نشریه زمان ظهور
3.8K subscribers
2.56K photos
455 videos
568 files
3.29K links
نشریه زمان ظهور تحت اشراف موسسه رسمی وارثین ملکوت

📬 ارتباط با ما :

🆔 @warethinmalakoot_publicrelation

🌐 varesin.org

📧 varesin.org@gmail.com
Download Telegram
🍃🍂🍂🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃

🍃 #دلنوشته🍃

احمدالحسن،یار مهربان و غمخوار من
احمد الحسن،شود فدایش هرجان و تن

احمدالحسن،منجی موعود هر مرد و زن
احمد الحسن،صدای بینوایان در هر وطن

احمدالحسن،چو مانندش در این دنیا کمن
احمد الحسن،بودهمان رستم افسانه ی کهن

احمدالحسن،شد عطر گلهای سرو وسوسن
احمدالحسن،دلت را به دلش آسان گره بزن

احمداحسن،همو که شست تن ها را از لجن
احمدالحسن،چه نیکوست براو نام حسن

احمدالحسن،کشد پیه سختی هارا به تن
احمدالحسن،دهد درس آزادگی او نه من

احمدالحسن،گر خواهیش زین دنیا دل بکن
احمد الحسن،چه زیبا کلام و شیرین سخن

احمد الحسن،کند دلها را با قدومش روشن
احمدالحسن،کجا بینی همچو او تمام میهن

احمدالحسن، عبد صالح ابن محمد بن حسن
احمدالحسن،دلیل زندگی این باغ و گلشن

احمدالحسن ،برده ز نام جد غریبش حسن
احمدالحسن،بود همره و همزاد جدش حسن

احمدالحسن ،داندجواب هر سوالی کزو بپرسن
احمد الحسن،گرچه محمدآل محمد برایت بسن

احمدالحسن،چو آلش جملگی معدن احساسن
احمدالحسن،جزو از که خواهی اخلاق بپرسن!

احمد الحسن،مومنا هر صبح و شام صدابزن
احمدالحسن، چه نیکوست بر لب هرمردو زن

انصار امام مهدی


🌐 @zaman_zohour

🌺🍃
🍃

#دلنوشته

🌷 برادرم #شیخ_عباس_فتحیه
دربند شدنت برایمان سنگین بود و سخت؛ قلبمان شکست، دلمان گرفت، اما پشتمان نلرزید🌷

🍃🍂 با تمام اندوهی که داریم، خرسندیم و قدرتمندانه در کنار دیگر خواهران و برادران‌مان ایستاده‌ایم، ایستاده‌ایم تا حک شدن نقش #حاکمیت_خدا را روی زمین ببینیم
ایستاده‌ایم که ببینیم روزی را که بسیار بسیار برادرانمان را بخاطرش در بند کردند

📌 این دستگیری باعث شد بیش از پیش مصمم شویم که ایستادگی کنیم، بیش از پیش به راهی که رفته‌ایم اطمینان کنیم
این دستگیری نه‌تنها تضعیف‌مان نمی‌کند، بلکه بیش از گذشته استوارمان می‌کند، زیرا که روایات ائمه یکی پس از دیگری محقق می‌شود


👌 این دست و پا زدن‌ها نشان از ناتوانی‌ دارد، ناتوانی در ارائهٔ استدلالی که بتواند با استدلال یمانیون تحدی کند و این دست و پا زدن‌ها به سان دست و پا زدن باتلاق زده‌ایست که تلاش بیشترش، او را بیشتر به سمت تباهی سوق می‌دهد🍃🍂


🌷 و اما عزیزانمان در #تربت_حیدریه
بدانید و آگاه باشید، قائم(ع) به خود می‌بالد که فرزندانی چون شما دارد، فرزندانی که زیر بار ذلت نمی‌روند؛ حسین وار همسران و خواهران و دخترانتان را با خود بردید تا بدانند قصد خشونت ندارید، اما مورد تجاوز و ظالم واقع شدید؛ نگران نشدید، هراسان نشدید و معنای واقعی #توکل را به تصویر کشیدید🕊

خوشابحالتان، که فرزندان خلف احمدالحسن(ع) هستید و خوب درس مردانگی، شجاعت و مقاومت را آموختید

به انتظار ننشسته‌ایم ، بلکه ایستاده‌ایم که روز رونمایی حق برسد و در آن روز، خوشا به حال حامیان حق و بدا به حال منکران حق🍃🍂

🤲 الله یحفظکم و یسترکم ان شاء الله

#ظلم_بس_است

🌐 @zaman_zohour🥀
🏴🥀▪️
🥀▪️
▪️
#دلنوشته
#موکب_519
#سلام_على_قلبك_الحزين_يااحمدالحسن_ع

دلنوشته‌ای خطاب به مولایمان سید احمدالحسن علیه السلام:

🌷مولای من! شنیدم دشمنان قسم خورده‌ات موکب 519، این دروازه بهشت بر روی زمین را جمع، و ضمن هتک حرمت این مکان مقدس، انصار صبور، عاقل و وفادارت را از آنجا آواره کرده‌اند🍃🍂
مردان و زنانی که تنها جرمشان ایمان به وصی و فرستاده امام مهدی علیه السلام می‌باشد که به فرموده امام باقر علیه السلام:
(یدعوا الی صاحبکم... ⇦ شما را به سوی صاحبتان دعوت می‌کند...)
(و یدعو الی الحق و الی طریق مستقیم... ⇦ و شما را به سوی حق و راه مستقیم دعوت می‌کند...)
فرستاده‌ای که رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله در وصیت شب وفاتش از او نام برده و به او وعده داده است💯

خیلی طبیعی است حضور انصار با وفایت را تاب نیاورند، زیرا وجود اینها یعنی زمینه سازی برای آمدن شما و این یعنی برچیده شدن دودمان ظلم و بی‌عدالتی، برچیده شدن تبعیض و فساد، برچیده شدن طاغوت و شیطان↻

🌷آقا جان! وجود شما و انصارتان یعنی خراب شدن دنیای خیلی‌ها، یعنی فرو ریختن کاخ دنیای صاحبان شهوت و قدرت، یعنی حضور پر رنگ خدا در زندگی، یعنی چشیدن طعم شیرین توحید، یعنی آرامش مظلوم، و این چیزی نیست که صاحبان قدرت، ثروت و شهوت آن‌را برتابند؛ وقتی در برابر کلام منطقی و دلایل عقلی و نقلی شما عاجز می‌شوند راهی جز برخورد فیزیکی برایشان نمی‌ماند، باید موکب انصارتان را ببندند، به آنها تهمت بزنند، آنها را آواره کنند و برای دستگیری آنها موکب به موکب دنبالشان بگردند🍃🍂

👌 در حقانیت و مظلومیت شما و انصارتان همین بس که شما برای اعتقادتان دلیل و منطق ارائه می‌دهید و دشمنانتان چوب و چماق برمی‌دارند و تهدید می‌کنند🍃🍂

ما انصار قائم آل محمد علیهم السلام در ایران عزیز، ضمن تجدید بیعت با مولایمان احمدالحسن علیه السلام اعلام می‌کنیم تا آخرین لحظه حیاتمان و تا آخرین نفس، در رکاب شما هستیم و در مقابل طاغوت، ظلم، بیداد، فساد، تبعیض و خودکامگی خواهیم ایستاد و به انتظار تمکین شما لحظه شماری می‌کنیم💯

🙏 اللهم مکن لقائم آل محمد و اجعلنا من خیر اعوانه و انصاره و المستشهدین بین یدیه


🌷 #موکب_519

🕯 @zaman_zohour🥀
#دلنوشته
#احمد_الحسن_ع


دلتنگم.......

امشب دلم برای پدر بهانه می‌گیرد.
امشب خیال چشمم، به‌سوی کوی پدر رهسپار می‌شود.
به‌سوی کوچه‌های بصره و نجف
از هر خیابان که گذر می‌کند، با دقت می‌نگرد.
شاید نشانه‌ای بیابد.
رد پایی...
جای عصایی...
نخ پیراهنی...
شاید هم عطر پیراهنش را در هوای کوچه‌ها جا گذاشته باشد.
شاید، سکوهای کنار خانه‌ها، محل نشستن پدر بوده باشد.
شاید ریه‌های پدر، اکسیژن تازه‌ی این کوچه‌ها را استنشاق کرده باشد.
شاید درختان کنار خیابان، با دستان پدر لمس شده باشند.
شاید...
آخر می‌دانی!!؟ پدر رنگ و بوی علی را دارد.
علی که شبانه، کیسه بر دوش، دست مرحمتش را به خانه‌های بی‌پدر می‌برد.

امان از این دل بهانه‌گیر...
چه خیال‌بافی‌هایی که نمی‌کند...
امشب هم بهانه‌ی پدر را گرفته است.

پدرم
زیباترین دلیل زندگی‌ام
امشب را میهمان خیال چشم‌هایم باش.



🌸 @ashaar13
#دلنوشته

⭐️سلام بر قلبِ رنج‌دید‌ه‌ای که با دیدن خراب شدن خانۀ وحی، بر رنج آن افزوده‌ می‌شود.

مولا جان!
وقتی از سفر زیارتی شما باخبر شدم با تمامِ وجود خوشحال شدم از این فتح بزرگی که برای شما و دعوت الهی‌ات رخ داده است.

📹این پوزخندی بود به آن وهابی‌هایی که جای‌جایِ خانۀ خدا را دوربین گذاشتند تا وقتی امام مهدی ظهور کرد او را بکشند. زهی، خیال باطل! او در پیشِ روی همۀ شما، تمام مکان‌هایی را که روزگاری محل نزول وحی بود، زیارت کرد و پیروزمندانه این سفر را برای تمام جهان به اشتراک گذاشت.

🔹و به شیعیان و به دوستداران خانۀ وحی، مظلوميت آنان را گوشزد کرد تا محبان پیامبر (ص) و اهل‌بيتِ پاک و طاهرش بدانند که هر ساله بر مکانی راه می‌روند که روزی، محل نزولِ وحی بوده و حال به دست وهابی‌ها خراب شده است و آنان نمی‌دانند که محل نزول وحی، زیر پاهای‌آنان لگدمال می‌شود. و این تبلیغ جهانی را با دوستداران خانۀ وحی به اشتراک گذاشته و آنان را از این عملِ ناآگاهانه باخبر کرد و گفت که این حقِ پایمال‌شده را فریاد کنند و از عربستان بخواهند که خانۀ وحی را دوباره بازسازی کنند که این‌گونه مورد بی‌احترامی واقع نشود.

📣این سفر، تنها یک سفر زیارتی نبود؛ بلکه سید احمدالحسن خواست به تمام دشمنان‌ خود گوشزد کند که می‌تواند حق پایمال‌شدۀ خلیفۀ خدا را از غاصبان این جایگاه طلب کند.

📹او تمام مسیر سفر زیارتی خود را تصویربرداری کرده و با پیروان خویش به اشتراک گذاشته تا همگان بدانند احمدالحسن از هیچ‌کسی نمی‌ترسد و به آنان که طعنه می‌زنند «چرا امامتان پنهان شده و بیرون نمی‌آید» ثابت کند که او در بین مردم است و آنان در حجاب‌اند و نمی‌بینند.

😀مولا جان، غریبانه مادرت را زیارت کردی، اما این برای ما توسم خیر دارد که منتقم با مادر نجوا کرده است...
مولا جان، زیارتتان مقبول درگاه حق است و سعی شما پذیرفته شد.

خداوند، این زیارت را رزق هر سالۀ شما قرار دهد.



📝نرجس احمدی


ویژه‌نامه


🫥@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#دلنوشته
#غربت

❄️غربت تو، شرمساری من ...

اکانتی در ایکس نظرم را جلب کرد. نامش این بود: امام زمان (عج)، با تصویری که غالباً دیده‌ایم و در ذهنمان نقش بسته.
ناخودآگاه روی اکانتش کلیک کردم و وارد صفحه‌اش شدم. آخرین پستش این بود:
«این جمعه، ظهور منتفی است.»
کامنت‌های زیر پست مرا به گریه‌ای سخت واداشت.

⚡️در اینکه این اکانت برای تخریب شخصیت مقدس امام زمان (ع) ساخته شده، تردیدی نیست.
به مردمی که با همه‌چیز، حتی برترین و مظلوم‌ترین فرد عالم، شوخی می‌کنند هم کاری ندارم.
به عملکرد حکومت‌های به‌ظاهر اسلامی هم کاری ندارم. آن‌ها تکلیفشان روشن است.
اما شگفتی‌ام از خودم و امثال خودم است. روی صحبتم با خودم است.
بخشی از غربت آل‌محمد (ع) از من است.
از من که فراموش کرده‌ام تو در میان مایی؛
که غریبانه، معلوم نیست کجای این عالم با اهل و عیالت آواره‌ای!
که معلوم نیست از کجای این دنیای بی‌مروت، درد در سینه‌ات را فریاد کنی ... فریاد؟! که نهان کنی ...

🗣جدت علی (ع) سر در چاه می‌برد و با آن دردِدل می‌کرد،
اما آیا چاهی برای دردِدل‌های تو یافت می‌شود؟


نگاه تو به دنیای جهنم‌گونۀ ما چگونه است؟
از کدامین دردهایش خونِ‌دل می‌خوری؟
از وهابیون سلفی و رهبر خون‌خوارشان جولانی،
از رژیم غاصب تا دندان مسلح صهیونیستی،
از مردمی که گروه‌گروه به قعر جهنم پرتاب می‌شوند،
از اعتقاداتی که دستخوش تفکرات آدم‌های اشتباهی شده و در حال نابودی است،
از دینی که نامش بر زبان‌هاست، اما حقیقتش در دست فراموشی،
از نسل‌هایی که به‌جای تربیت روح و فکر، به تربیت تن و جسد مشغول‌اند و از حقیقت انسانی دور می‌شوند،
از بی‌گناهان، از کودکانی که میان آتش و خون به دنیا می‌آیند و در خاک و خاکستر قد می‌کشند،
از بیوه‌زنانی که ناچارند ته‌ماندﮤ شرف خود را برای سیر کردن شکم فرزندانشان به حراج بگذارند،

🔺از مردمی که صدای حق را نشنیده می‌گیرند و در ظلم به هم‌نوعانشان غرق‌اند،
از فساد و فقر که در گوشه‌وکنار جهان مثل سمی بی‌رحم گسترش می‌یابد،
از زمینی که به دست ظالمان و غافلان، بوی مرگ گرفته است ...

🟣یا از من؟!
من چه کرده‌ام؟
جز اینکه هر روز در همین دنیای کوچک خودم غرق شده‌ام؟
جز اینکه هر بار غمِ نیامدنت را با یک آهِ کوتاه پشت‌سر گذاشته‌ام؟

بارها شنیده‌ام که منتظر واقعی کسی است که برای آمدنت آماده باشد.
اما کدام آمادگی؟ کدام تغییر؟
آیا زندگی‌ام، رفتارم، حتی ساده‌ترین انتخاب‌هایم رنگ‌وبویی از انتظار دارد؟

نه... حقیقت تلخ است ...

من فقط اسمش را آورده‌ام!
فقط در کلماتم منتظرم، نه در عمل.

و تو ...
تو در این دنیای پر از نامردی، پر از جنگ، پر از بی‌رحمی، کجایی؟
چند شب، چند سال ... ، در دل تاریکی‌ها اشک ریخته‌ای؟
چند بار صدایمان زدی و نشنیدیم؟


و من ...
هنوز هم فکر می‌کنم در غربتت نقشی ندارم؟! هنوز هم؟!


🚀@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#دلنوشته

❄️ریحانه، مسافری تنها با چمدانی از یقین

✍️به قلم مریم احمدیار

روزی کلامی از سید احمد الحسن خواندم به این مضمون که:"بانوان انصار دختران من هستند."[1] این جمله مانند چراغی ژرفای پناهگاه امنم را به من نشان داد و عشق به ایشان را در دلم پررنگ‌تر کرد ... اما برای ریحانه این تنها یک جملۀ محبت‌آمیز ساده نبود؛ بلکه آیه‌ای بود که در سینه‌اش با یقین حک شد.

🗣ریحانه ... دختری که زمین زیر پاهایش لرزان بود، اما آسمان را بر دوش می‌کشید. قدش از قامت یک نوجوان دوازده‌ساله فراتر نمی‌رفت. لباس‌های گل‌گلی رنگارنگش، مثل نقش‌ونگاری روی بال‌های پروانه‌ای نحیف بود که باد هر لحظه می‌توانست تعادلش را برباید. جسم او از ابتدای تولدش در این عالم خاکی اسیر «فلج مغزی» بود، اما چشمانش ستاره‌هایی بودند که حتی در تاریک‌ترین خیابان‌های شهر می‌درخشید. راه رفتن به‌تنهایی در خیابان‌های این شهر شلوغ برایش خطرناک بود، زیرا هر لحظه ممکن بود چاله‌ای جلوی پایش سبز شود یا نم باران به‌روی سنگ‌فرش خیابان بلغزد و پاهای نحیفش نتوانند تعادلش را حفظ کنند. او خوب می‌دانست که پدر (سید احمد الحسن) امید دارد که فرزندانش تحصیل کنند. ریحانه از شهری کوچک به این شهر شلوغ آمده بود تا پدر را اجابت کند. او حالا نه‌تنها یک طلبۀ حوزﮤ علمیۀ مهدوی[2] بلکه دانشجوی کارشناسی‌ارشد بود. با این‌که بیست و اندی بهار بیشتر نداشت، دردهایش از صد زمستان سنگین‌تر بود. در چمدان کوچکش، چیزی جز عشق، یقین و امید نگذاشته بود و کسی جز فرشتۀ نگهبانش که مأمور بود انسان‌های خوب را سر راهش قرار دهد، همراهی‌ نداشت.

🔺گردنش را به‌زور می‌توانست نگه دارد، گویی سرش جهانی است که بر شانه‌های ناتوانش سنگینی می‌کرد، جهانی پر از خاطرات انسان‌های سالمی که با دنیای لطیف و شیشه‌ای یک کم‌توان جسمی بیگانه بودند ... و افسوس که وسواس و اضطراب را چاشنی مشکلات جسمی‌اش کرده بودند. بارها شنیدم که می‌گفت، «قلبم تحمل این همه درد رو نداره، فکر کنم توی همین دوران جوونی می‌میرم ...» با این حال، هدفش را چون جواهری تابناک در مشت می‌فشرد تا رنج‌ها نتوانند راه نورانی مقصدش را تاریک کنند.
در همسایگی وجودش بود که زندگی را از پنجرﮤ یک کم‌توان جسمی دیدم.

⚡️به یاد دارم یک روز که مهمان ناخواندﮤ خانه‌ام شده بود، من بودم و هزار و یک کار که انتظار مرا می‌کشیدند. او در گوشه‌ای نشست و مانند "آن شرلی" تکرار غریبانۀ روزهایش را برایم حکایت می‌کرد. لحظه‌ای نبود که از تعریف خاطرات و زمزمه کردن شعرهایش ‌دست بردارد. برایم سخت بود با انبوهی از کارهای ناتمامم بتوانم لبخند بزنم و مثل همیشه به او توجه کنم. در میان صحبت‌هایش، از من درخواست‌های خیلی کوچکی داشت: «آبجی، می‌شه اون کتاب‌و بهم بدی؟»، «فکر کنم چایم سرد شده، می‌شه برام بیاری؟»، «موبایلم داره زنگ می‌زنه. بی‌زحمت برام میاری؟»... کم‌کم افکار منفی در ذهنم زمزمه کردند: «چرا دستور می‌ده؟! خودش که می‌تونه کتاب‌و برداره... من که خدمتکارش نیستم»، دندان‌هایم را به‌هم فشردم و چای را به دستان لرزانش سپردم. ناگهان چشمانش برقی زد و با شوقی مرا نگاه کرد ... صدایش چون رودی پرشور بر سنگلاخ افکار منفی‌ام جاری شد: «آبجی، به نظرت منم می‌تونم یه روز مثل تو این‌جوری کار کنم...؟ کیف می‌کنم وقتی می‌بینم با سرعت می‌تونی چند تا کار رو با هم انجام بدی ...!»

📖صفحه ۱
👇ادامه

🆔@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#دلنوشته
#انتظار

❄️تنهایی مزمن کشیدن، کم دردی نیست …

✍️به قلم مريم رحمانيان

مهدی جانم،
اگر گردِ هزاران سال پیری را از شانه‌هایت بتکانم،
بازهم، فقط پیری می‌ماند
در عمقِ فروافتادگیِ شانه‌هایت …
با منِ بی‌وفا، تا کجا مدارا می‌کنی؟
تو می‌دانی و من نمی‌دانم …

🗣در میانِ ازدحامِ ظلم‌ها،
آن‌قدر در شمارشِ ستمِ دیگران غرق شدم
که از یاد بردم
ظلمتِ دنیای وجودِ خودم،
چه ستم‌هایی بی‌وقفه
در حقِ تو روانه کرده است …

وگرنه،
چرا میانِ «أنا المهدی»‌های تو
و «لبیک»‌های من،
خیابان‌‌خیابان فاصله می‌افتد؟
و هر بار، در بن‌بستِ زندگیِ دنیایی‌ام
به دام می‌افتم …

🔹با منِ بی‌وفا، تا کجا مدارا می‌کنی؟
تو می‌دانی و من نمی‌دانم …


با دلی مشغول،
که وارثِ ژن‌هایی‌ست
که گویی خیالی جز نابودی من ندارند …
سر در گریبان،
باز سرگرم خویش …

🔺ای من،
چرا بی‌قواره نمی‌شوی …
تا بی‌قرار عشقش شوی!

نیک می‌دانم …
من گزیده‌ای
از زخمِ انتظارِ اویم،
التهابِ کهنۀ تنهایی‌اش …

⚡️کاش کاری را
تنها برای او انجام دهم…
بی‌هیچ چشمداشتی،
تنها،
از شرم خویش،
ذوب شوم …

🚀@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#خواهرم_را_آزاد_کنید
#دلنوشته

✔️غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟!

✍️به قلم سماء حسام‌الدین

دلم پر است از زمانه‌ای که «داد» را فریاد می‌زند، اما بی‌دادش زمین را پر کرده است.
نمی‌دانم کجای کار ایراد داشت.
نمی‌دانم مردم را چه شده است!
«اهل» کجاست و چرا «نااهل» حکمرانی می‌کند؟!
دیرزمانی بود که فراق یار، عقده‌ای در دل ایجاد کرده بود؛ تا این‌که خبری از جانان رسید و دل را نوازش کرد. قلبم آرام گرفت و پیمودن راه برایم آسان شد.

🗣از فرط خوشحالی، چادرم را سرم کرده و در کوچه‌ها ندا دادم، بوق در کرنا کرده، آواز دادم:
«دلا، رها شو که وقت قرار رسید؛
گل محمدی از بوته‌زار یار رسید!»
تا شاید مردمان، به‌خاطر شنیدن از یار مست و واله شوند ...
اما ... صدای پچ‌پچ شیطان، میان کوچه‌پس‌کوچه‌های قلبِ ظلمت‌پرستان شنیده شد.
آن‌ها منتظر یار نبودند. حرف و سخنشان خبری از خوشحالی برای پایان فراق نداشت.

🗣گویا آن‌ها فراق را بیشتر دوست می‌داشتند تا وصال.
وای، قلبم ... سلول‌به‌سلول بدنم حیران بود که چرا مردمان، شاد نمی‌شوند از هاتفی که خبر خوش به ارمغان آورد؟!
چادرم را روی صورتم انداختم درحالی‌که دیدگانم اشک‌بار بود.
در را آرام به عقب رانده، وارد خانه شدم و در را بستم.
پشت در، ناامیدانه تکیه بر غربت زدم و های‌‌های گریستم که «مردم را چه شده است؟!»
چند صباحی با این غم، زمانه را سپری کردم؛ اما گویا ظلمت‌پرستان نه‌تنها فراق یار را دوست داشتند، بلکه پا را فراتر گذاشته و به آزار کسانی پرداختند که خبری از وصال برایشان آورده بودند.

🗣زمانه‌ام تیره‌تر و تارتر شد.
هر روز، خبری جدید از تهمت‌ها و دروغ‌هایی می‌رسید که تو، اصلاً و ابداً از آن‌ها خبر نداشتی.
تنها تکیه‌گاه و امیدت، گریه‌های مخفیانه و رازونیاز در خلوتِ با خالقت بود ...

📌گذشت و گذشت، تا این‌که خبر دار شدم دختری از جنس نور را درون ظلمت‌ها زندانی کرده‌اند.
زندانبانش اصلاً نور را نمی‌شناخت و دوست نداشت ببیند.

احساس می‌کنم نور، اذیتش می‌کرد!
هیچ‌کس از آن دختر نور خبر نداشت.
در صور دمیدند که: «دختری با نام ریحانه، اسیر دیو ظلمت شده است.»
برادری ندا داد: «ای نورها، فریاد برآورید تا خواهرم را آزاد کنند!»

فریادها بلند شد ...
دیو ظلمت، تنِ زشت و سیاهش به لرزه درآمد.
هر روز، فریادها بیشتر و بیشتر می‌شد.
و دیو ظلمت، مانند یخی که گرمای نور آبش می‌کند و بخار می‌شود، در حال ذوب شدن بود.

انوار الهی بیکار نمی‌نشستند؛ فریاد می‌زدند: «خواهرم را آزاد کنید!»

اما ...
دخترم ریحانه ...
نمی‌دانم اکنون کجایی؟
نمی‌دانم چه حالی داری؟
می‌دانم از غربت پدرت گریانی.
می‌دانم غصه‌ات چیست ...
اما ریحانه‌جان، غصه نخور!

من و تمام زنان سرزمینِ ایمان، راهت را ادامه خواهیم داد.

امروز ما داد برمی‌آوریم تا ظلمت‌ها بدانند که:
«ظلم جولانی دارد و حق دولتی!»
امروز، من و تمام زنان سرزمین ایمان، پرچم به دوش می‌گیریم و فریاد برمی‌آوریم:
«قفس برای ما معنا ندارد؛ ما در دستانمان شاه‌کلید داریم،
شاه‌کلیدی که هرگز نمی‌تواند قفس را برای ما قفس کند؛
نمی‌تواند دلمان را تنگ کند؛ نمی‌تواند عقیده‌مان را فاسد کند.»

💥ای ظلمت‌ها! بدانید:
نور، کار خودش را کرد.
آن‌چنان در جان و روح ما رسوخ کرد که نه‌تنها دروغ و تهمت، حتی زندانی شدن نیز مانع از تشعشعش نمی‌شود.
ما فریاد برمی‌آوریم: «هیهات منّا الذلّه»
و شما همچنان با ضربه بر کوس بی‌اعتباری خود، نابودی‌تان را فریاد بزنید!
ما جسم نیستیم که در قفس بمانیم؛
ما روحیم و روح در و دیوار نمی‌شناسد.
برای روح، قفس معنا ندارد.
ما به اوج رسیده‌ایم.

🙌دستمان در دست صاحب روح‌القدس است.
پس ببندید زندان‌هایتان را و جمع کنید افکارتان را از این‌که پرنده‌ای از جنس نور را در قفس زندانی کنید.
امروز شما از فراق یار ما سوءاستفاده کردید و به ما غمِ زمانه نوشاندید.
پس بدانید:
روزی که فراق یار ما تمام شود، زمانه، غمش را برای شما آن‌چنان آغاز خواهد کرد که پایانی نداشته باشد ...
و تازه این، اول ماجرا برای شماست!


🚀@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#امام_رضا
#دلنوشته

❄️ولادتت مبارک، امامِ هنوز غریبم

❄️هنوز غبار قرن‌ها غربت بر گنبدِ طلايت نشسته …

✍️به قلم مریم رحمانیان

یا امام رضا (ع)،
چرا هنوز غریبی … هنوز هم!
یا على‌بن موسی‌الرضا،
اطمینان دارم که دلت سنگین و گرفته‌ است …
چرا نباشد؟
وقتی از نقاره‌خانه‌ات،
بشارت ظهور فرستادﮤ امام مهدی (ع)،
سيد احمد الحسن، به گوش نمی‌رسد …
و گلدسته‌هایت ــ
این مناره‌های پرطمطراق ــ
هنوز نتوانسته‌اند
اذان را با ذکر «اشهد انّ المهدی و المهدیین من وُلده حجج‌ الله»
اقامه کنند …
هنوز نتوانسته‌اند
نام آن حجتِ مظلومِ پنهان‌شده از چشم‌ها را،
به گوش این مردم برسانند …

✈️آیا تا به حال،
کسی ایستاده پشت پنجرﮤ فولادت
و لااقل برای یک ‌بار،
پارچۀ سبزی گره نزده
و نپرسیده:
یا علی‌ بن ‌موسی،
آیا سید احمد الحسن،
همان احمدی ا‌ست که در وصیت مقدس پیامبر (ص) آمده؟
تا تو ــ برای دلی صادق و هوشیار ــ
در را باز کنی،
و با یک «آری»،
شهادت دهی بر حقانیت اولین از مهدیین دوازده‌گانه …
برای قلبی که ایمان به غیب دارد،
كدام لحظه را مى‌توان يافت كه از اين شهادت دست كشيده باشد؟
اما در صدای شما دعوت كنندگان به حق و صراط مستقيم، حتى در صحنتان هنوز غریب است …

🟢آه… امام عزیزم،
اکنون که ایران، از عطر دل‌انگیز ولادت تو لبریز شده،
به کتاب پیک صفحۀ سید احمد الحسن سرى زدم،
تا ببینم او برای این روز چه فرموده …
که ناگهان چشمانم صيد اين روايت شد،
روایتی از کتاب عیون اخبار الرضا؛
که دلم را لرزاند، و بی‌قراری‌ام را … بی‌قرارتر کرد.

چرا این‌چنین گفتی، یا امام عزیزالذکر؟
آیا این کلمات،
تنها برای مردمان همان قرن بود؟
یا هنوز هم صدای تو،
از لابه‌لای هیاهوی چراغانی‌ها،
و از دل صحن،
به‌سوی آن‌که با گوش دل می‌شنود جاری می‌شود …

📌«اگر مردم به راست و چپ رفتند، تو در راهِ ما باش …» [1]

مبادا صحنه‌ای که به نام تو آراسته‌اند،
خود، پرده‌ای شده باشد میان مردم و صدای تو …
که گاهی، شکوه و احترام،
وقتی با غفلت و فخرفروشی همراه شود،
حقیقت را از دیدها پنهان می‌کند …

دلم به شور افتاده که چرا گفتی: «کمترین»؟
مبادا همین ساده‌انگاری‌ها،
همین بی‌تفاوتی‌هایی كه به آن جلوه‌هاى ويژﮤ احترام نام گذاشته‌اند!
در لباس دین، ایمان را از درون تهی کرده باشند؟
«کمترین راه خروج از ایمان: آن‌که ریگی را هسته بدانی …» [2]

و تو، ای امام رئوف،
چه دقیق و مهربان هشدار دادی از خطری بزرگ‌تر:
وقتی کسی، نه از امام، که از پندار خودش پناه می‌خواهد،
و هرکه را پرسشی از آن پندار کند دشمن می‌بیند …

⚡️و بدتر از آن:
بیزاری‌ از کسی که با آن پندار مخالفت می‌کند …

امروز، هرکه از احمد الحسن بپرسد،
نه دعوت به فکر،
که با طوفان تهمت و تکفیر روبه‌رو می‌شود.

مردم از تو فاصله گرفته‌اند،
نه با فریاد، بلکه با سکوتی سنگین؛
سکوتی که در آن،
هیچ‌کس نخواست روی خوشی به حقیقت نشان دهد …

آیا آن کلام شيوای خود را فقط به «فرزند ابی‌محمود» گفتی؟
یا به هرکسی که روزی دلش برای حق می‌تپد،
اما راه شناخت را گم کرده؛
به هر مؤمنی که سال‌هاست
به‌جای پرسیدن از حجت معصومِ منتخبِ پروردگار،
پاسخ را از دیگری گرفته است؛
از کسی که به فرمان الهی،
در باطن رو تُرش کرده بود …

و تو ــ چه زیبا و فطرت‌پذیر ــ
اطمینان را در دلِ بیدار، به نرمی و دقت،
بنا می‌کنی…

«ای فرزند ابی‌محمود، آنچه را به تو گفتم حفظ کن، چون در آن خیر دنیا و آخرت را برایت جمع کرده‌ام.» [3]

🗣«باید به‌دنبال کشف و شناختن چگونگی همراهی با ائمه (ع) باشیم؛ نه‌تنها این‌که آن را به دست بیاوریم، بلکه به ارث‌ گذاشتن آن برای نسل‌های آینده، ازجمله اقدامات مهم و اساسی است …
یکی از برکات وجود امام (ع) این است که باعث می‌شود معیار و وسیلۀ سنجشی وجود داشته باشد؛ یعنی وجود یک خط فکریِ بدون اشتباه که محل مراجعه است تا انسان در روند ساخت تفکر خود به آن رجوع کند؛ تا انسان در جزئیات شناخت خود دقت کند. برای همین است که امام رضا (ع) از آن به «خیر دنیا و آخرت» تعبیر کرده است …
و قطعاً اگر مؤمن برای اعتقادات و افکارش خود را مکلف به مراجعه به امام نکند - هم به‌جهت بازبینی و هم به‌جهت خالص‌سازی آنها‌ و نیز به‌جهت این‌که از ایشان (ع) کسب قطع‌و‌یقین کند (که همین جوهر و اساس مذهب جعفری است)‌ - قطعاً از این جوهر جدا شده، و همراهی [با اهل‌بیت] فقط ظاهری [و روبنایی] می‌شود که به مشکلی عمیق در ساختار شناخت اعتقادی او اشاره می‌نماید؛ و چنین ایمانی به رسول یا حجت، هیچ معنا و مفهوم منطقی در خود نخواهد داشت!» [4]


📖صفحه ۱
👇ادامه

🚀@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#امام_زمان
#دلنوشته
#انتظار

✔️روز دین آمدنی‌ست
✔️روز آمدنت دیدنی‌ست

✍️به قلم ستایش حکمت

سوگند به فرشتگانی که تقسیم‌کنندﮤ کارهایند، آنچه را وعده داده‌اند راست است.
سوگند به آسمان و ستارگان، که اختلاف و پراکندگی در زمین آشوب می‌کند.
مردم از حق منصرف شده‌اند ...
تکذیب‌کنندگان تو به عداوت نشسته‌اند.
گوش‌هایشان برای شنیدن ندایت ناشنوا شده است.
گروهی می‌گویند: هموست ...
گروهی می‌گویند: همو نیست ...
و چه اختلاف عظیمی است!

اختلاف، خدا را در زمین کشت!
و مشک آب دُموزی را پاره کرد؛ تا گالا گونه‌هایش را خراشید و أسَل‌ها را اطرافش رویانید.
اختلاف، دست دسیسه را به اراضی خداوند کشانید.
و سر مقدس حسین را بر آغوش نیزه میخکوب کرد و نوای مرگ‌بار فتنه را سرود.
اختلاف، همواره ردپای رذالت را در تاریخ بر جای نهاده و اثر خون را بر سجاده و محراب خدا در فرق شکافته جا گذاشته است.
و تلخی میخ و مسمار را بر سینه، و سقط نور را به یادگار گذاشته است.

📌«اختلاف»، پای عهد را روز میثاق شکست.
و رفعت دست علی را در غدیر، پس از پیامبر، گسست.
و جهل لنگ‌لنگان بر کرسی دموکراسی نشست؛ و اختلاف، پروندﮤ حاکمیت خدا را ناباورانه در زمین بست.


وه! چه خوش‌باورند!
و نمی‌دانند وعدﮤ خداوند صادق است؛ او خلفِ‌وعده نمی‌کند.
روزهای خداوندی‌اش سه‌اند، و قیام قائم از آنهاست.
و شاید که نمی‌دانند: روز دین آمدنی‌ست.
شکوه آمدنش دیدنی‌ست.
سوگند به آن‌که جانم در دستان اوست، صدای گام‌هایش شنیدنی‌ست ... ❤️

امام زمانم!
چه‌قدر غریبانه از دور به تماشا نشسته‌ای!
نبض عالم در سرانگشتان حیات تو می‌تپد و تو در پس‌کوچه‌های غربت، به انزوا نشسته‌ای!!

بس نیست؟
این‌همه عصیان ما و اعراض تو، جانا، بس نیست؟
ما در نیامدنت، بار عصیان را سیاه کردیم و تو با صبرت، از عذاب ما اعراض کردی.

بس نیست؟
طعنۀ تن به نیامدن جان، بس نیست؟

بازآی، امام زمانم! ❤️

سناریوی غم‌بارِ غیبتت به روزهای وصال نزدیک شده است ...
با چشمان خویشتن دیدم که در صفحۀ مبارک فرزندت، آیۀ وارثان زمین و بوی تمکین می‌آید.
با چشمان خویشتن دیدم که جانم از شوق، از تن می‌رود ...
تپش‌های قلبم تیشه برداشته و بر فرق دلم می‌کوبد؛ گویی این حجم از یقین را یک جا ندیده است.

🆗و تو می‌آیی ... می‌دانم
پروژﮤ غیبت را به پایان می‌رسانی ... می‌دانم
و چون روز، خورشید را عیان می‌کنی ... می‌دانم
در کالبد یوم‌الدین حلول می‌کنی ... می‌دانم
ماه می‌شوی و کنار خورشید، طلوع تمام می‌کنی ... می‌دانم
و فرشتگان، در نهایت دقت، تو را بر اریکۀ سلطنت می‌نشانند ... می‌دانم


اما ...
آنان که در تو به اختلاف رسیده بودند، پس از این، داغ سکوت بر دل می‌نشانند.
و دیوانگانت، در آن روز، با چهره‌هایی زیبا و درخشان، مربی زیبارویشان را نظاره می‌کنند.
منبری بر فرش‌های مخملی، در مسجدی که هزار در دارد؛ و از هر در که تو بیایی، چشم‌ها هزار فرش می‌شود ... می‌دانم

بازآی ...
ای فرزند فاطمه، بازآی ...
تاریخ، غلط پنداشت که ما را به فرزند فاطمه نیازی نیست ...
بازآی.



⭐️@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#خواهرم_را_آزاد_کنید
#دلنوشته

❄️ریحانه دارات: پرونده‌ای پشتِ میز بازجویی

✍️به قلم مریم رحمانیان

⚫️بازجو:
خانم دارات، شما در چهارده‌سالگی یک‌روز بازداشت بودید؛ حالا، شش سال بعد، دوباره اینجایید. چرا؟

⚪️ریحانه (با نگاهی مستقیم):
آیا شما برای سخن پیامبر (ص)، احترام و ارزش قائل هستید؟
بازجو (کمی جا می‌خورد):
چه سخنی؟
ریحانه (آهسته، اما محکم):
دختر، ریحانه است.
(مکث. سکوت. بازجو انگار یک قاشق نمک را باید بی‌هوا قورت بدهد ...)
او چشم‌هایش را دودو زد. لحظه‌ای تصویر تار شد، انگار نور اتاق بازجویی خاموش و روشن شد.
صدای ریحانه توی گوشش پیچید - اما نه این ریحانه، بلکه آن‌یکی.
ریحانۀ خودش.
همان اسمی که هر شب صدایش می‌زد:
«ریحانه، چراغ رو خاموش کن، عزیزم ...»
«ریحانه، در رو باز کن، بابا اومد ...»
عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست.
گلویش خشک شد.
چیزی در دلش چنگ زد، که مدت‌ها خاموش مانده بود.
خواست چیزی بگوید،
اما زبانش سنگین بود.
در دل گفت:
نه... نه... این فقط یک تشابه اسمی‌ست.
فقط یک تشابه اسمی ...
اما نه. چیزی در دلش فرو ریخته بود.
انگار این‌بار، میز بازجویی را نه برای ریحانۀ متهم، بلکه برای دختر خودش ساخته بودند.
بازجو
انگار برای فرار از آن فکر،
پرونده را باز کرد.
سطرها را یکی‌یکی خواند.
صدای ریحانه دیگر شنیده نمی‌شد.
فقط کلمات روی کاغذ بودند
و صدای نفس خودش...

🟣ریحانه دارات، ۲۰ ساله.
محل بازداشت: تربت‌حیدریه، شب میلاد حضرت معصومه (س).
موقعیت: حضور در مراسم مذهبی در منزل یکی از آشنایان.
اتهام: اعتقاد به احمد الحسن یمانی، به‌عنوان فرزند، فرستاده، و وصی امام محمدبن الحسن (عج).

لحظه‌ای سکوت در اتاق بازجویی رخ داد ... بازجو پلک زد.
همان شب ... در خانۀ خودش، چراغانی کرده بودند. برای ریحانۀ ۹ ساله‌اش، جشن تکلیف گرفته بودند.
دخترک پرسیده بود:
ــ بابا، حالا که مکلف شدم، یعنی دیگه باید همه چیز رو درست انجام بدم، نه؟
و حالا، ریحانه‌ای دیگر،
بیست‌ساله،
هم‌نامِ دخترش، اینجا نشسته بود، به جرم ایمان داشتن ...
پرونده را بست. لحظه‌ای بعد سرش را بلند کرد.
ریحانه ساکت نشسته بود. آرام، بی‌لرزش.
بازجو چند ثانیه خیره ماند... و بعد بی‌هوا گفت:
ــ دخترم، چرا به احمد الحسن ایمان آوردی؟
لحنش خشن نبود؛ بیشتر شبیه صدای کسی بود که گیج است، یا حتی نگران.
ادامه داد:
ــ آیا نظر فقها و علمای دین را می‌دانی؟ مگر نشنیدی که بسیاری او را رد کرده‌اند؟ اصلاً از کجا معلوم او زنده باشد؟ یا اصلاً وجود داشته باشد؟ شبهه‌ها زیادند ... سؤال پشت سؤال. تو چطور یقین پیدا کردی؟
ریحانه به‌آرامی پلک زد. بی‌آن‌که تن صدایش را بالا ببرد، گفت:

◀️نوح (ع)، اولین پیامبر اولوالعزم بود که از سوی خدا مبعوث شد. دعوتش برای قومش، با نرمی و موعظۀ نیکو همراه بود، درحالی‌که آنها طغیانگر و متکبّر بودند... با تمسخر به او گفتند: (قالوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ یا نُوحُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمَرْجُومِینَ) [سورﮤ شعراء، آیۀ ۱۱۶] (گفتند: اگر دست برنداری، به‌طور قطع سنگ‌سار خواهی شد).
ریحانه مکثی کرد. سپس با لحنی که نه متهم بود، نه طلب‌کار، پرسید:
ــ اگر شما آن زمان بودید، چگونه به نوحِ نبی ایمان می‌آوردید؟
بازجو ساکت ماند. با خودش اندیشید...
این سؤال - «اگر آن زمان بودی، به نوح ایمان می‌آوردی؟» -
هرگز به ذهنش خطور نکرده بود.
و حالا، در اتاقی برای بازجویی، در برابر دختری بی‌دفاع، ناگهان این پرسش، دری دیگر در ذهنش گشود.
ریحانه ادامه داد:

◀️نوح (ع)، مانند همۀ پیامبران، فرستاده شد برای اصلاح؛ اصلاح فساد عقیدتی، تشریعی، اخلاقی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی.
بازجو چشم برهم زد. هر واژه مثل پرده‌ای که کنار می‌رفت:
قوانین ناعادلانه، دادگاه‌های فرمایشی، وعده‌های دروغ، فقر، دروغ‌های تلویزیونی،
و لبخند دختر ۹ ساله‌اش، که هنوز از معنای این دنیا چیزی نمی‌دانست ...
ریحانه دیگر تنها نبود.
کلماتش داشتند اتاق را پُر می‌کردند ...
و دنیا، از پشت همان میز بازجویی، دوباره معنا پیدا می‌کرد.

علی‌اکبر در دل گفت:
"الله‌اکبر ...
من گنگِ خواب‌دیده‌ام، عالم تمام کر ..."
تک‌تک این کلمات، دنیا را پیش چشم بازجو کشاند.
پرونده‌های فساد، یکی‌یکی روی میز ذهنش رژه رفتند؛ همان‌هایی که سال‌ها دیده و نادیده گرفته بود.
و حالا ... بعد از شنیدن حرف‌های ریحانه،
چاره‌ای جز تأیید در دل نداشت.

📖صفحه ۱
⬇️ادامه مقاله

🆔@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#دلنوشته
#دادخواهی

❄️دادخواهان خاموش؛ صدایی از بند ایمان

✍️به قلم نوردخت مهدوی

ما را به کدام گناه گرفتید؟
جرم ما ایمان است؛
ایمان به وعده‌ای غیبی، دعوتی آسمانی، و نوری که از اعماق تاریخ می‌تابد.
ما انصار امام مهدی علیه‌السلام هستیم.
ما باور کردیم، ایمان آوردیم، و با قامتی افراشته، پای پیمان‌مان ایستادیم؛ نه از تهمت هراسی داشتیم، نه از زندان، نه از غربت. در هر سکوت، شعله‌ای از نور افروختیم و در هر بند، پرچم حق را بالا نگه داشتیم.

🗣سال ۲۰۰۸، در عراق، در سرزمینی که هنوز بوی خون مظلوم حسین می‌دهد،
برادرانمان را کشتند؛ تنها به جرم عشق به حق.
۲۸ نفر از یارانمان به خاک افتادند و بسیاری دیگر سال‌هاست که در زندان‌های عراق، بی‌محاکمه و بی‌گناه، اسیرند.

سه تن را اعدام کردند…

هفده سال است که در بندند؛ اما نه زنجیر توانسته ایمانشان را خاموش کند، نه تهدید، زبانشان را به برائت وادارد.
بر سر پیمان مانده‌اند… ایستاده، با دلی که هنوز برای مهدی علیه‌السلام می‌تپد.
(در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند). (سورۀ احزاب، آیۀ 23)

و امروز… این رنج، این ظلم، تنها به گذشته محدود نمی‌شود.

ریحانه و رسول دارات، خواهر و برادر مؤمنی از تربت حیدریه،
مهدی مسافر از
قم،
و ...

که نه سلاح داشتند، نه نفرت،
تنها ایمانشان را داشتند، و صدایشان را.
آنها نیز، اکنون در بندند؛ برای همان باور، همان دعوت، همان نوری که ما را به راه کشانده است.
باز هم دستگیری، باز هم بند برای ایمان…
باز هم شب‌های بی‌پایان برای مادرانی که چشم‌ انتظارند.

‼️کجای ایمان، جرم است؟
کجای انتظار، اتهام است؟
کجای امید، مستحق بند و زنجیر است؟
ما دشمن شما نیستیم؛ ما فقط دل‌هایی داریم که برای امام مهدی علیه‌السلام و فرزندش سید احمد الحسن می‌تپد، و حنجره‌هایی که جز نامشان چیزی نمی‌شناسند.
ما فقط کلام داریم، دعای شبانه داریم، اشک برای امام منتظِر داریم.
ما خواستیم مردم بدانند که غریبِ آخرالزمان تنها نیست.

ای عُقلا....
ای مردم ایران…
ای اهل درد…
ای آنان‌ که حسین را هنوز زنده می‌دانید،
بشنوید صدای خاموش ما را.
اگر نمی‌خواهید بپذیرید، دست‌کم ما را نکوبید.
اگر با ما هم‌عقیده نیستید، ما را در بند نکنید.
اگر صدایمان را نمی‌پسندید، لااقل خاموشش نکنید.
اگر راهمان را نمی‌روید، ما را از راهمان نرانید.
اگر باورمان را باور ندارید، آن را با زنجیر و زندان پاسخ نگویید.
ما فرزندان انتظاریم؛ نه تهدید، نه فتنه، نه دشمن.
ما صدای گریه‌های شبانه‌ایم که در دل سلول‌های تاریک گم می‌شود.
ما زنان و مردانی هستیم که با ایمان زندگی می‌کنیم، نه با نفرت.

این یک دادخواهی است…
برای حقِ شنیده شدن،
برای آزادی ایمان،
برای پایان دادن به رنجی که فقط «باور» دلیلش بوده است.
ما را دریابید.
ما را نشنیدن، تاریخ را تکرار خواهد کرد
!


🚀@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM