کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
943 subscribers
885 photos
81 videos
95 files
213 links
«تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد»

ارتباط با ما :
@Adabi_AUT0
Download Telegram
سری اول مسابقه #عکس_نوشت

صبح روز شنبه بود. آفتاب افتاده بود وسط اتاق.
مادربزرگ روي صندلي اش كنار در نشسته بود.
روي عسلي كنار صندلي، هزار جور قرص و كپسول را به زور در يك سبد چپانده بودند. عينك، آلبوم عكس پاره، دستمال گلدار و تلفن تنها چيزهايي بودند كه دارايي مادربزرگ محسوب مي شدند.
دارايي هايي كه همگي باهم، نه به زور، به راحتي روي يك ميز عسلي كوچك جا شده بودند.
مادربزرگ عينكش را به چشم گذاشت،دستمال گلدارش را برداشت، تلفن را روي پايش گذاشت و آنقدر آن را دستمال كشيد كه مثل روز اولش سفيد و نو شد.
مادربزرگ هرروز صبح عينكش را به چشم مي گذاشت، دستمال گلدارش را برمي داشت، تلفن را روي پايش مي گذاشت و آنقدر آن را دستمال مي كشيد كه سفيد و نو مي شد.
چشمان منتظر مادربزرگ از صبح تا شب خيره بود به تلفن سفيد،
اصلاً يادش نمي آمد كه صداي زنگ تلفن چطور بود.
آخرين باري كه زنگ خورده بود يك سال پيش بود كه علي آقا با موبايلش شماره را گرفته بود كه مادربزرگ مطمئن شود تلفن خراب نيست، و دليل اينكه صدايش درنمي آيد اين است كه اصلاً كسي زنگ نمي زند كه صدايش در بيايد.
مادربزرگ همه ي عمرش منتظر بود.حتي وقتي جوانتر بود.
منتظر بود پدربزرگ از سر كار برگردد، منتظر بود بچه ها از مدرسه تعطيل شوند، منتظر بود آب جوش بيايد تا براي صبحانه چاي دم كند، منتظر بود مريم لباس عروس بپوشد، منتظر بود مهدي بيايد مرخصي، خبري از مهدي بياورند،مهدي نامه اي بفرستد، منتظر بود سعيد درسش را تمام كند تا دامادش كند، منتظر بود راضيه بالاخره آشتي كند و يك روز بيايد ديدنش.
مادربزرگ همه ي عمرش منتظر بود.
حالا صبح به صبح از خواب بيدار مي شد، عصايش را از كنار تخت برمي داشت، آرام آرام مي رفت سمت صندلي و تا شب منتظر مي ماند.منتظر مي ماند تا تلفن زنگ بخورد، گوشي را بردارد، مريم بگويد دلش برايش تنگ شده، مهدي بگويد بالاخره برگشته، سعيد بگويد دخترش صبح تا شب بهانه ي مادربزرگ را مي گيرد، راضيه بگويد مي خواهد آشتي كند و همين امروز فردا با يك جعبه نون خامه اي كه مادربزرگ هميشه دوست داشت مي آيد ديدنش.
صبح روز يكشنبه بود.آنقدر ابر آسمان را گرفته بود كه نور خورشيد با هزار زحمت هم نمي توانست راهش را از ميانشان باز كند.
مادربزرگ هنوز خواب بود. حتي وقتي پرستار شيفت صبح در را باز كرد و صدايش كرد و گفت وقت قرص هايش است هم بيدار نشد.
پرستار با عجله و اضطراب از در بيرون رفت.
مادربزرگ هنوز خواب بود، حتي وقتي تلفن زنگ زد و صدايش در هواي سرد اتاق پيچيد هم بيدار نشد.
مادربزرگ خواب بود، نه فقط آن يكشنبه اي كه هوا ابري بود، بلكه تمام روزهاي بعد هم بيدار نشد.
حالا عينك و آلبوم عكس و دستمال گلدار و تلفن را گذاشته بودند توي يك جعبه كنار در اتاق.
عينك مادربزرگ سالم بود، آلبومش مثل قبل پاره، دستمال گلدار هنوز گلهاي سفيد داشت، تلفن اما سفيد و نو نبود، انگار اندازه ي ده سال رويش خاك نشسته بود.


شرکت‌کننده‌ی شماره #پنج : خانم شیرین احمدی
@adabi_aut

👍🏻 - 70
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%

👎🏻 - 31
👍👍👍 30%

👥 101 people voted so far.