راشد انصاری
801 subscribers
271 photos
24 videos
98 files
287 links
خالو راشد
Download Telegram
خبرهای مشکوک
نوشته ی: راشدانصاری

نام ستونی است که اواخر دهه ی هفتاد تا اوایل دهه ی هشتاد، با نام مستعار « شکاک» در روزنامه ندای هرمزگان می نوشتم.

+ یک موسسه به ظاهر خصوصی طی اطلاعیه ای اعلام کرد: تعدادی «کلاه گذار» جهت گذراندن دوران آموزشی استخدام می نماید. در بخش دیگری از این اطلاعیه آمده است: این موسسه همچنین حدود یک میلیون نفر فارغ التحصیل در رشته « کلاه برداری» را پس از فراگیری آموزش و مهارت های فنی لازم ، وارد بازار کار کرده است.

+ یکی از عناصر مشکوک شب گذشته پس از صرف شام، سه بار پیاپی آروغ زد. به گزارش رسیده از در و همسایه های این مرد، صدای آروغ ها تا شعاع صد متری به گوش رسیده است.

+ و طبق آخرین گزارش های رسیده در یکی از محلات بندرعباس، یک ساختمان کاه گلی قدیمی که در کنار برجی ۱۵ طبقه ایِ شیک و مجلل قرار داشت، از خجالت آب شد و فرو ریخت.( به این می گن فاصله طبقاتی!)

+ یک قلم به دست مزدور صبح روز گذشته مبلغ یک هزار دلار پول مفت از بانک دریافت کرد. این نویسنده گفت:« مبلغ فوق گویا از آن سوی مرز ارسال و واریز شده است.» وی افزود:« با این مبلغ می توانم کلی بستنی قیفی بخرم و نوش جان کنم!( ای دروغ گو!)

+ براساس گزارش های رسیده نه « کال» ، تعدادی غاز برای سرگرمی جوانان و نوجوانان وارد استان شد. رییس شبکه حمایت از جوانان بی کار با اعلام این خبر افزود:« هدف از این کار پر کردن اوقات فراغت جوانان عزیز در فصل تابستان است.» وی اضافه کرد:« کلمه ی عزیز بعد از جوانان حتما در خبر قید شود.»

+ طی مراسم با شکوهی تعدادی اراذل و اوباش صفرکیلومتر در محلات فقیرنشین رها شدند. این گزارش حاکی ست اراذل و اوباش یادشده از نژادها و قومیت های مختلفی هستند.

+ کلنگ اولین مجتمع پارتی بازی در یکی از بخش های استان به زمین زده شد. در این مراسم با شکوه تعدادی از ریش سفیدان و ریش جوگندمی های محل حضور داشتند.

+ نیمه شب گذشته یک سارق که عملیات سرقت را با موفقیت پشت سر گذاشته بود و داشت برای خودش « دلی دلی» می خواند، در یکی از محله ها به دست عده ای از سارقان گرفتار شد و حسابی ضد حال خورد.

+ و اما به آخرین خبر امروز توجه کنید: در یک حادثه جان خراش، در یکی از میادین شلوغ شهر دو عدد « چشم» با هم تصادف کردند. شایان ذکر است در این حادثه به کسی آسیب جدی نرسید.
#خالوراشد
@rashedansari
لنگه کفش
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
نقل از کتاب «لبخندموزون»

ازگمان و حدس و باور،لنگه کفش
می رود گاهی فراتر لنگه کفش

بعدازین حتی حقوق مرد و زن
می کند بی شک برابر! لنگه کفش

مطمئنا خورده بر فرق پدر
گرنباشد پای مادر لنگه کفش!

خانمی دیدم که می زد گاه گاه
بر دماغ پهن شوهر،لنگه کفش

می خورد بر جای جای هیکلت
کی شود قانع به یک سر،لنگه کفش

در مساجد نیز دیدم عده ای
می برند از پای منبر لنگه کفش

(جفتِ آن البته لازم می شود
شد ردیف شعرما گر لنگه کفش)

مال مومن را حلالش خوانده اند
پس نخواهد داد دیگر لنگه کفش

آن قدَرداغ است بازارش که شد،
داغ تر از «لیگ برتر» لنگه کفش

آبی و قرمز فراموشم شده ست
می شود یک روز سرور، لنگه کفش

گاه از دست تماشاگر نما
می خورد آن جای داور، لنگه کفش!

خوب می داند تماشاگرنما
بهتر از شیر سماور لنگه کفش

ظالمی را گر ببیند در جهان
می زند بر سیم آخر، لنگه کفش

سر بزن در عمق تاریخ بشر
نازشستش کرده محشر لنگه کفش

کله های گنده و پرفیس و باد
بی محابا کرده پنچر لنگه کفش

پادشاه و خان و سردار و وزیر
نام هر یک دارد از بر لنگه کفش

فی المثل آن شاه سابق خورده است
در حرم خانه فزونتر لنگه کفش!

در مرام آریایی وقت جنگ
مثل موشک می شود شر! لنگه کفش

مرگ بر جوراب و شرت و پیرهن
صد درود و تهنیت بر لنگه کفش!

دیدی آخر برد در خاک عراق
آبروی آن ستمگر، لنگه کفش

عاقبت آدم حسابی می شود
خورد اگر برکله ی خر لنگه کفش!

آن که می خندد!خودش هم سال ها،
خاطراتی دارد از هر لنگه کفش

ای که پا درکفش مردم کرده ای
می خوری روزی برادر لنگه کفش...
#خالوراشد
@rashedansari
خبرهای مشکوک
نوشته ی: راشدانصاری

نام ستونی است که اواخر دهه ی هفتاد تا اوایل دهه ی هشتاد، با نام مستعار« شکاک» در روزنامه ندای هرمزگان می نوشتم.

خبرنگار ما گزارش داد اخیرا مشاهده می‌شود تعدادی« زنبور» بی معرفت در خیابان های شهر برای شهروندان ایجاد مزاحمت می کنند. بنا به گفته های شاهدان عینی، این زنبورها فاقد نوش هستند و فقط نیش می زنند.

+ یک خبر پزشکی: شب گذشته بیماری که قصد داشت به دکتر...زیر میزی پرداخت کند، توسط این پزشک وظیفه شناس از مطب اخراج و به بیرون از ساختمان پزشکان هدایت شد. پزشک مزبور به خبرنگار سرویس «بهداشتی» ما ( با آن یکی سرویس بهداشتی اشتباه نشود!) گفت:« دلیل قبول نکردن زیر میزی توسط بنده، مبلغ بسیار پایین آن بود.»

+ تعدادی « سمعک» درجه یک وارد استان شد. به گزارش خبرگزاری« شکاک پرس» سمعک های یاد شده جهت هر چه بهتر شدن شنوایی برخی از مسوولان گران قدر، بین ادارات کل و سازمان ها توزیع خواهد شد.

+ به گزارش رسیده روز گذشته خانمی جوان از بازار یک شیشه ادکلن فرانسوی خرید. به گفته ی فروشنده بوی این ادکلن تا شعاع یک کیلومتری به مشام می رسد و مردها را گیج می کند!

+ آمار و ارقام نشان می دهد که جنگ جهانی اول و دوم و بمباران اتمی « هیروشیما» و « ناکازاکی» توسط آمریکا نتوانست نسل انسان را منقرض کند، اما این احتمال وجود دارد که جاده ی « سیرجان» _ «بندرعباس» و بالعکس! با این روند نسل کشی که در پیش گرفته است، این کار را به نحو احسن انجام دهد.

+ در یک بستنی فروشی ، دختر و پسر جوانی با لیس زدن های پی در پی به بستنی چوبی! مشکوک به نظر می رسیدند.

+ و آخرین خبر: سازمان هواشناسی به ضرس قاطع اعلام کرد، بر خلاف سایر نقاط کشور هوای استان هرمزگان به ویژه مرکز استان تا ۳۰ سال آینده کمی تا قسمتی ابری همراه با گرد و غبار محلی خواهد بود که در پاره ای از مناطق از مقدار ابرها کاسته می شود.
#خالوراشد
@rashedansari
ایران عزیز تسلیت😔
پیش از این ها
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)

نه! شاعرِ خوبی نبودم پیش از این ها
شعری اگر گاهی سرودم پیش از این ها

هر سو که می شد لنگه کفشی می پراندم
هر جا دری را می گشودم پیش از این ها

زنگار ِغم را از در و دیوارِ شهرم،
با خوش خیالی می زدودم پیش از این ها

دریای ظلمِ زورگوهای مزخرف
تبخیر می شد با ورودم پیش از این ها

لبخند بر لب ها نشاندم بی تکلف
با هر فراز و هر فرودم پیش از این ها

عمری به مردم هدیه دادم پیک شادی
هوش از سرِ ملت ربودم، پیش از این ها

در لا به لای طنزِ خود مدحی نگفتم
مدحی نیامد در سرودم پیش از این ها

بیدی نبودم تا به هر بادی بلرزم
گر پاره می شد تار و پودم پیش از این ها

در چشم آن ها که ریاکارند و طماع
با شعرهایم رفته دودم پیش از این ها

هی دم نزن از دوستی! زیرا شما را
هنگام سختی آزمودم پیش از این ها

اما نگو که یک نفر لحظه به لحظه
آگاه بوده از وجودم پیش از این ها

لو رفت هر چیزی که پچ پچ کرده بودم
می کرد بی وجدان شنودم پیش از این ها!
#خالوراشد
@rashedansari
مجتبی احمدی:
📜

#غیر_قابل_اعتماد
صفحه #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنج‌شنبه 28 دی‌ماه 96)

نشانی:
goo.gl/jbsZH4

دانلود پی‌دی‌اف:
goo.gl/owXsmn
مردِ دو زنه!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)

به قول مرحوم پدرمان«از قدیم گفتن خدا یکی، زن دو تا شاید هم بیشتر!»
بنده نیز به این دلیل که نشان دهم خلف صالح آن خدابیامرز هستم، با تاسی از ایشان طبق این شعار تاریخی تا به امروز توانسته ام دو زن را اختیار کنم. _هرچند ژان پل سارتر عقیده داشت: « هر زنی از سرِ هر مردی زیاد است» _ طفلک ژان خبر نداشته که یکی از عموهای این جانب با گرفتن ۷ زن تا مدت ها رکوردار المپیک بود!
تعجب می کنم از زنده یاد عباس فرات که می فرماید: « مردی که دو زن گرفت دلخون گردد/ حالش ز غم و غصه دگرگون گردد/ هر کس که به دل مهر دو لیلی بگزید/ آشفته تر از هزار مجنون گردد».
عجیب است از همچو شاعر و طنزپرداز خوبی که چنین شعری گفته است. من که حقیقتا نه دلخون شده ام و نه آشفته ....خیلی هم راضی ام و همواره این شعر مرحوم نسیم شمال را سرلوحه ی زندگی ام قرار داده ام: «لذت دنیا زن و دندان بُود/بی زن و دندان جهان زندان بُود...» (اگرچه مدتی است دندان هایم تق ولق شده اند و کارایی خودشان را تا حدودی از دست داده اند و طبق آخرین سرشماری جمعیت آن ها مدام در حال کاهش بوده، ولی خوشبختانه تعداد زن هایم در حال افزایش است!)
خدمت هر یک از این دو بانوی بزرگوار که می رسم با روی گشاده و با کمال احترام استقبال می کنند. هر کدام سعی می کنند پذیرایی ِ بهتری داشته باشند.هر کدام تلاش می کنند خوشمزه ترین غذاها را برایم بپزند. با میوه های صادراتی و درجه یک پذیرایی کنند و...
مهم این است که مرد بین همسرانش عدالت اجرا کند. ناسلامتی ما در مملکتی زندگی می کنیم که همه چیزِ آن بر پایه ی عدالت است.
به عنوان مثال اگر یک روز مَرد عصبانی شد و به زن دومی چیزی گفت، فردای همان روز به زن اول نیز همان چیز را بگوید.دقیقا همان چیز...حالا چه زبانی و چه فیزیکی!
و یا اگر برای زن اول مثلا مانتو شلوار نو نخرید، برای زن دوم هم نخرد! و همچنین اگر از زن دومی صاحب فرزند پسری نشد، حتما زن اولی نیز بایستی پسردار نشود...
یک بار پدر همسر اولم گفت:« امیدوارم هر دوتایشان را با یک چشم ببینی...» عرض کردم:« اتفاقا چشم راست من ضعیف است و به همین دلیل هر دو را با چشم چپم می بینم!»
البته مرد دو زنه باید زرنگ و در عین حال خوش سلیقه باشد.درست مثل بنده!
مثلا اگر بخواهیم زن را به بستنی تشبیه کنیم، _هر چند بزرگی گفته است، بدتر از گلوله گرم زنِ سرد است!_ اما یکی از زن های من کاکائویی و دیگری وانیلی است. یعنی اولی سبزه و تا حدودی سیاه است و دومی سفید.
خب، شاید بپرسید فلسفه ی این کار چیست؟ عرض می کنم. زن ِ اولی که سبزه است در ماه محرم و صفر و مراسم تشییع جنازه ها و در کل ایام سوگواری به همراه خودم می برم این طرف و آن طرف! و دومی را برای مراسم اعیاد و عروسی ها و ایام تعطیلات نوروز و خلاصه برای مراسم جشن و سرور در نظر گرفته ام._نا گفته نماند که زن اولی در این خصوص بیشتر سود می برد چرا که در تقویم ما ایام سوگواری بیشتر از اعیاد است_
خدا را شکر تا این لحظه هم هیچ مشکلی با این قضایا نداریم،چون من مرد منصف و عدالت محوری هستم.
اما همسران مهربانم گاهی اوقات در حق بنده بی عدالتی می کنند،خدا می داند شاید به خاطر محبت و دوست داشتن زیاد از حد باشد.نمی دانم.مثلا وقتی یک هفته منزل زن دومی هستم کلاه سرم می گذارد و می گوید سه روز این جایی! من که گرفتارم و سرم شلوغ است حواسم به این چیزها نیست بعد که رفتم خانه ی زن اولی دقیق و با دلیل و مدرک ثابت می کند که هفت شب و هفت روز و چند ساعت با چند دقیقه وقت اضافه آن جا مانده ام. در این جا هم به خیال خودم و به حساب همسر اولم یک هفته مانده ام ولی بعد که رفتم منزل آن یکی زنم می گوید دقیقا بیست روز ما را به امان خدا رها کردی...
و نمی دانم چرا اگر یک هفته منزل همسر دوم_ یعنی زن جدید_ هستم، اواخر هفته که کم کم نوبت رفتن به خانه ی همسر اول می رسد، بیشتر سعی می کند ماست و دوغ ، هندوانه، برنج و ماهی به خوردم بدهد. ولی به محضی که رفتم منزل همسر اولم ظاهرا متوجه قضیه می شود، چرا که تا یکی دو روز مانده به آخر هفته بکوب در غدا فلفل می ریزد، زنجبیل و میخک ، جعفری و ترخون ، عسل ،گوشت گوسفند و بوقلمون و جگر برایم تهیه می کند و....از بین میوه ها هم بیشتر از همه دوست دارد موز و خرما بخورم.
باور بفرمایید خانه ی همسر اولم را که ترک می کنم آن قدر سرحال و قبراقم که احساس می کنم آمادگی ازدواج با زن سوم و چهارم نیز دارم!
#خالوراشد
@rashedansari
اطلاعیه
کتاب « مرباعیات خالو » مجموعه رباعیات و دوبیتی های طنز راشدانصاری.توسط نشرشانی منتشر شد.
محل فروش هم اکنون نمایشگاه بزرگ کتاب در بندرعباس.سه راه جهانبار. غرفه نشر شانی
Forwarded from خالوراشد
اطلاعیه

دوازدهمین کتاب راشدانصاری با عنوان« خالوبندی» مجموعه ی شعر طنز به همت حوزه هنری انقلاب اسلامی هرمزگان منتشر شد...
ناشر: نشر امینان
تیراژ: ۲۵۰۰ جلد
قیمت: ۱۳ هزارتومان
محل فروش هم اکنون نمایشگاه کتاب هرمزگان.غرفه حوزه هنری
مراسم رونمایی از کتاب یاد شده و شب شعرطنز امروز عصر سالن جنبی نمایشگاه
اطلاعیه
امروز عصر راس ساعت ۱۸ در نمایشگاه کتاب و مطبوعات، غرفه ی روزنامه ندای هرمزگان کارگاه آموزش طنز و طنزنویسی دارم.
ورود برای عموم آزاد است
حکایت من و موتورم!
نوشته ی: راشد انصاری(خالوراشد)

موتور سیکلت هوندای 125 بنده که معرف حضور همگان است و نیازی به توضیح دادن نیست. تقریبا از خودم معروف تر شده است. همان مرکب رهواری که ثانیِ رخش رستم است و با اشاره ای به پرواز در می آید.(پس رخش هم پرواز می کرده!).
سال هاست که ما دوتا(من و موتورم!) مثل دو پرنده ی عاشق یا یک عدد عاشق و یک معشوق باهم هستیم. البته پر واضح است که من عاشقم و موتور معشوق! چون طی این سال ها هر کجا رفته است مرا نیز به دنبال خود کشانده و به قول شاعر: "رشته ای برگردنم افکنده دوست/می کشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..." در این مدت هرگز مثل آدم ها به من نارو نزده و خیانت نکرده است. چرا که شاعر می فرماید: "در مذهب عاشقی خیانت نه رواست..."
حدود 16 سال است که بارِ مرا به دوش کشیده(بار هم هست واقعا!) و گاهی هم که پنچر یا خراب شده است، من بارِ او را به دوش(دست) کشیده ام و هُل اش داده ام. ایرادی هم ندارد حتی شاعری در این خصوص می گوید: "چنین است رسم سرای درشت/گهی پشتِ زین و گهی زین به پشت!".
در این سال ها خاطرات زیادی با هم داشته و داریم. چه روزها و شب هایی که با هم به مسافرت های دور و نزدیک رفته ایم. با هم و در کنار هم به پارک، کنار ساحل، مقابل مدارس دخترانه(فکر بد نکنید، دخترم را می رساندم مدرسه!)، بازار، سرِ کار، روستاهای اطراف و ... رفته ایم.
بیشتر سوژه های شعرم را سوار بر همین موتورسیکلت شکار کرده و می کنم. نمی دانید هنگامی که سوار بر موتور باد می خورد به سر و صورتت چه کیفی دارد و خود به خود چه سوژه های نابی در حین رانندگی به تورت می خورد. گاهی وقت ها سر چهارراهی مطلع شعری آمده است، بلافاصله زده ام کنار مثل کسی که دارد شماره ی خودروی خلاف کاری را یادداشت می کند! کاغذ و قلمم را درآورده ام و آن را نوشته ام. برخی مواقع که به هیکل ام نگاه می کنم دلم به حال موتور می سوزد و با خودم می گویم، این موتور بی زبان طفلکی چه طور این همه سال زیرِ من طاقت آورده است؟!
این که چیزی نیست بارها همسرم به اتفاق فرزندانم دسته جمعی سوارش شده ایم و آخ هم نگفته است. شاید هم گفته باشد، من متوجه نشده ام؟
در این سال ها برادران زحمت کش پلیس هرکاری کرده اند کلاه سرم بگذارند، موفق نشده اند! اما باز این موتور هوای مرا داشته است و حتی یک بار هم مرا به در و دیوار و ... نکوبانده است! شاید یکی از دلایلش یواش رفتن باشد. چون از قدیم گفته اند: "هر آن کس تیز رانَد، باز مانَد". تا جایی که یک بار رفتم تعمیرگاه، اوسا گفت: "حاجی، مقداری سرعت برو چون خیلی دوده در اگزوزش جمع شده و..." گفتم:"عجبا! در جوانی همه می گفتند یواش تر برو، اما حالا که عنقریب برای خودمان پیرمردی شده ایم! می فرمایید سرعت بروم؟ شاید انتظار دارید تک چرخ هم بزنم؟!"
داشتم در خصوص کلاه گزاری برادران صحبت می کردم، یادم رفت خاطره ای را تعریف کنم. مدتی قبل سرِ چهار راه مرادی حدود 10 الی 12 مامورجلویم را گرفتند. ستوانی با ظاهری آراسته آمد جلو و گفت:"چرا کلاه سرت نیست؟!" گفتم: "جناب سروان خودت قضاوت کن! سرِ به این بزرگی داخل چه کلاهی می رود؟!" به سرم و موهای پریشانم نگاه کرد و خندید.گفت:«گواهی نامه؟». فی البداهه سرودم:« مثل بعضی ها که بی مدرک به مجلس رفته اند/ اکثرا راننده هامان بی گواهی نامه اند!» به خاطرِ این شوخیِ بی مزه با مامور دولت! چند روزی موتورم را توقیف کرد.
ماه گذشته باز هم سرِ فلکه برق برادران پر تلاش نیروی انتظامی جلویم را گرفتند(ظاهرا این عزیزان استخدام شده اند که فقط جلوی مرا بگیرند!) و گفتند:"مدارک؟" عرض کردم:"غریبه نیستم! از بچه های سازمانم..." سرباز جا خورد و رفت درِ گوشِ سروانی چیزی گفت و سروان یاد شده با کمال احترام آمد جلو و گفت:"عذر می خوام، از کدام سازمان هستید؟" یواشکی گفتم:"سازمان دیگه..." گفت:"برادر! سازمان زیاد است. سازمان محیط زیست، سازمان تاکسی رانی، سازمان جهاد کشاورزی، سازمان ملل و..." گفتم:"از بچه های سازمان آگهی های روزنامه هستم...!" غَش غَش خندید و گفت:"موتورش را توقیف کنید!" کاش گفته بودم از بچه های اطلاعات هستم. یعنی روزنامه ی اطلاعات!
از آن جایی که گفته اند، تَرک عادت موجب مرض است! باز هم پس از ترخیص موتور، در حوالیِ بازار روز دستگیر شدم! (البته نه به جرم سرقت یا آدم ربایی و...) بلکه به جرم همراه نداشتن مدارک شناسایی. استوار خوش اخلاقی مدارک خواست، گفتم:«از دوستان جناب سرهنگ ... هستم ». بلافاصله با سرهنگ تماس گرفتم که گفت گوشی بِده به سرکار استوار. به محضی که گوشی دادم استوار متوجه شدم خبردار ایستاده و مدام می گوید، چشم! چشم!... اطاعت می شود قربان.
خوشحال شدم که حتما مشکل حل شد. مکالمه شان که به اتمام رسید سرکار استوار محمودی گفت:"جناب سرهنگ فرمودند، این آقا از چهره های فرهنگی و مطرح استان هستند و به همین خاطر با کمال احترام به سمت پارکینگ هدایت شود..."
به همین سادگی موتورم را بردند پارکینگ. _ پسرم می گفت،وقتی شناختنت راشد انصاری هستی خوب شد که کتکت نزدن!!_بداهه سرودم:"خالو که خودش موتور ببردی همه عمر/دیدی که چگونه موتورش را بردند؟!"
خلاصه پس از کلی تماس و پیغام و پسغام و سرودن شعرهای دیگری، ترخیص شد. موقع آزادی موتور گفتند:"260 هزار تومان خلافی دارد، حدود 350 هزار تومان باید بیمه شود و ..." گفتم:"قیمت موتور بنده حدود 250 هزارتومان است!"مجددا سرودم:"موتورسیکلیتِ من خیلی قدیمی ست/که اکنون گیرِ دستانِ سلیمی ست/جریمه قدر کل قیمت اش شد/چنان آفتابه ای خرج لحیمی ست..."
بین خودمان باشد، پاچه خواری(خاری) هم کردم:"سرهنگ اگرچه در برِ یارانی/سرلشگرِ دل های موتور دارانی/و..." و تعدادی شعر خصوصی که از ذکر آن معذورم.
خاطرات ما(من و موتورم) نه من و سرهنگ! خودش یک کتاب می شود. مثلا چند سال قبل با همین موتور قراضه و بی ریختم رفته بودم با شهردار منطقه ای کاری داشتم. موتور را کنارِ درِ ورودی قفل کردم. رفتم داخل. از قضا شهردار عزیز مرا شناخت و پیدا بود که آثارم را دقیق دنبال می کند. حتی یکی از کتابهایم در کمد پشت سرش به عنوان مدرک موجود بود.
حسابی تحویلم گرفت و بیشتر استاد خطابم می کرد. کلی شرمنده شدم. اما از شانس بدِ بنده این شهردار هنگام خداحافظی با احترام تمام قصد داشت تا درب(درِ) خروجی همراهی ام کند. متاسفانه از داخل دفتر شهردار طبق معمول و رسم ما ایرانی ها تعارفات شروع شد. از ایشان که خواهش می کنم تا دَم در هستم خدمتتان و از من که استدعا می کنم شما زحمت نکشید خودم راه رو بلدم و...
اما مگر راضی می شد. زحمت تان ندهم، گرم تعارفات بودیم که رسیدیم دَم درِ خروجی. حالا من مانده ام چه طور این موتور کهنه و قراضه که نمی دانم چرا آن روز بی ریخت تر شده بود، را جلوی شهردار سوار شوم.
آقای شهردار گفت:"استاد اگر وسیله ندارید تا به راننده ام بگویم شما را تا دفتر روزنامه..." حرفش را قطع کردم و گفتم:"به هیچ عنوان راضی به زحمت نیستم، شما تشریف ببرید داخل خودم با ماشین های عبوری می روم چون دو سه جا کار دارم» _اما مگر شهردار می رفت!_
چون تقریبا سرِ خیابان اصلی ایستاده بودیم، ماشین پرایدی خوشبختانه ترمز کرد و از شهردار خداحافظی کردم سوار شدم و رفتم. اما سر چهار راه که رسیدم به راننده گفتم:"شرمنده، دسته کلیدم رو جا گذاشتم، بی زحمت برگرد". برگشتیم، پیاده شدم و کرایه را حساب کردم، از شهردار هم خبری نبود، فوری موتورم را که با یک قفل دو کیلویی و یک زنجیر بزرگ بسته بودم باز کردم و الفرار...
راستی مزیتی که موتورسیکلت بر ماشین دارد، این است که در هر سوراخ سنبه ای که دوست داشته باشی می رود! اما ماشین این گونه نیست و حتی برای پارک هم مشکل دارد.
در ضمن فراموش کردم بگویم موتورسیکلت من ایرانی است. تازگی ها چون سن اش بالا رفته است درست شده مثل افراد سالخورده ای که همیشه یک جایشان درد می کند. یک روز چشمش آب مروارید آورده و چشم درد دارد.(یعنی چراغش سوخته!) یک روز شکمش نفخ می کند(یعنی پلاتینش مشکل دارد و هنگام هندل زدن صداهای ناجور می دهد!). یک روز هم دست و پا درد دارد(لاستیک هایش پنجر می شود) و... اما با این حال خیلی دوستش دارم.
در همین دوران بیماری اش !یک روز سرِ فلکه قدس دوستی را دیدم که کنار خیابان ایستاده، سلام کرد. من هم در آن شلوغی نمی توانستم دستم را از فرمان رها کنم و طبق معمول خواستم با بوق پاسخ سلامش را بدهم. شاسی بوق را چندباری فشار دادم اما متاسفانه می دانید کی صدای زشت و نکره اش که شبیه بع بع گوسفندان بود، در آمد؟ درست سرِ فلکه ی بعدی یعنی (شاه حسینی!)
بقیه خاطرات بماند برای فرصتی دیگر...
#خالوراشد
@rashedansari
مرباعیات خالو، مجموعه رباعیات و دوبیتی های طنز اثر راشدانصاری را از نشر شانی تهیه کنید. شماره تماس 02632262109
تلخ و شیرین
سروده:راشدانصاری

او فلسفه ی بهار را می فهمد
تشویش دلِ هزار را می فهمد

با قصه ی سوز و سازمان همدرد است
پیچ و خم روزگار را می فهمد

بی شبهه رقیب تازه ی آمریکاست
بی ارزشیِ دلار را می فهمد!

دلواپس سفره ی طعام فقراست
غمنامه ی این دیار را می فهمد

با نان و پنیر سفره اش می سازد
چون قیمت خاویار را می فهمد!

دیواره ی فقر محکم است اما او
برچیدنِ این حِصار را می فهمد

وقتی که به جان مرغ ها می افتد
روباه صفت شکار را می فهمد!

ایرانی و آزاده و زندان دیده ست
زیر و بمِ هر فشار را می فهمد

درمان هزار درد کهنه با اوست
چون معنیِ احتضار را می فهمد

بر قله ی دشت های خواب آلوده
بانگ دل هوشیار را می فهمد

او مژده ی اشتغال را آورده ست
خودسازی و اقتدار را می فهمد

نیکی و شرف، عزت و انسانیت
بی شائبه این چهار را می فهمد

دلخون شده ی جمیع مظلومان است
احساس دلِ انار را می فهمد

او شیوه ی برخورد و مدارا کردن
با دشمن نابکار را می فهمد

وافور به دست می رود تا کرمان
چون حالِ بدِ خمار را می فهمد!

در سر هوس خیار ترشی دارد
من معتقدم ویار را می فهمد

هر چند نرفته در کلاس "طوسی"
او معنی پشتکار را می فهمد!

دارد خبر از کار جوانان شب و روز
برنامه ی کسب و کار را می فهمد

این خطه اگر درد فراوان دارد
درد دل این تبار را می فهمد

++++

در بین سران چنین کسی قطعا نیست
ارباب خرد شعار را می فهمد...!
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from ناخواناخوانی
📜

#غیر_قابل_اعتماد | ۸
صفحه #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنج‌شنبه ۱۲ بهمن‌ماه ۹۶)

نشانی:
goo.gl/7ghY63

دانلود پی‌دی‌اف:
goo.gl/zcRbTd

@NaakhaaNaa