من به کارم عشق می ورزم!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
هر گاه یادِ دوران نوجوانی و جوانی ام می افتم، احساس غرور می کنم. چرا غرور؟ چون کارهایی که بنده انجام می دادم، کار هر کسی نیست...
البته نه این که فکر کنید در جوانی ام کارهای خیر و عام المنفعه می کردم، یا مثلا به عنوان نخبه و مخترع جوان مورد تجلیل قرار می گرفتم و یا این که در فلان المپیاد جهانی به مقام اول می رسیدم! خیر....نقل این سوسول بازی ها نیست!
یکی از کارهای خوب و ماندگار دوران نوجوانی ام این بود که در کوچه پس کوچه ها، پشت سرِ پیرمردها و پیرزن های محله! ترقه منفجر می کردم. نمی دانید چه حالی داشتم آن لحظه. با هر بار پریدنشان به هوا ذوق می کردم و خستگی از تنم در می رفت! بعضی از این پیر و پاتال های بی جنبه جیغ می زدند و می افتادند زمین.
یک بار در عروسیِ یکی از فامیل های دورمان در روستا، پیرمردی را دیدم که گوشه ای روی صندلی داخل حیاط نشسته است. در دلم گفتم عجب سوژه ی توپی!
رفتم و یواشکی یکی از آن ترقه های دست سازم را که صدای مهیبی داشت، از پشت سرگذاشتم زیر صندلی اش. البته چون پیر مرد بی چاره بعد از آن انفجار روانه ی بیمارستان شد، از نزدیک قیافه اش را ندیدم چه شکلی شده بود که برایتان تعریف کنم...حیف شد. بعد که شنیدم ناراحتی قلبی داشته، بیشتر خوشحال شدم.
یکی دیگر از کارهای دوران جوانی ام این بود که با کمال افتخار به مسافران نوروزی و در کل غیر بومی ها و افراد نابلد، آدرس اشتباهی می دادم و از این کارم حسابی لذت می بردم.
به عنوان مثال اگر سرِ فلکه ی برق کنار کیوسک مطبوعاتی آقای رنجبر ایستاده بودم و کسی نشانیِ دو قدم آن طرف تر یعنی فلکه ی شهربانی را می خواست، خیلی جدی و با آب و تاب فراوان آدرس درخت سبز و کمربندی می دادم. بعد که طرف با کلی تشکرات و حیرت از مهمان نوازی ما، خداحافظی می کرد و می رفت ، می زدم زیر خنده. پیش خودم مجسم می کردم که نیم ساعت دیگر ، طفلک در حالی که در کمربندی جیب اش را خالی کرده اند، دارد نفرینم می کند و فحش ام می دهد. کیف می کردم...
این که چیزی نیست،یادم می آید سال ها پیش در روستای محل زادگاهم، شب به همراه تعدادی از بچه های هم سن و سال خودم رفتیم سراغِ خرهای روستا. چه حالی کردیم آن شب. جای شما خالی.
حالا بگو چه کار کردیم؟ کله ی الاغ را می کردیم داخل کیسه های بزرگ نایلونی که مشکی بودند و زیر گلویشان را محکم گره می زدیم. وای خدا جون چقدر حال می داد وقتی با چوب محکم می زدیمشان و خرها چهار نعل با کله می رفتند داخل دیوار...
تعجب می کردم از بعضی بچه های خل و چل که می گفتند:« گناه دارن زبون بسته ها، مگه چه هیزمِ تری به ما فروختن که این بلاها رو سرشون در می آریم...» بلا؟ کدام بلا؟!
یک بار هم تعدادی شتر را جمع کردیم وسط روستا و من داخل گوش هر یک از شترها یک یا دو عدد « خزوک» _ نوعی سوسک سیاه که به گونه ای از آن سرگین غلطان می گویند_ می انداختم.
نبودید ببینید که چطور شتر با آن هیکلش تک چرخ می زد و از خودش صداهای عجیبی در می آورد.
در دوران کودکی نیز که زیاد حرفه ای نبودم کارهای سطحی و آماتوری می کردم از قبیل: چوب و سیخ و میخ داخل قفل خانه های مردم کردن و در زدن و دِفرار...و بعدها که سر و کله ی زنگ پیدا شد! زنگ زدن و فرار کردن...
برخی از آدم های بی ذوق به این گونه کارها می گفتند:« مردم آزاری». عجبا! چه آدم هایی پیدا می شوند....مردم آزاری؟!
متاسفانه این قبیل کارهای بچه گانه پس از مدتی برای یک نوجوان و جوان زشت است و به نوعی اُفت دارد، فلذا باید می رفتم سراغ کارهای مهم تر و اساسی تر.
به همین جهت یک بار داماد به ظاهر حزب اللهی مان را چنان سر کار گذاشتم که دودمانش بر باد رفت.
این قضیه مربوط به زمانی است که تلفن ها شماره نمی انداخت و اگر هم می خواست بیندازد، نمی توانست چون صفحه ای نداشت که شماره ی تماس گیرنده را نشان دهد. یادش به خیر آن وقت ها چقدر راحت می توانستیم مزاحم این و آن بشویم. البته بین خودمان باشد، الان هم با ایرانسل می شود این کار را کرد!_ به هر حال جوینده یابنده است!_
آن وقت ها از این گوشی هایی بود که می بایست انگشت تان را داخل سوراخ مربوطه می کردید و شماره مورد نظر را می گرفتید.
یک شب که می دانستم همشیره ام رفته روستا و دامادمان تنهاست و حسابی دلتنگ و از این حرف ها! تماس گرفتم و با صدای نازک و دلبرانه ای که استادش بودم، باهاش صحبت کردم. خودم هم بعدا شک داشتم واقعا مَردم یا زن!
اوایل دُم به تله نمی داد تا این که بعد از سه چهار بار که تماس گرفتم حسابی درد دل کرد و از زندگی خصوصی اش می نالید. آن موقع بود که فهمیدم همشیره ام چقدر در حق اش کم لطفی می کند. می گفت زنم هنوز به من نگفته عزیزم دوستت دارم. بی چاره دامادمان چنان کمبود محبت داشت و حتی می شود گفت عقده ای شده بود که مدام از پشت گوشی بوسه برایم می فرستاد. حرف های عاشقانه می زد. شعر می گفت.
مدتی از
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
هر گاه یادِ دوران نوجوانی و جوانی ام می افتم، احساس غرور می کنم. چرا غرور؟ چون کارهایی که بنده انجام می دادم، کار هر کسی نیست...
البته نه این که فکر کنید در جوانی ام کارهای خیر و عام المنفعه می کردم، یا مثلا به عنوان نخبه و مخترع جوان مورد تجلیل قرار می گرفتم و یا این که در فلان المپیاد جهانی به مقام اول می رسیدم! خیر....نقل این سوسول بازی ها نیست!
یکی از کارهای خوب و ماندگار دوران نوجوانی ام این بود که در کوچه پس کوچه ها، پشت سرِ پیرمردها و پیرزن های محله! ترقه منفجر می کردم. نمی دانید چه حالی داشتم آن لحظه. با هر بار پریدنشان به هوا ذوق می کردم و خستگی از تنم در می رفت! بعضی از این پیر و پاتال های بی جنبه جیغ می زدند و می افتادند زمین.
یک بار در عروسیِ یکی از فامیل های دورمان در روستا، پیرمردی را دیدم که گوشه ای روی صندلی داخل حیاط نشسته است. در دلم گفتم عجب سوژه ی توپی!
رفتم و یواشکی یکی از آن ترقه های دست سازم را که صدای مهیبی داشت، از پشت سرگذاشتم زیر صندلی اش. البته چون پیر مرد بی چاره بعد از آن انفجار روانه ی بیمارستان شد، از نزدیک قیافه اش را ندیدم چه شکلی شده بود که برایتان تعریف کنم...حیف شد. بعد که شنیدم ناراحتی قلبی داشته، بیشتر خوشحال شدم.
یکی دیگر از کارهای دوران جوانی ام این بود که با کمال افتخار به مسافران نوروزی و در کل غیر بومی ها و افراد نابلد، آدرس اشتباهی می دادم و از این کارم حسابی لذت می بردم.
به عنوان مثال اگر سرِ فلکه ی برق کنار کیوسک مطبوعاتی آقای رنجبر ایستاده بودم و کسی نشانیِ دو قدم آن طرف تر یعنی فلکه ی شهربانی را می خواست، خیلی جدی و با آب و تاب فراوان آدرس درخت سبز و کمربندی می دادم. بعد که طرف با کلی تشکرات و حیرت از مهمان نوازی ما، خداحافظی می کرد و می رفت ، می زدم زیر خنده. پیش خودم مجسم می کردم که نیم ساعت دیگر ، طفلک در حالی که در کمربندی جیب اش را خالی کرده اند، دارد نفرینم می کند و فحش ام می دهد. کیف می کردم...
این که چیزی نیست،یادم می آید سال ها پیش در روستای محل زادگاهم، شب به همراه تعدادی از بچه های هم سن و سال خودم رفتیم سراغِ خرهای روستا. چه حالی کردیم آن شب. جای شما خالی.
حالا بگو چه کار کردیم؟ کله ی الاغ را می کردیم داخل کیسه های بزرگ نایلونی که مشکی بودند و زیر گلویشان را محکم گره می زدیم. وای خدا جون چقدر حال می داد وقتی با چوب محکم می زدیمشان و خرها چهار نعل با کله می رفتند داخل دیوار...
تعجب می کردم از بعضی بچه های خل و چل که می گفتند:« گناه دارن زبون بسته ها، مگه چه هیزمِ تری به ما فروختن که این بلاها رو سرشون در می آریم...» بلا؟ کدام بلا؟!
یک بار هم تعدادی شتر را جمع کردیم وسط روستا و من داخل گوش هر یک از شترها یک یا دو عدد « خزوک» _ نوعی سوسک سیاه که به گونه ای از آن سرگین غلطان می گویند_ می انداختم.
نبودید ببینید که چطور شتر با آن هیکلش تک چرخ می زد و از خودش صداهای عجیبی در می آورد.
در دوران کودکی نیز که زیاد حرفه ای نبودم کارهای سطحی و آماتوری می کردم از قبیل: چوب و سیخ و میخ داخل قفل خانه های مردم کردن و در زدن و دِفرار...و بعدها که سر و کله ی زنگ پیدا شد! زنگ زدن و فرار کردن...
برخی از آدم های بی ذوق به این گونه کارها می گفتند:« مردم آزاری». عجبا! چه آدم هایی پیدا می شوند....مردم آزاری؟!
متاسفانه این قبیل کارهای بچه گانه پس از مدتی برای یک نوجوان و جوان زشت است و به نوعی اُفت دارد، فلذا باید می رفتم سراغ کارهای مهم تر و اساسی تر.
به همین جهت یک بار داماد به ظاهر حزب اللهی مان را چنان سر کار گذاشتم که دودمانش بر باد رفت.
این قضیه مربوط به زمانی است که تلفن ها شماره نمی انداخت و اگر هم می خواست بیندازد، نمی توانست چون صفحه ای نداشت که شماره ی تماس گیرنده را نشان دهد. یادش به خیر آن وقت ها چقدر راحت می توانستیم مزاحم این و آن بشویم. البته بین خودمان باشد، الان هم با ایرانسل می شود این کار را کرد!_ به هر حال جوینده یابنده است!_
آن وقت ها از این گوشی هایی بود که می بایست انگشت تان را داخل سوراخ مربوطه می کردید و شماره مورد نظر را می گرفتید.
یک شب که می دانستم همشیره ام رفته روستا و دامادمان تنهاست و حسابی دلتنگ و از این حرف ها! تماس گرفتم و با صدای نازک و دلبرانه ای که استادش بودم، باهاش صحبت کردم. خودم هم بعدا شک داشتم واقعا مَردم یا زن!
اوایل دُم به تله نمی داد تا این که بعد از سه چهار بار که تماس گرفتم حسابی درد دل کرد و از زندگی خصوصی اش می نالید. آن موقع بود که فهمیدم همشیره ام چقدر در حق اش کم لطفی می کند. می گفت زنم هنوز به من نگفته عزیزم دوستت دارم. بی چاره دامادمان چنان کمبود محبت داشت و حتی می شود گفت عقده ای شده بود که مدام از پشت گوشی بوسه برایم می فرستاد. حرف های عاشقانه می زد. شعر می گفت.
مدتی از
رابطه ی تلفنی و عاشقانه مان که گذشت ، یک شب گفت: « زنم خبر مرگش رفته پیش مامان گور به گور شده ش! و شما می تونین تشریف بیارین منزل تا از نزدیک با هم آشنا بشیم.» _حرف های بد دیگری هم به مادرم زد که نمی شود این جا گفت_
دیدم کم کم می خواهد کار به جاهای باریک و این ها بکشد، رابطه ی تلفنی با دامادم را قطع کردم!
تا این که خواهرم از مسافرت برگشت. اول ماجرای ارتباط همسرش با یک زن را برایش تعریف کردم که مثلا یکی از دوستانم متوجه ارتباط شان شده است.هر کاری کردم باور نمی کرد، اما نوار صدای ضبط شده اش را که برایش گذاشتم و گفتم دوستم خودش نوار را از آن زن بدکاره گرفته....خوشبختانه خیلی زود کارشان به طلاق و جدایی کشید و من هم از ته دل خوشحال شدم.
البته نه این که به قول بعضی ها مرض داشته باشم ، نه ! بلکه بنده هم مثل خیلی ها به کارم علاقه دارم و به آن عشق می ورزم.
و چه خوب گفته اند:« ترک عادت موجب مرض است...» ، الان هم که گاهی وقت ها دلم برای مادرم تنگ می شود هنگامی که می آید خانه ی ما، کاری می کنم که از آمدنش پشیمان شود.من که حال و حوصله ی رفتن به جایی را ندارم. خودش زحمت می کشد و با پای خودش می آید.
مادرم چون چشمش خیلی ضعیف است، وقت غذا خوردن خدا را شکر تکه های فلفل سبز هندی که لای برنجش مخفی کرده ام ،درست نمی بیند . گاهی وقت ها در یک لقمه اش دو الی سه تکه ی فلفل جاسازی می کنم و به سلامتی می خورد. خوردن همان و آخ سوختم و وای مُردم و الهی بچه جز جگر بگیری همان! _ منظور از بچه من هستم، چون هنوز فکر می کند بچه ام! _
نمی داند من دیگر بچه نیستم! به خدا بزرگ شده ام.فقط مانده ام با این آی کیوِ بالا و این کارنامه ی درخشانم چرا رییس جمهور نشدم تا حالا....
راستی گفتم رییس جمهور یاد موضوع دیگری افتادم. یکی دیگر از کارهای دوران بچه گی ام بلوف زدن بود. مثلا هر وقت از بندر می رفتم روستا، پسرهای هم سن و سال خودم و کوچکتر را جمع می کردم ، دورم که حلقه می زدند مثل معرکه گیرها می نشستم وسط و بلوف پشت بلوف می زدم. دروغ های شاخدار می گفتم. مثلا می گفتم:« بچه ها من یه بار با شنا از بندر رفتم دُبی!» همه تعجب می کردند، بعد که می گفتم برگشتنی همه اش زیر آبی آمدم! شاخ در می آوردند.
یک بار داشتم برای بچه ها تعریف می کردم که :« من یه بار توی مسابقه دو ومیدانی باشگاه های بندر، رکورد دو صد متر جهان رو زدم.... » بلافاصله بچه های زبر و زرنگ روستا گفتند بیا مسابقه. تا به خودم جنبیدم که عذر و بهانه ای چیزی بیاورم دیدم از بین حدود بیست نفر، من با هزار جان کندنی نوزدهم شدم.
حالا که به این جا رسیدیم یک اعترافی هم بکنم و از خدمتتان مرخص شوم. پدرجان! خدا رحمتت کند یادت می آید هر وقت خسته از سر کار می آمدی و شلوار و پیراهنت را در می آوردی آن کسی که یواشکی می آمد و پول از داخل جیبت را بر می داشت من بودم نه مادرم که مدام غر می زدی سرش!
آن کسی که موتورسیکلتت را سوار شده بود و له و لورده اش کرده بود ، من بودم نه برادر بزرگم که کتکش زدی اگر چه دمش گرم رازداری کرد و جیکش در نیامد. راستی یادت می آید شبی که در زدند و هراسان گفتی طلبکارها هستند ، من می روم زیر زمین برو بهشان بگو پدرم خانه نیست! ولی می دانید چرا آمدند داخل البته با یک مامور و زود پیدایت کردند؟ خب ، واضح است من شما را لو دادم و الکی گفتم به زور وارد خانه شدند.
و بالاخره شبی که خواهرم با سینی چای داغ شیرجه زد روی مهمان ها و مادر خواستگارش را سوزاند ،این همه لیچار بارش کردی و در نهایت به خاطر دست و پا چلفتی بودنش! خواستگاری به هم خورد،در اصل مقصر من بودم که پا انداختم جلوی پایش تا بیفتد! در صورتی که همه فکر می کردید پای خواهرم گیر کرده بود به گوشه ی فرش.
البته این این چیزها را الان می گویم چون مطمئنم دست های سنگینت به من نمی رسد که شتتترق بزنی زیر گوشم.
پس این یکی را هم گوش کن تا بیشتر افسوس بخوری.آن کسی که نصف شب می آمد و از داخل پاکت سیگارت چند نخی کش می رفت من بودم نه جن که همیشه می انداختی گردن جن بدبخت و می گفتی:« جل الخالق! تا دیشب این پاکت پر بود، الان فقط پنج نخ مونده! فکر کنم جن توی خونه داریم...»
بله! اصلا فکرش را هم نمی کردی که پسرت در آن سن و سال سیگاری باشد...
#خالوراشد
@rashedansari
دیدم کم کم می خواهد کار به جاهای باریک و این ها بکشد، رابطه ی تلفنی با دامادم را قطع کردم!
تا این که خواهرم از مسافرت برگشت. اول ماجرای ارتباط همسرش با یک زن را برایش تعریف کردم که مثلا یکی از دوستانم متوجه ارتباط شان شده است.هر کاری کردم باور نمی کرد، اما نوار صدای ضبط شده اش را که برایش گذاشتم و گفتم دوستم خودش نوار را از آن زن بدکاره گرفته....خوشبختانه خیلی زود کارشان به طلاق و جدایی کشید و من هم از ته دل خوشحال شدم.
البته نه این که به قول بعضی ها مرض داشته باشم ، نه ! بلکه بنده هم مثل خیلی ها به کارم علاقه دارم و به آن عشق می ورزم.
و چه خوب گفته اند:« ترک عادت موجب مرض است...» ، الان هم که گاهی وقت ها دلم برای مادرم تنگ می شود هنگامی که می آید خانه ی ما، کاری می کنم که از آمدنش پشیمان شود.من که حال و حوصله ی رفتن به جایی را ندارم. خودش زحمت می کشد و با پای خودش می آید.
مادرم چون چشمش خیلی ضعیف است، وقت غذا خوردن خدا را شکر تکه های فلفل سبز هندی که لای برنجش مخفی کرده ام ،درست نمی بیند . گاهی وقت ها در یک لقمه اش دو الی سه تکه ی فلفل جاسازی می کنم و به سلامتی می خورد. خوردن همان و آخ سوختم و وای مُردم و الهی بچه جز جگر بگیری همان! _ منظور از بچه من هستم، چون هنوز فکر می کند بچه ام! _
نمی داند من دیگر بچه نیستم! به خدا بزرگ شده ام.فقط مانده ام با این آی کیوِ بالا و این کارنامه ی درخشانم چرا رییس جمهور نشدم تا حالا....
راستی گفتم رییس جمهور یاد موضوع دیگری افتادم. یکی دیگر از کارهای دوران بچه گی ام بلوف زدن بود. مثلا هر وقت از بندر می رفتم روستا، پسرهای هم سن و سال خودم و کوچکتر را جمع می کردم ، دورم که حلقه می زدند مثل معرکه گیرها می نشستم وسط و بلوف پشت بلوف می زدم. دروغ های شاخدار می گفتم. مثلا می گفتم:« بچه ها من یه بار با شنا از بندر رفتم دُبی!» همه تعجب می کردند، بعد که می گفتم برگشتنی همه اش زیر آبی آمدم! شاخ در می آوردند.
یک بار داشتم برای بچه ها تعریف می کردم که :« من یه بار توی مسابقه دو ومیدانی باشگاه های بندر، رکورد دو صد متر جهان رو زدم.... » بلافاصله بچه های زبر و زرنگ روستا گفتند بیا مسابقه. تا به خودم جنبیدم که عذر و بهانه ای چیزی بیاورم دیدم از بین حدود بیست نفر، من با هزار جان کندنی نوزدهم شدم.
حالا که به این جا رسیدیم یک اعترافی هم بکنم و از خدمتتان مرخص شوم. پدرجان! خدا رحمتت کند یادت می آید هر وقت خسته از سر کار می آمدی و شلوار و پیراهنت را در می آوردی آن کسی که یواشکی می آمد و پول از داخل جیبت را بر می داشت من بودم نه مادرم که مدام غر می زدی سرش!
آن کسی که موتورسیکلتت را سوار شده بود و له و لورده اش کرده بود ، من بودم نه برادر بزرگم که کتکش زدی اگر چه دمش گرم رازداری کرد و جیکش در نیامد. راستی یادت می آید شبی که در زدند و هراسان گفتی طلبکارها هستند ، من می روم زیر زمین برو بهشان بگو پدرم خانه نیست! ولی می دانید چرا آمدند داخل البته با یک مامور و زود پیدایت کردند؟ خب ، واضح است من شما را لو دادم و الکی گفتم به زور وارد خانه شدند.
و بالاخره شبی که خواهرم با سینی چای داغ شیرجه زد روی مهمان ها و مادر خواستگارش را سوزاند ،این همه لیچار بارش کردی و در نهایت به خاطر دست و پا چلفتی بودنش! خواستگاری به هم خورد،در اصل مقصر من بودم که پا انداختم جلوی پایش تا بیفتد! در صورتی که همه فکر می کردید پای خواهرم گیر کرده بود به گوشه ی فرش.
البته این این چیزها را الان می گویم چون مطمئنم دست های سنگینت به من نمی رسد که شتتترق بزنی زیر گوشم.
پس این یکی را هم گوش کن تا بیشتر افسوس بخوری.آن کسی که نصف شب می آمد و از داخل پاکت سیگارت چند نخی کش می رفت من بودم نه جن که همیشه می انداختی گردن جن بدبخت و می گفتی:« جل الخالق! تا دیشب این پاکت پر بود، الان فقط پنج نخ مونده! فکر کنم جن توی خونه داریم...»
بله! اصلا فکرش را هم نمی کردی که پسرت در آن سن و سال سیگاری باشد...
#خالوراشد
@rashedansari
بداهه ای برای روز درختکاری و...
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
بچه ها کار زشت و بد نکنید
خواهشا سبزه را لگد نکنید
سبزه و گل به هر کجا زییاست
هر درختی نشان لطف خداست
سبزه مثل من و تو جان دارد
حرف هم می زند، زبان دارد
با طبیعت رفیق باید بود
مثل عهد عتیق باید بود
سبزه ها را فقط تماشا کن
مثل گل چشم معرفت وا کن
شهر با سبزه می شود زیبا
مثل بندر کنار یک دریا
باطبیعت اگر که همراهی
سبزه لبخند می زند گاهی
صبحگاهان که می روی درباغ
عطر گل می کند تو را قبراق!
می شوی مست از نسیم چمن
جرعه ای باده کن حواله ی من
تا که من هم به سبزه روی کنم
با "می" ناب شستشوی کنم
سبزه، جان بهار نام گرفت
باید از سبزه احترام گرفت
خانه با گل قشنگ خواهد شد
کی در آن خانه جنگ خواهد شد؟
هر کسی گل به خانه اش باشد
خنده رویی نشانه اش باشد
گل و گلدان و سبزه های قشنگ
و درختان خوب رنگا رنگ...
آیه ی قدرت خداوند است
باعث انتشار لبخند است
گر که با گل کنی کمی صحبت
پرشوی از انرژی مثبت
سبزه و گل شریک انسانند
از مزایای شیک انسانند!
خانه ای که در او نباشد گل
می شود آدمی درآن جا خل!
خل و منگل درست مثل همند
هر دوتا زود جوش و دیر دمند
"گل همین پنج روز و شش باشد"
بگذارید بی تنش باشد...!
هر که با دست چپ بچیند گل
فورا از پای راست گردد شل
چیدن گل خلاف قانون است
شخص گلچین همیشه مغبون است
می شود با بهار، شیرین زیست
هر کجا سبزه نیست، آدم نیست
آدم با اراده ی جان سخت
کی نفس می کشد بدون درخت؟
به درختان نگاه کن با شوق
تا بیایی همیشه بر سر ذوق
ریه های زمین درختانند
غزل عاشقانه می خوانند
برگ ها با نسیم می رقصند
شاید از گشت ها نمی ترسند!
میوه هاشان ببین چه شیرین است
بهترین طعم زندگی این است
سبز بودن نشانه ی عشق است
هر درختی ترانه ی عشق است
با درختان رفیق تر باشیم
نه که سازنده ی تبر باشیم!
مردم این زمانه بی کارند
گاه گاهی طبیعت آزارند
نشکن شاخه ی درختان را
دوست دارند شاخه ها جان را
به ظریفان نهیب سخت نزن
سنگ بر شاخه ی درخت نزن
گل، روی شاخه شاد و شنگول است
چیدنی نیست، غیر منقول است
مثل یاس و بنفشه خوشگل باش
با درختان سبز همدل باش
گل همان نعمت خداوند است
به دل و جان آدمی بند است
(گل به پیوند ما می اندیشه
خواستگاری بدون گل می شه؟!)
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
بچه ها کار زشت و بد نکنید
خواهشا سبزه را لگد نکنید
سبزه و گل به هر کجا زییاست
هر درختی نشان لطف خداست
سبزه مثل من و تو جان دارد
حرف هم می زند، زبان دارد
با طبیعت رفیق باید بود
مثل عهد عتیق باید بود
سبزه ها را فقط تماشا کن
مثل گل چشم معرفت وا کن
شهر با سبزه می شود زیبا
مثل بندر کنار یک دریا
باطبیعت اگر که همراهی
سبزه لبخند می زند گاهی
صبحگاهان که می روی درباغ
عطر گل می کند تو را قبراق!
می شوی مست از نسیم چمن
جرعه ای باده کن حواله ی من
تا که من هم به سبزه روی کنم
با "می" ناب شستشوی کنم
سبزه، جان بهار نام گرفت
باید از سبزه احترام گرفت
خانه با گل قشنگ خواهد شد
کی در آن خانه جنگ خواهد شد؟
هر کسی گل به خانه اش باشد
خنده رویی نشانه اش باشد
گل و گلدان و سبزه های قشنگ
و درختان خوب رنگا رنگ...
آیه ی قدرت خداوند است
باعث انتشار لبخند است
گر که با گل کنی کمی صحبت
پرشوی از انرژی مثبت
سبزه و گل شریک انسانند
از مزایای شیک انسانند!
خانه ای که در او نباشد گل
می شود آدمی درآن جا خل!
خل و منگل درست مثل همند
هر دوتا زود جوش و دیر دمند
"گل همین پنج روز و شش باشد"
بگذارید بی تنش باشد...!
هر که با دست چپ بچیند گل
فورا از پای راست گردد شل
چیدن گل خلاف قانون است
شخص گلچین همیشه مغبون است
می شود با بهار، شیرین زیست
هر کجا سبزه نیست، آدم نیست
آدم با اراده ی جان سخت
کی نفس می کشد بدون درخت؟
به درختان نگاه کن با شوق
تا بیایی همیشه بر سر ذوق
ریه های زمین درختانند
غزل عاشقانه می خوانند
برگ ها با نسیم می رقصند
شاید از گشت ها نمی ترسند!
میوه هاشان ببین چه شیرین است
بهترین طعم زندگی این است
سبز بودن نشانه ی عشق است
هر درختی ترانه ی عشق است
با درختان رفیق تر باشیم
نه که سازنده ی تبر باشیم!
مردم این زمانه بی کارند
گاه گاهی طبیعت آزارند
نشکن شاخه ی درختان را
دوست دارند شاخه ها جان را
به ظریفان نهیب سخت نزن
سنگ بر شاخه ی درخت نزن
گل، روی شاخه شاد و شنگول است
چیدنی نیست، غیر منقول است
مثل یاس و بنفشه خوشگل باش
با درختان سبز همدل باش
گل همان نعمت خداوند است
به دل و جان آدمی بند است
(گل به پیوند ما می اندیشه
خواستگاری بدون گل می شه؟!)
#خالوراشد
@rashedansari
درد دل یک پسر مجرد!
به مناسبت گرامی داشت روز زن
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
«من مردِ تنهای شبم»
همواره در تاب و تبم
از بی کسی جان برلبم
بابا ندارد باورم
هی غصه و غم می خورم
غم را چو شلغم می خورم
باکوفت درهم میخورم
ای خاک عالم برسرم!
خوابم نگیرد تاسحر
این سو دَمَر،آن سو دَمر
افسرده،بی حال و پکر
یک باره از جا می پرم!
خَم قامت شمشاد شد
زیر گلو غمباد شد
ای داد و ای بیداد شد
ازگوش تا گوشم وَرَم
کی روز بودم یا که شب،
با ماه رویی لب به لب...
مثل جوانان عرب!
یارب چه شد پس دلبرم؟!
در خانه یک کُلمن بس است
یک تُنگ و یک هاوَن بس است
یک زن برای من بس است
ای والدین محترم!
فرزندتان نابود شد
عشقش ازین پس دود شد
پس موقع بدرود شد
ایرانی ام خیر سرم...
#خالوراشد
@rashedansari
به مناسبت گرامی داشت روز زن
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
«من مردِ تنهای شبم»
همواره در تاب و تبم
از بی کسی جان برلبم
بابا ندارد باورم
هی غصه و غم می خورم
غم را چو شلغم می خورم
باکوفت درهم میخورم
ای خاک عالم برسرم!
خوابم نگیرد تاسحر
این سو دَمَر،آن سو دَمر
افسرده،بی حال و پکر
یک باره از جا می پرم!
خَم قامت شمشاد شد
زیر گلو غمباد شد
ای داد و ای بیداد شد
ازگوش تا گوشم وَرَم
کی روز بودم یا که شب،
با ماه رویی لب به لب...
مثل جوانان عرب!
یارب چه شد پس دلبرم؟!
در خانه یک کُلمن بس است
یک تُنگ و یک هاوَن بس است
یک زن برای من بس است
ای والدین محترم!
فرزندتان نابود شد
عشقش ازین پس دود شد
پس موقع بدرود شد
ایرانی ام خیر سرم...
#خالوراشد
@rashedansari
رباعیات طنز
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)
سوژه
این هفته گذشت و سوژه ای جور نشد
با خواهش و التماس و با زور نشد
خوشبخت کسی که وقت زاییدن شعر
محتاج فشارِ جور و واجور نشد!
مشغله ی کاری!
او در سر خود هوای بردن دارد
صد ملک درون کیش و جردن دارد
با مشغله های این چنینی! یارب
کی وقت برای جان سپردن دارد !
غیبت...
دیریست که از زندگی ام بیزارم
این جمعه بیا که دپرس و بیمارم
این شعر برای غیبت کبری نیست
از دوری عشق خود، چنین تب دارم!
هلو!
این کنگره ی شعر عجب عالی بود
نه ! جای زد و بند و نه دلالی بود
یکریز برای منتخب دست زدیم
هرچند همان هلوی هر سالی بود!
کنگره
در کنگره دنبال دلم می گردم
این جا پی حل مشکلم می گردم
از وزن و ردیف و قافیه بیزارم
دنبال عروس خوشگلم می گردم!
تاثیر کنگره!
او سکه کنار لوح تقدیر گذاشت
در نقد همه، کلاس تفسیر گذاشت
من بودم و هنگامه و الناز، لذا
این کنگره روی ما که تاثیر گذاشت!
زلزله
از زلزله بد جور به خود لرزیدم
یک دور تمام دور خود چرخیدم
با لرزش پا و دست و جاهای دگر
هنگام نماز بندری رقصیدم!
بدهید
یا پاسخِ این حرف حسابم بدهید
یا مثل گذشته قرص خوابم بدهید
ماشین و زمین و غیره...ارزانی تان
من منتظرم بُنِ کتابم بدهید
رییس جمهوریات!
یا غرق میانِ هاله ی نورم کن
یا بر سرِ دار مثل منصورم کن
من عاجز و درمانده و بی کار و کس ام
آقا تو بیا رییس جمهورم کن!!
شاعر بی کله
از جنس بشر خدا جدا کرد مرا
آن گاه به حال خود رها کرد مرا
فهمید که من شاعرم و بی کله
در بدو ورود کله پا کرد مرا!
قند مکرر
مثل غزلی که تازه از بر شده ای
تکرار که نه، قند مکرر شده ای
هم گرمی و هم جاذبه ات بسیار است
امسال شبیه لیگ برتر شده ای!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)
سوژه
این هفته گذشت و سوژه ای جور نشد
با خواهش و التماس و با زور نشد
خوشبخت کسی که وقت زاییدن شعر
محتاج فشارِ جور و واجور نشد!
مشغله ی کاری!
او در سر خود هوای بردن دارد
صد ملک درون کیش و جردن دارد
با مشغله های این چنینی! یارب
کی وقت برای جان سپردن دارد !
غیبت...
دیریست که از زندگی ام بیزارم
این جمعه بیا که دپرس و بیمارم
این شعر برای غیبت کبری نیست
از دوری عشق خود، چنین تب دارم!
هلو!
این کنگره ی شعر عجب عالی بود
نه ! جای زد و بند و نه دلالی بود
یکریز برای منتخب دست زدیم
هرچند همان هلوی هر سالی بود!
کنگره
در کنگره دنبال دلم می گردم
این جا پی حل مشکلم می گردم
از وزن و ردیف و قافیه بیزارم
دنبال عروس خوشگلم می گردم!
تاثیر کنگره!
او سکه کنار لوح تقدیر گذاشت
در نقد همه، کلاس تفسیر گذاشت
من بودم و هنگامه و الناز، لذا
این کنگره روی ما که تاثیر گذاشت!
زلزله
از زلزله بد جور به خود لرزیدم
یک دور تمام دور خود چرخیدم
با لرزش پا و دست و جاهای دگر
هنگام نماز بندری رقصیدم!
بدهید
یا پاسخِ این حرف حسابم بدهید
یا مثل گذشته قرص خوابم بدهید
ماشین و زمین و غیره...ارزانی تان
من منتظرم بُنِ کتابم بدهید
رییس جمهوریات!
یا غرق میانِ هاله ی نورم کن
یا بر سرِ دار مثل منصورم کن
من عاجز و درمانده و بی کار و کس ام
آقا تو بیا رییس جمهورم کن!!
شاعر بی کله
از جنس بشر خدا جدا کرد مرا
آن گاه به حال خود رها کرد مرا
فهمید که من شاعرم و بی کله
در بدو ورود کله پا کرد مرا!
قند مکرر
مثل غزلی که تازه از بر شده ای
تکرار که نه، قند مکرر شده ای
هم گرمی و هم جاذبه ات بسیار است
امسال شبیه لیگ برتر شده ای!
#خالوراشد
@rashedansari
شمیم نوروز
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
به زودی طبق تقویم جلالی،
طبیعت شاهد فصلی جدید است
شمیمش پرشده درکوی و برزن
همان عیدی که مقداری سعید است!
دگرگون می شود حال من و تو
اگر چه با چنین وضعی بعید است...
زنم در گردگیری یکه تاز است
از این رو عیدها گُرد آفرید است!
بگوید گر چه با صوتی دل انگیز
کجایی عشق من؟! وقت خرید است
شکم نه؛ چاه ویل است این یقینا
شعار دایمش "هل من مزید" است!
ندارم سکه ای در هفت سین ام
به جای آن دو تا برگِ شوید است
سفر کردم شبی تا عمق جیبم
ولی قحطی در آن جا هم شدید است
زنم گفته ببر ما را سفر کیش
چه بایدکرد؟ دستورش اکید است!
فرار از خانه طرحی بود و لو رفت
بله، هنگام دید و بازدید است
علی رغم تمام این مسایل
دل ما منزل شوق و امید است
میان ما تفاهم نامه جاری ست
همیشه من مرادم او مرید است!
شگفتا سبزه ای که ریخت "راشد"
شده قد خودش از بس رشید است!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
به زودی طبق تقویم جلالی،
طبیعت شاهد فصلی جدید است
شمیمش پرشده درکوی و برزن
همان عیدی که مقداری سعید است!
دگرگون می شود حال من و تو
اگر چه با چنین وضعی بعید است...
زنم در گردگیری یکه تاز است
از این رو عیدها گُرد آفرید است!
بگوید گر چه با صوتی دل انگیز
کجایی عشق من؟! وقت خرید است
شکم نه؛ چاه ویل است این یقینا
شعار دایمش "هل من مزید" است!
ندارم سکه ای در هفت سین ام
به جای آن دو تا برگِ شوید است
سفر کردم شبی تا عمق جیبم
ولی قحطی در آن جا هم شدید است
زنم گفته ببر ما را سفر کیش
چه بایدکرد؟ دستورش اکید است!
فرار از خانه طرحی بود و لو رفت
بله، هنگام دید و بازدید است
علی رغم تمام این مسایل
دل ما منزل شوق و امید است
میان ما تفاهم نامه جاری ست
همیشه من مرادم او مرید است!
شگفتا سبزه ای که ریخت "راشد"
شده قد خودش از بس رشید است!
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from ناخواناخوانی
📜 ✅
#غیر_قابل_اعتماد | ۱۵
صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنجشنبه ۲۴ اسفندماه ۹۶)
•
نشانی:
https://goo.gl/9UJPw1
•
پیدیاف:
https://goo.gl/ySA1RS
• @NaakhaaNaa
#غیر_قابل_اعتماد | ۱۵
صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنجشنبه ۲۴ اسفندماه ۹۶)
•
نشانی:
https://goo.gl/9UJPw1
•
پیدیاف:
https://goo.gl/ySA1RS
• @NaakhaaNaa
طنزهای انثاری
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نو شدن در سال جدید!
اواخر اسفند ماه بود که پخش ماشینم سوخت. روز بعد گوشی ام افتاد و شکست! البته شکست که نه،پُکید !
ناراحت بودم شدید. همسرم گفت:" عزیزم! اشکال نداره قضا و بلا بوده خورده سر اینا! در ضمن بالاخره در سال جدید همه چی باید نو بشه..."
گفتم:" ای کاش زنِ کهنه هم در سال جدید ، نو می شد!"
+++++++++
دعای مادربزرگ
مادربزرگ در حالی که روی ویلچر نشسته بود، پس از شنیدن خبر درگذشت پسر ۱۴ ساله ی عمو لطف الله بر اثر سانحه تصادف گفت:« خدایا، این همه جوون و نوجوون که هم سن و سال نوه و نتیجه های من هستن ، هر روزه دارن از بین می رن! ولی نمی دونم چرا از من راضی نمی شی و جونمو نمی گیری؟».
گفتم:« خدا نکنه مادربزرگ، این چه دعاییه که می کنی؟ مرگ دست خداست».
چند دقیقه ای که گذشت مادربزرگ گفت:« ننه، برو مادرتو صدا کن بیاد...».
گفتم:« چی کارش داری؟» دست راستش را برد پشت کمرش و گفت:« پشت شونه م سمت چپ داره تیر می کشه».
با شوخی گفتم:« نکنه دعات مستجات شده بی بی؟!».
مادربزرگ با حالتی مظلومانه جواب داد:« من که نگفتم الان ننه...!».
++++++++
اشتباه تایپی
حرفه ی روزنامه نگاری ، همراه با خاطراتی است تلخ و شیرین .قبلا هم در جای دیگری به آن اشاره کرده ام و گفته ام که با خاطرات تلخش کاری ندارم اما این یکی را نمی دانم تلخ است یا شیرین!
یک بار آگهی تغییر شرکتی را در روزنامه زده بودیم که در بخشی از آن آمده بود:اعضای هیات مدیره «کنونی» به مدت ۴ سال.....
پس از چاپ متاسفانه دیدیدم نون اولی «کنو»نی... افتاده و تبدیل شده بود به کو...!
دو سه نفر از اعضای هیات مدیره آمده بودند دفتر روزنامه و معترض بودند.
باور کنید خجالت می کشیدیم توی صورت شان نگاه کنیم!
++++++++
مثل شیر...
به اتفاق خانواده سوار بر اتومبیل شخصی از مقابل میوه فروشی اسماعیل آقا رد می شدیم که عیال دستور ایست رو صادر فرمودند.
و بلافاصله خطاب به میلاد و افشین و پوریا گفت: «بپرید یکی تون بره یه هندوانه درشت بخره که امشب مهمون داریم....»
بچه ها طبق معمول بلافاصله مشغول پاس دادن به یکدیگر شدند(در همچو مواقعی پسرهای من شبیه تیم بارسلونا پاسکاری می کنند! همون تیکی تاکای معروف) من هم که پشت فرمان از ترس جریمه جرات پیاده شدن را نداشتم چون جای مناسبی برای پارک نبود، وگرنه از هندوانه زیر بغل گذاشتن که بدم نمی آید!
به هر حال عیال با عصبانیت و غرغر کنان پیاده شد و رفت به طرف میوه فروشی . بعد از گذشت دقایقی طفلکی اسماعیل آقا میوه فروش، هندوانه به دست آمد به سمت ما . چون هندوانه واقعا درشت بود و عیال قطعا نمی توانست حمل کند.
میوه فروش به محض دیدن فرزندان رشید ما بالبخندی طعنه آمیز گفت:« بچه های گنده خجالت نمی کشین شما نشستید و مادرتون رو فرستادین برای خرید؟!» در این لحظه پوریا که تحت هیچ شرایطی کم نمی آورد، گفت:«پدر جان ، ما مثل شیرها هستیم که معمولا ماده هامون میرن واسه شکار...!»
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نو شدن در سال جدید!
اواخر اسفند ماه بود که پخش ماشینم سوخت. روز بعد گوشی ام افتاد و شکست! البته شکست که نه،پُکید !
ناراحت بودم شدید. همسرم گفت:" عزیزم! اشکال نداره قضا و بلا بوده خورده سر اینا! در ضمن بالاخره در سال جدید همه چی باید نو بشه..."
گفتم:" ای کاش زنِ کهنه هم در سال جدید ، نو می شد!"
+++++++++
دعای مادربزرگ
مادربزرگ در حالی که روی ویلچر نشسته بود، پس از شنیدن خبر درگذشت پسر ۱۴ ساله ی عمو لطف الله بر اثر سانحه تصادف گفت:« خدایا، این همه جوون و نوجوون که هم سن و سال نوه و نتیجه های من هستن ، هر روزه دارن از بین می رن! ولی نمی دونم چرا از من راضی نمی شی و جونمو نمی گیری؟».
گفتم:« خدا نکنه مادربزرگ، این چه دعاییه که می کنی؟ مرگ دست خداست».
چند دقیقه ای که گذشت مادربزرگ گفت:« ننه، برو مادرتو صدا کن بیاد...».
گفتم:« چی کارش داری؟» دست راستش را برد پشت کمرش و گفت:« پشت شونه م سمت چپ داره تیر می کشه».
با شوخی گفتم:« نکنه دعات مستجات شده بی بی؟!».
مادربزرگ با حالتی مظلومانه جواب داد:« من که نگفتم الان ننه...!».
++++++++
اشتباه تایپی
حرفه ی روزنامه نگاری ، همراه با خاطراتی است تلخ و شیرین .قبلا هم در جای دیگری به آن اشاره کرده ام و گفته ام که با خاطرات تلخش کاری ندارم اما این یکی را نمی دانم تلخ است یا شیرین!
یک بار آگهی تغییر شرکتی را در روزنامه زده بودیم که در بخشی از آن آمده بود:اعضای هیات مدیره «کنونی» به مدت ۴ سال.....
پس از چاپ متاسفانه دیدیدم نون اولی «کنو»نی... افتاده و تبدیل شده بود به کو...!
دو سه نفر از اعضای هیات مدیره آمده بودند دفتر روزنامه و معترض بودند.
باور کنید خجالت می کشیدیم توی صورت شان نگاه کنیم!
++++++++
مثل شیر...
به اتفاق خانواده سوار بر اتومبیل شخصی از مقابل میوه فروشی اسماعیل آقا رد می شدیم که عیال دستور ایست رو صادر فرمودند.
و بلافاصله خطاب به میلاد و افشین و پوریا گفت: «بپرید یکی تون بره یه هندوانه درشت بخره که امشب مهمون داریم....»
بچه ها طبق معمول بلافاصله مشغول پاس دادن به یکدیگر شدند(در همچو مواقعی پسرهای من شبیه تیم بارسلونا پاسکاری می کنند! همون تیکی تاکای معروف) من هم که پشت فرمان از ترس جریمه جرات پیاده شدن را نداشتم چون جای مناسبی برای پارک نبود، وگرنه از هندوانه زیر بغل گذاشتن که بدم نمی آید!
به هر حال عیال با عصبانیت و غرغر کنان پیاده شد و رفت به طرف میوه فروشی . بعد از گذشت دقایقی طفلکی اسماعیل آقا میوه فروش، هندوانه به دست آمد به سمت ما . چون هندوانه واقعا درشت بود و عیال قطعا نمی توانست حمل کند.
میوه فروش به محض دیدن فرزندان رشید ما بالبخندی طعنه آمیز گفت:« بچه های گنده خجالت نمی کشین شما نشستید و مادرتون رو فرستادین برای خرید؟!» در این لحظه پوریا که تحت هیچ شرایطی کم نمی آورد، گفت:«پدر جان ، ما مثل شیرها هستیم که معمولا ماده هامون میرن واسه شکار...!»
#خالوراشد
@rashedansari
نمکدان
بی گمان در «ندای هرمزگان»
با نمک تر ز «خالوراشد» نیست
هست در طنز و هزل و هجو استاد
« مرد مشکوکِ» اوست نمره ش بیست
گر شکرپاش یا نمکدان نیست
این همه شهد و شور او از چیست؟
سروده:دکتر حسین بهزادی اندوهجردی
پی نوشت:
روزنامه ی ندای هرمزگان
این مردمشکوک، نام کتابی است از راشدانصاری
#خالوراشد
@rashedansari
بی گمان در «ندای هرمزگان»
با نمک تر ز «خالوراشد» نیست
هست در طنز و هزل و هجو استاد
« مرد مشکوکِ» اوست نمره ش بیست
گر شکرپاش یا نمکدان نیست
این همه شهد و شور او از چیست؟
سروده:دکتر حسین بهزادی اندوهجردی
پی نوشت:
روزنامه ی ندای هرمزگان
این مردمشکوک، نام کتابی است از راشدانصاری
#خالوراشد
@rashedansari
تعطیلات نوروز در خانه ی قدیمیِ پدری
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
از دل خوشی های من در زندگی و شاید یکی از بهترین لحظات زندگی ام، هنگامی است که تعطیلات نوروز هر سال به اتفاق خانواده و بستگان دسته جمعی می رویم روستا.
شمال ، کیش، دریا، دبی، و حتی شنیده ام جزایر قناری ، آنتالیا و...خوب است، اما به نظر بنده باز هم روستا و جمع شدن در خانه ی قدیمی پدری، چیز دیگری است.
از خشت خشت این خانه و از سنگ سنگ کوه ها و دشت های زادگاهم خاطرات شیرینی دارم.
نه جای سرسبزی به آن صورت دارد ، نه آبشارها و چشمه های آن چنانی ، ولی نمی دانم چرا چون آهن ربایی قوی مرا به سمت خود جذب می کند.
از حق نگذریم عطر کاهگلِ دیوارهایش بعد از یک بارش ملایم بهاری دیوانه کننده است،اگر چه تازگی ها بیشتر دیوارها آجری و سرامیک شده اند.
این را هم بگویم که جمع شدن خانواده ی شلوغ ما_ ۱۰ برادر و خواهر_ به مدت ۱۵ روز در یک خانه ی قدیمی ، چیزی است در مایه های کلونی زنبورهای عسل.
در مدت یاد شده علیرغم آن که نکات مثبت و مزایای فراوانی دارد _ از جمله دور هم بودن و.._ طبعا معایبی نیز دارد که در این مقال به اختصار به آن می پردازم.
نخست این که ۱۰ خانواده ی روستایی _ تازه ما روستایی های شهر نشین که بچه نداریم!_ حساب کنید ببینید روی هم رفته چند نفر می شوند؟ آباریکلا ! بگو ماشاالله.(البته نگفتید هم مشکلی نیست، چون نام پدر خدابیامرزمان ماشاالله بود و پیش بینی همچو مواقعی را از قبل کرده اند تا هرگونه عملیات چشم زخمی را خنثی کند!)
حالا تعدادی عروس و دامادهای برخی اعضا نیز به آن اضافه کنید بعد متوجه خواهید شد چه شورمحشری برپاست!
درست حدس زدید خانه ی پدری در ایام نوروز می شود شبیه مسافرخانه و خانه های سبک «قمرخانمی» در فیلم های سینمایی ِ زمان شاه!
اما در مدت اقامت ۱۵ روزه در این خانه، یکی از مشکلات اساسیِ ما _روم به دیوار_ رفتن به مستراح یا همان سرویس بهداشتی است. باور کنید صبح ها خانه ی ما تبدیل می شود به پادگان آموزشیِ صفر ۵ کرمان. با این تفاوت که ما یک توالت بیشتر نداریم!
بعد از بر پا زدن توسط مادر، زن و مرد و پیر و جوان باید همچون مسافرهای اتوبوس یا قطار در ایستگاه های بین راهی با عجله خودمان را به دستشویی برسانیم. معمولا در چنین مواقعی هریک پیش خودمان فکر می کنیم نفر اول خواهیم بود، اما پس از رسیدن به مقصد مشخص می شود که در انتهای صفی طویل قرار داریم.
در دستشویی هم طبق فرمان باید بشمار سه کارمان را انجام داده و خارج شویم! ولی مشکلی در این میان وجود دارد و آن هم یکی از پسرهای بنده به نام «افشین» است که الهی آن روز برای حتی دشمن کسی پیش نیاید. واضح تر بگویم اگر عجله داشته باشی و افشین هم داخل باشد آن وقت کلاهت پس معرکه است ، چون با بشمار صد هم خارج نمی شود!
یک بار به والده گفتم، بهتر است در ایام نوروز که این توالت خصوصی تقریبا تغییر کاربری می دهد و تبدیل می شود به عمومی! اعلام کنیم به ساکنان پادگان( عذر می خوام منزل!) که مثل اکثر دستشویی های عمومی شهرها، از هر نفر مبلغی دریافت شود. لااقل با این کار هم از رفتن مکرر افراد به مستراح تا حدودی جلوگیری می شود و هم این که مبلغی جهت تعمیر و بازسازی و یا ساختن توالت دیگری جمع آوری خواهد شد.
برای رفتن به حمام و دوش گرفتن خدا را شکر مشکلی وجود ندارد، چرا که وقتی «افشین» وارد حمام می شود! دیگر همه می دانیم که باید یا قید حمام را بزنیم و یا حوله و سنگ پا به دست قبل از طلوع آفتاب به منازل فامیل و همسایه ها یورش ببریم. هر چند با این کارمان اکثر اهالی روستا از برخی کارها و اسرارمان سر در می آورند! اما چاره چیست...؟!
دومین مشکل ما ، اتاق خالی است که تقریبا معضل اصلی کشور و جاهای پر جمعیت است. به عنوان مثال اگر در لحظه ی غروب آفتاب همراه با گنجشک های روی درخت «کُنار» گوشه ی حیاط، جایی را برای خوابیدن پیدا نکردیم، در چشم به هم زدنی تمامیِ سوراخ سُمبه های خانه پُر خواهد شد...
اگر هوا خوب و مساعد باشد، تخت قدیمیِ وسط حیاط که یادگار مرحوم پدر است، تقریبا می شود شبیه ورزشگاه آزادی در روز مسابقه ی دربی که جای سوزن انداختن روی آن نیست.
در عرض چند ثانیه دَه ها بچه ی قد و نیم قد چنان این تخت را به اشغال خود در می آورند که انسان با مشاهده ی این صحنه و دیدنِ وروجک های در حال بالا و پایین رفتن و افتادن از آن، به یاد تلاش مورچه های کارگر در جنگل می افتد.
روی اتاق ها که اصلا نمی شود حساب کرد. به فرض مثال روز اول فروردین وسایلت را برده ای داخل (اتاق در زرده!) ، شب دوم می بینی وسایلت جلوی (اتاق گچی!) گذاشته اند و برادر بزرگ تر به اتفاق اهل و عیال زحمت کشیده اند و به جای شما با خیال راحت خوابیده اند.تازه صدای خُر و پف شان تا دو سه خانه آن طرف تر نیز به گوش می رسد.
و اما مشکل اصلی زمانی آغاز می شود که مادر همچون فرمانده ی پادگانی ، آخر شب دستور خاموشی را صادر
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
از دل خوشی های من در زندگی و شاید یکی از بهترین لحظات زندگی ام، هنگامی است که تعطیلات نوروز هر سال به اتفاق خانواده و بستگان دسته جمعی می رویم روستا.
شمال ، کیش، دریا، دبی، و حتی شنیده ام جزایر قناری ، آنتالیا و...خوب است، اما به نظر بنده باز هم روستا و جمع شدن در خانه ی قدیمی پدری، چیز دیگری است.
از خشت خشت این خانه و از سنگ سنگ کوه ها و دشت های زادگاهم خاطرات شیرینی دارم.
نه جای سرسبزی به آن صورت دارد ، نه آبشارها و چشمه های آن چنانی ، ولی نمی دانم چرا چون آهن ربایی قوی مرا به سمت خود جذب می کند.
از حق نگذریم عطر کاهگلِ دیوارهایش بعد از یک بارش ملایم بهاری دیوانه کننده است،اگر چه تازگی ها بیشتر دیوارها آجری و سرامیک شده اند.
این را هم بگویم که جمع شدن خانواده ی شلوغ ما_ ۱۰ برادر و خواهر_ به مدت ۱۵ روز در یک خانه ی قدیمی ، چیزی است در مایه های کلونی زنبورهای عسل.
در مدت یاد شده علیرغم آن که نکات مثبت و مزایای فراوانی دارد _ از جمله دور هم بودن و.._ طبعا معایبی نیز دارد که در این مقال به اختصار به آن می پردازم.
نخست این که ۱۰ خانواده ی روستایی _ تازه ما روستایی های شهر نشین که بچه نداریم!_ حساب کنید ببینید روی هم رفته چند نفر می شوند؟ آباریکلا ! بگو ماشاالله.(البته نگفتید هم مشکلی نیست، چون نام پدر خدابیامرزمان ماشاالله بود و پیش بینی همچو مواقعی را از قبل کرده اند تا هرگونه عملیات چشم زخمی را خنثی کند!)
حالا تعدادی عروس و دامادهای برخی اعضا نیز به آن اضافه کنید بعد متوجه خواهید شد چه شورمحشری برپاست!
درست حدس زدید خانه ی پدری در ایام نوروز می شود شبیه مسافرخانه و خانه های سبک «قمرخانمی» در فیلم های سینمایی ِ زمان شاه!
اما در مدت اقامت ۱۵ روزه در این خانه، یکی از مشکلات اساسیِ ما _روم به دیوار_ رفتن به مستراح یا همان سرویس بهداشتی است. باور کنید صبح ها خانه ی ما تبدیل می شود به پادگان آموزشیِ صفر ۵ کرمان. با این تفاوت که ما یک توالت بیشتر نداریم!
بعد از بر پا زدن توسط مادر، زن و مرد و پیر و جوان باید همچون مسافرهای اتوبوس یا قطار در ایستگاه های بین راهی با عجله خودمان را به دستشویی برسانیم. معمولا در چنین مواقعی هریک پیش خودمان فکر می کنیم نفر اول خواهیم بود، اما پس از رسیدن به مقصد مشخص می شود که در انتهای صفی طویل قرار داریم.
در دستشویی هم طبق فرمان باید بشمار سه کارمان را انجام داده و خارج شویم! ولی مشکلی در این میان وجود دارد و آن هم یکی از پسرهای بنده به نام «افشین» است که الهی آن روز برای حتی دشمن کسی پیش نیاید. واضح تر بگویم اگر عجله داشته باشی و افشین هم داخل باشد آن وقت کلاهت پس معرکه است ، چون با بشمار صد هم خارج نمی شود!
یک بار به والده گفتم، بهتر است در ایام نوروز که این توالت خصوصی تقریبا تغییر کاربری می دهد و تبدیل می شود به عمومی! اعلام کنیم به ساکنان پادگان( عذر می خوام منزل!) که مثل اکثر دستشویی های عمومی شهرها، از هر نفر مبلغی دریافت شود. لااقل با این کار هم از رفتن مکرر افراد به مستراح تا حدودی جلوگیری می شود و هم این که مبلغی جهت تعمیر و بازسازی و یا ساختن توالت دیگری جمع آوری خواهد شد.
برای رفتن به حمام و دوش گرفتن خدا را شکر مشکلی وجود ندارد، چرا که وقتی «افشین» وارد حمام می شود! دیگر همه می دانیم که باید یا قید حمام را بزنیم و یا حوله و سنگ پا به دست قبل از طلوع آفتاب به منازل فامیل و همسایه ها یورش ببریم. هر چند با این کارمان اکثر اهالی روستا از برخی کارها و اسرارمان سر در می آورند! اما چاره چیست...؟!
دومین مشکل ما ، اتاق خالی است که تقریبا معضل اصلی کشور و جاهای پر جمعیت است. به عنوان مثال اگر در لحظه ی غروب آفتاب همراه با گنجشک های روی درخت «کُنار» گوشه ی حیاط، جایی را برای خوابیدن پیدا نکردیم، در چشم به هم زدنی تمامیِ سوراخ سُمبه های خانه پُر خواهد شد...
اگر هوا خوب و مساعد باشد، تخت قدیمیِ وسط حیاط که یادگار مرحوم پدر است، تقریبا می شود شبیه ورزشگاه آزادی در روز مسابقه ی دربی که جای سوزن انداختن روی آن نیست.
در عرض چند ثانیه دَه ها بچه ی قد و نیم قد چنان این تخت را به اشغال خود در می آورند که انسان با مشاهده ی این صحنه و دیدنِ وروجک های در حال بالا و پایین رفتن و افتادن از آن، به یاد تلاش مورچه های کارگر در جنگل می افتد.
روی اتاق ها که اصلا نمی شود حساب کرد. به فرض مثال روز اول فروردین وسایلت را برده ای داخل (اتاق در زرده!) ، شب دوم می بینی وسایلت جلوی (اتاق گچی!) گذاشته اند و برادر بزرگ تر به اتفاق اهل و عیال زحمت کشیده اند و به جای شما با خیال راحت خوابیده اند.تازه صدای خُر و پف شان تا دو سه خانه آن طرف تر نیز به گوش می رسد.
و اما مشکل اصلی زمانی آغاز می شود که مادر همچون فرمانده ی پادگانی ، آخر شب دستور خاموشی را صادر
می کند.
در این هنگام خدا به داد طفلان معصوم و نوزادان شیرخواره برسد که بیشترشان در تاریکی یا اشتباهی توسط زن دیگری شیر داده می شوند ، یا به دلیل شلوغی و ازدحام زیر دست و پا لِه و خفه می شوند.
حالا این قضیه ی خفه شدن نوزاد و...بماند چون قابل جبران است، اما موضوع مهم تری را که خواستم به عرض تان برسانم این است که مثلا یکی از برادرها اگر شب دیرتر از بقیه بیاید منزل ، به دلیل همان اتاق عوض کردن هایی که گفتم؛ گاها شده تا صبح روی تشک برادر دیگری خوابیده است که آن برادر نیز خودش از بی مکانی رفته است روی پشت بام.
جالب است که گاهی اوقات زن برادری که تا دیر وقت عروسی بوده، در بازگشت به خانه همسر خودش را پیدا نکرده و تا صبح اشتباهی در مجلسی پیش والده دراز کشیده!
خدا را شکر که یک اتاق بزرگ که در اصطلاح محلی به آن می گویند « مجلسی» داریم و این اتاق متعلق به بی خانمان ها و زن و شوهرهای سرگردان خانواده است!
مشکل دیگر ما، در ایام یاد شده پوشیدن اشتباهی لباس و جوراب های یکدیگر است.البته شیخ سعدی فرموده است:« بنی آدم اعضای یکدیگرند( یک پیکرند)/ که در آفرینش ز یک گوهرند...» و منظورشان دقیقا همین است که وقتی همه اعضای یکدیگریم چه فرقی می کند من جوراب یکی از برادرهایم را بپوشم، یا حتی یک لنگه از جوراب های یکی از همشیره ها را بردارم و لنگه به لنگه بپوشم، اما مشکل این جاست که یک شب برادر سومی اشتباهی جوراب همسر بنده را پوشیده بود...این را سعدی عزیز و با غیرت! چه جوابی برایش دارد!؟ حالا باز هم جوراب بیشتر داخل کفش و زیر شلوار است و تا در نیاوردی آبرو ریزی نمی شود، ولی وای به روزی که زن و مردی اشتباهی پیراهن یا تی شرت و غیره! به ویژه ( وغیره!)یکدیگر را از روی بند رخت بردارند و بپوشند! این جاست که قطعا کاری از دست سعدی بر نمی آید و باید دست به دامان ایرج میرزا و یغمای جندقی شد.
و مورد آخری: هنگامی که قصد رفتن به صحرا و گشت و گذار داشته باشیم، چه قبل از سیزده به در و چه روز سیزده، کامیون دَه چرخ دامادمان «دایی نورالدین» در یک لحظه تبدیل می شود به قطارهای مسافربری در هندوستان. همان قطارهایی که علاوه بر داخل، روی سقف، جلو و عقب اش که مملو از مسافر می شود، حتی از پنجره هایش نیز مسافر آویزان است. دیده اید که در تلویزیون؟ مجسم بفرمایید کامیون دایی نورالدین این شکلی است.
دور از جان ما، اغلب آن قطارها نمی دانم چرا یا از ریل خارج می شوند و یا این که با هم شاخ به شاخ می شوند.
حالا حساب کنید با چنین وضعیت خطرناکی که مسافران داخل کامیون به دلیل تنگیِ جا شبیه رطب های رنگینکِ داخل بشقاب، فشرده نشسته اند! رفته ایم به دامان طبیعت، در آن جا مشخص می شود که قابلمه را فراموش کرده ایم بیاوریم.
یعنی برنج، روغن ، گوشت خام، نمک ، فلفل و...را با خودمان آورده ایم، اما از قابلمه یا دیگ برای پخت برنج خبری نیست...
مجددا دایی نورالدین باید چند کیلومتر برگردد روستا و تا ظهر قابلمه را به لشکری از سربازان گرسنه برساند.
قابلمه ای بزرگ می آورد ولی در زمان غیبت ایشان، یکی از برادرها سر ِ این موضوع که چرا قابلمه را فراموش کرده اید، با همسرش دعوای شان می شود. در ادامه یکی از خانم ها که خواهر و در عین حال جاری آن یکی زن برادر است، در دفاع از خواهرش با همان برادر اولی که عرض کردم دعوا می کند! و از آن طرف آن یکی اخوی با این یکی زن برادر بگو مگو می کنند، من در دفاع از این یکی اخوی و همسر آن یکی اخوی در دفاع از شوهرش که برادر چهارمی است در حالی که به برادر پنجمی یعنی شوهر آن یکی برادرم اعتراض می کند_ خدایا خودت رحم کن گیج شدم_ می رود پشت درختی و شروع می کند به گریه کردن.
در این لحظه همسر اخوی بزرگ، با عصبانیت بلند می شود که به غائله پایان دهد ولی متاسفانه گوشه ی لباسش به قلیان والده گیر می کند و افتادن قلیان همان و منفجر شدنش همان ....واویلا ، این چه مصیبتی بود! دعوا و حتی کشتار و خون ریزی را می توان تحمل کرد، اما بی قلیانی مادر فاجعه ای است که به هیچ عنوان قابل تحمل و گذشت نیست.
قضیه، خوشبختانه بدون درگیری فیزیکی ختم به خیر می شود اما قبل از قاطی کردن مادر به خاطر نداشتن قلیان! بلافاصله دسته جمعی بار و بندیل مان را می بندیم و برمی گردیم....
#خالوراشد
@rashedansari
در این هنگام خدا به داد طفلان معصوم و نوزادان شیرخواره برسد که بیشترشان در تاریکی یا اشتباهی توسط زن دیگری شیر داده می شوند ، یا به دلیل شلوغی و ازدحام زیر دست و پا لِه و خفه می شوند.
حالا این قضیه ی خفه شدن نوزاد و...بماند چون قابل جبران است، اما موضوع مهم تری را که خواستم به عرض تان برسانم این است که مثلا یکی از برادرها اگر شب دیرتر از بقیه بیاید منزل ، به دلیل همان اتاق عوض کردن هایی که گفتم؛ گاها شده تا صبح روی تشک برادر دیگری خوابیده است که آن برادر نیز خودش از بی مکانی رفته است روی پشت بام.
جالب است که گاهی اوقات زن برادری که تا دیر وقت عروسی بوده، در بازگشت به خانه همسر خودش را پیدا نکرده و تا صبح اشتباهی در مجلسی پیش والده دراز کشیده!
خدا را شکر که یک اتاق بزرگ که در اصطلاح محلی به آن می گویند « مجلسی» داریم و این اتاق متعلق به بی خانمان ها و زن و شوهرهای سرگردان خانواده است!
مشکل دیگر ما، در ایام یاد شده پوشیدن اشتباهی لباس و جوراب های یکدیگر است.البته شیخ سعدی فرموده است:« بنی آدم اعضای یکدیگرند( یک پیکرند)/ که در آفرینش ز یک گوهرند...» و منظورشان دقیقا همین است که وقتی همه اعضای یکدیگریم چه فرقی می کند من جوراب یکی از برادرهایم را بپوشم، یا حتی یک لنگه از جوراب های یکی از همشیره ها را بردارم و لنگه به لنگه بپوشم، اما مشکل این جاست که یک شب برادر سومی اشتباهی جوراب همسر بنده را پوشیده بود...این را سعدی عزیز و با غیرت! چه جوابی برایش دارد!؟ حالا باز هم جوراب بیشتر داخل کفش و زیر شلوار است و تا در نیاوردی آبرو ریزی نمی شود، ولی وای به روزی که زن و مردی اشتباهی پیراهن یا تی شرت و غیره! به ویژه ( وغیره!)یکدیگر را از روی بند رخت بردارند و بپوشند! این جاست که قطعا کاری از دست سعدی بر نمی آید و باید دست به دامان ایرج میرزا و یغمای جندقی شد.
و مورد آخری: هنگامی که قصد رفتن به صحرا و گشت و گذار داشته باشیم، چه قبل از سیزده به در و چه روز سیزده، کامیون دَه چرخ دامادمان «دایی نورالدین» در یک لحظه تبدیل می شود به قطارهای مسافربری در هندوستان. همان قطارهایی که علاوه بر داخل، روی سقف، جلو و عقب اش که مملو از مسافر می شود، حتی از پنجره هایش نیز مسافر آویزان است. دیده اید که در تلویزیون؟ مجسم بفرمایید کامیون دایی نورالدین این شکلی است.
دور از جان ما، اغلب آن قطارها نمی دانم چرا یا از ریل خارج می شوند و یا این که با هم شاخ به شاخ می شوند.
حالا حساب کنید با چنین وضعیت خطرناکی که مسافران داخل کامیون به دلیل تنگیِ جا شبیه رطب های رنگینکِ داخل بشقاب، فشرده نشسته اند! رفته ایم به دامان طبیعت، در آن جا مشخص می شود که قابلمه را فراموش کرده ایم بیاوریم.
یعنی برنج، روغن ، گوشت خام، نمک ، فلفل و...را با خودمان آورده ایم، اما از قابلمه یا دیگ برای پخت برنج خبری نیست...
مجددا دایی نورالدین باید چند کیلومتر برگردد روستا و تا ظهر قابلمه را به لشکری از سربازان گرسنه برساند.
قابلمه ای بزرگ می آورد ولی در زمان غیبت ایشان، یکی از برادرها سر ِ این موضوع که چرا قابلمه را فراموش کرده اید، با همسرش دعوای شان می شود. در ادامه یکی از خانم ها که خواهر و در عین حال جاری آن یکی زن برادر است، در دفاع از خواهرش با همان برادر اولی که عرض کردم دعوا می کند! و از آن طرف آن یکی اخوی با این یکی زن برادر بگو مگو می کنند، من در دفاع از این یکی اخوی و همسر آن یکی اخوی در دفاع از شوهرش که برادر چهارمی است در حالی که به برادر پنجمی یعنی شوهر آن یکی برادرم اعتراض می کند_ خدایا خودت رحم کن گیج شدم_ می رود پشت درختی و شروع می کند به گریه کردن.
در این لحظه همسر اخوی بزرگ، با عصبانیت بلند می شود که به غائله پایان دهد ولی متاسفانه گوشه ی لباسش به قلیان والده گیر می کند و افتادن قلیان همان و منفجر شدنش همان ....واویلا ، این چه مصیبتی بود! دعوا و حتی کشتار و خون ریزی را می توان تحمل کرد، اما بی قلیانی مادر فاجعه ای است که به هیچ عنوان قابل تحمل و گذشت نیست.
قضیه، خوشبختانه بدون درگیری فیزیکی ختم به خیر می شود اما قبل از قاطی کردن مادر به خاطر نداشتن قلیان! بلافاصله دسته جمعی بار و بندیل مان را می بندیم و برمی گردیم....
#خالوراشد
@rashedansari
دوبیتی های طنز
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نسل جوان!
کسی که ساکنِ اون بالا بالاست
همه ش می گه طرفدار جوون هاست
واسه این که نبینه ریختشون رو،
می گه جای جوون ها رو سرِماست!
حال گیری!
خداوندی که شاهد آفریده ست
برای عقد ، عاقد آفریده ست
برای حال گیری از مدیران
یکی را مثل راشد آفریده ست!
وقت اضافی!
اگر که سر زده از من خلافی
نکن کار خطایم رو تلافی
الهی که نود ساله بشی تو
پس از اون هم بری وقت اضافی!!
بدشانس!
نقل از ماهنامه گل آقا بهمن ۸۳
دلم از دست این دنیا کباب است
چرا که بخت من در رختخواب است
به هر کس بسته ام دل ، روز بعدش..
مشخص می شود وضعش خراب است!
خودزنی!
دوبیتی های من مانند قنده
پر از پند و مضامین بلنده
به خوابم «فایز» اومد با تشر! گفت
برو «خالو »که اشعارت چرنده!
دست و پا چلفتی!
توو هر کاری کمک از من گرفتی
فقط هر چی بِهت دادن گرفتی
تویِ دس پاچلفتی، دستِ تنها
نمی دونم چه جوری زن گرفتی؟!
بنالم!
هم از خارج، هم از داخل بنالم
هم از دیوانه، هم عاقل بنالم
به جای همسرم _ همراهِ اول_
فقط از دست ایرانسل بنالم!
شب عید
سراپا عرضی و طولی نداری
کلاس خوب و معقولی نداری
از اینها بگذریم ای مرد برخیز
شب عید آمد و پولی نداری...
شعر محکم!
خوش آن روزی که مانند تو بودم
دل از هر بی سر و پا می ربودم
برای آن دل سنگی که داری
دوبیتی های محکم می سرودم!
ماجرا!
دلم می خواس سر و وضعت خفن بود
و حتی هیکلت هم وزن من بود!
اگه این گونه می شد! ماجرامون،
خودش یه « مثنوی هفتاد من» بود!
عمو!
عمو جاسم، ببین رنگم پریده
یکی دیشو رو اعصابم دویده
خدا مرگم بِده، «نازی» رو بردن
پرید از دست مو ایی ورپریده!
برای زن
تو سبزی دایما، زردی نداری
همیشه گرمی و سردی نداری
زنی و تا ابد در خصلت خویش
زبانم لال، نامردی نداری!
نظریه جدید!
همان بهتر که در عزلت بمانیم
فک و فامیل را از خود برانیم
خلاف گفته ی شاعر از این پس،
« بیا تا قدر یکدیگر» ندانیم!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نسل جوان!
کسی که ساکنِ اون بالا بالاست
همه ش می گه طرفدار جوون هاست
واسه این که نبینه ریختشون رو،
می گه جای جوون ها رو سرِماست!
حال گیری!
خداوندی که شاهد آفریده ست
برای عقد ، عاقد آفریده ست
برای حال گیری از مدیران
یکی را مثل راشد آفریده ست!
وقت اضافی!
اگر که سر زده از من خلافی
نکن کار خطایم رو تلافی
الهی که نود ساله بشی تو
پس از اون هم بری وقت اضافی!!
بدشانس!
نقل از ماهنامه گل آقا بهمن ۸۳
دلم از دست این دنیا کباب است
چرا که بخت من در رختخواب است
به هر کس بسته ام دل ، روز بعدش..
مشخص می شود وضعش خراب است!
خودزنی!
دوبیتی های من مانند قنده
پر از پند و مضامین بلنده
به خوابم «فایز» اومد با تشر! گفت
برو «خالو »که اشعارت چرنده!
دست و پا چلفتی!
توو هر کاری کمک از من گرفتی
فقط هر چی بِهت دادن گرفتی
تویِ دس پاچلفتی، دستِ تنها
نمی دونم چه جوری زن گرفتی؟!
بنالم!
هم از خارج، هم از داخل بنالم
هم از دیوانه، هم عاقل بنالم
به جای همسرم _ همراهِ اول_
فقط از دست ایرانسل بنالم!
شب عید
سراپا عرضی و طولی نداری
کلاس خوب و معقولی نداری
از اینها بگذریم ای مرد برخیز
شب عید آمد و پولی نداری...
شعر محکم!
خوش آن روزی که مانند تو بودم
دل از هر بی سر و پا می ربودم
برای آن دل سنگی که داری
دوبیتی های محکم می سرودم!
ماجرا!
دلم می خواس سر و وضعت خفن بود
و حتی هیکلت هم وزن من بود!
اگه این گونه می شد! ماجرامون،
خودش یه « مثنوی هفتاد من» بود!
عمو!
عمو جاسم، ببین رنگم پریده
یکی دیشو رو اعصابم دویده
خدا مرگم بِده، «نازی» رو بردن
پرید از دست مو ایی ورپریده!
برای زن
تو سبزی دایما، زردی نداری
همیشه گرمی و سردی نداری
زنی و تا ابد در خصلت خویش
زبانم لال، نامردی نداری!
نظریه جدید!
همان بهتر که در عزلت بمانیم
فک و فامیل را از خود برانیم
خلاف گفته ی شاعر از این پس،
« بیا تا قدر یکدیگر» ندانیم!
#خالوراشد
@rashedansari
با احترام، تقدیم به خالو راشد انصارى
ما نسبت خونی تو را می فهمیم
بیرون و درونی تو را می فهمیم
هر قدر بزرگ هم که باشی خالو
اندازه ی گونی تو را می فهمیم
#مهدی_شیخیانی
ما نسبت خونی تو را می فهمیم
بیرون و درونی تو را می فهمیم
هر قدر بزرگ هم که باشی خالو
اندازه ی گونی تو را می فهمیم
#مهدی_شیخیانی
Forwarded from ناخواناخوانی
📜 ✅
#غیر_قابل_اعتماد | ۱۶
> صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
> پنجشنبه ۱۶ فروردینِ ۹۷
•
> نشانی:
yon.ir/EQFCp
•
> پیدیاف:
yon.ir/w5qe7
•
(البته هیچچیز جای #نسخه_کاغذی را نمیگیرد.)
• @NaakhaaNaa
#غیر_قابل_اعتماد | ۱۶
> صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
> پنجشنبه ۱۶ فروردینِ ۹۷
•
> نشانی:
yon.ir/EQFCp
•
> پیدیاف:
yon.ir/w5qe7
•
(البته هیچچیز جای #نسخه_کاغذی را نمیگیرد.)
• @NaakhaaNaa
🔸طنز/ نیمه کار
🔻نوشته ی : راشدانصاری(خالوراشد)
🔹حدود ۲۵ سال است که هر ازگاهی از سمت تازیان، پل فلزی و کهورستان می روم لارستان.
قطعا اگر شما هم از مسیر یاد شده عبور کرده باشید ، مشاهده فرموده اید که نزدیکی های کهورستان سمت راست جاده، روستای زیبایی است که بر روی تابلوی ورودی آن مرقوم فرموده اند:" نیمه کار".
▫️پسرم که معمولا در هنگام مسافرت کلیه تابلوها را ( اعم از تابلوهای علایم راهنمایی و رانندگی، رستوران ها و...) با صدای بلند می خواند و تقریبا همه را حفظ است، چندین بار پرسیده است: " بابا، توی این روستا چه پروژه ی عظیمی وجود داره که این همه سال تکمیل نمی شه؟!"
▪️بچه است دیگر برایش سوال پیش آمده و فکر می کند چرا همیشه قبل از روستا نوشته اند: " نیمه کار".
💬بنده نیز بر اساس آن شعر معروف که مولانا جلال الدین بلخی می فرماید:" چون که با کودک سر و کارت فتاد/ هم زبان کودکی باید گشاد...در همین راستا همصدا با فرزندم از مسوولان محترم تقاضا می کنم سری به روستای مزبور بزنند و به مشکلات اهالی رسیدگی کنند و ببینند آیا جاده ای در دست احداث است که نیمه کاره رها شده است؟! درمانگاه ، ورزشگاه، پاسگاه، آب گرم، و....بالاخره چه پروژه ای است که پس از گذشت این همه سال کماکان بلاتکلیف مانده است و تکمیل نمی شود.
🔸برای عضویت در کانال طنز خالو راشد بروی لینک زیر کلیک کنید:
https://tttttt.me/rashedansari
🔻عضویت در کانال کهورستان نیوز
@kahoorestannews
🔻نوشته ی : راشدانصاری(خالوراشد)
🔹حدود ۲۵ سال است که هر ازگاهی از سمت تازیان، پل فلزی و کهورستان می روم لارستان.
قطعا اگر شما هم از مسیر یاد شده عبور کرده باشید ، مشاهده فرموده اید که نزدیکی های کهورستان سمت راست جاده، روستای زیبایی است که بر روی تابلوی ورودی آن مرقوم فرموده اند:" نیمه کار".
▫️پسرم که معمولا در هنگام مسافرت کلیه تابلوها را ( اعم از تابلوهای علایم راهنمایی و رانندگی، رستوران ها و...) با صدای بلند می خواند و تقریبا همه را حفظ است، چندین بار پرسیده است: " بابا، توی این روستا چه پروژه ی عظیمی وجود داره که این همه سال تکمیل نمی شه؟!"
▪️بچه است دیگر برایش سوال پیش آمده و فکر می کند چرا همیشه قبل از روستا نوشته اند: " نیمه کار".
💬بنده نیز بر اساس آن شعر معروف که مولانا جلال الدین بلخی می فرماید:" چون که با کودک سر و کارت فتاد/ هم زبان کودکی باید گشاد...در همین راستا همصدا با فرزندم از مسوولان محترم تقاضا می کنم سری به روستای مزبور بزنند و به مشکلات اهالی رسیدگی کنند و ببینند آیا جاده ای در دست احداث است که نیمه کاره رها شده است؟! درمانگاه ، ورزشگاه، پاسگاه، آب گرم، و....بالاخره چه پروژه ای است که پس از گذشت این همه سال کماکان بلاتکلیف مانده است و تکمیل نمی شود.
🔸برای عضویت در کانال طنز خالو راشد بروی لینک زیر کلیک کنید:
https://tttttt.me/rashedansari
🔻عضویت در کانال کهورستان نیوز
@kahoorestannews
Telegram
راشد انصاری
خالو راشد
مثنوی گوشیه!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
گوش هایم تازگی سنگین شده
من نمی دانم چرا همچین شده؟!
سابقا این گوش این طوری نبود
دردها یک باره و فوری نبود
حرف حق را می شنیدم غالبا
گوش می دادم به حرف مرد و زن
گر چه رندی گفت در عصر جدید،
حرف زن را می توان بهتر شنید!
آن یک از پهلو فشارم می دهد
این یک از هر سو فشارم می دهد!
هم ز چپ خیری ندیدم، هم ز راست
درد من افزون شده! درمان کجاست؟!
(این چپ و این راست، مقصد گوش بود
گر چه قدری هم سیاست توش بود!)
در زمان کودکی گوش حقیر
بود سوراخش ز تنگی بی نظیر
بین نسل سابق و نسل جدید
این چنین گوشی کسی هرگز ندید!
هم درونش پاک و هم بیرون تمیز
در میان سایر اعضاء عزیز!
نم نمک انگشت کردم داخلش
تا زدم بر پرده مهر باطلش
چوب کبریت و سوئیچ و شا کلید
بارها در عمق آن شد ناپدید
(داد از این سوراخ تنگ و موش ها
وایِ از این گوش ها، آن گوش ها!)
عمق سوراخش که بی اندازه شد
این یکی در ،دیگری دروازه شد
از در و دروازه گفتم،حال کن
سوژه ی شعر مرا دنبال کن
ماجرایش ماجرای دیگری ست
قصه ی گوشِ مدیران و کری ست
هر کسی پست ریاست را گرفت
بعد از آن که پشت میزش جا گرفت ،
می برد از یاد قول خویش را
پس بیندازد قرار پیش را
می چپاند پنبه را در گوش خود
می رود دنبال عیش و نوش خود!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
گوش هایم تازگی سنگین شده
من نمی دانم چرا همچین شده؟!
سابقا این گوش این طوری نبود
دردها یک باره و فوری نبود
حرف حق را می شنیدم غالبا
گوش می دادم به حرف مرد و زن
گر چه رندی گفت در عصر جدید،
حرف زن را می توان بهتر شنید!
آن یک از پهلو فشارم می دهد
این یک از هر سو فشارم می دهد!
هم ز چپ خیری ندیدم، هم ز راست
درد من افزون شده! درمان کجاست؟!
(این چپ و این راست، مقصد گوش بود
گر چه قدری هم سیاست توش بود!)
در زمان کودکی گوش حقیر
بود سوراخش ز تنگی بی نظیر
بین نسل سابق و نسل جدید
این چنین گوشی کسی هرگز ندید!
هم درونش پاک و هم بیرون تمیز
در میان سایر اعضاء عزیز!
نم نمک انگشت کردم داخلش
تا زدم بر پرده مهر باطلش
چوب کبریت و سوئیچ و شا کلید
بارها در عمق آن شد ناپدید
(داد از این سوراخ تنگ و موش ها
وایِ از این گوش ها، آن گوش ها!)
عمق سوراخش که بی اندازه شد
این یکی در ،دیگری دروازه شد
از در و دروازه گفتم،حال کن
سوژه ی شعر مرا دنبال کن
ماجرایش ماجرای دیگری ست
قصه ی گوشِ مدیران و کری ست
هر کسی پست ریاست را گرفت
بعد از آن که پشت میزش جا گرفت ،
می برد از یاد قول خویش را
پس بیندازد قرار پیش را
می چپاند پنبه را در گوش خود
می رود دنبال عیش و نوش خود!
#خالوراشد
@rashedansari