📚 "دمی با نامداران عرصه شعر و ادب"
⭐ میرزا محمدعلی صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان (و به روایتی در تبریز) زاده شد. در جوانی مانند اکثر شعرای آن زمان به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد. در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به کشمیر رفت و از آنجا به ایران بازگشت و به منصب ملکالشعرایی شاه عباس ثانی درآمد. در زمان پیری در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عدهای از ارباب هنر گرد او جمع میشدند. وی در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و در همین محل (باغ تکیه) در کنار زایندهرود به خاک سپرده شد.
[منبع: وبسایت گنجور]
#صائب_تبریزی
@adabi_aut
⭐ میرزا محمدعلی صائب تبریزی از شاعران عهد صفویه است که در حدود سال ۱۰۰۰ هجری قمری در اصفهان (و به روایتی در تبریز) زاده شد. در جوانی مانند اکثر شعرای آن زمان به هندوستان رفت و از مقربین دربار شاه جهان شد. در سال ۱۰۴۲ هجری قمری به کشمیر رفت و از آنجا به ایران بازگشت و به منصب ملکالشعرایی شاه عباس ثانی درآمد. در زمان پیری در باغ تکیه در اصفهان اقامت کرد و همواره عدهای از ارباب هنر گرد او جمع میشدند. وی در سال ۱۰۸۰ هجری قمری وفات یافت و در همین محل (باغ تکیه) در کنار زایندهرود به خاک سپرده شد.
[منبع: وبسایت گنجور]
#صائب_تبریزی
@adabi_aut
تا از سپیده گفتگوی مشروط
برخیزد
من،
تصویر هجرت از پل
برمیگیرم.
تصویر هجرت از پل،
از پلهی مناجاتم،
تا سفرههای شن،
تا سفرههای زخم،
سفر میکند.
بر سفرههای شن کلماتی آبی مهمانند.
مهمان هجرت،
ای نفس رفتهی من - ای پل متصاعد-!
که جثه ی زمین را،
در آن هزار فرسخ نیلی
میغلتانی؛
چون است اینکه عشق
جز در هراس مرگ
ما را دگر به خویش نمیخواند؟
از ما جز استغاثه نمیماند!
از ما -دروگران چراگاههای هوایی-
اینجا، میان گفتگوی مشروط،
اینجا، در انتحار اشباح،
جز سطلهای خالی در چاههای خالی!
کی از مزارع نمک
ما را عبور داده است؟
یدالله رؤیایی
از دفتر «دلتنگیها»
#شعر_معاصر
@adabi_aut
برخیزد
من،
تصویر هجرت از پل
برمیگیرم.
تصویر هجرت از پل،
از پلهی مناجاتم،
تا سفرههای شن،
تا سفرههای زخم،
سفر میکند.
بر سفرههای شن کلماتی آبی مهمانند.
مهمان هجرت،
ای نفس رفتهی من - ای پل متصاعد-!
که جثه ی زمین را،
در آن هزار فرسخ نیلی
میغلتانی؛
چون است اینکه عشق
جز در هراس مرگ
ما را دگر به خویش نمیخواند؟
از ما جز استغاثه نمیماند!
از ما -دروگران چراگاههای هوایی-
اینجا، میان گفتگوی مشروط،
اینجا، در انتحار اشباح،
جز سطلهای خالی در چاههای خالی!
کی از مزارع نمک
ما را عبور داده است؟
یدالله رؤیایی
از دفتر «دلتنگیها»
#شعر_معاصر
@adabi_aut
Forwarded from Fidibo
90% درصد تخفیف 😲😲
پیشنهادی که هرگز شبیهاش را ندیده و نشنیدهاید!
.
۵۰ شاهکار ادبی جهان را با تخفیف تکرار نشدنی بخوانید.
این کتابها، کتابهایی هستند که نباید از دستشان بدهید😍
شاهکارهایی مثل:
ناطور دشت، بادبادک باز، عقاید یک دلقک، مرشد و مارگاریتا، ۱۹۸۴ و ...
.
این روزها بیشتر هواتون رو داریم.😉
لینک دانلود کتابها:
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://bit.do/fyaW9
پیشنهادی که هرگز شبیهاش را ندیده و نشنیدهاید!
.
۵۰ شاهکار ادبی جهان را با تخفیف تکرار نشدنی بخوانید.
این کتابها، کتابهایی هستند که نباید از دستشان بدهید😍
شاهکارهایی مثل:
ناطور دشت، بادبادک باز، عقاید یک دلقک، مرشد و مارگاریتا، ۱۹۸۴ و ...
.
این روزها بیشتر هواتون رو داریم.😉
لینک دانلود کتابها:
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
http://bit.do/fyaW9
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه میمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب میآمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکی است
بس گره بگشودهای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و میپیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای
کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشتهام بردی، که تا گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
پروین اعتصامی
@adabi_aut
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه میمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب میآمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکی است
بس گره بگشودهای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و میپیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای
کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشتهام بردی، که تا گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
پروین اعتصامی
@adabi_aut
بیگانه 1
<unknown>
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
قسمت اول
قسمت اول
بیگانه- قسمت دوم
آلبر کامو
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
قسمت دوم
قسمت دوم
بیگانه_ قسمت سوم
آلبر کامو
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
قسمت سوم
قسمت سوم
بیگانه9
<unknown>
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
بیگانه10
<unknown>
اندیشه و قلم:
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
کتاب صوتی رمان #بیگانه - اثر آلبر کامو - راوی: شیما معتمدی
آن یک عصاکشان
خود را کنار نیمکت میرساند.
این یک نگاه رهگذری را میجوید
که گامهای لرزانش را همراهی کند
تا سایهی بید مجنون.
این رو به باد روسریاش را میگشاید
آن رو به آفتاب کلاهش را برمیدارد:
-در خاطرات رفته هنوز جایی هست...
میآرمند
خیره به بال شاپرکان
تا غروب
خاموشنای نیمکت و جسم
رنگ پریده سایهی خسته
و آفتاب کمکم میپرد.
در خاطرات رفته جایی هست؟
گیسوی بید مجنون
بر شانههای تاریک نیمکت.
«آخرین نیمکت»
به فریبرز رئیس دانا
محمد مختاری
#شعر_معاصر
@adabi_aut
خود را کنار نیمکت میرساند.
این یک نگاه رهگذری را میجوید
که گامهای لرزانش را همراهی کند
تا سایهی بید مجنون.
این رو به باد روسریاش را میگشاید
آن رو به آفتاب کلاهش را برمیدارد:
-در خاطرات رفته هنوز جایی هست...
میآرمند
خیره به بال شاپرکان
تا غروب
خاموشنای نیمکت و جسم
رنگ پریده سایهی خسته
و آفتاب کمکم میپرد.
در خاطرات رفته جایی هست؟
گیسوی بید مجنون
بر شانههای تاریک نیمکت.
«آخرین نیمکت»
به فریبرز رئیس دانا
محمد مختاری
#شعر_معاصر
@adabi_aut
«ارغوان»
ارغوان شاخهى هم خونِ جدا ماندهىِ من
آسمانِ تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آن چه می بینم دیوار است
آه این سختِ سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پروازِ نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شبِ ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم این جا زندانی ست
هر چه با من این جاست
رنگِ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشیِ این دخمه نینداخته است
اندر این گوشهی خاموشِ فراموش شده
کز دمِ سردش هر شمعی
خاموش شده
یادِ رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازیست
که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال
از خونِ پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگرِ سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجهی خونینِ زمین
دامنِ صبح بگیر
وز سوارانِ
خرامندهی خورشید بپرس
کی بر این درهی غم میگذرند؟
ارغوان خوشهی خون
بامدادان که کبوترها
بر لبِ پنجرهی باز سحر
غلغله میآغازند
جانِ گلرنگ مرا
بر سرِ دست بگیر
به تماشاگهِ پرواز ببر
آه بشتاب که همپروازان
نگرانِ غم همپروازند
ارغوان بیرق گلگونِ بهار
تو برافراشته باش
شعرِ خونبار منی
یادِ رنگینِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمهی ناخواندهی من
ارغوان شاخهی همخونِ جدا ماندهی من
هوشنگ ابتهاج
#شعر_معاصر
ارغوان شاخهى هم خونِ جدا ماندهىِ من
آسمانِ تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آن چه می بینم دیوار است
آه این سختِ سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پروازِ نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شبِ ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم این جا زندانی ست
هر چه با من این جاست
رنگِ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشیِ این دخمه نینداخته است
اندر این گوشهی خاموشِ فراموش شده
کز دمِ سردش هر شمعی
خاموش شده
یادِ رنگینی در خاطر من
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه رازیست
که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال
از خونِ پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگرِ سوختگان
داغ بر داغ می افزاید؟
ارغوان پنجهی خونینِ زمین
دامنِ صبح بگیر
وز سوارانِ
خرامندهی خورشید بپرس
کی بر این درهی غم میگذرند؟
ارغوان خوشهی خون
بامدادان که کبوترها
بر لبِ پنجرهی باز سحر
غلغله میآغازند
جانِ گلرنگ مرا
بر سرِ دست بگیر
به تماشاگهِ پرواز ببر
آه بشتاب که همپروازان
نگرانِ غم همپروازند
ارغوان بیرق گلگونِ بهار
تو برافراشته باش
شعرِ خونبار منی
یادِ رنگینِ رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمهی ناخواندهی من
ارغوان شاخهی همخونِ جدا ماندهی من
هوشنگ ابتهاج
#شعر_معاصر
🔴کانون شعر و ادب دانشگاه صنعتی امیرکبیر
🔷مسابقه مجازی #عکس_نوشت
🔺عکس و جایزه از ما، متن و داوری با شما.
🔻شرایط مسابقه:
🔸داستان کوتاه حداکثر ۵۰۰ کلمه/ شعر/ متن ادبی.
🔸آثار خود را به آیدی @Adabi_AUT_admin1 بفرستید تا در کانال قرار گیرد.
🔸پایان هر هفته داوری توسط شما صورت میگیرد.
🔹مهلت ارسال اولین دوره مجازی #عکس_نوشت تا ۸ فروردین ۱۳۹۹
@adabi_aut
🔷مسابقه مجازی #عکس_نوشت
🔺عکس و جایزه از ما، متن و داوری با شما.
🔻شرایط مسابقه:
🔸داستان کوتاه حداکثر ۵۰۰ کلمه/ شعر/ متن ادبی.
🔸آثار خود را به آیدی @Adabi_AUT_admin1 بفرستید تا در کانال قرار گیرد.
🔸پایان هر هفته داوری توسط شما صورت میگیرد.
🔹مهلت ارسال اولین دوره مجازی #عکس_نوشت تا ۸ فروردین ۱۳۹۹
@adabi_aut