خدمت به نسل جوان!
نوشته ی: راشدانصاری«خالوراشد»
از مشتی ابول پرسیدم : « چه خبر؟ به چه کاری مشغولی؟» گفت:« سلامتی،خدمت به نسل جوان.» و ادامه داد:« کماکان مشغول دوا و درمون جوون ها هستم!» . گفتم:« چطور؟»
گفت:« شغل من تا حدودی مثل کار شما طنزپردازهاست! دوست دارم همه شاد باشن».
راست می گفت. مدت هاست که شنیده ام مشتی ابول به قول خودش به نسل جوان خدمت می کند_ آن هم چه خدمتی_ انواع و اقسام آب میوه! وداروهای نشاط آورِ اکثر بچه های محله را تامین می کند.
خدا رحمت کند والده ی مشتی ابول نیز در زمان حیات اش به خلق خدا خدمت می کرد. البته خدمت اش از جنس و لونی دیگر بود.
مثلا یکی از خدمات آن مرحومه که بنده به یاد دارم طبابت رایگان بود. آن هم به صورت واقعی نه مثل پسرش مشتی ابول که به جای درمان جوان ها، بیشترشان را بیمار و روانی کرده است.
فقط تنها عیبی که آن خدا بیامرز داشت این بود که چیزی از علم پزشکی نمی دانست و همین طور الله بختکی پزشک شده بود، اما باز هم دستش شفا بخش بود.
خدا بیامرز برای بیش از ۹۰ درصد بیمارانش با هر نوع بیماری ی که داشتند ، ادرار شتر و سرگین الاغ ماده را تجویز می کرد.
از همه ی این ها مهم تر همسر مشتی ابول است. شاید بپرسید چرا؟ _حق هم دارید!_ چون الان مدتی است شغل درست و حسابی ندارد و بازارش کساد است. به همین دلیل.
اما به امروزش نگاه نکنید،«مش سکینه» یک زمانی در شهر ما برای خودش کیا بیایی داشته. سال ها پیش که مشتی ابول دُبی بود، گاهی وقت ها جلوی خانه شان تا شعاع صدمتری مشتری ها به صف بودند و تا حاجت شان روا نمی شد آن جا را ترک نمی کردند.
اصولا در این خانواده برخی از هنرها موروثی است و نمی شود کاریش کرد.
سال ها «مش سکینه» به شغل شریف رمالی ، فالگیری و دعانویسی مشغول بود و زمانی که مشتی ابول به دنبال خوش گذرانی و عیاشی خودش بود، یک تنه خرج خانواده را در می آورد. البته این که گفتم بازارش این روزها کساد است، دو دلیل دارد. یکی پیری زود رس مش سکینه و دومین دلیل هم پیش بینی های او بود که این اواخر بیشتر غلط از آب در می آمد.
مشتری ها هم علاوه بر زن و مردهای مشکل دار _ مشکلات خانوادگی را عرض کردم...!_ که تقریبا مشتری دایمی اش بودند، تعدادی قاچاقچی و چترباز هم می آمدند و پول هنگفتی به این زن می دادند ولی بیشتر اوقات نتیجه ی کار و پیش بینی ها برعکس می شد.
مثلا مشتری می گفت به نظرت فردا بروم از جزیره جنس بیاورم ؟ مش سکینه بعد از کلی رمل انداختن و...می گفت:« برو که انشاالله سود کلانی نصیبت خواهد شد.» اما چتر باز بی چاره دقیقا فردای همان روز با کلی سیگار و سشوار و روغن ترمز و...توسط مامورین دستگیر می شد و تمام دار و ندارش را به خاطر پیش بینی غلط مش سکینه می باخت.
و یا زنی می آمد که با همسرش مشکل داشت و می گفت:« به دادم برس که شوهرم مدتی است هم در مسایل زناشویی سرد شده و هم تازگی ها دست بزن پیدا کرده .»
طبق دستور مش سکینه که خط خطی هایی را به عنوان دعا برایش نوشته بود، شب باید در مثلا جلد بالشت شوهرش می گذاشت تا همان شب یا نیمه های شب بالاخره نتیجه مثبت اش را ببیند.
اما از قضا آن شب تا صبح از بدشانسی ِ مش سکینه و بداقبالی آن زن، شوهر اعتنایی که نمی کرد هیچ، صبح زود زن ساده لوح و بدبخت بنابه دلایلی که مشخص نبود کتک مفصلی هم می خورد!
این موارد دست به دست هم داد تا به مرور زمان بیشتر مشتری هایش را از دست بدهد.
خودش که موضوع پیری را به هیچ عنوان قبول ندارد، بلکه می گوید دلیل اصلی ِاین که بی مشتری ام این است که مردم مثل گذشته نیت شان صاف نیست.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری«خالوراشد»
از مشتی ابول پرسیدم : « چه خبر؟ به چه کاری مشغولی؟» گفت:« سلامتی،خدمت به نسل جوان.» و ادامه داد:« کماکان مشغول دوا و درمون جوون ها هستم!» . گفتم:« چطور؟»
گفت:« شغل من تا حدودی مثل کار شما طنزپردازهاست! دوست دارم همه شاد باشن».
راست می گفت. مدت هاست که شنیده ام مشتی ابول به قول خودش به نسل جوان خدمت می کند_ آن هم چه خدمتی_ انواع و اقسام آب میوه! وداروهای نشاط آورِ اکثر بچه های محله را تامین می کند.
خدا رحمت کند والده ی مشتی ابول نیز در زمان حیات اش به خلق خدا خدمت می کرد. البته خدمت اش از جنس و لونی دیگر بود.
مثلا یکی از خدمات آن مرحومه که بنده به یاد دارم طبابت رایگان بود. آن هم به صورت واقعی نه مثل پسرش مشتی ابول که به جای درمان جوان ها، بیشترشان را بیمار و روانی کرده است.
فقط تنها عیبی که آن خدا بیامرز داشت این بود که چیزی از علم پزشکی نمی دانست و همین طور الله بختکی پزشک شده بود، اما باز هم دستش شفا بخش بود.
خدا بیامرز برای بیش از ۹۰ درصد بیمارانش با هر نوع بیماری ی که داشتند ، ادرار شتر و سرگین الاغ ماده را تجویز می کرد.
از همه ی این ها مهم تر همسر مشتی ابول است. شاید بپرسید چرا؟ _حق هم دارید!_ چون الان مدتی است شغل درست و حسابی ندارد و بازارش کساد است. به همین دلیل.
اما به امروزش نگاه نکنید،«مش سکینه» یک زمانی در شهر ما برای خودش کیا بیایی داشته. سال ها پیش که مشتی ابول دُبی بود، گاهی وقت ها جلوی خانه شان تا شعاع صدمتری مشتری ها به صف بودند و تا حاجت شان روا نمی شد آن جا را ترک نمی کردند.
اصولا در این خانواده برخی از هنرها موروثی است و نمی شود کاریش کرد.
سال ها «مش سکینه» به شغل شریف رمالی ، فالگیری و دعانویسی مشغول بود و زمانی که مشتی ابول به دنبال خوش گذرانی و عیاشی خودش بود، یک تنه خرج خانواده را در می آورد. البته این که گفتم بازارش این روزها کساد است، دو دلیل دارد. یکی پیری زود رس مش سکینه و دومین دلیل هم پیش بینی های او بود که این اواخر بیشتر غلط از آب در می آمد.
مشتری ها هم علاوه بر زن و مردهای مشکل دار _ مشکلات خانوادگی را عرض کردم...!_ که تقریبا مشتری دایمی اش بودند، تعدادی قاچاقچی و چترباز هم می آمدند و پول هنگفتی به این زن می دادند ولی بیشتر اوقات نتیجه ی کار و پیش بینی ها برعکس می شد.
مثلا مشتری می گفت به نظرت فردا بروم از جزیره جنس بیاورم ؟ مش سکینه بعد از کلی رمل انداختن و...می گفت:« برو که انشاالله سود کلانی نصیبت خواهد شد.» اما چتر باز بی چاره دقیقا فردای همان روز با کلی سیگار و سشوار و روغن ترمز و...توسط مامورین دستگیر می شد و تمام دار و ندارش را به خاطر پیش بینی غلط مش سکینه می باخت.
و یا زنی می آمد که با همسرش مشکل داشت و می گفت:« به دادم برس که شوهرم مدتی است هم در مسایل زناشویی سرد شده و هم تازگی ها دست بزن پیدا کرده .»
طبق دستور مش سکینه که خط خطی هایی را به عنوان دعا برایش نوشته بود، شب باید در مثلا جلد بالشت شوهرش می گذاشت تا همان شب یا نیمه های شب بالاخره نتیجه مثبت اش را ببیند.
اما از قضا آن شب تا صبح از بدشانسی ِ مش سکینه و بداقبالی آن زن، شوهر اعتنایی که نمی کرد هیچ، صبح زود زن ساده لوح و بدبخت بنابه دلایلی که مشخص نبود کتک مفصلی هم می خورد!
این موارد دست به دست هم داد تا به مرور زمان بیشتر مشتری هایش را از دست بدهد.
خودش که موضوع پیری را به هیچ عنوان قبول ندارد، بلکه می گوید دلیل اصلی ِاین که بی مشتری ام این است که مردم مثل گذشته نیت شان صاف نیست.
#خالوراشد
@rashedansari
نیمه احمدا!!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
در دشتِ شادی، گاوی چریده
دنیای سبزم، رنگ اش پریده
پاهای طنزم، در گِل تپیده
اما به ظاهر، وقت اش رسیده،
تا شعر خود را، بیرون بریزم!
حلقوم ِ تنگ از، خاگینه پُر شد
چشم پرستو، ماتِ شتر شد
احساسِ شعرم ، از واژه قُر شد
در زیر پایم، ای وای سُر شد
گفتم تمامِ ، قصه دروغ است
دیدم سوالم، کشک است و پشم است
فکر و خیالم، کشک است و پشم است
کوپال و یالم،کشک است و پشم است
خرجِ عیالم،کشک است و پشم است
رفتم ازآن پس، دنبال کارم
این جا وَزغ ها، قلیان ندارند
پروانه هامان، تنبان ندارند
در پاچه چیزی ، پنهان ندارند
چشمانم افسوس، که جان ندارند،
تا عشق خود را، بهتر ببینم
شمع خیالم، سوسو گرفته
دنبالِ پای، راسو گرفته
الهامی از پی، کاسو گرفته
لِنگی از این سو، آن سو گرفته
پس این وَرِمن، آن وَر چرا شد؟
در دست گربه ، دیدم گلِ رز
یک جوجه اردک، شد عاشق بز
همراهِ « می» خورد، یک بسته چی توز
زد پیش پایِ ، بُزمجه ترمز
جنگل در این جا، قانون ندارد
من در لطافت، مانند سنگم
در مهربانی، تیمور لنگم
در پای ملت، شلوار تنگم
چون مرد بنگی، زبر و زرنگم
از اوج قدرت، پایین پریدم
سیب و گلابی، یار خیارند
کمپوت و کنسرو، تحت فشارند
نوشابه و دوغ در انتظارند
ساندیس خواران، غرق شعارند
فکری به حالِ کشور نکردند!
اندیشه ی ما، ریشه ندارد
این سنگ خارا، شیشه ندارد
فرهادِ تنبل، تیشه ندارد
حالا که این شیر، بیشه ندارد،
بهتر که سلطان، را خر بنامم!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
در دشتِ شادی، گاوی چریده
دنیای سبزم، رنگ اش پریده
پاهای طنزم، در گِل تپیده
اما به ظاهر، وقت اش رسیده،
تا شعر خود را، بیرون بریزم!
حلقوم ِ تنگ از، خاگینه پُر شد
چشم پرستو، ماتِ شتر شد
احساسِ شعرم ، از واژه قُر شد
در زیر پایم، ای وای سُر شد
گفتم تمامِ ، قصه دروغ است
دیدم سوالم، کشک است و پشم است
فکر و خیالم، کشک است و پشم است
کوپال و یالم،کشک است و پشم است
خرجِ عیالم،کشک است و پشم است
رفتم ازآن پس، دنبال کارم
این جا وَزغ ها، قلیان ندارند
پروانه هامان، تنبان ندارند
در پاچه چیزی ، پنهان ندارند
چشمانم افسوس، که جان ندارند،
تا عشق خود را، بهتر ببینم
شمع خیالم، سوسو گرفته
دنبالِ پای، راسو گرفته
الهامی از پی، کاسو گرفته
لِنگی از این سو، آن سو گرفته
پس این وَرِمن، آن وَر چرا شد؟
در دست گربه ، دیدم گلِ رز
یک جوجه اردک، شد عاشق بز
همراهِ « می» خورد، یک بسته چی توز
زد پیش پایِ ، بُزمجه ترمز
جنگل در این جا، قانون ندارد
من در لطافت، مانند سنگم
در مهربانی، تیمور لنگم
در پای ملت، شلوار تنگم
چون مرد بنگی، زبر و زرنگم
از اوج قدرت، پایین پریدم
سیب و گلابی، یار خیارند
کمپوت و کنسرو، تحت فشارند
نوشابه و دوغ در انتظارند
ساندیس خواران، غرق شعارند
فکری به حالِ کشور نکردند!
اندیشه ی ما، ریشه ندارد
این سنگ خارا، شیشه ندارد
فرهادِ تنبل، تیشه ندارد
حالا که این شیر، بیشه ندارد،
بهتر که سلطان، را خر بنامم!
#خالوراشد
@rashedansari
سومین جشنواره طنز کودک و نوجوان موسوم به خالو خنده به همت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان هرمزگان برگزار شد
مراسم اختتامیه این جشنواره روز گذشته در مجتمع فرهنگی هنری آفرینش برگزار شد.
در این جشنواره که با حضور احمد اکبرپور نویسنده کشوری کتاب های کودک و نوجوان، راشد انصاری طنزپرداز کشوری، مدیر کل، معاون اجرایی و فرهنگی و جمع کثیری از کارشناسان، مربیان و اعضای مراکز فرهنگی هنری کانون برگزار شد، برگزیدگان این جشنواره معرفی و از آنها تقدیر به عمل آمد.
برگزیدگان این جشنواره که در 3 بخش داستان، شعر و نثر برگزار شد، به شرح ذیل می باشد:
برگزیدگان بخش داستان:
گروه سنی الف و ب:
سارا شیخی از مرکز فرهنگی هنری بستک نام اثر:من خوابم میاد
محمدصالحی(قشم)نام اثر:باباها
مهدیار رنجبری(هرمز)نام اثر:زنبورهای گم شده
شایسته تقدیر
هانا قوی پنجه (قشم)نام اثر:حرفهای سرخپوستی خیابان
گروه سنی ج:
*امیر علی احمدی(شماره4)نام اثر:شماره ی خدا
*هابیل رفیعی(بستک)نام اثر:فداکاری
*آیسا کوچک(شماره2)نام اثر:دنیای شگفت انگیز
شایسته تقدیر
عمران رشیدنام اثر:شهر عروس
گروه سن د:
*ملیکا طهماسبی(شماره1)نام اثر:هاجر عروسی داره
مریم ضیایی(شماره2)نام اثر:حاجی
سیده فاطمه موسوی(مجتمع)نام اثر خواستگاری
شایسته تقدیر
سوگند عظیمینام اثر:چگونه ازدواج سالم داشته باشیم
برگزیدگان بخش شعر:
هستی جعفرپور(شایسته)فین نام اثر:گفتم...
امین صمدی(شماره4)شعرچت
برگزیدگان بخش نثر:
هدیه شفیعی(شماره4)با نثرهای شعرای مشکل دار و تاثیر پسر همسایه
آیدا انصاری(شماره3)با اثر ما داریم
انیس موحدی(شماره3) نام اثر:زلستون
همچنین از حمیدرضا سالاری از مرکز شماره1 و علیرضا جمالی از مرکز شماره1
به خاطر حضور فعال و موثر در کارگاهها و انجمن های ادبی طنز تقدیر به عمل آمد.
غلامزاده کارشناس ادبی گفت: این جشنواره حاصل کارگاه های مستمر ادبی مراکز فرهنگی هنری است و امسال سومین سالی است که این برنامه در قالب جشنواره و به صورت رقابتی برگزار می شود.
وی افزود: این برنامه با هدف پایدارسازی اعضای نوجوان در کارگاه های ادبی، کشف و پرورش استعدادهای برتر در زمینه طنزنویسی و ایجاد جذابیت در کارگاه ها برگزار گردید.
شایان ذکر است داوری بخش داستان را احمد اکبرپور و داوری بخش شعر و نثر کوتاه را راشد انصاری بر عهده داشتند
مراسم اختتامیه این جشنواره روز گذشته در مجتمع فرهنگی هنری آفرینش برگزار شد.
در این جشنواره که با حضور احمد اکبرپور نویسنده کشوری کتاب های کودک و نوجوان، راشد انصاری طنزپرداز کشوری، مدیر کل، معاون اجرایی و فرهنگی و جمع کثیری از کارشناسان، مربیان و اعضای مراکز فرهنگی هنری کانون برگزار شد، برگزیدگان این جشنواره معرفی و از آنها تقدیر به عمل آمد.
برگزیدگان این جشنواره که در 3 بخش داستان، شعر و نثر برگزار شد، به شرح ذیل می باشد:
برگزیدگان بخش داستان:
گروه سنی الف و ب:
سارا شیخی از مرکز فرهنگی هنری بستک نام اثر:من خوابم میاد
محمدصالحی(قشم)نام اثر:باباها
مهدیار رنجبری(هرمز)نام اثر:زنبورهای گم شده
شایسته تقدیر
هانا قوی پنجه (قشم)نام اثر:حرفهای سرخپوستی خیابان
گروه سنی ج:
*امیر علی احمدی(شماره4)نام اثر:شماره ی خدا
*هابیل رفیعی(بستک)نام اثر:فداکاری
*آیسا کوچک(شماره2)نام اثر:دنیای شگفت انگیز
شایسته تقدیر
عمران رشیدنام اثر:شهر عروس
گروه سن د:
*ملیکا طهماسبی(شماره1)نام اثر:هاجر عروسی داره
مریم ضیایی(شماره2)نام اثر:حاجی
سیده فاطمه موسوی(مجتمع)نام اثر خواستگاری
شایسته تقدیر
سوگند عظیمینام اثر:چگونه ازدواج سالم داشته باشیم
برگزیدگان بخش شعر:
هستی جعفرپور(شایسته)فین نام اثر:گفتم...
امین صمدی(شماره4)شعرچت
برگزیدگان بخش نثر:
هدیه شفیعی(شماره4)با نثرهای شعرای مشکل دار و تاثیر پسر همسایه
آیدا انصاری(شماره3)با اثر ما داریم
انیس موحدی(شماره3) نام اثر:زلستون
همچنین از حمیدرضا سالاری از مرکز شماره1 و علیرضا جمالی از مرکز شماره1
به خاطر حضور فعال و موثر در کارگاهها و انجمن های ادبی طنز تقدیر به عمل آمد.
غلامزاده کارشناس ادبی گفت: این جشنواره حاصل کارگاه های مستمر ادبی مراکز فرهنگی هنری است و امسال سومین سالی است که این برنامه در قالب جشنواره و به صورت رقابتی برگزار می شود.
وی افزود: این برنامه با هدف پایدارسازی اعضای نوجوان در کارگاه های ادبی، کشف و پرورش استعدادهای برتر در زمینه طنزنویسی و ایجاد جذابیت در کارگاه ها برگزار گردید.
شایان ذکر است داوری بخش داستان را احمد اکبرپور و داوری بخش شعر و نثر کوتاه را راشد انصاری بر عهده داشتند
ماجرای پدربزرگ و کارگران معدن!
نوشته ی: راشدانصاری
آیفون خراب بود، اما چنان محکم و پشت سر هم با کف دست به در ضربه می زدند که گفتم احتمالا یا قتلی رخ داده و یا خانه ی کسی آتش گرفته است.
در را باز کردم ، دیدم مادربزرگ است. نفس نفس می زد و رنگش حسابی پریده بود. گفتم:« چه خبر است این وقت شبی؟ چیزی شده بی بی؟» گفت:« به دادمون برس که پدر بزرگت رفت؟» گفتم:« کجا رفت؟» گفت:« اون دنیا!»
زودتر از بی بی با عجله خودم را رساندم منزل پدربزرگ. در آن جا دیدم بیشتر نوه ها و نبیره ها _ از هر دو زن پدربزرگ_ همچون کارگرهای معادن ، سطل به دست و لگن به دست! چیزی را از اتاق خارج می کنند و برمی گردند.ظرف ها هم هیچ کدام پُر نبودند که ببینم چه چیزی را استخراج و حمل می کنند، اما قضیه کمی بودار بود.
پرسیدم طوری شده؟ کسی جواب نداد.
صدای آه و ناله ی پدربزرگ از داخل اتاق شنیدم. برای حفظ آبروی پدربزرگ چراغ اتاق را خاموش کرده بودند. فقط یک نفر داخل بود که ظرف ها را می آورد به سمت درِ اتاق و از آن جا دست به دست می کردند تا می رسید به توالت داخل حیاط.
رفتم داخل، با نور فندکم، مشاهده کردم پدربزرگ با آن جثه ی بزرگش به طرز بسیار زننده ای نشسته روی لگن و مشغول زور زدن است.
سلام کردم، با عصبانیت تمام گفت:« خاموش کن اون صاب مُرده رو.»
مادربزرگ که تازه رسیده بود، گفت:«چن روزی بود هم خیلی بداخلاق شده بود و هم شکمش کار نمی کرد، خیر سرم رفتیم دکتر! قرص که بهش دادیم دچار شکم روِش شد و به این روز افتاد.»
پرسیدم دکتر چه قرصی بهش داد؟ گفت:« نمی دونم از این مسهل های قوی بود که همه اش خورده.» و جلد خالی شده اش را نشانم داد. دیدم جلد:« بیزاکودیل» است.
گفتم:« مادربزرگ، این قرص ها هر کدومش یه فیل رو ناکار می کنه اون وقت شما یه ورق کامل بهش دادین؟!»
گفت:« کارِ اون زنشه، حتما می خواسته زودتر از دست اش خلاص بشه تا بتونن مال و اموالش رو بالا بکشن.»
در حالی که کارگرها سخت مشغول کار بودند، درنگ را جایز ندانستم و رفتم وانتی دربست گرفتم.
هر چند پدربزرگ تقریبا تخلیه کامل شده بود، اما به زحمت بلندش کردیم و بردیمش پشت وانت چون جلو که مقدور نبود با آن وضعیت...خودم هم نشستم جلو.
در فاصله ی منزل تا درمانگاه چند باری از پشت وانت صداهای ناجوری به گوش می رسید. راننده که آدم شوخ طبع و بذله گویی بود، گفت:« هوا که ابری نیست، اما از بالا داره صدای غره تراق می آد...!»
کمی خجالت کشیدم و گفتم:« نه! رعد و برق نیست! پدربزرگمه که ظاهرا وضع معده اش خرابه.»
طولی نکشید که رسیدیم درمانگاه شبانه روزی. وارد سالن که شدیم، یک مرتبه همگی پیف پیف کنان محکم بینی های خود را گرفتند. حق داشتند...فکر کردند صدام بمب شیمیاییِ، چیزی زده جایی!
طبق معمولِ اکثر درمانگاه ها و بیمارستان های شهر ما اول سرم وصل کردند. بعد دکتر آمد و گفت: «قرص «دیفنوکسیلات» براش می نویسم از همین داروخانه ی درمانگاه بگیرید. نصف اش امشب بخوره ، اگه خوب نشد نصف دیگه اش فردا بهش بدین.»
از درمانگاه که برگشتیم چون دیر وقت بود، رفتم منزل خودمان.
صبح روز بعد از مادربزرگ جویای حالِ پدربزرگ شدم، گفت:« هنوز خوبِ خوب نشده! نصف دیگه ی قرص ها رو هم الان بهش دادم.»
گفتم:« نصف دیگه ی قرص ها یا قرص...؟!»
گفت:« دکتر خودش گفت نصف اش امشب بخوره، نصف دیگه اش اگه خوب نشد فردا...»
گفتم:« ای داد بی داد، نصف یک قرص گفت نه نصف یه ورق!»
با دست راستش زد پشت دست چپ اش و گفت:« خدا مرگم بده! حالا چی می شه ننه؟»
گفتم:« هیچی! باز مثل روز اول ، خروجی به کل مسدود می شه و مجددا بایستی مسهل بخوره و کارگرها هم آماده باش کامل باشن ،شاید گشایشی در کار حاصل شد...!»
متاسفانه چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که در کمال ناباوری پدربزرگ عمرش را داد به شما
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
آیفون خراب بود، اما چنان محکم و پشت سر هم با کف دست به در ضربه می زدند که گفتم احتمالا یا قتلی رخ داده و یا خانه ی کسی آتش گرفته است.
در را باز کردم ، دیدم مادربزرگ است. نفس نفس می زد و رنگش حسابی پریده بود. گفتم:« چه خبر است این وقت شبی؟ چیزی شده بی بی؟» گفت:« به دادمون برس که پدر بزرگت رفت؟» گفتم:« کجا رفت؟» گفت:« اون دنیا!»
زودتر از بی بی با عجله خودم را رساندم منزل پدربزرگ. در آن جا دیدم بیشتر نوه ها و نبیره ها _ از هر دو زن پدربزرگ_ همچون کارگرهای معادن ، سطل به دست و لگن به دست! چیزی را از اتاق خارج می کنند و برمی گردند.ظرف ها هم هیچ کدام پُر نبودند که ببینم چه چیزی را استخراج و حمل می کنند، اما قضیه کمی بودار بود.
پرسیدم طوری شده؟ کسی جواب نداد.
صدای آه و ناله ی پدربزرگ از داخل اتاق شنیدم. برای حفظ آبروی پدربزرگ چراغ اتاق را خاموش کرده بودند. فقط یک نفر داخل بود که ظرف ها را می آورد به سمت درِ اتاق و از آن جا دست به دست می کردند تا می رسید به توالت داخل حیاط.
رفتم داخل، با نور فندکم، مشاهده کردم پدربزرگ با آن جثه ی بزرگش به طرز بسیار زننده ای نشسته روی لگن و مشغول زور زدن است.
سلام کردم، با عصبانیت تمام گفت:« خاموش کن اون صاب مُرده رو.»
مادربزرگ که تازه رسیده بود، گفت:«چن روزی بود هم خیلی بداخلاق شده بود و هم شکمش کار نمی کرد، خیر سرم رفتیم دکتر! قرص که بهش دادیم دچار شکم روِش شد و به این روز افتاد.»
پرسیدم دکتر چه قرصی بهش داد؟ گفت:« نمی دونم از این مسهل های قوی بود که همه اش خورده.» و جلد خالی شده اش را نشانم داد. دیدم جلد:« بیزاکودیل» است.
گفتم:« مادربزرگ، این قرص ها هر کدومش یه فیل رو ناکار می کنه اون وقت شما یه ورق کامل بهش دادین؟!»
گفت:« کارِ اون زنشه، حتما می خواسته زودتر از دست اش خلاص بشه تا بتونن مال و اموالش رو بالا بکشن.»
در حالی که کارگرها سخت مشغول کار بودند، درنگ را جایز ندانستم و رفتم وانتی دربست گرفتم.
هر چند پدربزرگ تقریبا تخلیه کامل شده بود، اما به زحمت بلندش کردیم و بردیمش پشت وانت چون جلو که مقدور نبود با آن وضعیت...خودم هم نشستم جلو.
در فاصله ی منزل تا درمانگاه چند باری از پشت وانت صداهای ناجوری به گوش می رسید. راننده که آدم شوخ طبع و بذله گویی بود، گفت:« هوا که ابری نیست، اما از بالا داره صدای غره تراق می آد...!»
کمی خجالت کشیدم و گفتم:« نه! رعد و برق نیست! پدربزرگمه که ظاهرا وضع معده اش خرابه.»
طولی نکشید که رسیدیم درمانگاه شبانه روزی. وارد سالن که شدیم، یک مرتبه همگی پیف پیف کنان محکم بینی های خود را گرفتند. حق داشتند...فکر کردند صدام بمب شیمیاییِ، چیزی زده جایی!
طبق معمولِ اکثر درمانگاه ها و بیمارستان های شهر ما اول سرم وصل کردند. بعد دکتر آمد و گفت: «قرص «دیفنوکسیلات» براش می نویسم از همین داروخانه ی درمانگاه بگیرید. نصف اش امشب بخوره ، اگه خوب نشد نصف دیگه اش فردا بهش بدین.»
از درمانگاه که برگشتیم چون دیر وقت بود، رفتم منزل خودمان.
صبح روز بعد از مادربزرگ جویای حالِ پدربزرگ شدم، گفت:« هنوز خوبِ خوب نشده! نصف دیگه ی قرص ها رو هم الان بهش دادم.»
گفتم:« نصف دیگه ی قرص ها یا قرص...؟!»
گفت:« دکتر خودش گفت نصف اش امشب بخوره، نصف دیگه اش اگه خوب نشد فردا...»
گفتم:« ای داد بی داد، نصف یک قرص گفت نه نصف یه ورق!»
با دست راستش زد پشت دست چپ اش و گفت:« خدا مرگم بده! حالا چی می شه ننه؟»
گفتم:« هیچی! باز مثل روز اول ، خروجی به کل مسدود می شه و مجددا بایستی مسهل بخوره و کارگرها هم آماده باش کامل باشن ،شاید گشایشی در کار حاصل شد...!»
متاسفانه چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که در کمال ناباوری پدربزرگ عمرش را داد به شما
#خالوراشد
@rashedansari
خالوراشد:
#گزیدهخوانی
> از نسل تاثیرگذار تا نسل آمادهخوار
بخشهایی از گفتوگو با
#ابوالفضل_زرویی_نصرآباد
دربارۀ استاد زندهیاد
#منوچهر_احترامی
منتشرشده در:
#غیر_قابل_اعتماد
صفحۀ طنز روزنامۀ اعتماد
•
✳️ آقای احترامی از کسانی است که روی هرکدام از آثارشان که دست بگذارید، میتواند به شما اطلاعات منتقل کند و راه و شیوه طنزآوری را به شما نشان بدهد؛ از سوی دیگر، اگر با خود ایشان در ارتباط بودی، از جهات مختلف میتوانستی از ایشان تعلیم بگیری.
•
✳️ متاسفانه فضای فعلی، فضایی است که هیچکس خودش را محتاج آموختن نمیبیند. علم مردم شده این تلفنهای همراهشان!...
قبلاً بزرگان ما در کارهای پژوهشیشان، واقعاً هیچوقت به یک منبع و دو منبع –ولو منابع خیلیبزرگ و قابلاعتنا- اکتفا نمیکردند؛ اما نسل جدیدتر –حالا فاصله نمیاندازم؛ خودِ من هم صددرصد جزو همانهایم- نسلِ آمادهخوری شدهایم که خودمان را درواقع، بینیاز از تعلیم میدانیم.
•
✳️ من واقعاً معتقدم که خیلیها حتی دیدنشان برکت است و میتواند باعث تحول آدم شود و کسی واقعاً اگر این توفیق را داشته باشد که در روزگاران جوانیاش، ولو در حد درک محضر، حتی با اینکه سوال مناسبی هم برای پرسیدن نداشته باشد، فقط این آدمها را ببیند، میتواند کلی چیز ازشان بیاموزد. این فرهنگِ رفتاریِ معرفتیای بوده که متاسفانه فراموش شده است. خودِ آقای احترامی از کسانی بود که بهشدت به این فرهنگ اعتقاد داشت.
•
✳️ اینها آبشخور معرفتیشان با چیزهایی که ما داشتیم خیلی متفاوت بود. این بزرگواران، بودشان بیش از نمودشان بود. برخلاف خیلیهای دیگر. حالا شاید مثال خوبی نباشد؛ مثل کوه یخ که در اقیانوس دیده میشود، با اینکه آن حجم برآمده از آب هم چشمگیر و خیرهکننده است، ولی قسمت اعظم وجودش کشفنشده است. هم ایشان و هم خیلیهای دیگر. مثلاً عمران صلاحی، قبل از انقلاب در زمانهای که هیچکس به شعر آیینی جایزه نمیداد، آنهم نه در شعر کهن و کلاسیک، بلکه در شعر نو، ایشان یکی از بهترین سرودههای عاشورایی را خلق کرد... اتفاقاً با زبانی هم هست که نمیتوانید بگویید این را گفته برای مردم کوچه و بازار تا مثلاً بگوید ما هم با شماییم؛ اتفاقاً به زبان روشنفکرانه گفته است که به روشنفکران، تعلق خاطرش به باورهای قلبی و دینیاش را منتقل کند. آنهم نه در دورهای که افراد به این واسطه میتوانند به نان و نوا برسند؛ چون در آن دوره، نه حکومت تحویل میگرفت کسانی را که بهدنبال ادبیات دینی باشند، نه روشنفکران زیاد دغدغه این مسائل را داشتند؛ یعنی از دوسو، اگر مغضوب نبود، چندان مورد توجه هم قرار نمیگرفت. ولی میبینید که ایشان این کار را کرده؛ برای کسی نکرده، قرار نیست به کسی جواب بدهد...
•
✳️ غالباً آدمهای اینچنینی، زمان را خیلی کم میبینند؛ جایی یک مطلبی درباره آقای احترامی نوشتم، نوشته بودم «جامه کوتاه زندگی بر قامت بلند احترامی»؛ با این تیتر چاپ شد اگر اشتباه نکنم. مثلاً آقای احترامی همیشه آرزو داشت که طنز در آثار عطار را منتشر کند؛ خیلی هم خوانده بود و خیلی هم کار کرده بود؛ ولی هیچوقت مجال برایش فراهم نشد و زمان پیدا نکرد.
•
✳️ چیزی که واقعیت روزگار ماست، اگر در کل این دورهای که ما در آن زندگی میکنیم، به تعداد انگشتان یک دست هم طنزآورانی داشته باشیم که کارشان را سال دیگر هم بشود خواند و باز لذت برد، فکر میکنم خیلی موفقیم.
•
✳️ متاسفانه برخلاف اینکه تصور میکردیم اینها باعث ارتقای سطح شعور جمعی میشود و از طرفی موجب پرش ادبیات میشود، فقط عده بیشماری مدعی بار آورده است. یعنی یک دختر یا پسر جوان، الان میتواند با اتکا به میزان لایکی که در شبکه اجتماعی دارد، خودش را مثلاً برتر و فراتر از مجموع امتیازات امثال آقای احترامی و آقای صابری و آقای صلاحی بداند و بگوید بیش از اندازه تیراژ مجله شماها، من لایک دارم! و این طبیعتاً به او یک اقتدار میدهد و فکر میکند که مستند به نظرات افرادی که کار او را لایک کردهاند، به همان اندازه هم کارش ماندگار است. طبیعتاً اینجور جاها اصلاً نمیشود بحث هم کرد چون حمل بر حسادت میشود یا حمل بر اینکه ما درک نداریم، یا اینکه اگر مردی تو هم بیا و کارت را بگذار، تو ببین چقدر لایک میگیری! یعنی آدم باید وارد بازی بیربطی بشود.
ولی من فکر میکنم نباید زیاد ذهنمان را مشغول این موضوعات بکنیم و اجازه بدهیم گذشت زمان همهچیز را مشخص کند. کمااینکه اگر در دوره حافظ کسی به او میگفت تو ماندگارترین شاعر قرن هشتم میشوی، بعید میدانم حتی خودش هم باورش میشد، چون خیلیهای دیگر هم بودند که هم از او معروفتر بودند در روزگار حافظ، هم نان و آب بهتری داشتند، هم ارتباطات گستردهتری داشتند، و چهبسا شعرهاشان خیلی بیشتر دستبهدست میشد...
•
نشانی:
https://goo.gl/86vsm3
https://goo.gl/SSxqUx
•
پیدیاف:
https://goo.gl/gDHuZQ
• @
#گزیدهخوانی
> از نسل تاثیرگذار تا نسل آمادهخوار
بخشهایی از گفتوگو با
#ابوالفضل_زرویی_نصرآباد
دربارۀ استاد زندهیاد
#منوچهر_احترامی
منتشرشده در:
#غیر_قابل_اعتماد
صفحۀ طنز روزنامۀ اعتماد
•
✳️ آقای احترامی از کسانی است که روی هرکدام از آثارشان که دست بگذارید، میتواند به شما اطلاعات منتقل کند و راه و شیوه طنزآوری را به شما نشان بدهد؛ از سوی دیگر، اگر با خود ایشان در ارتباط بودی، از جهات مختلف میتوانستی از ایشان تعلیم بگیری.
•
✳️ متاسفانه فضای فعلی، فضایی است که هیچکس خودش را محتاج آموختن نمیبیند. علم مردم شده این تلفنهای همراهشان!...
قبلاً بزرگان ما در کارهای پژوهشیشان، واقعاً هیچوقت به یک منبع و دو منبع –ولو منابع خیلیبزرگ و قابلاعتنا- اکتفا نمیکردند؛ اما نسل جدیدتر –حالا فاصله نمیاندازم؛ خودِ من هم صددرصد جزو همانهایم- نسلِ آمادهخوری شدهایم که خودمان را درواقع، بینیاز از تعلیم میدانیم.
•
✳️ من واقعاً معتقدم که خیلیها حتی دیدنشان برکت است و میتواند باعث تحول آدم شود و کسی واقعاً اگر این توفیق را داشته باشد که در روزگاران جوانیاش، ولو در حد درک محضر، حتی با اینکه سوال مناسبی هم برای پرسیدن نداشته باشد، فقط این آدمها را ببیند، میتواند کلی چیز ازشان بیاموزد. این فرهنگِ رفتاریِ معرفتیای بوده که متاسفانه فراموش شده است. خودِ آقای احترامی از کسانی بود که بهشدت به این فرهنگ اعتقاد داشت.
•
✳️ اینها آبشخور معرفتیشان با چیزهایی که ما داشتیم خیلی متفاوت بود. این بزرگواران، بودشان بیش از نمودشان بود. برخلاف خیلیهای دیگر. حالا شاید مثال خوبی نباشد؛ مثل کوه یخ که در اقیانوس دیده میشود، با اینکه آن حجم برآمده از آب هم چشمگیر و خیرهکننده است، ولی قسمت اعظم وجودش کشفنشده است. هم ایشان و هم خیلیهای دیگر. مثلاً عمران صلاحی، قبل از انقلاب در زمانهای که هیچکس به شعر آیینی جایزه نمیداد، آنهم نه در شعر کهن و کلاسیک، بلکه در شعر نو، ایشان یکی از بهترین سرودههای عاشورایی را خلق کرد... اتفاقاً با زبانی هم هست که نمیتوانید بگویید این را گفته برای مردم کوچه و بازار تا مثلاً بگوید ما هم با شماییم؛ اتفاقاً به زبان روشنفکرانه گفته است که به روشنفکران، تعلق خاطرش به باورهای قلبی و دینیاش را منتقل کند. آنهم نه در دورهای که افراد به این واسطه میتوانند به نان و نوا برسند؛ چون در آن دوره، نه حکومت تحویل میگرفت کسانی را که بهدنبال ادبیات دینی باشند، نه روشنفکران زیاد دغدغه این مسائل را داشتند؛ یعنی از دوسو، اگر مغضوب نبود، چندان مورد توجه هم قرار نمیگرفت. ولی میبینید که ایشان این کار را کرده؛ برای کسی نکرده، قرار نیست به کسی جواب بدهد...
•
✳️ غالباً آدمهای اینچنینی، زمان را خیلی کم میبینند؛ جایی یک مطلبی درباره آقای احترامی نوشتم، نوشته بودم «جامه کوتاه زندگی بر قامت بلند احترامی»؛ با این تیتر چاپ شد اگر اشتباه نکنم. مثلاً آقای احترامی همیشه آرزو داشت که طنز در آثار عطار را منتشر کند؛ خیلی هم خوانده بود و خیلی هم کار کرده بود؛ ولی هیچوقت مجال برایش فراهم نشد و زمان پیدا نکرد.
•
✳️ چیزی که واقعیت روزگار ماست، اگر در کل این دورهای که ما در آن زندگی میکنیم، به تعداد انگشتان یک دست هم طنزآورانی داشته باشیم که کارشان را سال دیگر هم بشود خواند و باز لذت برد، فکر میکنم خیلی موفقیم.
•
✳️ متاسفانه برخلاف اینکه تصور میکردیم اینها باعث ارتقای سطح شعور جمعی میشود و از طرفی موجب پرش ادبیات میشود، فقط عده بیشماری مدعی بار آورده است. یعنی یک دختر یا پسر جوان، الان میتواند با اتکا به میزان لایکی که در شبکه اجتماعی دارد، خودش را مثلاً برتر و فراتر از مجموع امتیازات امثال آقای احترامی و آقای صابری و آقای صلاحی بداند و بگوید بیش از اندازه تیراژ مجله شماها، من لایک دارم! و این طبیعتاً به او یک اقتدار میدهد و فکر میکند که مستند به نظرات افرادی که کار او را لایک کردهاند، به همان اندازه هم کارش ماندگار است. طبیعتاً اینجور جاها اصلاً نمیشود بحث هم کرد چون حمل بر حسادت میشود یا حمل بر اینکه ما درک نداریم، یا اینکه اگر مردی تو هم بیا و کارت را بگذار، تو ببین چقدر لایک میگیری! یعنی آدم باید وارد بازی بیربطی بشود.
ولی من فکر میکنم نباید زیاد ذهنمان را مشغول این موضوعات بکنیم و اجازه بدهیم گذشت زمان همهچیز را مشخص کند. کمااینکه اگر در دوره حافظ کسی به او میگفت تو ماندگارترین شاعر قرن هشتم میشوی، بعید میدانم حتی خودش هم باورش میشد، چون خیلیهای دیگر هم بودند که هم از او معروفتر بودند در روزگار حافظ، هم نان و آب بهتری داشتند، هم ارتباطات گستردهتری داشتند، و چهبسا شعرهاشان خیلی بیشتر دستبهدست میشد...
•
نشانی:
https://goo.gl/86vsm3
https://goo.gl/SSxqUx
•
پیدیاف:
https://goo.gl/gDHuZQ
• @
یادی از بزرگِ طنز ِ معاصر
نوشته ی: راشدانصاری
بیست و سوم بهمن ماه ۱۳۸۷ استادمنوچهراحترامی عزیز، ما را تنها گذاشت و برای همیشه جاودانه شد.
به مناسبت عروج این طنزپرداز برجسته یک صفحه به صورت ویژه نامه در همان ایام تلخ، در روزنامه ندای هرمزگان نوشتم.
زنده یادان: دهخدا،ابوتراب جلی، عمران صلاحی، سیدغلامرضا روحانی، صابری و منوچهراحترامی بی شک از بهترین های طنز ایران هستند و در خصوص این عزیزان و دیگر بزرگان عرصه ی طنز بارها سخن گفته ام. در این مقال به ذکر خاطره ای بسنده می کنم.
اردی بهشت ماه ۸۶ بود که از سوی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی مراسم نکوداشتی برای صاحب این قلم با حضور شاعران و طنزپردازان کشوری در بندرعباس برگزار شد. تلفنی با استادم زنده یاد منوچهراحترامی تماس گرفتم و از ایشان برای مراسم دعوت کردم ، اما مشغله ی کاری _نوشتن های شبانه روزی و پژوهش_ و شاید بیماری و... مانع از حضور او و فیض بردن ما و همشهریان و حضار از چشمه ی زلال و جوشانِ طنزِ این رند به تمام معنا بود.
نا امیدانه گوشی را گذاشتم ، ولی حدود پنج دقیقه بعد گوشی زنگ خورد و آن طرف خط صدای گرم و مهربان استاد احترامی....
فرمودند:« خالو جان خودکار دستته؟»
با خوشحالی عرض کردم:« الساعه استاد.» و چقدر فروتنانه و با بزرگواری ،شاگرد خود را شرمنده ی لطف و مرحمت خویش نمودند.
و .....« نسل ماموت ها هنوز منقرض نشده است» فرمودند:« این تیتر مطلب است...»
و اصل مطلب:«برای ما که آفتاب لب بام هستیم مایه های دل خوشی کم نیست. یکی از مایه های دل خوشی ما این است که قبل از این که ما قلم را زمین بگذاریم نسل جوان _ نسلی با یک نسل فاصله بعد از ما_ قلم به دست گرفته است و می نویسد. خوب و درست می نویسد. با احساس مسوولیت می نویسد و از همه مهم تر با عشق می نویسد.
ما خام اندیشان به سن برآمده تا یکی دو دهه پیش چنین می اندیشیدیم که بازماندگان رو به انقراض نسل ماموت های جهان مطبوعات طنز هستیم و پس از رفتن ما در پیرامون ما همه جا برهوت می شود.
شاید در آن روزگار که فضای طنزنویسی ، فضایی سوت و کور بود و هنر طنز نویسی بی دنباله و ابتر می نمود ما حق داشتیم که چنان تصویر ناخشنود کننده ای را در ذهن مان تصویر کنیم، اما امروز که نسل بالنده ای از طنزنویسان کار را مال خود کرده اند و در عرصه های نو از کهنه طنزنویس هایی که ما باشیم سبق برده اند دیگر بی هیچ بهانه ای نمی توانیم به آینده ی هنر طنزنویسی خوشبین نباشیم.
راشدانصاری از معدود پیشگامان نسل جدید طنزنویسان سرزمین ماست که با شوری بی پایان و شوقی بی امان طنز می نویسد و هنگامی که برای شرکت در یک شب شعر از بندرعباس به تهران می رود و برای انتشار یک صفحه طنز از تهران به بندرعباس باز می گردد چنان با شور و حال و چنان سبک بال گام بر می دارد که گویی خار مغیلان در زیر پایش پرنیان است.
و عشق یعنی همین : رفتن و رفتن و رفتن و هرگز باز نایستادن.
کاش گرفتاری های من کمی کم تر از این که هست، بود و توانایی های من کمی بیشتر از این که هست و می توانستم در مراسم بزرگداشت راشدانصاری افتخار حضور داشته باشم. آن وقت نه تنها من که همه می توانستند اشک های شوق مرا ببینند.
منوچهراحترامی
نوشته ی: راشدانصاری
بیست و سوم بهمن ماه ۱۳۸۷ استادمنوچهراحترامی عزیز، ما را تنها گذاشت و برای همیشه جاودانه شد.
به مناسبت عروج این طنزپرداز برجسته یک صفحه به صورت ویژه نامه در همان ایام تلخ، در روزنامه ندای هرمزگان نوشتم.
زنده یادان: دهخدا،ابوتراب جلی، عمران صلاحی، سیدغلامرضا روحانی، صابری و منوچهراحترامی بی شک از بهترین های طنز ایران هستند و در خصوص این عزیزان و دیگر بزرگان عرصه ی طنز بارها سخن گفته ام. در این مقال به ذکر خاطره ای بسنده می کنم.
اردی بهشت ماه ۸۶ بود که از سوی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی مراسم نکوداشتی برای صاحب این قلم با حضور شاعران و طنزپردازان کشوری در بندرعباس برگزار شد. تلفنی با استادم زنده یاد منوچهراحترامی تماس گرفتم و از ایشان برای مراسم دعوت کردم ، اما مشغله ی کاری _نوشتن های شبانه روزی و پژوهش_ و شاید بیماری و... مانع از حضور او و فیض بردن ما و همشهریان و حضار از چشمه ی زلال و جوشانِ طنزِ این رند به تمام معنا بود.
نا امیدانه گوشی را گذاشتم ، ولی حدود پنج دقیقه بعد گوشی زنگ خورد و آن طرف خط صدای گرم و مهربان استاد احترامی....
فرمودند:« خالو جان خودکار دستته؟»
با خوشحالی عرض کردم:« الساعه استاد.» و چقدر فروتنانه و با بزرگواری ،شاگرد خود را شرمنده ی لطف و مرحمت خویش نمودند.
و .....« نسل ماموت ها هنوز منقرض نشده است» فرمودند:« این تیتر مطلب است...»
و اصل مطلب:«برای ما که آفتاب لب بام هستیم مایه های دل خوشی کم نیست. یکی از مایه های دل خوشی ما این است که قبل از این که ما قلم را زمین بگذاریم نسل جوان _ نسلی با یک نسل فاصله بعد از ما_ قلم به دست گرفته است و می نویسد. خوب و درست می نویسد. با احساس مسوولیت می نویسد و از همه مهم تر با عشق می نویسد.
ما خام اندیشان به سن برآمده تا یکی دو دهه پیش چنین می اندیشیدیم که بازماندگان رو به انقراض نسل ماموت های جهان مطبوعات طنز هستیم و پس از رفتن ما در پیرامون ما همه جا برهوت می شود.
شاید در آن روزگار که فضای طنزنویسی ، فضایی سوت و کور بود و هنر طنز نویسی بی دنباله و ابتر می نمود ما حق داشتیم که چنان تصویر ناخشنود کننده ای را در ذهن مان تصویر کنیم، اما امروز که نسل بالنده ای از طنزنویسان کار را مال خود کرده اند و در عرصه های نو از کهنه طنزنویس هایی که ما باشیم سبق برده اند دیگر بی هیچ بهانه ای نمی توانیم به آینده ی هنر طنزنویسی خوشبین نباشیم.
راشدانصاری از معدود پیشگامان نسل جدید طنزنویسان سرزمین ماست که با شوری بی پایان و شوقی بی امان طنز می نویسد و هنگامی که برای شرکت در یک شب شعر از بندرعباس به تهران می رود و برای انتشار یک صفحه طنز از تهران به بندرعباس باز می گردد چنان با شور و حال و چنان سبک بال گام بر می دارد که گویی خار مغیلان در زیر پایش پرنیان است.
و عشق یعنی همین : رفتن و رفتن و رفتن و هرگز باز نایستادن.
کاش گرفتاری های من کمی کم تر از این که هست، بود و توانایی های من کمی بیشتر از این که هست و می توانستم در مراسم بزرگداشت راشدانصاری افتخار حضور داشته باشم. آن وقت نه تنها من که همه می توانستند اشک های شوق مرا ببینند.
منوچهراحترامی
پیر ما
نوشته ی: زنده یاد منوچهراحترامی
پیر ما گفت: اگرچه پدر را حق بسیار بر ذمۀ فرزند است و فرزند را باید که احترام پدر را نیکوتر وجهی نگاه دارد، لکن من پدر خویش را ارج میننهم و او را مینبخشم!
گفتند: چرا؟
گفت: زیرا که وی دروغ بسیار بگفت و چاخان بسیار میبکرد.
گفتند: چه خلاف گفت آن مرحوم رحمتالله؟
گفت: همه خلاف گفت؛ که گفت: «یک شهر و دو نرخ نشود» و شد، و گفت: «دزد رسوا شود» و نشد! و گفت: «دروغ بدترین چیزی است» و بهترین چیزی بود، و گفت: «جوانان حرمت پیران نگاه دارند» و نگاه نداشتند.
آنجا جوانان بودند، این بشنیدند. گفتند: ای پیر! خپه* کن و بیش مگوی که تو را از پس یقه بگیریم و بجنبانیم و پای بر قفای تو زنیم و به آسمان فرستیم و چشم بداریم تا سال دیگر با برف به زمین بازگردی [یا بازنگردی به جهت خشکسالی را].
•
زندهیاد #منوچهر_احترامی
(۱۶ تیر ۱۳۲۰- ۲۳ بهمن ۱۳۸۷)
از مجموعۀ طنزِ #پیر_ما_گفت
* (خپه = خفه)
نوشته ی: زنده یاد منوچهراحترامی
پیر ما گفت: اگرچه پدر را حق بسیار بر ذمۀ فرزند است و فرزند را باید که احترام پدر را نیکوتر وجهی نگاه دارد، لکن من پدر خویش را ارج میننهم و او را مینبخشم!
گفتند: چرا؟
گفت: زیرا که وی دروغ بسیار بگفت و چاخان بسیار میبکرد.
گفتند: چه خلاف گفت آن مرحوم رحمتالله؟
گفت: همه خلاف گفت؛ که گفت: «یک شهر و دو نرخ نشود» و شد، و گفت: «دزد رسوا شود» و نشد! و گفت: «دروغ بدترین چیزی است» و بهترین چیزی بود، و گفت: «جوانان حرمت پیران نگاه دارند» و نگاه نداشتند.
آنجا جوانان بودند، این بشنیدند. گفتند: ای پیر! خپه* کن و بیش مگوی که تو را از پس یقه بگیریم و بجنبانیم و پای بر قفای تو زنیم و به آسمان فرستیم و چشم بداریم تا سال دیگر با برف به زمین بازگردی [یا بازنگردی به جهت خشکسالی را].
•
زندهیاد #منوچهر_احترامی
(۱۶ تیر ۱۳۲۰- ۲۳ بهمن ۱۳۸۷)
از مجموعۀ طنزِ #پیر_ما_گفت
* (خپه = خفه)
manoto
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
مرا ناجور و مبهم آفریدند
تو را زیبای عالم آفریدند
تو را شیرین تر از آلوبخارا
مرا مانند شلغم آفریدند!
یکی را در شب سرد سنندج
یکی را حومه ی جم آفریدند...
تو را با شهدِ گل مخلوط کردند
مرا با کوفت همدم آفریدند!
اگر آباده را آباد کردند
مرا ویران تر از بم آفریدند
تو را ایام تعطیلات نوروز
مرا ماهِ محرم آفریدند!
به نام حیدر و عباس و اکبر
هزاران ابن ملجم آفریدند...
مرا تند و سریع و فی البداهه
تو را در خانه، نم نم آفریدند!
برای آن که در یادت بمانم
تو را گوشی، مرا «رَم» آفریدند
تو را با کُنده ی افلاک در دست
مرا در زیر یک خم آفریدند!
سوا کردند بعضی را ز بعضی
و جمعی نیز درهم آفریدند
تو را مثل توافق خوب و پربار
مرا حق مسلم آفریدند
تو را میرزا ابول اَعلای دارا
مرا میرزا قَشَم شَم آفریدند!
میانِ ما تفاوت سالِ نوری ست
یکی زیر و یکی بم آفریدند
خلاصه، مثل من دیلاق و نافرم
نمی دانم چرا کم آفریدند!!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
مرا ناجور و مبهم آفریدند
تو را زیبای عالم آفریدند
تو را شیرین تر از آلوبخارا
مرا مانند شلغم آفریدند!
یکی را در شب سرد سنندج
یکی را حومه ی جم آفریدند...
تو را با شهدِ گل مخلوط کردند
مرا با کوفت همدم آفریدند!
اگر آباده را آباد کردند
مرا ویران تر از بم آفریدند
تو را ایام تعطیلات نوروز
مرا ماهِ محرم آفریدند!
به نام حیدر و عباس و اکبر
هزاران ابن ملجم آفریدند...
مرا تند و سریع و فی البداهه
تو را در خانه، نم نم آفریدند!
برای آن که در یادت بمانم
تو را گوشی، مرا «رَم» آفریدند
تو را با کُنده ی افلاک در دست
مرا در زیر یک خم آفریدند!
سوا کردند بعضی را ز بعضی
و جمعی نیز درهم آفریدند
تو را مثل توافق خوب و پربار
مرا حق مسلم آفریدند
تو را میرزا ابول اَعلای دارا
مرا میرزا قَشَم شَم آفریدند!
میانِ ما تفاوت سالِ نوری ست
یکی زیر و یکی بم آفریدند
خلاصه، مثل من دیلاق و نافرم
نمی دانم چرا کم آفریدند!!
#خالوراشد
@rashedansari
برای خالو:
مرا صبح بهاری وعده دادند!!
به جای یار،«یارو»آفریدند
یکی را شاعر دربار و من را
دقیقا شکل خالو آفریدند
عبداالله خوش رفتار_ رودان
مرا صبح بهاری وعده دادند!!
به جای یار،«یارو»آفریدند
یکی را شاعر دربار و من را
دقیقا شکل خالو آفریدند
عبداالله خوش رفتار_ رودان
ضرب المثل +تفسیر
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
که از سال ها پیش تا به امروز در روزنامه ندای هرمزگان می نوشتم و می نویسم:
« سگ زرد، برادر شغال است».
_ سگ زرد که « ترامپ» است! به موهای زرد و طلایی اش نگاه کنید. شغال هم که « ملک سلمان» است. به شکل راه رفتنش، حرکاتش و به کارهایش دقت کنید، درست شبیه شغال است! از آن شغال های پیر و بیمار و مردنی و ترسو....
«پشت گوش انداختن»
_یعنی اهمیت ندادن به مشکلات ارباب رجوع در ادارات!
«از اون جا مونده و از این جا رونده»
_به کسانی گفته می شود که نه جناح راستی ها قبولش دارند و نه چپی ها تحویلش می گیرند! حالا خودتان حدس بزنید...
« آبی که در یک جا مونده می گَنده»
_منظور ضرورت تعویض برخی از مدیران دستگاه های اجرایی و غیره استان است! به ویژه و غیره...
« دربیابان کفش کهنه نعمت است»
_یعنی همین که در تابستان امسال و تا این لحظه فقط سه الی چهار بار قطعی برق داشته ایم، خودش نعمتی است که باید قدردان مسوولان بسیار محترم باشیم!
« دیگ به دیگ می گه روت سیاه»
_ برای کسانی گفته اند که چون خودشان در انتخابات شکست خورده اند، به رقبای پیروزشان تهمت تقلب و...می زنند!
« آدم خوش معامله، شریک مال مردم است»
_ منظور دولت نهم و دهم است که همگی همه جوره شریک مال مردم بودند!
« آواز دهل شنیدن از دور خوش است».
_ برخلاف آن چیزی که رایج است، این ضرب المثل را برای خواننده ها و مداح هایی گفته اند که صدای خوبی ندارند! و جالب است که این عزیزان بیشتر از آن عزیزان( خواننده ها و مداح هایی که صدای خوبی دارند) ، صدای بلندگو هایشان را زیاد می کنند. به گونه ای که انگاری سیستم های صوتی شان را گذاشته اند داخل کله ی شنونده!( فقط روی اعصاب راه می روند). یکی نیست بگوید بابا! هر چه از مردم فاصله بگیرید و دورتر باشید، صدایتان خوش تر است...
«هر که بامش بیش ، برفش بیشتر »
- یعنی کسی که از یک زن بیشتر داشته باشد، قطعا مادرزن بیشتری هم خواهد داشت!
«پیاز هم خودش را داخل میوه ها کرده»
- منظور هنرمندنماهایی است - شبیه تماشاگرنما - که در انجمن های ادبی ظاهر می شوند و خود را بین هنرمندان واقعی جا می زنند! در حالی که از هنر، فقط موی دم اسبی، ادا و اطوار ، سیگار یا پیپی بر لب و...به ارث برده اند.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
که از سال ها پیش تا به امروز در روزنامه ندای هرمزگان می نوشتم و می نویسم:
« سگ زرد، برادر شغال است».
_ سگ زرد که « ترامپ» است! به موهای زرد و طلایی اش نگاه کنید. شغال هم که « ملک سلمان» است. به شکل راه رفتنش، حرکاتش و به کارهایش دقت کنید، درست شبیه شغال است! از آن شغال های پیر و بیمار و مردنی و ترسو....
«پشت گوش انداختن»
_یعنی اهمیت ندادن به مشکلات ارباب رجوع در ادارات!
«از اون جا مونده و از این جا رونده»
_به کسانی گفته می شود که نه جناح راستی ها قبولش دارند و نه چپی ها تحویلش می گیرند! حالا خودتان حدس بزنید...
« آبی که در یک جا مونده می گَنده»
_منظور ضرورت تعویض برخی از مدیران دستگاه های اجرایی و غیره استان است! به ویژه و غیره...
« دربیابان کفش کهنه نعمت است»
_یعنی همین که در تابستان امسال و تا این لحظه فقط سه الی چهار بار قطعی برق داشته ایم، خودش نعمتی است که باید قدردان مسوولان بسیار محترم باشیم!
« دیگ به دیگ می گه روت سیاه»
_ برای کسانی گفته اند که چون خودشان در انتخابات شکست خورده اند، به رقبای پیروزشان تهمت تقلب و...می زنند!
« آدم خوش معامله، شریک مال مردم است»
_ منظور دولت نهم و دهم است که همگی همه جوره شریک مال مردم بودند!
« آواز دهل شنیدن از دور خوش است».
_ برخلاف آن چیزی که رایج است، این ضرب المثل را برای خواننده ها و مداح هایی گفته اند که صدای خوبی ندارند! و جالب است که این عزیزان بیشتر از آن عزیزان( خواننده ها و مداح هایی که صدای خوبی دارند) ، صدای بلندگو هایشان را زیاد می کنند. به گونه ای که انگاری سیستم های صوتی شان را گذاشته اند داخل کله ی شنونده!( فقط روی اعصاب راه می روند). یکی نیست بگوید بابا! هر چه از مردم فاصله بگیرید و دورتر باشید، صدایتان خوش تر است...
«هر که بامش بیش ، برفش بیشتر »
- یعنی کسی که از یک زن بیشتر داشته باشد، قطعا مادرزن بیشتری هم خواهد داشت!
«پیاز هم خودش را داخل میوه ها کرده»
- منظور هنرمندنماهایی است - شبیه تماشاگرنما - که در انجمن های ادبی ظاهر می شوند و خود را بین هنرمندان واقعی جا می زنند! در حالی که از هنر، فقط موی دم اسبی، ادا و اطوار ، سیگار یا پیپی بر لب و...به ارث برده اند.
#خالوراشد
@rashedansari
طنزهای انثاری!
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)
مکاتب جدید!
از فاصله ای دور تابلویی را دیدم که روی آن نوشته بود« لاریسم». اول فکر کردم شاید «سکولاریسم» بوده، به مرور زمان «سکو» اش پاک شده اما نزدیک تر که شدم گفتم شاید از مکاتب جدیدالتاسیس باشد. چیزی در مایه های «دلاریسم» ، « چاخانیسم» و صدها «ایسم» دیگر....
نزدیک تر که شدم دیدم تبلیغ یک نوع سیم ظرفشویی است که در شهر «لار» تولید می شود با عنوان «لارسیم»!
++++++++
کوچه ی...
در سطح شهر قدم می زدم که کوچه ای به نام «نام آوران» نظرم را جلب کرد. در دلم گفتم چه اسم خوبی.
وارد کوچه که شدم متوجه شدم کوچه مملو است از برادران شریف «عملی»!
با مشاهده این صحنه گفتم بهتر بود اسم کوچه را «ننگ آوران» یا «بنگ آوران» گذاشته بودند!
++++++++
استعداد
از روزی که از استادش شنیده:« شما استعداد شعر دارید، اما باید مدتی روی شما کار کنم..» طفلکی دیگر شعرش نمی آید!
++++++++
گارانتی!
به داماد بی چاره مان که هم کمر درد داشت و هم دست و پا درد، گفتم:« ای کاش روز اول گارانتی ات را از خانواده ات گرفته بودیم».
++++++++
انتقام!
« یک زن در تهران شوهرش را به خاطر ازدواج مجدد با روغن داغ کرد»._جراید
و یحتمل این آقا نیز پس از بهبودی کامل با همسر دومش به ماه عسل رفته و با این کار خود، همسر اولش را نقره داغ کرده است!
++++++++
دعای وارونه!
شخصی در پایان مراسمی پس از کلی دعا و نیایش گفت:« بارالها آبروی ما را بریز!»
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)
مکاتب جدید!
از فاصله ای دور تابلویی را دیدم که روی آن نوشته بود« لاریسم». اول فکر کردم شاید «سکولاریسم» بوده، به مرور زمان «سکو» اش پاک شده اما نزدیک تر که شدم گفتم شاید از مکاتب جدیدالتاسیس باشد. چیزی در مایه های «دلاریسم» ، « چاخانیسم» و صدها «ایسم» دیگر....
نزدیک تر که شدم دیدم تبلیغ یک نوع سیم ظرفشویی است که در شهر «لار» تولید می شود با عنوان «لارسیم»!
++++++++
کوچه ی...
در سطح شهر قدم می زدم که کوچه ای به نام «نام آوران» نظرم را جلب کرد. در دلم گفتم چه اسم خوبی.
وارد کوچه که شدم متوجه شدم کوچه مملو است از برادران شریف «عملی»!
با مشاهده این صحنه گفتم بهتر بود اسم کوچه را «ننگ آوران» یا «بنگ آوران» گذاشته بودند!
++++++++
استعداد
از روزی که از استادش شنیده:« شما استعداد شعر دارید، اما باید مدتی روی شما کار کنم..» طفلکی دیگر شعرش نمی آید!
++++++++
گارانتی!
به داماد بی چاره مان که هم کمر درد داشت و هم دست و پا درد، گفتم:« ای کاش روز اول گارانتی ات را از خانواده ات گرفته بودیم».
++++++++
انتقام!
« یک زن در تهران شوهرش را به خاطر ازدواج مجدد با روغن داغ کرد»._جراید
و یحتمل این آقا نیز پس از بهبودی کامل با همسر دومش به ماه عسل رفته و با این کار خود، همسر اولش را نقره داغ کرده است!
++++++++
دعای وارونه!
شخصی در پایان مراسمی پس از کلی دعا و نیایش گفت:« بارالها آبروی ما را بریز!»
#خالوراشد
@rashedansari
#غیر_قابل_اعتماد | ۱۲
صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنجشنبه ۳ اسفندماه ۹۶)
•
نشانی:
https://goo.gl/2TwbCQ
•
پیدیاف:
https://goo.gl/GuXEBH
• @NaakhaaNaa
صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنجشنبه ۳ اسفندماه ۹۶)
•
نشانی:
https://goo.gl/2TwbCQ
•
پیدیاف:
https://goo.gl/GuXEBH
• @NaakhaaNaa
www.etemaad.ir
روزنامه اعتماد
روزنامه اعتماد,اعتماد, Etemad
مُد
اشتراکی(۱)
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
تازگی ها سینه چاکی مُد شــده
کفش پاره ، موی خاکی مد شده!
آبتین،تهمینه،گرشا،گـیو،ســام
اسم های "زیرخاکی" مد شــده
جای آدم های شادِ شـیک پوش
آدم ژولــیده، شاکی مد شـده
هیبـت مختار با ریش و سبـیل
جای رمبو، جای راکی مد شـده
شد قدیمی نوع رفسـنجانی اش!
آملی، یزدی، اراکی مد شـده!
در بلاد رستم و گرگین و گـیو
ورزشِ بی روحِ هاکی مد شـده!
شهر ما هم مثل استان شـما
شیره ای، بنگی، کراکی مد شده
پسـتی و اوج پلشتی! ای دریغ
جای مردی، جای پاکی مد شده
وضع دنیا را ببیـن و خنده کن
منطق صلح "باراکی" مد شده!
مغز خر دارد بها ایـن روزهـا
تازگی ها این خوراکی مد شده!
آی خانم! مانتوی مشکی نپوش
مانتوی کوتاهِ لاکی مد شـده!
پرسشی دارم: چرا این روزهـا
چک جدا از اسلواکی مد شده؟!
بــاز در بــازار داغ شـایعـات
ازدواج بنده با کی مد شــده؟!
..........
شـاعرِ تنها قدیمی شد عـزیز
شعرهای اشتراکی مد شـده!
۱_با همکاری فخرالدین زارعی
#خالوراشد
@rashedansari
اشتراکی(۱)
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
تازگی ها سینه چاکی مُد شــده
کفش پاره ، موی خاکی مد شده!
آبتین،تهمینه،گرشا،گـیو،ســام
اسم های "زیرخاکی" مد شــده
جای آدم های شادِ شـیک پوش
آدم ژولــیده، شاکی مد شـده
هیبـت مختار با ریش و سبـیل
جای رمبو، جای راکی مد شـده
شد قدیمی نوع رفسـنجانی اش!
آملی، یزدی، اراکی مد شـده!
در بلاد رستم و گرگین و گـیو
ورزشِ بی روحِ هاکی مد شـده!
شهر ما هم مثل استان شـما
شیره ای، بنگی، کراکی مد شده
پسـتی و اوج پلشتی! ای دریغ
جای مردی، جای پاکی مد شده
وضع دنیا را ببیـن و خنده کن
منطق صلح "باراکی" مد شده!
مغز خر دارد بها ایـن روزهـا
تازگی ها این خوراکی مد شده!
آی خانم! مانتوی مشکی نپوش
مانتوی کوتاهِ لاکی مد شـده!
پرسشی دارم: چرا این روزهـا
چک جدا از اسلواکی مد شده؟!
بــاز در بــازار داغ شـایعـات
ازدواج بنده با کی مد شــده؟!
..........
شـاعرِ تنها قدیمی شد عـزیز
شعرهای اشتراکی مد شـده!
۱_با همکاری فخرالدین زارعی
#خالوراشد
@rashedansari
«خالو راشد در آیینه ی شعر وادب فارسی!»
نوشته ی: سعیدسلیمانپور(بولفضول الشعرا)
«خالو راشد» از شاعران طنز پرداز تاریخ ادبیات است که به نوعی سال بالایی عبید محسوب می شود!
در تاریخ نقل است که بر اثر شعر او پیر وجوان وخرد وکلان چنان شاد می شدند که به پایکوبی می پرداختند و حتی کسانی که به خاطر نداشتن بر و رو ( مخصوصا : رو!) در مجالس از حرکات موزون خود داری می کردند با شنیدن اشعار شوخ وشنگ او ، کمر را به اقرار(!) در می آوردند. چنانکه شاعری در این زمینه فرموده:
به شعر حافظ شیراز اگر رقصند اگر نازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی-
به شعر راشد بندر تماما بندری رقصند
سیه چشمان اکبیری و اوشگول های دربندی!!
که ناگفته پیداست که کار کدام یک دشوار تر بوده است!
خالو راشد را از بزرگترین وبرجسته ترین شعرای تاریخ شمرده اند و «آشفته سرحدی» در وصف برجستگی او سروده است :
دیدم شکمی ز دور پیداست
بعد از دو سه روز «راشد» آمد! (۱)
در کتب مسطور است ( در برخی نیز مستور!)که «خالو راشد» را از ابنیه ی فرهنگی جنوب می شمردند و در بندر عباس همان جایگاهی را داشته که منار جنبان در اصفهان. در مشهوریت ایشان آمده:
منسوب شد به بندر
دیریست این سه شاهد:
-مشهور خلق دنیا -
رقص و سوسیس و راشد!!
نقل است که یک بار به یکی از هوادارن خود امضا داد طرف داد زد:
خالو! سعدی و حافظ انگشت کوچیک تونم نیستن! (۲)
در دیوان ملک الشعرای دربار فضولیان - بوالفضول ارومی - درباره ی خالو راشد غزلی مشاهده می شود که بعدها الهام بخش حافظ شده است. به عنوان حسن ختام نقل می کنیم:
ای پادشه خوبان! طناز سرکاری!
دل بی تو به جان آمد ای «راشد انصاری»!
از بهر من هالو ، کم لطف شدی خالو!
مانند جنون ما ، لطفت شده ادواری
در حکم تو و شعرت حکم ازلی این بود
تو پرده نشین باشی، او شاهد بازاری
وقتی به تو مشغولم از شور وشعف فولم
با طنز تو شنگولم از غصه و غم عاری
خوش لحن وخوش آوازی هم قافیه پردازی
در صحنه ی طنازی الحق سوپر استاری!
در وزن نمی گنجد ؛ بهر تو بگنجانم
هر چند جدا از هم، یک«پاچه» و یک «خاری»!...
ارومیه – 30 فروردین 86
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: سعیدسلیمانپور(بولفضول الشعرا)
«خالو راشد» از شاعران طنز پرداز تاریخ ادبیات است که به نوعی سال بالایی عبید محسوب می شود!
در تاریخ نقل است که بر اثر شعر او پیر وجوان وخرد وکلان چنان شاد می شدند که به پایکوبی می پرداختند و حتی کسانی که به خاطر نداشتن بر و رو ( مخصوصا : رو!) در مجالس از حرکات موزون خود داری می کردند با شنیدن اشعار شوخ وشنگ او ، کمر را به اقرار(!) در می آوردند. چنانکه شاعری در این زمینه فرموده:
به شعر حافظ شیراز اگر رقصند اگر نازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی-
به شعر راشد بندر تماما بندری رقصند
سیه چشمان اکبیری و اوشگول های دربندی!!
که ناگفته پیداست که کار کدام یک دشوار تر بوده است!
خالو راشد را از بزرگترین وبرجسته ترین شعرای تاریخ شمرده اند و «آشفته سرحدی» در وصف برجستگی او سروده است :
دیدم شکمی ز دور پیداست
بعد از دو سه روز «راشد» آمد! (۱)
در کتب مسطور است ( در برخی نیز مستور!)که «خالو راشد» را از ابنیه ی فرهنگی جنوب می شمردند و در بندر عباس همان جایگاهی را داشته که منار جنبان در اصفهان. در مشهوریت ایشان آمده:
منسوب شد به بندر
دیریست این سه شاهد:
-مشهور خلق دنیا -
رقص و سوسیس و راشد!!
نقل است که یک بار به یکی از هوادارن خود امضا داد طرف داد زد:
خالو! سعدی و حافظ انگشت کوچیک تونم نیستن! (۲)
در دیوان ملک الشعرای دربار فضولیان - بوالفضول ارومی - درباره ی خالو راشد غزلی مشاهده می شود که بعدها الهام بخش حافظ شده است. به عنوان حسن ختام نقل می کنیم:
ای پادشه خوبان! طناز سرکاری!
دل بی تو به جان آمد ای «راشد انصاری»!
از بهر من هالو ، کم لطف شدی خالو!
مانند جنون ما ، لطفت شده ادواری
در حکم تو و شعرت حکم ازلی این بود
تو پرده نشین باشی، او شاهد بازاری
وقتی به تو مشغولم از شور وشعف فولم
با طنز تو شنگولم از غصه و غم عاری
خوش لحن وخوش آوازی هم قافیه پردازی
در صحنه ی طنازی الحق سوپر استاری!
در وزن نمی گنجد ؛ بهر تو بگنجانم
هر چند جدا از هم، یک«پاچه» و یک «خاری»!...
ارومیه – 30 فروردین 86
#خالوراشد
@rashedansari