#معرفی
🟢 مشتی از خروار
◀️ نقد و بررسی کلمات ناصر مکارم شیرازی دربارﮤ شخص مصلوب
▫️قسمت اول
✍️ بهقلم ارمیا خطیب
🫥 سرتیترهای این قسمت:
⚫️ بررسی نکتۀ اول دربارﮤ مصلوب
⚫️ حضور شمعون در ماجرای دستگیری مصلوب دلیلی آشکار بر اشتباه بودن ادعای ناصر مکارم شیرازی است
⚫️ انتشار موضوع مصلوب از دهان مردم؟
🔗 مطالعه مقاله در نشریه شماره 203 صفحه 12
🚀 @Zaman_Zohour
▫️قسمت اول
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤31👍5🕊2💯2
#نشریه_زمان_ظهور
#نشریه_شماره_203
#مکارم_شیرازی
✔️ مشتی از خروار
✔️ نقد و بررسی کلمات ناصر مکارم شیرازی دربارﮤ شخص مصلوب
▪️قسمت اول: بررسی نکتۀ اول دربارﮤ مصلوب
✍️ بهقلم ارمیا خطیب
💢حضور شمعون در ماجرای دستگیری مصلوب دلیلی آشکار بر اشتباه بودن ادعای ناصر مکارم شیرازی است
ناصر مکارم شیرازی، ازجمله افرادی که خود را بهعنوان مرجعی برای تقلید معرفی کرده است، دربارﮤ شخص به صلیب کشیدهشده مطالبی نوشته است که مملو از اشتباهات و ادعاهای بیپایه و اساس است. این مطالب، در اثرِ تفسیری او به نام «تفسیر نمونه» آورده شده است. به همین دلیل، باور دارم که اگر نادرستی استدلالهای ایشان دربارﮤ این موضوع نشان داده شود، برای محقق منصف مفید خواهد بود، بهویژه میتوان مشخص کرد روشهای ایشان در مواجهۀ علمی تا چه اندازهای دقیق و درست است؛ در همین راستا بر آن شدم این سلسلهمقالات را «مشتی از خروار» بنامم، همانطور که در ضربالمثل آمده است: «مشت نمونۀ خروار است». بنابراین نمونهای از نمونۀ ناصر مکارم شیرازی را بررسی خواهم کرد.
💢ادعای اول ناصر مکارم شیرازی
ناصر مکارم شیرازی میگوید:
«۱- مىدانيم اناجيل چهارگانۀ كنونى كه به مصلوب شدن عيسى (ع) گواهی مىدهند، همگى سالها بعد از مسيح (ع) بهوسيلۀ شاگردان يا شاگردانِ شاگردان او نوشته شدهاند و اين سخنى است كه مورخان مسيحى به آن معترفاند. و نيز مىدانيم كه شاگردان مسيح (ع) بههنگام حملۀ دشمنان به او فرار كردند، و اناجيل نيز گواه بر اين مطلب است. [۱] بنابراين مسئلۀ مصلوب شدن عيسى (ع) را از افواه مردم گرفتهاند و همانطور كه بعداً اشاره خواهيم كرد، اوضاع و احوال چنان پيش آمد كه موقعيت براى اشتباه كردن شخص ديگرى بهجاى مسيح (ع) آماده گشت.» [1]
اما این سخنان ایشان تا چه اندازهای دقیق است؟
💢انتشار موضوع مصلوب از دهان مردم؟
ناصر مکارم شیرازی سعی دارد با این استدلال که شاگردان عیسی (ع) گریختند و با تکیه بر گفتهای مبنی بر اینکه "مصلوب شدن عیسی (ع) از افواه مردم گرفته شده است"، خواننده را به این نتیجه برساند که فرد دیگری بهجای عیسی (ع) به صلیب کشیده شده است. (بعداً خواهید دانست که منظور او یهودای اسخریوطی است).
اما ایشان در همین متن کوتاه دچار چند اشتباه شده است. او برای توجیه فرار شاگردان مسیح، به انجیل استناد میکند و در پاورقی مینویسد:
« ... در آن وقت، جميع شاگردان، او را واگذارده، بگريختند. (انجيل متى باب ۲۶ جملۀ ۵۷).»
در پاسخ میگویم:
🔺 اول. این متن مربوط به آیه، یا به قول ایشان جملۀ ۵۷ نیست، بلکه مربوط به آیۀ ۵۶ است. [2]
🔺 دوم. در همان بابی که او آورده است، مشخص میشود پس از اینکه دعای عیسی (ع) از خدا برای به صلیب کشیده نشدنش پایان مییابد، حواریون خواب بودهاند. سپس مصلوب نزد حواریون میآید و به آنها از تسلیمکنندﮤ خود یعنی یهودای اسخریوطی خائن میگوید که بهزودی خواهد آمد. یهودای اسخریوطی با سربازان میرسند. یهودای خائن به مصلوب نزدیک میشود و با علامت بوسه، نشان میدهد که این فرد عیساست؛ سپس سربازان، مصلوب را گرفتند و در اینجا حداقل یکی از همراهان عیسی - که برپایۀ انجیل یوحنا شمعون پطرس است - حضور داشته و دست به شمشیر برده است. [3] پس شمعون شاهد این ماجرا بوده است. [4] بنابراین نهتنها یهودای خائن و مصلوب دو فرد متفاوت بودهاند، بلکه حضور شمعون در ماجرای دستگیری مصلوب دلیلی آشکار بر اشتباه بودن ادعای ناصر مکارم شیرازی است!
📖 صفحه ۱
👇 ادامه مقاله
👏 @Zaman_Zohour
#نشریه_شماره_203
#مکارم_شیرازی
▪️قسمت اول: بررسی نکتۀ اول دربارﮤ مصلوب
💢حضور شمعون در ماجرای دستگیری مصلوب دلیلی آشکار بر اشتباه بودن ادعای ناصر مکارم شیرازی است
ناصر مکارم شیرازی، ازجمله افرادی که خود را بهعنوان مرجعی برای تقلید معرفی کرده است، دربارﮤ شخص به صلیب کشیدهشده مطالبی نوشته است که مملو از اشتباهات و ادعاهای بیپایه و اساس است. این مطالب، در اثرِ تفسیری او به نام «تفسیر نمونه» آورده شده است. به همین دلیل، باور دارم که اگر نادرستی استدلالهای ایشان دربارﮤ این موضوع نشان داده شود، برای محقق منصف مفید خواهد بود، بهویژه میتوان مشخص کرد روشهای ایشان در مواجهۀ علمی تا چه اندازهای دقیق و درست است؛ در همین راستا بر آن شدم این سلسلهمقالات را «مشتی از خروار» بنامم، همانطور که در ضربالمثل آمده است: «مشت نمونۀ خروار است». بنابراین نمونهای از نمونۀ ناصر مکارم شیرازی را بررسی خواهم کرد.
💢ادعای اول ناصر مکارم شیرازی
ناصر مکارم شیرازی میگوید:
«۱- مىدانيم اناجيل چهارگانۀ كنونى كه به مصلوب شدن عيسى (ع) گواهی مىدهند، همگى سالها بعد از مسيح (ع) بهوسيلۀ شاگردان يا شاگردانِ شاگردان او نوشته شدهاند و اين سخنى است كه مورخان مسيحى به آن معترفاند. و نيز مىدانيم كه شاگردان مسيح (ع) بههنگام حملۀ دشمنان به او فرار كردند، و اناجيل نيز گواه بر اين مطلب است. [۱] بنابراين مسئلۀ مصلوب شدن عيسى (ع) را از افواه مردم گرفتهاند و همانطور كه بعداً اشاره خواهيم كرد، اوضاع و احوال چنان پيش آمد كه موقعيت براى اشتباه كردن شخص ديگرى بهجاى مسيح (ع) آماده گشت.» [1]
اما این سخنان ایشان تا چه اندازهای دقیق است؟
💢انتشار موضوع مصلوب از دهان مردم؟
ناصر مکارم شیرازی سعی دارد با این استدلال که شاگردان عیسی (ع) گریختند و با تکیه بر گفتهای مبنی بر اینکه "مصلوب شدن عیسی (ع) از افواه مردم گرفته شده است"، خواننده را به این نتیجه برساند که فرد دیگری بهجای عیسی (ع) به صلیب کشیده شده است. (بعداً خواهید دانست که منظور او یهودای اسخریوطی است).
اما ایشان در همین متن کوتاه دچار چند اشتباه شده است. او برای توجیه فرار شاگردان مسیح، به انجیل استناد میکند و در پاورقی مینویسد:
« ... در آن وقت، جميع شاگردان، او را واگذارده، بگريختند. (انجيل متى باب ۲۶ جملۀ ۵۷).»
در پاسخ میگویم:
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍10❤7👏1😍1
💢نتیجهگیری
برخلاف ادعای ناصر مکارم شیرازی، شمعون پطرس - جانشین عیسای مسیح - همراه مصلوب و شاهد دستگیری او بوده است؛ پیش از دستگیری، یهودای اسخریوطی به مصلوب نزدیک شده و برای نشان دادن علامت به سربازان، بر او بوسه میزند و سربازان، یهودای خائن را نمیگیرند، بلکه مصلوب را دستگیر میکنند و پطرس شمشیر میکشد. اگر خدا بخواهد، در مطالب بعدی نکات بیشتری تقدیم خواهد شد.
با ما همراه باشید
[1] مکارم شیرازی، تفسير نمونه، ط- دار الكتب الاسلاميه، ج ۴، ص ۲۰۱.
[2] https://bible.com/bible/136/mat.26.56.POV-FAS
[3] «[43] و آمده، باز ایشان را در خواب یافت، زیراکه چشمان ایشان سنگین شده بود. [44] پس ایشان را ترک کرده، رفت و دفعۀ سوم به همان کلام دعا کرد. [45] آنگاه نزد شاگردان آمده، بدیشان گفت: «مابقی را بخوابید و استراحت کنید. الحال، ساعت رسیده است که پسر انسان به دست گناهکاران تسلیم شود. [46] برخیزید برویم. اینک تسلیمکنندﮤ من نزدیک است!» [47] و هنوز سخن میگفت که ناگاه یهودا که یکی از آن دوازده بود، با جمعی کثیر با شمشیرها و چوبها از جانب رؤسای کهنه و مشایخ قوم آمدند. [48] و تسلیمکنندﮤ او بدیشان نشانی داده، گفته بود: «هرکه را بوسه زنم، همان است. او را محکم بگیرید.» [49] در ساعت نزد عیسی آمده، گفت: «سلام، یا سیدی!» و او را بوسید. [50] عیسی وی را گفت: «ای رفیق، از بهر چه آمدهای؟» آنگاه پیش آمده، دست بر عیسی انداخته، او را گرفتند. [51] و ناگاه یکی از همراهان عیسی دست آورده، شمشیر خود را از غلاف کشیده، بر غلام رئیس کهنه زد و گوشش را از تن جدا کرد. [52] آنگاه عیسی وی را گفت: "شمشیر خود را غلاف کن، زیرا هرکه شمشیر گیرد، به شمشیر هلاک گردد. [53] آیا گمان میبری که نمیتوانم الحال از پدر خود درخواست کنم که زیاده از دوازده فوج از ملائکه برای من حاضر سازد؟ [54] لیکن در این صورت، کتب چگونه تمام گردد که همچنین میبایست بشود؟"» و این همراه مصلوب که گوش غلام کاهن اعظم را برید، شمعون پطرس بود: «[10] آنگاه شمعون پطرس شمشیری که داشت کشیده، به غلام رئیس کهنه که ملوک نام داشت زده، گوش راستش را برید. [11] عیسی به پطرس گفت: "شمشیر خود را غلاف کن. آیا جامی را که پدر به من داده است ننوشم؟" [12] آنگاه سربازان و سرتیبان و خادمان یهود، عیسی را گرفته، او را بستند. [13] و اول او را نزد حنا، پدرزن قیافا که در همان سال رئیس کهنه بود، آوردند. [14] و قیافا همان بود که به یهود اشاره کرده بود که "بهتر است یک شخص در راه قوم بمیرد."» (یوحنا، فصل ۱۸). و در انجیل لوقا، میتوانیم بنگریم که اینگونه نبوده که از جبهۀ حق، تنها شمعون پطرس شاهد ماجرا باشد: «[48] و عیسی بدو گفت: «ای یهودا، آیا به بوسه پسر انسان را تسلیم میکنی؟» [49] رفقایش چون دیدند که چه میشود، عرض کردند، خداوندا، به شمشیر بزنیم. [50] و یکی از ایشان، غلام رئیس کهنه را زده، گوش راست او را از تن جدا کرد. [51] عیسی متوجه شده گفت: «تا به این بگذارید.» و گوش او را لمس نموده، شفا داد.» (لوقا، فصل 22)
[4] تماشای این ویدیو به شما پیشنهاد میشود: https://youtu.be/iI4B0-Nhj7s?si=WOUnnKWZKgquX3-q
[5] «[۵۷] و آنانی که عیسی را گرفته بودند او را نزد قیافا رئیس کهنه، جایی که کاتبان و مشایخ جمع بودند، بردند. [۵۸] اما پطرس از دور در عقب او آمده، به خانۀ رئیس کَهَنه درآمد و با خادمان بنشست تا انجام کار را ببیند.» و در انجیل یوحنا:«اما شمعون پطرس و شاگردی دیگر از عقب عیسی روانه شدند، و چون آن شاگرد نزد رئیس کهنه معروف بود، با عیسی داخل خانۀ رئیس کهنه شد.» (یوحنا 15:18)
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
YouVersion | The Bible App | Bible.com
متی 56:26 لیکن این همه شد تا کتب انبیا تمام شود.» در آن وقت جمیع شاگردان او را واگذارده، بگریختند. | Persian Old Version (POV-FAS)…
❤23🕊6👍4😍1
#امام_زمان
#دلنوشته
#انتظار
✔️ روز دین آمدنیست
✔️ روز آمدنت دیدنیست
✍️ به قلم ستایش حکمت
سوگند به فرشتگانی که تقسیمکنندﮤ کارهایند، آنچه را وعده دادهاند راست است.
سوگند به آسمان و ستارگان، که اختلاف و پراکندگی در زمین آشوب میکند.
مردم از حق منصرف شدهاند ...
تکذیبکنندگان تو به عداوت نشستهاند.
گوشهایشان برای شنیدن ندایت ناشنوا شده است.
گروهی میگویند: هموست ...
گروهی میگویند: همو نیست ...
و چه اختلاف عظیمی است!
❌ اختلاف، خدا را در زمین کشت!
و مشک آب دُموزی را پاره کرد؛ تا گالا گونههایش را خراشید و أسَلها را اطرافش رویانید.
اختلاف، دست دسیسه را به اراضی خداوند کشانید.
و سر مقدس حسین را بر آغوش نیزه میخکوب کرد و نوای مرگبار فتنه را سرود.
اختلاف، همواره ردپای رذالت را در تاریخ بر جای نهاده و اثر خون را بر سجاده و محراب خدا در فرق شکافته جا گذاشته است.
و تلخی میخ و مسمار را بر سینه، و سقط نور را به یادگار گذاشته است.
📌«اختلاف»، پای عهد را روز میثاق شکست.
و رفعت دست علی را در غدیر، پس از پیامبر، گسست.
و جهل لنگلنگان بر کرسی دموکراسی نشست؛ و اختلاف، پروندﮤ حاکمیت خدا را ناباورانه در زمین بست.
وه! چه خوشباورند!
و نمیدانند وعدﮤ خداوند صادق است؛ او خلفِوعده نمیکند.
روزهای خداوندیاش سهاند، و قیام قائم از آنهاست.
و شاید که نمیدانند: روز دین آمدنیست.
شکوه آمدنش دیدنیست.
سوگند به آنکه جانم در دستان اوست، صدای گامهایش شنیدنیست ... ❤️
امام زمانم!
چهقدر غریبانه از دور به تماشا نشستهای!
نبض عالم در سرانگشتان حیات تو میتپد و تو در پسکوچههای غربت، به انزوا نشستهای!!
بس نیست؟
اینهمه عصیان ما و اعراض تو، جانا، بس نیست؟
ما در نیامدنت، بار عصیان را سیاه کردیم و تو با صبرت، از عذاب ما اعراض کردی.
بس نیست؟
طعنۀ تن به نیامدن جان، بس نیست؟
بازآی، امام زمانم! ❤️
سناریوی غمبارِ غیبتت به روزهای وصال نزدیک شده است ...
با چشمان خویشتن دیدم که در صفحۀ مبارک فرزندت، آیۀ وارثان زمین و بوی تمکین میآید.
با چشمان خویشتن دیدم که جانم از شوق، از تن میرود ...
تپشهای قلبم تیشه برداشته و بر فرق دلم میکوبد؛ گویی این حجم از یقین را یک جا ندیده است.
🆗 و تو میآیی ... میدانم
پروژﮤ غیبت را به پایان میرسانی ... میدانم
و چون روز، خورشید را عیان میکنی ... میدانم
در کالبد یومالدین حلول میکنی ... میدانم
ماه میشوی و کنار خورشید، طلوع تمام میکنی ... میدانم
و فرشتگان، در نهایت دقت، تو را بر اریکۀ سلطنت مینشانند ... میدانم
اما ...
آنان که در تو به اختلاف رسیده بودند، پس از این، داغ سکوت بر دل مینشانند.
و دیوانگانت، در آن روز، با چهرههایی زیبا و درخشان، مربی زیبارویشان را نظاره میکنند.
منبری بر فرشهای مخملی، در مسجدی که هزار در دارد؛ و از هر در که تو بیایی، چشمها هزار فرش میشود ... میدانم
بازآی ...
ای فرزند فاطمه، بازآی ...
تاریخ، غلط پنداشت که ما را به فرزند فاطمه نیازی نیست ...
بازآی.
⭐️ @Zaman_Zohour
#دلنوشته
#انتظار
سوگند به فرشتگانی که تقسیمکنندﮤ کارهایند، آنچه را وعده دادهاند راست است.
سوگند به آسمان و ستارگان، که اختلاف و پراکندگی در زمین آشوب میکند.
مردم از حق منصرف شدهاند ...
تکذیبکنندگان تو به عداوت نشستهاند.
گوشهایشان برای شنیدن ندایت ناشنوا شده است.
گروهی میگویند: هموست ...
گروهی میگویند: همو نیست ...
و چه اختلاف عظیمی است!
و مشک آب دُموزی را پاره کرد؛ تا گالا گونههایش را خراشید و أسَلها را اطرافش رویانید.
اختلاف، دست دسیسه را به اراضی خداوند کشانید.
و سر مقدس حسین را بر آغوش نیزه میخکوب کرد و نوای مرگبار فتنه را سرود.
اختلاف، همواره ردپای رذالت را در تاریخ بر جای نهاده و اثر خون را بر سجاده و محراب خدا در فرق شکافته جا گذاشته است.
و تلخی میخ و مسمار را بر سینه، و سقط نور را به یادگار گذاشته است.
📌«اختلاف»، پای عهد را روز میثاق شکست.
و رفعت دست علی را در غدیر، پس از پیامبر، گسست.
و جهل لنگلنگان بر کرسی دموکراسی نشست؛ و اختلاف، پروندﮤ حاکمیت خدا را ناباورانه در زمین بست.
وه! چه خوشباورند!
و نمیدانند وعدﮤ خداوند صادق است؛ او خلفِوعده نمیکند.
روزهای خداوندیاش سهاند، و قیام قائم از آنهاست.
و شاید که نمیدانند: روز دین آمدنیست.
شکوه آمدنش دیدنیست.
سوگند به آنکه جانم در دستان اوست، صدای گامهایش شنیدنیست ... ❤️
امام زمانم!
چهقدر غریبانه از دور به تماشا نشستهای!
نبض عالم در سرانگشتان حیات تو میتپد و تو در پسکوچههای غربت، به انزوا نشستهای!!
بس نیست؟
اینهمه عصیان ما و اعراض تو، جانا، بس نیست؟
ما در نیامدنت، بار عصیان را سیاه کردیم و تو با صبرت، از عذاب ما اعراض کردی.
بس نیست؟
طعنۀ تن به نیامدن جان، بس نیست؟
بازآی، امام زمانم! ❤️
سناریوی غمبارِ غیبتت به روزهای وصال نزدیک شده است ...
با چشمان خویشتن دیدم که در صفحۀ مبارک فرزندت، آیۀ وارثان زمین و بوی تمکین میآید.
با چشمان خویشتن دیدم که جانم از شوق، از تن میرود ...
تپشهای قلبم تیشه برداشته و بر فرق دلم میکوبد؛ گویی این حجم از یقین را یک جا ندیده است.
پروژﮤ غیبت را به پایان میرسانی ... میدانم
و چون روز، خورشید را عیان میکنی ... میدانم
در کالبد یومالدین حلول میکنی ... میدانم
ماه میشوی و کنار خورشید، طلوع تمام میکنی ... میدانم
و فرشتگان، در نهایت دقت، تو را بر اریکۀ سلطنت مینشانند ... میدانم
اما ...
آنان که در تو به اختلاف رسیده بودند، پس از این، داغ سکوت بر دل مینشانند.
و دیوانگانت، در آن روز، با چهرههایی زیبا و درخشان، مربی زیبارویشان را نظاره میکنند.
منبری بر فرشهای مخملی، در مسجدی که هزار در دارد؛ و از هر در که تو بیایی، چشمها هزار فرش میشود ... میدانم
بازآی ...
ای فرزند فاطمه، بازآی ...
تاریخ، غلط پنداشت که ما را به فرزند فاطمه نیازی نیست ...
بازآی.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤27👍10👏8
#خواهرم_را_آزاد_کنید
#دلنوشته
❄️ ریحانه دارات: پروندهای پشتِ میز بازجویی
✍️ به قلم مریم رحمانیان
⚫️ بازجو:
خانم دارات، شما در چهاردهسالگی یکروز بازداشت بودید؛ حالا، شش سال بعد، دوباره اینجایید. چرا؟
⚪️ ریحانه (با نگاهی مستقیم):
آیا شما برای سخن پیامبر (ص)، احترام و ارزش قائل هستید؟
بازجو (کمی جا میخورد):
چه سخنی؟
ریحانه (آهسته، اما محکم):
دختر، ریحانه است.
(مکث. سکوت. بازجو انگار یک قاشق نمک را باید بیهوا قورت بدهد ...)
او چشمهایش را دودو زد. لحظهای تصویر تار شد، انگار نور اتاق بازجویی خاموش و روشن شد.
صدای ریحانه توی گوشش پیچید - اما نه این ریحانه، بلکه آنیکی.
ریحانۀ خودش.
همان اسمی که هر شب صدایش میزد:
«ریحانه، چراغ رو خاموش کن، عزیزم ...»
«ریحانه، در رو باز کن، بابا اومد ...»
عرق سردی بر پیشانیاش نشست.
گلویش خشک شد.
چیزی در دلش چنگ زد، که مدتها خاموش مانده بود.
خواست چیزی بگوید،
اما زبانش سنگین بود.
در دل گفت:
نه... نه... این فقط یک تشابه اسمیست.
فقط یک تشابه اسمی ...
اما نه. چیزی در دلش فرو ریخته بود.
انگار اینبار، میز بازجویی را نه برای ریحانۀ متهم، بلکه برای دختر خودش ساخته بودند.
بازجو
انگار برای فرار از آن فکر،
پرونده را باز کرد.
سطرها را یکییکی خواند.
صدای ریحانه دیگر شنیده نمیشد.
فقط کلمات روی کاغذ بودند
و صدای نفس خودش...
🟣 ریحانه دارات، ۲۰ ساله.
محل بازداشت: تربتحیدریه، شب میلاد حضرت معصومه (س).
موقعیت: حضور در مراسم مذهبی در منزل یکی از آشنایان.
اتهام: اعتقاد به احمد الحسن یمانی، بهعنوان فرزند، فرستاده، و وصی امام محمدبن الحسن (عج).
لحظهای سکوت در اتاق بازجویی رخ داد ... بازجو پلک زد.
همان شب ... در خانۀ خودش، چراغانی کرده بودند. برای ریحانۀ ۹ سالهاش، جشن تکلیف گرفته بودند.
دخترک پرسیده بود:
ــ بابا، حالا که مکلف شدم، یعنی دیگه باید همه چیز رو درست انجام بدم، نه؟
و حالا، ریحانهای دیگر،
بیستساله،
همنامِ دخترش، اینجا نشسته بود، به جرم ایمان داشتن ...
پرونده را بست. لحظهای بعد سرش را بلند کرد.
ریحانه ساکت نشسته بود. آرام، بیلرزش.
بازجو چند ثانیه خیره ماند... و بعد بیهوا گفت:
ــ دخترم، چرا به احمد الحسن ایمان آوردی؟
لحنش خشن نبود؛ بیشتر شبیه صدای کسی بود که گیج است، یا حتی نگران.
ادامه داد:
ــ آیا نظر فقها و علمای دین را میدانی؟ مگر نشنیدی که بسیاری او را رد کردهاند؟ اصلاً از کجا معلوم او زنده باشد؟ یا اصلاً وجود داشته باشد؟ شبههها زیادند ... سؤال پشت سؤال. تو چطور یقین پیدا کردی؟
ریحانه بهآرامی پلک زد. بیآنکه تن صدایش را بالا ببرد، گفت:
◀️ نوح (ع)، اولین پیامبر اولوالعزم بود که از سوی خدا مبعوث شد. دعوتش برای قومش، با نرمی و موعظۀ نیکو همراه بود، درحالیکه آنها طغیانگر و متکبّر بودند... با تمسخر به او گفتند: (قالوا لَئِنْ لَمْ تَنْتَهِ یا نُوحُ لَتَكُونَنَّ مِنَ الْمَرْجُومِینَ) [سورﮤ شعراء، آیۀ ۱۱۶] (گفتند: اگر دست برنداری، بهطور قطع سنگسار خواهی شد).
ریحانه مکثی کرد. سپس با لحنی که نه متهم بود، نه طلبکار، پرسید:
ــ اگر شما آن زمان بودید، چگونه به نوحِ نبی ایمان میآوردید؟
بازجو ساکت ماند. با خودش اندیشید...
این سؤال - «اگر آن زمان بودی، به نوح ایمان میآوردی؟» -
هرگز به ذهنش خطور نکرده بود.
و حالا، در اتاقی برای بازجویی، در برابر دختری بیدفاع، ناگهان این پرسش، دری دیگر در ذهنش گشود.
ریحانه ادامه داد:
◀️ نوح (ع)، مانند همۀ پیامبران، فرستاده شد برای اصلاح؛ اصلاح فساد عقیدتی، تشریعی، اخلاقی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی.
بازجو چشم برهم زد. هر واژه مثل پردهای که کنار میرفت:
قوانین ناعادلانه، دادگاههای فرمایشی، وعدههای دروغ، فقر، دروغهای تلویزیونی،
و لبخند دختر ۹ سالهاش، که هنوز از معنای این دنیا چیزی نمیدانست ...
ریحانه دیگر تنها نبود.
کلماتش داشتند اتاق را پُر میکردند ...
و دنیا، از پشت همان میز بازجویی، دوباره معنا پیدا میکرد.
علیاکبر در دل گفت:
"اللهاکبر ...
من گنگِ خوابدیدهام، عالم تمام کر ..."
تکتک این کلمات، دنیا را پیش چشم بازجو کشاند.
پروندههای فساد، یکییکی روی میز ذهنش رژه رفتند؛ همانهایی که سالها دیده و نادیده گرفته بود.
و حالا ... بعد از شنیدن حرفهای ریحانه،
چارهای جز تأیید در دل نداشت.
📖 صفحه ۱
⬇️ادامه مقاله
🆔@Zaman_Zohour
#دلنوشته
خانم دارات، شما در چهاردهسالگی یکروز بازداشت بودید؛ حالا، شش سال بعد، دوباره اینجایید. چرا؟
آیا شما برای سخن پیامبر (ص)، احترام و ارزش قائل هستید؟
بازجو (کمی جا میخورد):
چه سخنی؟
ریحانه (آهسته، اما محکم):
دختر، ریحانه است.
(مکث. سکوت. بازجو انگار یک قاشق نمک را باید بیهوا قورت بدهد ...)
او چشمهایش را دودو زد. لحظهای تصویر تار شد، انگار نور اتاق بازجویی خاموش و روشن شد.
صدای ریحانه توی گوشش پیچید - اما نه این ریحانه، بلکه آنیکی.
ریحانۀ خودش.
همان اسمی که هر شب صدایش میزد:
«ریحانه، چراغ رو خاموش کن، عزیزم ...»
«ریحانه، در رو باز کن، بابا اومد ...»
عرق سردی بر پیشانیاش نشست.
گلویش خشک شد.
چیزی در دلش چنگ زد، که مدتها خاموش مانده بود.
خواست چیزی بگوید،
اما زبانش سنگین بود.
در دل گفت:
نه... نه... این فقط یک تشابه اسمیست.
فقط یک تشابه اسمی ...
اما نه. چیزی در دلش فرو ریخته بود.
انگار اینبار، میز بازجویی را نه برای ریحانۀ متهم، بلکه برای دختر خودش ساخته بودند.
بازجو
انگار برای فرار از آن فکر،
پرونده را باز کرد.
سطرها را یکییکی خواند.
صدای ریحانه دیگر شنیده نمیشد.
فقط کلمات روی کاغذ بودند
و صدای نفس خودش...
محل بازداشت: تربتحیدریه، شب میلاد حضرت معصومه (س).
موقعیت: حضور در مراسم مذهبی در منزل یکی از آشنایان.
اتهام: اعتقاد به احمد الحسن یمانی، بهعنوان فرزند، فرستاده، و وصی امام محمدبن الحسن (عج).
لحظهای سکوت در اتاق بازجویی رخ داد ... بازجو پلک زد.
همان شب ... در خانۀ خودش، چراغانی کرده بودند. برای ریحانۀ ۹ سالهاش، جشن تکلیف گرفته بودند.
دخترک پرسیده بود:
ــ بابا، حالا که مکلف شدم، یعنی دیگه باید همه چیز رو درست انجام بدم، نه؟
و حالا، ریحانهای دیگر،
بیستساله،
همنامِ دخترش، اینجا نشسته بود، به جرم ایمان داشتن ...
پرونده را بست. لحظهای بعد سرش را بلند کرد.
ریحانه ساکت نشسته بود. آرام، بیلرزش.
بازجو چند ثانیه خیره ماند... و بعد بیهوا گفت:
ــ دخترم، چرا به احمد الحسن ایمان آوردی؟
لحنش خشن نبود؛ بیشتر شبیه صدای کسی بود که گیج است، یا حتی نگران.
ادامه داد:
ــ آیا نظر فقها و علمای دین را میدانی؟ مگر نشنیدی که بسیاری او را رد کردهاند؟ اصلاً از کجا معلوم او زنده باشد؟ یا اصلاً وجود داشته باشد؟ شبههها زیادند ... سؤال پشت سؤال. تو چطور یقین پیدا کردی؟
ریحانه بهآرامی پلک زد. بیآنکه تن صدایش را بالا ببرد، گفت:
ریحانه مکثی کرد. سپس با لحنی که نه متهم بود، نه طلبکار، پرسید:
ــ اگر شما آن زمان بودید، چگونه به نوحِ نبی ایمان میآوردید؟
بازجو ساکت ماند. با خودش اندیشید...
این سؤال - «اگر آن زمان بودی، به نوح ایمان میآوردی؟» -
هرگز به ذهنش خطور نکرده بود.
و حالا، در اتاقی برای بازجویی، در برابر دختری بیدفاع، ناگهان این پرسش، دری دیگر در ذهنش گشود.
ریحانه ادامه داد:
بازجو چشم برهم زد. هر واژه مثل پردهای که کنار میرفت:
قوانین ناعادلانه، دادگاههای فرمایشی، وعدههای دروغ، فقر، دروغهای تلویزیونی،
و لبخند دختر ۹ سالهاش، که هنوز از معنای این دنیا چیزی نمیدانست ...
ریحانه دیگر تنها نبود.
کلماتش داشتند اتاق را پُر میکردند ...
و دنیا، از پشت همان میز بازجویی، دوباره معنا پیدا میکرد.
علیاکبر در دل گفت:
"اللهاکبر ...
من گنگِ خوابدیدهام، عالم تمام کر ..."
تکتک این کلمات، دنیا را پیش چشم بازجو کشاند.
پروندههای فساد، یکییکی روی میز ذهنش رژه رفتند؛ همانهایی که سالها دیده و نادیده گرفته بود.
و حالا ... بعد از شنیدن حرفهای ریحانه،
چارهای جز تأیید در دل نداشت.
⬇️ادامه مقاله
🆔@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍21❤9👏7😍1
🔵بازجو آرام گفت:
ــ دخترم ... اینها را کجا خواندهای؟
ریحانه بیدرنگ پاسخ داد:
ــ در کتاب همان کسی که بهخاطر ایمان به او، حالا پشت میز محاکمه نشستهام. اسم کتابش روشنگریهایی از دعوتهای فرستادگان است؛ سه جلد دارد. جلد اولش با داستان حضرت نوح (ع) آغاز میشود.
مکثی کرد.
نگاهش را به چشمهای بازجو دوخت:
ــ تا حالا کتابهایش را خواندهاید؟
بازجو که حضرت زینب (س) را خیلی دوست میداشت، لحظهای خود را در صحنهای دیگر دید. انگار در کاخ یزید نشسته، و زینب، با قامتی استوار، دارد از برادرش حسین دفاع میکند.
ریحانه سکوت نکرد. گویی لبخوانی میکرد، یا شاید دلخوانی:
احمد الحسن از ذریۀ امام حسین (ع) است...
🗣این جمله، انگار ادامۀ همان خط زینب بود،
اما اینبار، در اتاق بازجویی.
در همین لحظه، درِ اتاق باز شد.
سرباز با پوتینهایش، پاهایش را محکم به زمین کوبید و با سلام نظامی گفت:
ــ شما به اتاق رئیس احضار شدهاید.
بازجو سر بلند نکرد. فقط پوشه را بست. اما پشت آن شیشههای دودی، کسی ایستاده بود ...
کسی که دلش میخواست با مشت، شیشه را خرد کند؛ یقۀ بازجو را بگیرد و فریاد بزند:
ــ مردک! اینی که پشت میز نشسته، متهمه. متهم، میفهمی؟
لحظاتی بعد، ریحانه به سلولش بازگردانده شد.
روی پتوی نازک نشست ...
به جملهای فکر کرد: «یقین نوح (ع)، آنقدر او را با اراده کرده بود، که توانست رسالت آسمانیاش را به انجام برساند.»
🟠همین فکر،
تنگنای سلول را برای لحظهای به دست فراموشی سپرد، و شدت دلتنگیاش برای همسرش،
نگاهش،
و کف دستانش را تر کرد ...
ریحانه و همسرش بهترین عشق و قربانصدقهشان را در یک چیز خلاصه کرده بودند:
مدافع وصیت بودن، چه در اوج درامهای زندگی، و چه در خنکای خشنودی خدا.
شاید گوشهای ریحانه خبر نداشتند ... اما دلش میدانست. میدانست همسرش، آنسوی این دیوارها،
چه میکشد از این دوری، و چه میکوشد... تا دوباره، او را در دسترس نگاه و جانش بیاورد.
ریحانه در سلولش تنها نبود.
نه واقعاً.
⚡️او حضور خیمههای زنان و کودکان کربلا را در دل این دیوارهای خاموش حس میکرد.
صدای گریهها، نجواها، و نگاههای خسته، اما استوار ...
حلقههای اشک، آرام در چشمانش میلرزیدند،
نه از ضعف بلکه از شراکت با تاریخ صبر.
آن روز گذشت.
این خاصیت زمان است؛ میرود،
و چیزی جز انتخابهای ما از خود بهجا نمیگذارد.
فردای آن روز دوباره ریحانه را برای بازجویی احضار کردند.
اما اینبار، بازجو از جنس مهتران قوم نوح بود؛ مردی مستبد، خشک، و گرفتار توهّم قدرت.
رفتارش معروف بود: تحقیرکننده، فرمانبَرنده، بیرحم.
پوتینهای سربازان، همانقدر که محکم بسته شده بود،
لبهایشان نیز بسته بود
در سکوتی خستهکننده و بیسؤال، فقط فرمان میبُردند.
ریحانه در دل، آرام بود.
و در منش خود، صبور.
بازجو در را که گشود، صدای خشک لولاهای فلزی پیچید در اتاق.
پروندهای در دست داشت. هر بار که برگی را ورق میزد، صدایی شبیه رعد و برق بلند میشد.
با صدایی تحکمآمیز گفت:
ــ یعنی تو فهمیدی احمد الحسن حقه، و علما و مراجع نفهمیدن؟!
🔺سپس با لحنی طعنهآلود ادامه داد:
ــ اصلاً بگو ببینم، چند کلاس سواد داری؟
ریحانه، بیلرزش و با نگاهی آرام، گفت:
احتجاجات و استدلالهای فرستادگان خدای سبحان، ساده و خالی از هر نوع پیچیدگی است؛ و برای آنکه روشن شود حق آشکار است، به دقتنظر بسیار و تحقیق زیاد نیاز ندارند. ولی وقتی این مسائل برای مردمانی مطرح میشود که فطرت خداییشان را آلوده کرده و رنگی غیر از رنگ خدا به خود گرفتهاند، در نهایت پیچیدگی و ابهام نمود میکند؛ چراکه برای کسانی بیان میشود که دلهایی دارند که با آن نمیفهمند، و گوشهایی دارند که با آن نمیشنوند.*
صورت بازجو تا بناگوش سرخ شد.
نه فقط از خشم بلکه از حقیقتی که هیچ پاسخی برایش نداشت.
روی پاشنۀ کفشش چرخید، بهسوی میز خم شد و با نگاهی تحقیرآمیز گفت:
📌نمیبینیم که جز اراذل قوم و افراد ضعیفالرأی از او متابعت کنند ... و نمیبینیم که شما را بر ما فضیلتی باشد. بلکه پنداریم که دروغ میگویید! (مضمون سورﮤ هود، آیۀ ۲۷)
ریحانه بیدرنگ،
میان حرفش پرید - بیآنکه صدایش را بالا ببرد:
ــ جز مغالطه و سفسطه نمیگویید! و حتی این اعتراضها، موهومیست؛ اعتراضهایی که تنها برای قانع کردن نفسهای متکبّرتان ساختهاید.
شما علما، بهواسطۀ همین مغالطهها، افراد ضعیف در مسائل دینی، و پیروان و مقلدان خود را خوار و سبک میشمارید؛ پیروانی که نادانی و نابینایی بر آنان غلبه کرده است.
بازجو، با خشم، مشت خود را کوبید روی میز:
ــ داری میگی که ما ...
ریحانه، بیآنکه عقب بنشیند، گفت:
📖صفحه ۲
⬇️ادامه مقاله
🆔@Zaman_Zohour
ــ دخترم ... اینها را کجا خواندهای؟
ریحانه بیدرنگ پاسخ داد:
ــ در کتاب همان کسی که بهخاطر ایمان به او، حالا پشت میز محاکمه نشستهام. اسم کتابش روشنگریهایی از دعوتهای فرستادگان است؛ سه جلد دارد. جلد اولش با داستان حضرت نوح (ع) آغاز میشود.
مکثی کرد.
نگاهش را به چشمهای بازجو دوخت:
ــ تا حالا کتابهایش را خواندهاید؟
بازجو که حضرت زینب (س) را خیلی دوست میداشت، لحظهای خود را در صحنهای دیگر دید. انگار در کاخ یزید نشسته، و زینب، با قامتی استوار، دارد از برادرش حسین دفاع میکند.
ریحانه سکوت نکرد. گویی لبخوانی میکرد، یا شاید دلخوانی:
احمد الحسن از ذریۀ امام حسین (ع) است...
🗣این جمله، انگار ادامۀ همان خط زینب بود،
اما اینبار، در اتاق بازجویی.
در همین لحظه، درِ اتاق باز شد.
سرباز با پوتینهایش، پاهایش را محکم به زمین کوبید و با سلام نظامی گفت:
ــ شما به اتاق رئیس احضار شدهاید.
بازجو سر بلند نکرد. فقط پوشه را بست. اما پشت آن شیشههای دودی، کسی ایستاده بود ...
کسی که دلش میخواست با مشت، شیشه را خرد کند؛ یقۀ بازجو را بگیرد و فریاد بزند:
ــ مردک! اینی که پشت میز نشسته، متهمه. متهم، میفهمی؟
لحظاتی بعد، ریحانه به سلولش بازگردانده شد.
روی پتوی نازک نشست ...
به جملهای فکر کرد: «یقین نوح (ع)، آنقدر او را با اراده کرده بود، که توانست رسالت آسمانیاش را به انجام برساند.»
🟠همین فکر،
تنگنای سلول را برای لحظهای به دست فراموشی سپرد، و شدت دلتنگیاش برای همسرش،
نگاهش،
و کف دستانش را تر کرد ...
ریحانه و همسرش بهترین عشق و قربانصدقهشان را در یک چیز خلاصه کرده بودند:
مدافع وصیت بودن، چه در اوج درامهای زندگی، و چه در خنکای خشنودی خدا.
شاید گوشهای ریحانه خبر نداشتند ... اما دلش میدانست. میدانست همسرش، آنسوی این دیوارها،
چه میکشد از این دوری، و چه میکوشد... تا دوباره، او را در دسترس نگاه و جانش بیاورد.
ریحانه در سلولش تنها نبود.
نه واقعاً.
⚡️او حضور خیمههای زنان و کودکان کربلا را در دل این دیوارهای خاموش حس میکرد.
صدای گریهها، نجواها، و نگاههای خسته، اما استوار ...
حلقههای اشک، آرام در چشمانش میلرزیدند،
نه از ضعف بلکه از شراکت با تاریخ صبر.
آن روز گذشت.
این خاصیت زمان است؛ میرود،
و چیزی جز انتخابهای ما از خود بهجا نمیگذارد.
فردای آن روز دوباره ریحانه را برای بازجویی احضار کردند.
اما اینبار، بازجو از جنس مهتران قوم نوح بود؛ مردی مستبد، خشک، و گرفتار توهّم قدرت.
رفتارش معروف بود: تحقیرکننده، فرمانبَرنده، بیرحم.
پوتینهای سربازان، همانقدر که محکم بسته شده بود،
لبهایشان نیز بسته بود
در سکوتی خستهکننده و بیسؤال، فقط فرمان میبُردند.
ریحانه در دل، آرام بود.
و در منش خود، صبور.
بازجو در را که گشود، صدای خشک لولاهای فلزی پیچید در اتاق.
پروندهای در دست داشت. هر بار که برگی را ورق میزد، صدایی شبیه رعد و برق بلند میشد.
با صدایی تحکمآمیز گفت:
ــ یعنی تو فهمیدی احمد الحسن حقه، و علما و مراجع نفهمیدن؟!
🔺سپس با لحنی طعنهآلود ادامه داد:
ــ اصلاً بگو ببینم، چند کلاس سواد داری؟
ریحانه، بیلرزش و با نگاهی آرام، گفت:
احتجاجات و استدلالهای فرستادگان خدای سبحان، ساده و خالی از هر نوع پیچیدگی است؛ و برای آنکه روشن شود حق آشکار است، به دقتنظر بسیار و تحقیق زیاد نیاز ندارند. ولی وقتی این مسائل برای مردمانی مطرح میشود که فطرت خداییشان را آلوده کرده و رنگی غیر از رنگ خدا به خود گرفتهاند، در نهایت پیچیدگی و ابهام نمود میکند؛ چراکه برای کسانی بیان میشود که دلهایی دارند که با آن نمیفهمند، و گوشهایی دارند که با آن نمیشنوند.*
صورت بازجو تا بناگوش سرخ شد.
نه فقط از خشم بلکه از حقیقتی که هیچ پاسخی برایش نداشت.
روی پاشنۀ کفشش چرخید، بهسوی میز خم شد و با نگاهی تحقیرآمیز گفت:
📌نمیبینیم که جز اراذل قوم و افراد ضعیفالرأی از او متابعت کنند ... و نمیبینیم که شما را بر ما فضیلتی باشد. بلکه پنداریم که دروغ میگویید! (مضمون سورﮤ هود، آیۀ ۲۷)
ریحانه بیدرنگ،
میان حرفش پرید - بیآنکه صدایش را بالا ببرد:
ــ جز مغالطه و سفسطه نمیگویید! و حتی این اعتراضها، موهومیست؛ اعتراضهایی که تنها برای قانع کردن نفسهای متکبّرتان ساختهاید.
شما علما، بهواسطۀ همین مغالطهها، افراد ضعیف در مسائل دینی، و پیروان و مقلدان خود را خوار و سبک میشمارید؛ پیروانی که نادانی و نابینایی بر آنان غلبه کرده است.
بازجو، با خشم، مشت خود را کوبید روی میز:
ــ داری میگی که ما ...
ریحانه، بیآنکه عقب بنشیند، گفت:
📖صفحه ۲
⬇️ادامه مقاله
🆔@Zaman_Zohour
❤17👍8👏3
مکثی کرد، و اینبار با لحنی که دیگر در آن تعارف نبود، ادامه داد:
اما شباهتهایی که بین آنها و شما وجود دارد، قابل انکار نیست.
به همین دلیل، هیچ ادعاکنندهای که بتواند در آنچه نوح ادعا میکرد نظر بیفکند، وجود نداشت؛
بلکه همینکه بزرگان - و بهویژه رهبران دینی - میگفتند:
«نوح در گمراهی روشن و آشکاری است»،
کافی بود تا تودﮤ مردمانی که به تقلید و پیروی کورکورانه خو گرفته بودند، همان را تکرار کنند: «نوح در گمراهی آشکاری است ...»*
مردی وارد شد، سریع و بیمقدمه.
بازجو را با نام کوچکش صدا زد، و گوشی موبایلش را به سمت او گرفت.
روی صفحه، پست صفحۀ ایکس سید احمد الحسن بود:
(…وَلَوْ يَرَى الَّذِينَ ظَلَمُوا إِذْ يَرَوْنَ الْعَذَابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا وَأَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعَذَابِ) (سورﮤ بقره، آیۀ ۱۶۵)
(و اگر ستمکاران میدیدند، آنگاه که عذاب را مشاهده میکنند، که تمام نیرو از آنِ خداست، و خدا سختکیفر است ...).
دو مرد لحظهای کوتاه پچپچ کردند.
چیزی در نگاهشان تغییر کرد.
و سپس، بازجو، بدون آنکه حرفی بزند، از اتاق بیرون رفت.
و پرونده، روی میز، پشتورو شد.
* برگرفته از کتاب روشنگریهایی از دعوتهای فرستادگان، ج 1، روشنگریهایی از دعوت نوح (ع)، تألیف سید احمدالحسن.
🆔@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤35👍11👏7
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#معرفی
#تیزر
❄️ روشنگری یا تردستی؟
✔️ بررسی ادعای ناصر مکارم شیرازی
✔️ آیا عبارت مئود مئود در پیدایش 20:17 به پیامبر اسلام اشاره دارد؟
✔️ ناصر مکارم شیرازی حتی نمیداند عبارت مئود در عبری به چه معناست!
🔗 مطالعه مقاله
👏 @Zaman_Zohour
#تیزر
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍35❤5🥰1👏1👌1
#ایستگاه_تفکر
🟣 برای مصون ماندن نفس از بیماری ناشی از منیّت، لازم است به دو مبحث «باور من» و «احساس منیّت» بپردازیم، زیرا این دو رفتار و شیوﮤ تفکر، ما را بهشدت تحتتأثیر قرار میدهند.....
یکی از مهمترین مفروضهها در رواندرمانی شناختی این است که تفسیر و برداشت افراد از یک واقعه، تعیینکنندﮤ احساس و رفتار آنهاست......
📌احساس منیّت نیز برخاسته از «باور من» - من هستم، من میفهمم، من میخواهم، من میتوانم و ... - است و البته خیلی پیچیدهتر!
هذیان مالکیت موجب احساس منیّت میشود و زمانی که با واقعیت روبهرو میشویم - که هیچ چیز در دنیا متعلق به ما نیست و باید آنها را بگذاریم و بگذریم - غم و اندوه شدیدی سراغمان میآید. غم و اندوه احساس ثانویهای است که مانع میشود شما نسبت به سرچشمۀ همۀ دردها یعنی منیّت آگاه شوید.....
✍️ سید احمد الحسن میفرماید:
«... و ای پروردگارم، پیش از سکوت، جسم و روح و تمام وجودم را بگیر و در راه خودت نابود یا پارهپاره کن.
پروردگارا، هرچه میخواهی با آن انجام بده،
من جسمم، روحم و هرآنچه را به من دادهای به تو بخشیدهام،
به تو بخشیدهام چیزی را که تو مالک آنی و من مالکش نیستم.».....
🔗 مطالعه کامل مقاله
🚀 @Zaman_Zohour
یکی از مهمترین مفروضهها در رواندرمانی شناختی این است که تفسیر و برداشت افراد از یک واقعه، تعیینکنندﮤ احساس و رفتار آنهاست......
📌احساس منیّت نیز برخاسته از «باور من» - من هستم، من میفهمم، من میخواهم، من میتوانم و ... - است و البته خیلی پیچیدهتر!
هذیان مالکیت موجب احساس منیّت میشود و زمانی که با واقعیت روبهرو میشویم - که هیچ چیز در دنیا متعلق به ما نیست و باید آنها را بگذاریم و بگذریم - غم و اندوه شدیدی سراغمان میآید. غم و اندوه احساس ثانویهای است که مانع میشود شما نسبت به سرچشمۀ همۀ دردها یعنی منیّت آگاه شوید.....
«... و ای پروردگارم، پیش از سکوت، جسم و روح و تمام وجودم را بگیر و در راه خودت نابود یا پارهپاره کن.
پروردگارا، هرچه میخواهی با آن انجام بده،
من جسمم، روحم و هرآنچه را به من دادهای به تو بخشیدهام،
به تو بخشیدهام چیزی را که تو مالک آنی و من مالکش نیستم.».....
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Telegram
نشریه زمان ظهور
#نشریه_زمان_ظهور
#نشریه_شماره_201
#منیت
❄️روانپریشی پنهان: اختلال ناشی از منیت
✍️به قلم مریم احمدیار
در مقالۀ پیشین، بیان شد که نفس دارای نیروهای متضادی است و ازاینرو همیشه بین دو انتخاب قرار دارد: انتخاب میان خود و خدا، ظلمت…
#نشریه_شماره_201
#منیت
❄️روانپریشی پنهان: اختلال ناشی از منیت
✍️به قلم مریم احمدیار
در مقالۀ پیشین، بیان شد که نفس دارای نیروهای متضادی است و ازاینرو همیشه بین دو انتخاب قرار دارد: انتخاب میان خود و خدا، ظلمت…
❤38👍6🕊3😢2
#معرفی
#حقیقت
✔️ پیِ آواز حقیقت بدویم
⚫️ قسمت ششم
✒️به قلم مجتبی انصاری
🙃 آشنایی با مغالطات
🙃 مغالطۀ تعمیم ناروا، مغالطۀ شکاف علمی، مغالطۀ حمله به شخص، مغالطۀ مصادرهبهمطلوب
🙃 مغالطۀ اشتراک لفظ، مغالطۀ قیاس معالفارق، مغالطۀ پهلوانپنبه، مغالطۀ مسئولیت اثبات
🙃 مغالطۀ توسل به مرجع، مغالطۀ تفسیر به رأی، مغالطۀ توسل به اکثریت، مغالطۀ مغالطه
🔗 مطالعه مقاله در نشریه شماره 203
🚀 @Zaman_Zohour
#حقیقت
✒️به قلم مجتبی انصاری
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤29👍9🕊2
#نشریه_زمان_ظهور
#نشریه_شماره_203
#مغالطه
✔️ پیِ آواز حقیقت بدویم
✔️ قسمت ششم: آشنایی با مغالطات
✍️ به قلم مجتبی انصاری
وقتی در جستوجوی حقیقت باشیم، طبیعی است که با مخالفان آن نیز روبهرو شویم. افراد بسیاری هستند که با استفاده از مغالطه سعی میکنند راه دستیابی به حقیقت را مسدود کنند و اندیشه را به وادی سرگردانی بکشند. ازاینرو آشنایی با این رهزنی اهمیت دارد، تا هم خودمان گرفتار آن نشویم و هم اجازه ندهیم کسی با مغالطه، ما را از مسیر حقیقت منحرف کند.
🗣 مغالطه خود را شبیه به استدلال عقلی و منطقی نشان میدهد، ولی وقتی دقیق آن را بررسی کنیم به نادرستی و بنیان سست آن پی خواهیم برد. در یونان باستان، سخنوران و اندیشمندان بسیاری بودهاند که استدلالهای خود را با مغالطهها در هم میآمیختهاند تا مردم و مخاطبان خود را قانع کنند. این سخنوران و اندیشمندان "سوفیست" نامیده میشدند. به روش سوفیستها، سفسطه گفته میشود. لذا واژﮤ "سفسطه" نیز با مغالطه هممعنی است. ارسطو برای مقابله با مغالطههای سوفیستها قواعدی را برای تفکر تدوین کرد. این قواعد تحتعنوان منطق ارسطویی شناخته میشود. در بخش بعدی با منطق ارسطویی بیشتر آشنا خواهیم شد.
در این بخش، قصد داریم با تعدادی از مغالطههای رایج آشنا شویم:
👁 1- مغالطۀ تعمیم ناروا: وقتی یک گزاره را به چیزهایی نسبت میدهیم که اصلاً مصداق آن نیستند. مثال: «گردوها گردند، پس این توپِ گرد هم گردوست.»
👁 2- مغالطۀ شکاف علمی (توسل به جهل): فرد از اینکه دیگران علت چیزی را نمیدانند سوءاستفاده کرده و دیدگاه خود را بهعنوان علت معرفی میکند، بدون اینکه دلیلی بر درستی آن ارائه کند. مثال: «در علم زیستشناسی، علت جهشهای ژنتیکی مشخص نیست، پس این جهشها تصادفی است.»
👁 3- مغالطۀ حمله به شخص (مسموم کردن سرچشمه): فرد بهجای اینکه به محتوای سخن بپردازد، به تخریب مخاطب میپردازد. مثال: «تنها بدخواهان کشور هستند که با تصمیمات دولت مخالفاند.»
👁 4- مغالطۀ مصادرهبهمطلوب: این مغالطه وقتی رخ میدهد که کسی ادعای خود را اثباتشده بداند و آن را در مفروضات استدلال بگنجاند. به بیان دیگر، از خودِ ادعا برای اثبات خودش استفاده کند. مثال: «خورشید دور زمین در گردش است، چراکه زمین مرکز جهان است و همه چیز به دور زمین میچرخد.»
👁 5- مغالطۀ اشتراک لفظ (خلط مفهوم): واژهها ممکن است در معانی مختلف به کار گرفته شوند و در استدلال، این معانی مختلف بهجای یکدیگر استفاده شوند. مثال: «در باز است، باز یک پرنده است، پس در یک پرنده است.»
👁 6- مغالطۀ قیاس معالفارق: دو چیز که وضعیت و شرایط متفاوتی دارند با هم مقایسه شده و نتیجۀ یکسان برای آنها ادعا میشود. مثال: «موسی مدعی پیامبری بود و عصایش اژدها شد. عصای عیسی اژدها نشد، پس او پیامبر نیست.»
👁 7- مغالطۀ پهلوانپنبه: فرد بهجای پرداختن به موضوع اصلی، موضوع سادهتری را انتخاب کرده یا حتی موضوع سادهتری میسازد، آن را حل میکند و ادعا میکند مسئلۀ اصلی را حل کرده است. مثال: «انسان از نسل میمون نیست، پس نظریۀ تکامل اشتباه است.»
👁 8- مغالطۀ مسئولیت اثبات: فرد ادعایی را مطرح میکند و بهجای ارائۀ دلیل، از طرف مقابل دلیل بطلان ادعا را طلب میکند. مثال: «اینجا دقیقاً مرکز جهان است! باور نداری متر کن!!»
📖 صفحه ۱
⬇️ ادامه مقاله
👏 @Zaman_Zohour
#نشریه_شماره_203
#مغالطه
وقتی در جستوجوی حقیقت باشیم، طبیعی است که با مخالفان آن نیز روبهرو شویم. افراد بسیاری هستند که با استفاده از مغالطه سعی میکنند راه دستیابی به حقیقت را مسدود کنند و اندیشه را به وادی سرگردانی بکشند. ازاینرو آشنایی با این رهزنی اهمیت دارد، تا هم خودمان گرفتار آن نشویم و هم اجازه ندهیم کسی با مغالطه، ما را از مسیر حقیقت منحرف کند.
در این بخش، قصد داریم با تعدادی از مغالطههای رایج آشنا شویم:
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍16👏4❤2😍1
«شما همهاش مغالطه میکنید. تمام مطالبی که در این بخش آوردهاید مغالطه است.»
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍21👏8🕊5❤1🙏1😍1