#دلنوشته
#انتظار
❄️ تنهایی مزمن کشیدن، کم دردی نیست …
✍️ به قلم مريم رحمانيان
مهدی جانم،
اگر گردِ هزاران سال پیری را از شانههایت بتکانم،
بازهم، فقط پیری میماند
در عمقِ فروافتادگیِ شانههایت …
با منِ بیوفا، تا کجا مدارا میکنی؟
تو میدانی و من نمیدانم …
🗣 در میانِ ازدحامِ ظلمها،
آنقدر در شمارشِ ستمِ دیگران غرق شدم
که از یاد بردم
ظلمتِ دنیای وجودِ خودم،
چه ستمهایی بیوقفه
در حقِ تو روانه کرده است …
وگرنه،
چرا میانِ «أنا المهدی»های تو
و «لبیک»های من،
خیابانخیابان فاصله میافتد؟
و هر بار، در بنبستِ زندگیِ دنیاییام
به دام میافتم …
🔹 با منِ بیوفا، تا کجا مدارا میکنی؟
تو میدانی و من نمیدانم …
با دلی مشغول،
که وارثِ ژنهاییست
که گویی خیالی جز نابودی من ندارند …
سر در گریبان،
باز سرگرم خویش …
🔺 ای من،
چرا بیقواره نمیشوی …
تا بیقرار عشقش شوی!
نیک میدانم …
من گزیدهای
از زخمِ انتظارِ اویم،
التهابِ کهنۀ تنهاییاش …
⚡️ کاش کاری را
تنها برای او انجام دهم…
بیهیچ چشمداشتی،
تنها،
از شرم خویش،
ذوب شوم …
🚀 @Zaman_Zohour
#انتظار
مهدی جانم،
اگر گردِ هزاران سال پیری را از شانههایت بتکانم،
بازهم، فقط پیری میماند
در عمقِ فروافتادگیِ شانههایت …
با منِ بیوفا، تا کجا مدارا میکنی؟
تو میدانی و من نمیدانم …
آنقدر در شمارشِ ستمِ دیگران غرق شدم
که از یاد بردم
ظلمتِ دنیای وجودِ خودم،
چه ستمهایی بیوقفه
در حقِ تو روانه کرده است …
وگرنه،
چرا میانِ «أنا المهدی»های تو
و «لبیک»های من،
خیابانخیابان فاصله میافتد؟
و هر بار، در بنبستِ زندگیِ دنیاییام
به دام میافتم …
تو میدانی و من نمیدانم …
با دلی مشغول،
که وارثِ ژنهاییست
که گویی خیالی جز نابودی من ندارند …
سر در گریبان،
باز سرگرم خویش …
چرا بیقواره نمیشوی …
تا بیقرار عشقش شوی!
نیک میدانم …
من گزیدهای
از زخمِ انتظارِ اویم،
التهابِ کهنۀ تنهاییاش …
تنها برای او انجام دهم…
بیهیچ چشمداشتی،
تنها،
از شرم خویش،
ذوب شوم …
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#امام_زمان
#دلنوشته
#انتظار
✔️ روز دین آمدنیست
✔️ روز آمدنت دیدنیست
✍️ به قلم ستایش حکمت
سوگند به فرشتگانی که تقسیمکنندﮤ کارهایند، آنچه را وعده دادهاند راست است.
سوگند به آسمان و ستارگان، که اختلاف و پراکندگی در زمین آشوب میکند.
مردم از حق منصرف شدهاند ...
تکذیبکنندگان تو به عداوت نشستهاند.
گوشهایشان برای شنیدن ندایت ناشنوا شده است.
گروهی میگویند: هموست ...
گروهی میگویند: همو نیست ...
و چه اختلاف عظیمی است!
❌ اختلاف، خدا را در زمین کشت!
و مشک آب دُموزی را پاره کرد؛ تا گالا گونههایش را خراشید و أسَلها را اطرافش رویانید.
اختلاف، دست دسیسه را به اراضی خداوند کشانید.
و سر مقدس حسین را بر آغوش نیزه میخکوب کرد و نوای مرگبار فتنه را سرود.
اختلاف، همواره ردپای رذالت را در تاریخ بر جای نهاده و اثر خون را بر سجاده و محراب خدا در فرق شکافته جا گذاشته است.
و تلخی میخ و مسمار را بر سینه، و سقط نور را به یادگار گذاشته است.
📌«اختلاف»، پای عهد را روز میثاق شکست.
و رفعت دست علی را در غدیر، پس از پیامبر، گسست.
و جهل لنگلنگان بر کرسی دموکراسی نشست؛ و اختلاف، پروندﮤ حاکمیت خدا را ناباورانه در زمین بست.
وه! چه خوشباورند!
و نمیدانند وعدﮤ خداوند صادق است؛ او خلفِوعده نمیکند.
روزهای خداوندیاش سهاند، و قیام قائم از آنهاست.
و شاید که نمیدانند: روز دین آمدنیست.
شکوه آمدنش دیدنیست.
سوگند به آنکه جانم در دستان اوست، صدای گامهایش شنیدنیست ... ❤️
امام زمانم!
چهقدر غریبانه از دور به تماشا نشستهای!
نبض عالم در سرانگشتان حیات تو میتپد و تو در پسکوچههای غربت، به انزوا نشستهای!!
بس نیست؟
اینهمه عصیان ما و اعراض تو، جانا، بس نیست؟
ما در نیامدنت، بار عصیان را سیاه کردیم و تو با صبرت، از عذاب ما اعراض کردی.
بس نیست؟
طعنۀ تن به نیامدن جان، بس نیست؟
بازآی، امام زمانم! ❤️
سناریوی غمبارِ غیبتت به روزهای وصال نزدیک شده است ...
با چشمان خویشتن دیدم که در صفحۀ مبارک فرزندت، آیۀ وارثان زمین و بوی تمکین میآید.
با چشمان خویشتن دیدم که جانم از شوق، از تن میرود ...
تپشهای قلبم تیشه برداشته و بر فرق دلم میکوبد؛ گویی این حجم از یقین را یک جا ندیده است.
🆗 و تو میآیی ... میدانم
پروژﮤ غیبت را به پایان میرسانی ... میدانم
و چون روز، خورشید را عیان میکنی ... میدانم
در کالبد یومالدین حلول میکنی ... میدانم
ماه میشوی و کنار خورشید، طلوع تمام میکنی ... میدانم
و فرشتگان، در نهایت دقت، تو را بر اریکۀ سلطنت مینشانند ... میدانم
اما ...
آنان که در تو به اختلاف رسیده بودند، پس از این، داغ سکوت بر دل مینشانند.
و دیوانگانت، در آن روز، با چهرههایی زیبا و درخشان، مربی زیبارویشان را نظاره میکنند.
منبری بر فرشهای مخملی، در مسجدی که هزار در دارد؛ و از هر در که تو بیایی، چشمها هزار فرش میشود ... میدانم
بازآی ...
ای فرزند فاطمه، بازآی ...
تاریخ، غلط پنداشت که ما را به فرزند فاطمه نیازی نیست ...
بازآی.
⭐️ @Zaman_Zohour
#دلنوشته
#انتظار
سوگند به فرشتگانی که تقسیمکنندﮤ کارهایند، آنچه را وعده دادهاند راست است.
سوگند به آسمان و ستارگان، که اختلاف و پراکندگی در زمین آشوب میکند.
مردم از حق منصرف شدهاند ...
تکذیبکنندگان تو به عداوت نشستهاند.
گوشهایشان برای شنیدن ندایت ناشنوا شده است.
گروهی میگویند: هموست ...
گروهی میگویند: همو نیست ...
و چه اختلاف عظیمی است!
و مشک آب دُموزی را پاره کرد؛ تا گالا گونههایش را خراشید و أسَلها را اطرافش رویانید.
اختلاف، دست دسیسه را به اراضی خداوند کشانید.
و سر مقدس حسین را بر آغوش نیزه میخکوب کرد و نوای مرگبار فتنه را سرود.
اختلاف، همواره ردپای رذالت را در تاریخ بر جای نهاده و اثر خون را بر سجاده و محراب خدا در فرق شکافته جا گذاشته است.
و تلخی میخ و مسمار را بر سینه، و سقط نور را به یادگار گذاشته است.
📌«اختلاف»، پای عهد را روز میثاق شکست.
و رفعت دست علی را در غدیر، پس از پیامبر، گسست.
و جهل لنگلنگان بر کرسی دموکراسی نشست؛ و اختلاف، پروندﮤ حاکمیت خدا را ناباورانه در زمین بست.
وه! چه خوشباورند!
و نمیدانند وعدﮤ خداوند صادق است؛ او خلفِوعده نمیکند.
روزهای خداوندیاش سهاند، و قیام قائم از آنهاست.
و شاید که نمیدانند: روز دین آمدنیست.
شکوه آمدنش دیدنیست.
سوگند به آنکه جانم در دستان اوست، صدای گامهایش شنیدنیست ... ❤️
امام زمانم!
چهقدر غریبانه از دور به تماشا نشستهای!
نبض عالم در سرانگشتان حیات تو میتپد و تو در پسکوچههای غربت، به انزوا نشستهای!!
بس نیست؟
اینهمه عصیان ما و اعراض تو، جانا، بس نیست؟
ما در نیامدنت، بار عصیان را سیاه کردیم و تو با صبرت، از عذاب ما اعراض کردی.
بس نیست؟
طعنۀ تن به نیامدن جان، بس نیست؟
بازآی، امام زمانم! ❤️
سناریوی غمبارِ غیبتت به روزهای وصال نزدیک شده است ...
با چشمان خویشتن دیدم که در صفحۀ مبارک فرزندت، آیۀ وارثان زمین و بوی تمکین میآید.
با چشمان خویشتن دیدم که جانم از شوق، از تن میرود ...
تپشهای قلبم تیشه برداشته و بر فرق دلم میکوبد؛ گویی این حجم از یقین را یک جا ندیده است.
پروژﮤ غیبت را به پایان میرسانی ... میدانم
و چون روز، خورشید را عیان میکنی ... میدانم
در کالبد یومالدین حلول میکنی ... میدانم
ماه میشوی و کنار خورشید، طلوع تمام میکنی ... میدانم
و فرشتگان، در نهایت دقت، تو را بر اریکۀ سلطنت مینشانند ... میدانم
اما ...
آنان که در تو به اختلاف رسیده بودند، پس از این، داغ سکوت بر دل مینشانند.
و دیوانگانت، در آن روز، با چهرههایی زیبا و درخشان، مربی زیبارویشان را نظاره میکنند.
منبری بر فرشهای مخملی، در مسجدی که هزار در دارد؛ و از هر در که تو بیایی، چشمها هزار فرش میشود ... میدانم
بازآی ...
ای فرزند فاطمه، بازآی ...
تاریخ، غلط پنداشت که ما را به فرزند فاطمه نیازی نیست ...
بازآی.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM