😭#فضای_مسموم_مجـازی🔥
السلام علیڪم برادران و خواهران مسلمانم✨
میخوام یه دیقه از وقت با ارزشتونو بگیرم....
میخوام از چیزی بگم که انگار ازش
#غافل_شدیم😱
هزاربار گفتیم ک دوست دختر و دوست پسر داشتن #حرامه و گناه و رابطه ی نامشروعه و خلاف شرع و اسلامع...😔
امــــا چرا کسی نگفت🤔
که
داشتن...🤭
#خواهر_وبرادر_مجازی😤
حرامه؟؟ 😥
چرا کسی در مورد این حرفی نمیزنع...😞
خودمونو #مذهبی و #باخدا میدونیم
اما با پسر و دختر چت میکنیم و کامنت میذاریم اونم چه چتها و کامنتهایی😰
نمونه این چت و کامنتها👇
+احسنت به این حجاب زیبا خواهرم😍
_ممنونم برادر😊🌹
+سلامت باشی برادرم😊🌹
_ممنونم خواهرگلم✨😁
اینا چتهای اولیه هستن کم کم این چتها زیاد میشن و میرسن بجایی کع با نامحرم شوخی میکنیم😔
میخندیم😂
لبخندمیزنیم☺️
گریع میکنیم😭
و و و ....
درحالیکه این چتها و این شکلکهارو اصلا گناهم حساب نمیکنیم...🙁
درحالیکع این چتهای ناچیز دارن #ایمانمونو از بین میبرن...😱
دارن مارو از الله دورمیکنن💔
هرگز ب خودت مطمئن نشو که من مذهبیم باحجابم با خدام شیطان منو فریب نمیدع💔
الله متعال میفرماید از گامهای شیطان پیروی نکنید و این چت بانامحرم و حتی کامنت و این شکلک دامی از دامهای شیطانع💔
رسول اکرم صلی الله علیه وسلم فرمودند∶ هرگز مرد و زن #نامحرم باهم خلوت نکنند چونکع سومیشون شیطانه.. این که تو داری با یه پسر غریبه حرف میزنی این #یه_نوع_خلوته🔥
چ بگی برادر و خواهر چه بگی #عشقم هردو حرامه 😔
در این صورت چه فرقی داریم با اون کسایی که دوست دختر و دوست پسر دارن ماهم داریم مث اونا چت میکنیم بانامحرم و داریم نافرمانی میکنیم😔💔
☝️#بترسید_از_الله
الله حاظروناظره اعمال ماست😱
چه بسا خواهران و برادرانم که تو این فضای مجازی آلوده شده ان😔
اما هنوز دیر نشدع خدا ارحم الراحمینه توبه کنیم خدا توبع پذیز مهربانه😍
اما لطفا سعی کنید هرگز هرگز با نامحرم چت نکنید حتی #سلام_علیک هم جائز نیس چه برسع به شوخی و خنده....😔
--•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
السلام علیڪم برادران و خواهران مسلمانم✨
میخوام یه دیقه از وقت با ارزشتونو بگیرم....
میخوام از چیزی بگم که انگار ازش
#غافل_شدیم😱
هزاربار گفتیم ک دوست دختر و دوست پسر داشتن #حرامه و گناه و رابطه ی نامشروعه و خلاف شرع و اسلامع...😔
امــــا چرا کسی نگفت🤔
که
داشتن...🤭
#خواهر_وبرادر_مجازی😤
حرامه؟؟ 😥
چرا کسی در مورد این حرفی نمیزنع...😞
خودمونو #مذهبی و #باخدا میدونیم
اما با پسر و دختر چت میکنیم و کامنت میذاریم اونم چه چتها و کامنتهایی😰
نمونه این چت و کامنتها👇
+احسنت به این حجاب زیبا خواهرم😍
_ممنونم برادر😊🌹
+سلامت باشی برادرم😊🌹
_ممنونم خواهرگلم✨😁
اینا چتهای اولیه هستن کم کم این چتها زیاد میشن و میرسن بجایی کع با نامحرم شوخی میکنیم😔
میخندیم😂
لبخندمیزنیم☺️
گریع میکنیم😭
و و و ....
درحالیکه این چتها و این شکلکهارو اصلا گناهم حساب نمیکنیم...🙁
درحالیکع این چتهای ناچیز دارن #ایمانمونو از بین میبرن...😱
دارن مارو از الله دورمیکنن💔
هرگز ب خودت مطمئن نشو که من مذهبیم باحجابم با خدام شیطان منو فریب نمیدع💔
الله متعال میفرماید از گامهای شیطان پیروی نکنید و این چت بانامحرم و حتی کامنت و این شکلک دامی از دامهای شیطانع💔
رسول اکرم صلی الله علیه وسلم فرمودند∶ هرگز مرد و زن #نامحرم باهم خلوت نکنند چونکع سومیشون شیطانه.. این که تو داری با یه پسر غریبه حرف میزنی این #یه_نوع_خلوته🔥
چ بگی برادر و خواهر چه بگی #عشقم هردو حرامه 😔
در این صورت چه فرقی داریم با اون کسایی که دوست دختر و دوست پسر دارن ماهم داریم مث اونا چت میکنیم بانامحرم و داریم نافرمانی میکنیم😔💔
☝️#بترسید_از_الله
الله حاظروناظره اعمال ماست😱
چه بسا خواهران و برادرانم که تو این فضای مجازی آلوده شده ان😔
اما هنوز دیر نشدع خدا ارحم الراحمینه توبه کنیم خدا توبع پذیز مهربانه😍
اما لطفا سعی کنید هرگز هرگز با نامحرم چت نکنید حتی #سلام_علیک هم جائز نیس چه برسع به شوخی و خنده....😔
--•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وهشت
روز موعود فرارسید....
١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل🌼 و شیرینی🍰 خریده بود. یک دسته گل نرگس🌼😍خرید.
شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست.
بعد از غذا...
همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.
🍃آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود.
🍃خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد.
🍃کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.
🍃فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست.
💓یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت.
_بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.
کوروش خان نگاهی سراسر خشم😠 به او انداخت و سکوت کرد.
🍃عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود.
🍃طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود.
💓ریحانه پر از استرس و دلهره😥 فقط از ته دل #باخدا حرف میزد.«خداجونم هرچی #خیر هس، هر چی #مصلحت تو هس همون بشه.»
🍃مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.
آقابزرگ شروع کرد...
روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس #بزرگی و #عزتی که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد.
که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد!
که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..!
که او را #بزرگتر حساب کرده بودند..!
آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش.
یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.
آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده #خودش.این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ..
کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید.
_ولی اقاجون من راضی نیستم.! 😠به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.
آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده.
فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت:
_آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.😠
علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.
یوسف با ناراحتی،...
نگاهی به همه کرد.😒😥 کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.
باغصه #نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.
آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد.
_من هنوز حرفم تموم نشده.
بعد رو کرد به پسرش کوروش.
_با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟!
همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد...
@mojaradan
حــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وهشت
روز موعود فرارسید....
١٣ فروردین بود. خانواده عمو محمد زودتر رسیده بودند. و بعد کوروش خان. یاشار و سمیرا حاضر نشدند بیایند.یوسف گل🌼 و شیرینی🍰 خریده بود. یک دسته گل نرگس🌼😍خرید.
شیرینی را به مادرش داد و گل را خودش. چنان ذوقی در دل داشت که فقط خدا میدانست.
بعد از غذا...
همه روی تخت نشسته بودند. آقابزرگ باکمک یوسف، چند تخت کنار هم گذاشت.
🍃آقابزرگ روی صندلی مخصوصش نشسته و عصا را بحالت عمود گرفته بود.
🍃خانم بزرگ هم صندلی اش را کنار همسرش قرار داد.
🍃کوروش خان لبه تخت نشست. گره خشک و سنگینی به پیشانی داشت.
🍃فخری خانم، با دلخوری و غصه نشست.
💓یوسف با هزار امید، کنار پدرش نشسته بود. زیر لب ذکر میگفت.دستش را روی پای پدرش گذاشت.
_بابا خواهش میکنم، امشب بذارین آقابزرگ حرفش رو تا اخر بزنه بعد.. بعد هرچی شما بگین من نه نمیارم.
کوروش خان نگاهی سراسر خشم😠 به او انداخت و سکوت کرد.
🍃عمو محمد سکوتی عمیق کرده بود. و نگاهش به زمین بود.
🍃طاهره خانم نگران از آینده و آبروی دخترکش، آرام در کنار همسرش نشسته بود.
💓ریحانه پر از استرس و دلهره😥 فقط از ته دل #باخدا حرف میزد.«خداجونم هرچی #خیر هس، هر چی #مصلحت تو هس همون بشه.»
🍃مرضیه و علی کنار هم. با لبخند نشستند.
آقابزرگ شروع کرد...
روحیه جوانیش برگشته بود.خوشحال و سرحال بود.حس #بزرگی و #عزتی که به او برگردانده شده بود، را مدام ابراز میکرد. با زبان بی زبانی از یوسف تشکر میکرد.
که اگر یوسف نبود، حتی مردنش هم کسی باخبر نمیشد!
که اولین بار است بعد حدود ٢٠ سال همه به خانه اش رفتند..!
که او را #بزرگتر حساب کرده بودند..!
آقابزرگ _همگی خیلی خوش آمدید.خوب کاری کردید اومدید. دل منه پیرمرد رو شاد کردید.اول لطف خدا و بعد مردونگی یوسف بود که کم کم همه چیز داره میاد سرجای اولش.
یوسف باشرم دوزانو نشسته بود. نگاهش میخ آقابزرگ بود.
آقابزرگ_ کوروش وقتی فخری خانم رو انتخاب کرد. ما به انتخابش احترام گذاشتیم. نظرمونو گفتیم. اما آخر کار تصمیم رو گذاشتیم بعهده #خودش.این مقدمه رو گفتم که اینو بگم. ما اینجا جمع شدیم که تکلیف دوتا جوون رو روشن کنیمـ..
کوروش باخشم وسط حرف پدرش پرید.
_ولی اقاجون من راضی نیستم.! 😠به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.
آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده.
فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت:
_آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.😠
علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.
یوسف با ناراحتی،...
نگاهی به همه کرد.😒😥 کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.
باغصه #نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.
آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد.
_من هنوز حرفم تموم نشده.
بعد رو کرد به پسرش کوروش.
_با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟!
همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد...
@mojaradan