشت: خانم حدیثه موسوی
@adabi_aut
👍🏻 - 11
👍👍👍 32%
👎🏻 - 25
👍👍👍👍👍👍👍👍 73%
👥 34 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
همیشه دوست داشتم با خاطرات مادربزرگم شریک بشم. روزهایی که میرفتیم سراغ البوم قدیمیش، فرصت خوبی بود تا پای خاطراتش بنشینم. تقریبا پشت هر عکسی قصه ای بود. بعضی رو با آب و تاب و بعضی رو به طور خلاصه برام میگفت.
یکی از عکسهای مادربزرگ، دختر زیبا و جوانی بود که چادر سفیدی سر داشت و گلهای ریز و بهاری اون، چهرهاش رو زیباتر کرده بود. میتونستم چشمهای پر از محبت و لبخند مادربزرگم رو در چهره دختر زیبا ببینم...
بارها خواسته بودم قصهی عکس رو برام تعریف کنه اما همیشه دست به سرم کرده بود؛ تا اینکه بالاخره مادربزرگم لب به سخن گشود:
چند ماهی از عروسیمون گذشته بود... پدربزرگت مجبور شد برای کار به تهران بره... تازه عروسی بودم که کارش شمردن روزها شده بود تا وقتی که پدربزرگت برگرده کنارش. آخرین باری که اومد، تلفن توی عکس رو خریده بود. چقدر خوشحال۷ بودیم که میتونستیم از حال هم خبردار بشیم.
منو نشوند کنار تلفن و با دوربین پدرش ازم عکس گرفت. بعد رفتنش هر روز منتظر زنگ تلفن بودم. ولی اون تلفن هیچوقت دوباره زنگ نزد.
وسایلش رو که فرستادن این عکس رو پیدا کردم. بعدها که پدرت به دنیا اومد هم پدرش بودم و هم مادرش. حتی سالها بعد که صدای زنگ تلفن رو میشنیدم، باز تصور میکردم پدربزرگته که پشت خطه. پدرت بزرگتر که شد، هر بار اصرار میکرد گوشی تلفن رو عوض کنیم. من هم به نحوی دست به سرش میکردم...
همینطور که مادربزرگ صحبت میکرد، برای اولین بار اشک رو تو چشمهای مهربونش دیدم؛ مادربزرگ برای من الگوی صبر بود و پدرم آینه شجاعت او. چشمهام رو دوختم به تلفن قدیمی و رنگ و رو رفته. حس دلبستگی عجیبی بهش پیدا کردم. عروس زیبا با چادر گل گلی رو کنارش میدیدم و یاد همهی روزهایی که ازش خواسته بودم تلفن رو عوض کنه افتادم. حالا مطمئن بودم از نبودنش حس کمبود و دلتنگی خواهم کرد. احساسم به اون گوشی تلفن غیر قابل وصف بود. حسی که هیچوقت از بین نمیره.
اون عکس قدیمی توی یک قاب زیبا شد الهام بخش لحظه لحظه زندگی من.
✳ شرکتکنندهی شماره #نه: خانم ارمغان سرور
@adabi_aut
👍🏻 - 76
👍👍👍👍👍👍👍👍 67%
👎🏻 - 38
👍👍👍👍 33%
👥 112 people voted so far.
همیشه دوست داشتم با خاطرات مادربزرگم شریک بشم. روزهایی که میرفتیم سراغ البوم قدیمیش، فرصت خوبی بود تا پای خاطراتش بنشینم. تقریبا پشت هر عکسی قصه ای بود. بعضی رو با آب و تاب و بعضی رو به طور خلاصه برام میگفت.
یکی از عکسهای مادربزرگ، دختر زیبا و جوانی بود که چادر سفیدی سر داشت و گلهای ریز و بهاری اون، چهرهاش رو زیباتر کرده بود. میتونستم چشمهای پر از محبت و لبخند مادربزرگم رو در چهره دختر زیبا ببینم...
بارها خواسته بودم قصهی عکس رو برام تعریف کنه اما همیشه دست به سرم کرده بود؛ تا اینکه بالاخره مادربزرگم لب به سخن گشود:
چند ماهی از عروسیمون گذشته بود... پدربزرگت مجبور شد برای کار به تهران بره... تازه عروسی بودم که کارش شمردن روزها شده بود تا وقتی که پدربزرگت برگرده کنارش. آخرین باری که اومد، تلفن توی عکس رو خریده بود. چقدر خوشحال۷ بودیم که میتونستیم از حال هم خبردار بشیم.
منو نشوند کنار تلفن و با دوربین پدرش ازم عکس گرفت. بعد رفتنش هر روز منتظر زنگ تلفن بودم. ولی اون تلفن هیچوقت دوباره زنگ نزد.
وسایلش رو که فرستادن این عکس رو پیدا کردم. بعدها که پدرت به دنیا اومد هم پدرش بودم و هم مادرش. حتی سالها بعد که صدای زنگ تلفن رو میشنیدم، باز تصور میکردم پدربزرگته که پشت خطه. پدرت بزرگتر که شد، هر بار اصرار میکرد گوشی تلفن رو عوض کنیم. من هم به نحوی دست به سرش میکردم...
همینطور که مادربزرگ صحبت میکرد، برای اولین بار اشک رو تو چشمهای مهربونش دیدم؛ مادربزرگ برای من الگوی صبر بود و پدرم آینه شجاعت او. چشمهام رو دوختم به تلفن قدیمی و رنگ و رو رفته. حس دلبستگی عجیبی بهش پیدا کردم. عروس زیبا با چادر گل گلی رو کنارش میدیدم و یاد همهی روزهایی که ازش خواسته بودم تلفن رو عوض کنه افتادم. حالا مطمئن بودم از نبودنش حس کمبود و دلتنگی خواهم کرد. احساسم به اون گوشی تلفن غیر قابل وصف بود. حسی که هیچوقت از بین نمیره.
اون عکس قدیمی توی یک قاب زیبا شد الهام بخش لحظه لحظه زندگی من.
✳ شرکتکنندهی شماره #نه: خانم ارمغان سرور
@adabi_aut
👍🏻 - 76
👍👍👍👍👍👍👍👍 67%
👎🏻 - 38
👍👍👍👍 33%
👥 112 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
صبحها زود پا میشد تا داروهایش را بخورد. بعد به برنجی که از شب قبل خیس کرده بود، نمک میزد. ماندهی غذای شب قبل را هم میریخت هِرهی پنجره، سهم گنجشکهایی که هركدام اسم خودشان را داشتند. از زور تنهایی با آنها دمخور شده بود.
بیشتر وقتش داخل اتاق مرد میگذشت. یا پشت پنجره میایستاد و چشم به در میدوخت یا تلفن بهدست لبه تختش مینشست. سیم تلفن را بلند گرفته بود که تا داخل اتاق برسد.
شبها فقط روی تخت مرد بود که کابوس نمیدید. البته اگر خوابش میبرد. صبح به صبح تمام اتاق را برق میانداخت که مبادا مرد سرزده بیاید و اتاقش مرتب نباشد. ابتدا ملافه را مرتب میکرد. هر گل روی ملافه نشانهی یک روز از نبودن مرد بود. مردی که به تار و پود ملافه دوختهشدهبود تا کابوسهای زن را ببرد.
آخرین دفعه آبان بود که او را دیده بود. آفتابنزده ریخته بودند در خانه و برده بودندش. معلوم نبود که هستند یا چه میخواهند. اما زن از همان روز از خورد و خوراک افتاده بود. چشم به راه مرد بود.
یک روز کنار پنجره که ایستاده بود تلفن زنگ خورد؛ ترسید. دستش به لبه شوفاژ خورد و انگشتش سوخت. هولکی رفت تلفن را جواب بدهد. صدای نخراشیدهی آن طرف خط ، تمام امیدش را کور کرد.
گلهای ملافه رنگ باختند و مرگ، با یک تیر دو نشان زد...
✳ شرکتکنندهی شماره #ده: آقای محمدعرفان خانی
@adabi_aut
👍🏻 - 22
👍👍👍👍👍👍👍 47%
👎🏻 - 24
👍👍👍👍👍👍👍👍 52%
👥 46 people voted so far.
صبحها زود پا میشد تا داروهایش را بخورد. بعد به برنجی که از شب قبل خیس کرده بود، نمک میزد. ماندهی غذای شب قبل را هم میریخت هِرهی پنجره، سهم گنجشکهایی که هركدام اسم خودشان را داشتند. از زور تنهایی با آنها دمخور شده بود.
بیشتر وقتش داخل اتاق مرد میگذشت. یا پشت پنجره میایستاد و چشم به در میدوخت یا تلفن بهدست لبه تختش مینشست. سیم تلفن را بلند گرفته بود که تا داخل اتاق برسد.
شبها فقط روی تخت مرد بود که کابوس نمیدید. البته اگر خوابش میبرد. صبح به صبح تمام اتاق را برق میانداخت که مبادا مرد سرزده بیاید و اتاقش مرتب نباشد. ابتدا ملافه را مرتب میکرد. هر گل روی ملافه نشانهی یک روز از نبودن مرد بود. مردی که به تار و پود ملافه دوختهشدهبود تا کابوسهای زن را ببرد.
آخرین دفعه آبان بود که او را دیده بود. آفتابنزده ریخته بودند در خانه و برده بودندش. معلوم نبود که هستند یا چه میخواهند. اما زن از همان روز از خورد و خوراک افتاده بود. چشم به راه مرد بود.
یک روز کنار پنجره که ایستاده بود تلفن زنگ خورد؛ ترسید. دستش به لبه شوفاژ خورد و انگشتش سوخت. هولکی رفت تلفن را جواب بدهد. صدای نخراشیدهی آن طرف خط ، تمام امیدش را کور کرد.
گلهای ملافه رنگ باختند و مرگ، با یک تیر دو نشان زد...
✳ شرکتکنندهی شماره #ده: آقای محمدعرفان خانی
@adabi_aut
👍🏻 - 22
👍👍👍👍👍👍👍 47%
👎🏻 - 24
👍👍👍👍👍👍👍👍 52%
👥 46 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
از وقتی اومدم تو این خونه، همه خانواده با نهایت احترام با من رفتار میکردند. اوایل خیلی آروم بهم دست میزدند و مطمئن میشدند که دستشون رو قبلش شستهاند؛ خب در واقع بیبی اینقدر داد میزد که مجبور شده بودند! ننهجون حتی یه پارچهی سفیدی رو گلدوزی کرده و بهم هدیه داده بود.
بعد مدتی دیگه حسابی به صداهاشون عادت کرده بودم و من هم شده بودم یکی از اعضای خانواده. روزها بیبی از مدل موی عصمت خانوم برام میگفت و عصرها ننهجون از خاطرات آقاجان.اما فقط همین نبود. امیرخان کارهای فروش لوازم رو با من چک میکرد و عباس جوجه مشقهاشو از من میپرسید. حسابی رفیق شده بودم با همهاشون! اما خانوادهی من فقط محدود به بیبی و ننهجون نمیشد، به امیرخان و عباس جوجه هم نمیشد! با وجود حرفهایی هم که با مریم رد و بدل میکردیم، اونم محدودم نکرد. میدونین، اصولا آدم مستقلی هستم. ولی خب، مریم بود دیگه.
اولین باری که مریم درگوشم حرف زد رو هیچوقت یادم نمیره. لبای کوچیکشو آروم چسبوند به گوشم و گفت: الو؟
درسته، اسم من الو بود. بعد از اون، بیشتر از همیشه با تمام وجودم زنگ میزدم تا مریم زودتر به سمتم هجوم ببره. قیافهاش خیلی بامزه میشد. اگر میدیدین! البته بعضی روزها قهر میکرد؛ بیبی باید چندباری صداش میزد تا جوابمو بده. ولی خب میدونین، اینها همش نمک زندگیه!
صدای مریم شبها که یواشکی از اتاقش سردرمیآوردم، اسرارآمیزتر از همیشه میشد. جوری که حس میکردم الاناس که قطع بشم! اما درست همون موقعی که نفسم بالا نمیومد، یواش و نگران توی گوشم میگفت: الو؟ الو؟ هستی؟... و بودم. بودم براش. ساعتها بودم براش. یک عالم براش حرف میزدم. تا خوابش ببره. تک تک نفسهاش رو میبلعیدم. درست مثل «دوستت دارم»هایی که میگفت. معرکه بودند!
نمیخوام بگم هرچی که شنیدم قربون صدقه و میمیرم برات و اینا بود؛ میدونی برای حفظ ظاهر هم شده، باید روزها عادی حرف میزدیم. گاهی انگار خانوم بودم، گاهی دایی قاسم، گاهی هم بقال محل.
بعضی شبها گریه میکرد. اشکهاش. سعی میکردم دست بکشم به صورتش ولی خودش زودتر، با پیرهنش پاکم میکرد. بعد یهو این گریهها همیشگی شدن. دیگه پیرهن خوشگل نمیپوشید. همش شده بود سیاه سیاه سیاه...
یادم نمیاد دقیقا کی بود ولی یه روزی دیگه جوابمو نداد. راستش رو بخوای، دیگه خودم صداش نزدم. هیچ صدایی تو خونه نبود. انگار یک گور دستهجمعی کنده بودند و همه رو ریخته بودند توش، غیر از من! چند باری تلاش کردم صداشون بزنم: بیبی؟؟ ننهجون؟ امیرخان؟ عباس جوجه؟...مریم جانم؟
تنها دلخوشیم پارچهی سفید گلدوزی شدهی ننهجون بود. فکر کنم خیلی بهم میومده که مریم اونو کامل کشیده بود روم و رفته بود. اما قرار نبود همیشه بیرون بمونه که، نه؟ یه روزی بالاخره برمیگشت. یواشکی بغلم میکرد و منو میبرد توی اتاقش. دوتایی میخزیدیم زیر پتو. با هیجان نوازشم میکرد. صدامو که صاف میکردم تا براش حرف بزنم، یواش میگفت: بذار ببینم کسی پشت در نباشه.
میشمردم با خودم. ۵ثانیه. ۵ثانیهی پر از لذت. ۵ثانیهی انتظار همراه با امید. همونطوری که روی تختش ولو شدم میشمرم: ۵،۴،۳،۲،۱
-الو؟ هستی هنوز؟
✳ شرکتکنندهی شماره #یازده: خانم ماهین میرشمس
@adabi_aut
👍🏻 - 87
👍👍👍👍👍👍👍👍 73%
👎🏻 - 31
👍👍 26%
👥 118 people voted so far.
از وقتی اومدم تو این خونه، همه خانواده با نهایت احترام با من رفتار میکردند. اوایل خیلی آروم بهم دست میزدند و مطمئن میشدند که دستشون رو قبلش شستهاند؛ خب در واقع بیبی اینقدر داد میزد که مجبور شده بودند! ننهجون حتی یه پارچهی سفیدی رو گلدوزی کرده و بهم هدیه داده بود.
بعد مدتی دیگه حسابی به صداهاشون عادت کرده بودم و من هم شده بودم یکی از اعضای خانواده. روزها بیبی از مدل موی عصمت خانوم برام میگفت و عصرها ننهجون از خاطرات آقاجان.اما فقط همین نبود. امیرخان کارهای فروش لوازم رو با من چک میکرد و عباس جوجه مشقهاشو از من میپرسید. حسابی رفیق شده بودم با همهاشون! اما خانوادهی من فقط محدود به بیبی و ننهجون نمیشد، به امیرخان و عباس جوجه هم نمیشد! با وجود حرفهایی هم که با مریم رد و بدل میکردیم، اونم محدودم نکرد. میدونین، اصولا آدم مستقلی هستم. ولی خب، مریم بود دیگه.
اولین باری که مریم درگوشم حرف زد رو هیچوقت یادم نمیره. لبای کوچیکشو آروم چسبوند به گوشم و گفت: الو؟
درسته، اسم من الو بود. بعد از اون، بیشتر از همیشه با تمام وجودم زنگ میزدم تا مریم زودتر به سمتم هجوم ببره. قیافهاش خیلی بامزه میشد. اگر میدیدین! البته بعضی روزها قهر میکرد؛ بیبی باید چندباری صداش میزد تا جوابمو بده. ولی خب میدونین، اینها همش نمک زندگیه!
صدای مریم شبها که یواشکی از اتاقش سردرمیآوردم، اسرارآمیزتر از همیشه میشد. جوری که حس میکردم الاناس که قطع بشم! اما درست همون موقعی که نفسم بالا نمیومد، یواش و نگران توی گوشم میگفت: الو؟ الو؟ هستی؟... و بودم. بودم براش. ساعتها بودم براش. یک عالم براش حرف میزدم. تا خوابش ببره. تک تک نفسهاش رو میبلعیدم. درست مثل «دوستت دارم»هایی که میگفت. معرکه بودند!
نمیخوام بگم هرچی که شنیدم قربون صدقه و میمیرم برات و اینا بود؛ میدونی برای حفظ ظاهر هم شده، باید روزها عادی حرف میزدیم. گاهی انگار خانوم بودم، گاهی دایی قاسم، گاهی هم بقال محل.
بعضی شبها گریه میکرد. اشکهاش. سعی میکردم دست بکشم به صورتش ولی خودش زودتر، با پیرهنش پاکم میکرد. بعد یهو این گریهها همیشگی شدن. دیگه پیرهن خوشگل نمیپوشید. همش شده بود سیاه سیاه سیاه...
یادم نمیاد دقیقا کی بود ولی یه روزی دیگه جوابمو نداد. راستش رو بخوای، دیگه خودم صداش نزدم. هیچ صدایی تو خونه نبود. انگار یک گور دستهجمعی کنده بودند و همه رو ریخته بودند توش، غیر از من! چند باری تلاش کردم صداشون بزنم: بیبی؟؟ ننهجون؟ امیرخان؟ عباس جوجه؟...مریم جانم؟
تنها دلخوشیم پارچهی سفید گلدوزی شدهی ننهجون بود. فکر کنم خیلی بهم میومده که مریم اونو کامل کشیده بود روم و رفته بود. اما قرار نبود همیشه بیرون بمونه که، نه؟ یه روزی بالاخره برمیگشت. یواشکی بغلم میکرد و منو میبرد توی اتاقش. دوتایی میخزیدیم زیر پتو. با هیجان نوازشم میکرد. صدامو که صاف میکردم تا براش حرف بزنم، یواش میگفت: بذار ببینم کسی پشت در نباشه.
میشمردم با خودم. ۵ثانیه. ۵ثانیهی پر از لذت. ۵ثانیهی انتظار همراه با امید. همونطوری که روی تختش ولو شدم میشمرم: ۵،۴،۳،۲،۱
-الو؟ هستی هنوز؟
✳ شرکتکنندهی شماره #یازده: خانم ماهین میرشمس
@adabi_aut
👍🏻 - 87
👍👍👍👍👍👍👍👍 73%
👎🏻 - 31
👍👍 26%
👥 118 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
خیره شده بودم به سقف .هیچی یادم نمیومد .ذهنم خالی خالی بود . از آخرین باری که صداش رو شنیده بودم پنج و نمیدونم چند ماهی میگذشت .از آخرین باری که دیده بودمش. بهم گفته بود منتظرش باشم .گفته بود میاد .زود .خیلی زود .همیشه تا کنارم می نشست میگفت:کاش جای این گلا بودم ،هرشب عطر تنت رو با تموم وجودم بغل میکردم. منم همیشه تا این رو میگفت می خندیدم . می خندیدم و زل میزدم توی چشمهاش که :تو اصلا باید همونی باشی که صبح ها کنارش روی همین ملحفه گلدار شسته شده،چشم باز می کنم .اینو که میگفتم دستهاش رو مینداخت دور کمرم، منو میکشید سمت خودش وودر گوشم حافظ زمزمه میکرد: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ... صداش تو تمام تنم میپیچید. اون موقع ها مست بودم انگار .عجیب خیال خامی داشتم .کاش لااقل همون جا ثبت اش میکردم. کاش عقربه ها رو نگه میداشتم نمیزاشتم از دستم بره . آخه افتاد مشکل ها ؟کجا افتاد مشکل ها ؟روی این ملحفه گلدار شسته شده ؟ چرا بین ما؟ حالا چرا فقط این بیت رو زمزمه میکرد ؟ پس الا یا ایها ساقی کجا باید به دادمون می رسید؟ . اصلا من به همینم راضیم .تو بیا جای این گلهای پژمرده روی ملحفه باش ،من تموم حافظ رو برات از بر میخونم .چرا که نه ؟من میگم "تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت" تو بگو " جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت " من میگم پاشو صبح شده ولی نه کنار تو ،تو بگو...بگو ..یه چیزی بگو لااقل نزار هی بوق ممتد بپیچه تو سرم .هی تلفن به دست خشکِ در بشم .رو به صبح بشینم .تا شب بشه .رو به شب بشینم تا ..صبح کجا بود ؟بدون تو آفتاب میزنه ولی دروغ میگن که صبح شده .صبح دیگه هیچ وقت نمیاد. اَه .لعنتی. بردار دیگه .یه چیزی بگو .گلهای ملحفه که هیچی تمام اتاق انتظارت رو می کشه . دکمه های تلفن هم دیگه از کار افتادن .باید کلی تلاش کنم تا ۲ بشه ۳ .۳ بشه ۴ .۴ بشه ..میگما ..راستی ..شماره ات چند بود؟
✳ شرکتکنندهی شماره #دوازده: خانم الهه زوارهئیان
@adabi_aut
👍🏻 - 8
👍👍👍 33%
👎🏻 - 17
👍👍👍👍👍👍👍👍 70%
👥 24 people voted so far.
خیره شده بودم به سقف .هیچی یادم نمیومد .ذهنم خالی خالی بود . از آخرین باری که صداش رو شنیده بودم پنج و نمیدونم چند ماهی میگذشت .از آخرین باری که دیده بودمش. بهم گفته بود منتظرش باشم .گفته بود میاد .زود .خیلی زود .همیشه تا کنارم می نشست میگفت:کاش جای این گلا بودم ،هرشب عطر تنت رو با تموم وجودم بغل میکردم. منم همیشه تا این رو میگفت می خندیدم . می خندیدم و زل میزدم توی چشمهاش که :تو اصلا باید همونی باشی که صبح ها کنارش روی همین ملحفه گلدار شسته شده،چشم باز می کنم .اینو که میگفتم دستهاش رو مینداخت دور کمرم، منو میکشید سمت خودش وودر گوشم حافظ زمزمه میکرد: که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ... صداش تو تمام تنم میپیچید. اون موقع ها مست بودم انگار .عجیب خیال خامی داشتم .کاش لااقل همون جا ثبت اش میکردم. کاش عقربه ها رو نگه میداشتم نمیزاشتم از دستم بره . آخه افتاد مشکل ها ؟کجا افتاد مشکل ها ؟روی این ملحفه گلدار شسته شده ؟ چرا بین ما؟ حالا چرا فقط این بیت رو زمزمه میکرد ؟ پس الا یا ایها ساقی کجا باید به دادمون می رسید؟ . اصلا من به همینم راضیم .تو بیا جای این گلهای پژمرده روی ملحفه باش ،من تموم حافظ رو برات از بر میخونم .چرا که نه ؟من میگم "تنم از واسطه ی دوری دلبر بگداخت" تو بگو " جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت " من میگم پاشو صبح شده ولی نه کنار تو ،تو بگو...بگو ..یه چیزی بگو لااقل نزار هی بوق ممتد بپیچه تو سرم .هی تلفن به دست خشکِ در بشم .رو به صبح بشینم .تا شب بشه .رو به شب بشینم تا ..صبح کجا بود ؟بدون تو آفتاب میزنه ولی دروغ میگن که صبح شده .صبح دیگه هیچ وقت نمیاد. اَه .لعنتی. بردار دیگه .یه چیزی بگو .گلهای ملحفه که هیچی تمام اتاق انتظارت رو می کشه . دکمه های تلفن هم دیگه از کار افتادن .باید کلی تلاش کنم تا ۲ بشه ۳ .۳ بشه ۴ .۴ بشه ..میگما ..راستی ..شماره ات چند بود؟
✳ شرکتکنندهی شماره #دوازده: خانم الهه زوارهئیان
@adabi_aut
👍🏻 - 8
👍👍👍 33%
👎🏻 - 17
👍👍👍👍👍👍👍👍 70%
👥 24 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
می دانم که شاید زیادی عصبانی شدم این دفعه، ولی خب دیگر شورش را درآورده. هیچ وقت مراعات نمی کند. این اواخر که بدتر از قبل هم شده بود. هروقت من دارم روی پرونده هایم کار می کنم می نشیند صدای تلویزیون را بلند می کند و دم به دقیقه سرک می کشد توی اتاقم. وقتی خوابم می نشیند روی مبل و گریه می کند، زار زار گریه می کند. با این کارهایش واقعا کلافه ام کرده. حالا هم که یاد گرفته از صبح تا شب با این تلفن زنگ بزند این طرف و آن طرف و مغز مرا بخورد. به همین آقایی که این چندوقت زیاد می آید خانه مان زنگ می زند اغلب. کارهایش عصبانیم می کند. فکر می کنم باید ریگی به کفشش باشد. چه معنی می دهد که یک مرد غریبه را هی بکشانی در خانه و بنشینی زارزار جلوی او گریه کنی و هی در مورد "جیم" با او حرف بزنی؟! جیم کدام خری است اصلا؟ فهمیده ام که جیم هر که هست این یارو برادرش است. پشت تلفن هم همه اش دارد شکایت این جیم را به این و آن می کند. هی می گوید نگرانش است. صبح تا شب گریه میکند و می گوید جیم دارد بدتر می شود. تمام این حرف ها را هرروز به آن یارو می گوید و گاه به گاه می کشاندش اینجا و دوتایی می نشینند به حرف زدن در مورد جیم و هر وقت هم حوصله شان سر برود مرا می پایند یا یواشکی توی پرونده هایم سرک می کشند. فکر کرده حالا که به روی خودم نمی آورم یعنی چیزی نفهمیده ام. فکر کرده نمی فهمم که حتما با برادر این مردک سر و سرّی دارد. گوربابای تو و جیم. هرکاری می خواهی بکنی، بکن. چرا مغز مرا می خوری آخر؟ هی سر و صدا، هی حرف، هی گریه. نه به این کارهایش نه به حالا که لام تا کام حرف نمی زند. امروز دوباره بلند شده بود تلفن را برداشته بود و گریه می کرد بلند بلند. قبلش هم آمده بود توی اتاق و پرونده هایم را برداشت و پاره کرد، وقتی داد و بیداد راه انداختم شروع کرد زدن توی سرش و این طرف و آن طرف دویدن و بعد هم رفت سمت اتاق و دوباره گوشی را برداشت و باز گریه زاری. تحمل صدایش واقعا سخت بود. هرچه فریاد زدم که ساکت شود و تلفن را بگذارد گوش نکرد. در را که با ضرب و زور وا کردم داشت می گفت که جیم حالش خیلی بد شده و می ترساندش. من را که دید حرفش را نصفه گذاشت و بناکرد به جیغ زدن. خیلی به اش گفتم که ساکت شود و مرا آزار ندهد ولی گوش نمی داد. حالا همین طوری دراز کشیده روی تخت و نطق نمی کشد. بابت آن جیم بی پدر لابد با من قهر کرده. شاید هم از بس این شب ها نخوابیده و نشسته گریه کرده، که حالا این طور گرفته روی تخت کنار تلفن خوابیده و توپ هم تکانش نمی دهد. نمی دانم با این حال آن یارو اینجا چه می کند دوباره. انگار کور است که خوابیده. آمده با چندنفر ایستاده دم اتاق و همه اش در مورد جیم حرف می زنند. مردک هی می گوید:"جیم ... چرا این کارو کردی؟" انگار دیوانه شده یارو، یک ریز گریه می کند. نمی دانم چرا دو دقیقه نمی گذارند آدم آرامش داشته باشد.
✳ شرکتکنندهی شماره #سیزده: آقای سبحان دائمی
@adabi_aut
👍🏻 - 15
👍👍👍👍👍👍👍👍 53%
👎🏻 - 15
👍👍👍👍👍👍👍👍 53%
👥 28 people voted so far.
می دانم که شاید زیادی عصبانی شدم این دفعه، ولی خب دیگر شورش را درآورده. هیچ وقت مراعات نمی کند. این اواخر که بدتر از قبل هم شده بود. هروقت من دارم روی پرونده هایم کار می کنم می نشیند صدای تلویزیون را بلند می کند و دم به دقیقه سرک می کشد توی اتاقم. وقتی خوابم می نشیند روی مبل و گریه می کند، زار زار گریه می کند. با این کارهایش واقعا کلافه ام کرده. حالا هم که یاد گرفته از صبح تا شب با این تلفن زنگ بزند این طرف و آن طرف و مغز مرا بخورد. به همین آقایی که این چندوقت زیاد می آید خانه مان زنگ می زند اغلب. کارهایش عصبانیم می کند. فکر می کنم باید ریگی به کفشش باشد. چه معنی می دهد که یک مرد غریبه را هی بکشانی در خانه و بنشینی زارزار جلوی او گریه کنی و هی در مورد "جیم" با او حرف بزنی؟! جیم کدام خری است اصلا؟ فهمیده ام که جیم هر که هست این یارو برادرش است. پشت تلفن هم همه اش دارد شکایت این جیم را به این و آن می کند. هی می گوید نگرانش است. صبح تا شب گریه میکند و می گوید جیم دارد بدتر می شود. تمام این حرف ها را هرروز به آن یارو می گوید و گاه به گاه می کشاندش اینجا و دوتایی می نشینند به حرف زدن در مورد جیم و هر وقت هم حوصله شان سر برود مرا می پایند یا یواشکی توی پرونده هایم سرک می کشند. فکر کرده حالا که به روی خودم نمی آورم یعنی چیزی نفهمیده ام. فکر کرده نمی فهمم که حتما با برادر این مردک سر و سرّی دارد. گوربابای تو و جیم. هرکاری می خواهی بکنی، بکن. چرا مغز مرا می خوری آخر؟ هی سر و صدا، هی حرف، هی گریه. نه به این کارهایش نه به حالا که لام تا کام حرف نمی زند. امروز دوباره بلند شده بود تلفن را برداشته بود و گریه می کرد بلند بلند. قبلش هم آمده بود توی اتاق و پرونده هایم را برداشت و پاره کرد، وقتی داد و بیداد راه انداختم شروع کرد زدن توی سرش و این طرف و آن طرف دویدن و بعد هم رفت سمت اتاق و دوباره گوشی را برداشت و باز گریه زاری. تحمل صدایش واقعا سخت بود. هرچه فریاد زدم که ساکت شود و تلفن را بگذارد گوش نکرد. در را که با ضرب و زور وا کردم داشت می گفت که جیم حالش خیلی بد شده و می ترساندش. من را که دید حرفش را نصفه گذاشت و بناکرد به جیغ زدن. خیلی به اش گفتم که ساکت شود و مرا آزار ندهد ولی گوش نمی داد. حالا همین طوری دراز کشیده روی تخت و نطق نمی کشد. بابت آن جیم بی پدر لابد با من قهر کرده. شاید هم از بس این شب ها نخوابیده و نشسته گریه کرده، که حالا این طور گرفته روی تخت کنار تلفن خوابیده و توپ هم تکانش نمی دهد. نمی دانم با این حال آن یارو اینجا چه می کند دوباره. انگار کور است که خوابیده. آمده با چندنفر ایستاده دم اتاق و همه اش در مورد جیم حرف می زنند. مردک هی می گوید:"جیم ... چرا این کارو کردی؟" انگار دیوانه شده یارو، یک ریز گریه می کند. نمی دانم چرا دو دقیقه نمی گذارند آدم آرامش داشته باشد.
✳ شرکتکنندهی شماره #سیزده: آقای سبحان دائمی
@adabi_aut
👍🏻 - 15
👍👍👍👍👍👍👍👍 53%
👎🏻 - 15
👍👍👍👍👍👍👍👍 53%
👥 28 people voted so far.
✒ سری اول مسابقه #عکس_نوشت
حال من حال عجیبیست در این دورهی سخت
همچو دل کندن سیبیست از آغوش درخت
عقلم از شاخهی تقدیر گرفتهست و چه سود؟
دست دل میکِشدم سوی سیهچالهی بخت
سیب دلمرده که یک عمر زمین خورده کنون
میرود جان بدهد باز در آرامش تخت
عمر من نیست که افتاده به زندان زمان
این زمان است که میبندد از این قافله رخت
بوق ممتد شده همصحبتِ این مرد و هنوز
عشق احساس (غریبی)ست در این دورهی سخت
✳ شرکتکنندهی شماره #چهارده: آقای متین رضازاده
@adabi_aut
👍🏻 - 26
👍👍👍👍👍👍👍👍 61%
👎🏻 - 18
👍👍👍👍👍 42%
👥 42 people voted so far.
حال من حال عجیبیست در این دورهی سخت
همچو دل کندن سیبیست از آغوش درخت
عقلم از شاخهی تقدیر گرفتهست و چه سود؟
دست دل میکِشدم سوی سیهچالهی بخت
سیب دلمرده که یک عمر زمین خورده کنون
میرود جان بدهد باز در آرامش تخت
عمر من نیست که افتاده به زندان زمان
این زمان است که میبندد از این قافله رخت
بوق ممتد شده همصحبتِ این مرد و هنوز
عشق احساس (غریبی)ست در این دورهی سخت
✳ شرکتکنندهی شماره #چهارده: آقای متین رضازاده
@adabi_aut
👍🏻 - 26
👍👍👍👍👍👍👍👍 61%
👎🏻 - 18
👍👍👍👍👍 42%
👥 42 people voted so far.