کانون شعر و ادب دانشگاه امیرکبیر
943 subscribers
885 photos
81 videos
95 files
213 links
«تو را سزد که کنی خانهٔ ادب آباد»

ارتباط با ما :
@Adabi_AUT0
Download Telegram
ای چشم تو بیمار ، گرفتار ، گرفتار
برخیز چه پیشامده این بار علمدار

گیریم که دست و علم و مشک بیفتد
برخیز فدای سرت انگار نه انگار

فاضل نظری
#دو_بیتی
نسیم از گیسوانت رد شد و باران تو را بوسید
طبیعت سهم خود را از تماشای تو می‌ گیرد

تو تنها با تماشای خود از آیینه خشنودی
دل آیینه تنها از تماشای تو میگیرد...

فاضل نظری
#دو_بیتی
بیهوده مگو که دوش حیران شده ای
سر حلقه ی عاشقان دوران شده ای
از زلزله و عشق خبر کس ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای

شفیعی کدکنی
#دو_بیتی
داغ حسرت سوخت جان آرزومند مرا
آسمان با اشک غم آمیخت لبخند مرا

در هوای دوستداران دشمن خویشم رهی
در همه عالم نخواهی یافت مانند مرا
رهی معیری
#دو_بیتی
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش

فروغ فرخزاد
#دو_بیتی
سری اول مسابقه #عکس_نوشت

-پیراهن سفید گل‌دارم را پوشیده‌ام.
همیشه پیش از تماس گرفتن، بهترین لباس هایم را می‌پوشم. این پیراهن گل‌دار، برایم عزیز است. برای همین، موقع تماس گرفتن با او، این پیراهن را به تن می‌کنم.

-تلفن را برمیدارم و روی تخت دراز میکشم. گل های پیراهنم بین گل‌های روتختی گم می‌شود.
بوق، بوق، بوق...

-صدای بوق ممتدِ تلفن توی گوشم پیچیده. دوباره شماره می‌گیرم. مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد؟ اشتباه می‌کنند. آنها فقط نتوانسته‌اند تکنولوژیِ ارتباط با دنیای پس از مرگ را بیابند.

-تلفن روی تخت افتاده و صدای بوق ممتدش توی اتاق پیچیده است. مادرم دمِ در اتاق ایستاده و نگاهم می‌کند که برهنه جلوی کمد لباسم ایستاده‌ام. کنارم می‌آید. پیراهن سیاه بلندی را از توی کمد برمی‌دارد و به دستم می‌دهد. یعنی باید بپذیرم؟

-هر دو سیاه پوشیده ایم و ساعت ها در آغوش هم اشک ریخته‌ایم. مادرم چایی می‌ریزد و خیال می‌کند همه چیز به زودی درست می‌شود.
بیچاره نمی‌داند که من امروز، روتختی سیاهی برای خودم خریده ام...


شرکت‌کننده‌ی شماره #دو : خانم ویانا نعمتی
@adabi_aut

👍🏻 - 23
👍👍👍 33%

👎🏻 - 47
👍👍👍👍👍👍👍👍 69%

👥 68 people voted so far.