Hassan kashavarz
65 subscribers
2.91K photos
90 videos
3.6K links
إشعار حافظ ، شهريار ، سعدي ، رهي معيري ، مولانا و رباعيات دلنشين
Download Telegram
درود

بامداد خوش

چمنی که جمله گل‌ها به پناه او گریزد
که در او خزان نباشد که در او گلی نریزد

شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
که کسی به سایه او چو بخفت مست خیزد

فلکی چو آسمان‌ها که بدوست قصد جان‌ها
که زحل نیارد آن جا که به زهره برستیزد

گهری لطیف کانی به مکان لامکانی
بویست اشارت دل چو دو دیده اشک بیزد

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۷۶۸

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

دستی که گاه خنده بآن خال می بری
ای شوخ سنگدل دلم از حال می بری

هر کس به نرد حسن تو زد باخت پس بگو
دست از حریف خویش بدان خال می بری

چالی فتد به گونه ات از نوشخند و دل
زان خال اگر گذشت بدین چال می بری

مهتاب شب که سرو چمانی به طرف جوی
چون سایه ام کشیده و به دنیال می بری

دنبال تست این هوو جنجال عاشقان
باری برو که این هو و جنجال می بری

ای باد در شکج سر زلف او مپیچ
هر چند بوی مشک به توچال می بری

هر ساله گوی حسن به چوگان زلف تست
این تاج افتخار نه امسال می بری

روئین تنان شعر شکستی تو شهریار
رستم اگر نه ئی نسب از زال می بری

📚 #شهریار - غزلیات - غزل شماره ۱۴۰

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

با درد دل و تب نهان در بدنم
لبخند نمي رسد به جايي كه منم

انگار درخت خشك آن باغم كه
با هر تبري شكوفه بايد بزنم

📚 #احمد_پروين

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

شد دیده به عشق رهنمون دل من
تا کرد پر از غصه درون دل من

زنهار اگر دلم بماند روزی
از دیده طلب کنید خون دل من

📚 #ابوسعید ابوالخیر - رباعیات - رباعی شماره ۵۵۰

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

ساقی بده آن شراب گلرنگ
مطرب بزن آن نوای بر چنگ

کز زهد ندیده‌ام فتوحی
تا کی زنم آبگینه بر سنگ

خون شد دل من ندیده کامی
الا که برفت نام با ننگ

عشق آمد و عقل همچو بادی
رفت از بر من هزار فرسنگ

ای زاهد خرقه پوش تا کی
با عاشق خسته دل کنی جنگ

گرد دو جهان بگشته عاشق
زاهد بنگر نشسته دلتنگ

من خرقه فکنده‌ام ز عشقت
باشد که به وصل تو زنم چنگ

سعدی همه روز عشق می‌باز
تا در دو جهان شوی به یک رنگ

📚 #سعدی - غزلیات - غزل شماره ۳۴۴

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

نشان بی نشانان بی نشانیست
زبان بی زبانان بی زبانیست

دوای دردمندان دردمندیست
سزای مهربانان مهربانیست

ورای پاسبانی پادشاهیست
بجای پادشاهی پاسبانیست

چو جانان سرگران باشد بپایش
سبک جان در نیفشاندن گرانیست

خوش آن آهوی شیرافکن که دایم
توانائی او در ناتوانیست

مگر پیروزهٔ خط تو خضرست
که لعلت عین آب زندگانیست

بلی صورت بود عنوان معنی
نه اینصورت که سر تا سر معانیست

سحر فریاد شب خیزان درین راه
تو پنداری درای کاروانیست

خط زرنگاریت بر صفحهٔ ماه
سوادی از مثال آسمانیست

#مغان_زنده_دلرا_خوان_که_در_دیر
مراد از زندخوانی زنده خوانیست

چو خواجو آستین برعالم افشان
که شرط رهروان دامن فشانیست

📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۱۸۹

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

اگر آهی کشم افلاک سوزد
در و دشت و بیابان پاک سوزد

اگر آهی کشد فایز از این دل
یقین دارم گل نمناک سوزد

📚 #فایز - دوبیتی ها - دو بیتی شماره ۵۲

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

به دردم به دردم که اندیشه دارم
کز آن یاسمین بر تهی شد کنارم

به وقتی که دولت بپیوست با من
بپیوست هجرش به غم روزگارم

که داند که حالم چگونست بی تو
که داند که شبها همی چون گذارم

خیالش ربودست خواب از دو چشم
گرفتنش باید همی استوارم

ز من برد نرمک همی هوشیاری
کنون با غم او نه بس هوشیارم

اگر غمگنان را غم اندر دل آمد
چرا غمگنم من چو من دل ندارم

چون آن گوهر پاک از من جدا شد
سزد گر من از چشم یاقوت بارم

وگر من نپایم به آزاد مردی
ببینند مردم که چون بی قرارم

همی داد ندهد زمانه مهان را
اگر داد دادی نرفتی نگارم

چو من یادگارش دل راد دارم
دهد هجر گویی به جان زینهارم

📚 #سنایی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۱

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم

اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم

ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم

به چهره اصل ایمانی به زلفین مایه کفری
ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم

میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم

بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم

📚 #سنایی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۹

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش
شراب و نقل فرو ریخته به مستانش

بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد
برای ما لب نوشین شکر افشانش

تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن
خرابیی که کند باز چشم فتانش

به یک کرشمه چنان مست کرد جان مرا
که در بهشت نیارد به هوش رضوانش

خوشا شراب و خوشا ساقی و خوشا بزمی
که غمزهٔ خوش ساقی بود خمستانش!

ازین شراب که یک قطره بیش نیست که تو
گهی حیات جهان خوانی و گهی جانش

ز عکس ساغر آن پرتوی است این که تو باز
همیشه نام نهی آفتاب تابانش

ازین شراب اگر خضر یافتی قدحی
خود التفات نبودی به آب حیوانش

نگشت مست بجز غمزهٔ خوش ساقی
ازان شراب که در داد لعل خندانش

نبود نیز بجز عکس روی او در جام
نظارگی، که بود همنشین و همخوانش

نظارگی به من و هم به من هویدا شد
کمال او، که به من ظاهر است برهانش

عجب مدار که: چشمش به من نگاه کند
برای آنکه منم در وجود انسانش

نگاه کرد به من، دید صورت خود را
شد آشکار ز آیینه راز پنهانش

عجب، چرا به عراقی سپرد امانت را؟
نبود در همه عالم کسی نگهبانش

مگر که راز جهان خواست آشکارا کرد
بدو سپرد امانت، که دید تاوانش

📚 #عراقی - غزلیات - غزل شماره ۱۴۲

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب‌ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۷۷۰

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی

من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی

بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی

ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی

غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمه طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی

به ملک ری که فرساید روان فخررازیها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی

عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی

هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی

گر از من زشتئی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی

به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند
طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی

📚 #شهریار - غزلیات - غزل شماره ۱۴۱

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

با آن كه يكيست با تو راهم اي عشق
تو زير سوالي از نگاهم اي عشق

اين قدر نكش كنار خود را وقتي
آتش بكشد به جانم آهم اي عشق

📚 #احمد_پروين

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

ای زلف مسلسلت بلای دل من
وی لعل لبت گره گشای دل من

من دل ندهم به کس برای دل تو
تو دل به کسی مده برای دل من

📚 #ابوسعید ابوالخیر - رباعیات - رباعی شماره ۵۵۱

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال
شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قاید این زمام جمال
که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال

دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل
پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند
چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود
عجب فتادن مردست در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی
به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما اینست
که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به درنرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری
به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی
ولیک ناله بیچارگان خوشست بنال

📚 #سعدی - غزلیات - غزل شماره ۳۴۶

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

بتی که طره او مجمع پریشانیست
لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست

به عکس روی چو مه قبله مسیحائیست
به کفر زلف سیه فتنهٔ مسلمانیست

مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت
عجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست

خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب
محققست که او ابن مقله ثانیست

دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند
ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست

نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان
مراد اهل نظر اتصال روحانیست

پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز
چرا که چارهٔ دیوانگان پری خوانیست

بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت
که با لب تو دلم را محبتی جانیست

تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو
ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست

چنین که می‌کند از قامت تو آزادی
کمینه بنده قد تو سرو بستانیست

مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را
غرض مطالعهٔ سر صنع یزدانیست

📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۱۹۰

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
👍1
درود

بامداد خوش

دلم از فرقت روی تو خون شد
سرشکم چون رخ تو لاله گون شد

به عمری آرزو کردم که گویی
که ای فایز! سرانجام تو چون شد

📚 #فایز - دوبیتی ها - دو بیتی شماره ۵۵

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

ای یار سر مهر و مراعات تو دارم
ای دولت دل خدمت و طاعات تو دارم

طاعات و مراعات ترا فرض شناسم
جان و دل و دین وقف مراعات تو دارم

حاجات تو گر هست به جان و دل و دینم
جان و دل و دین از پی حاجات تو دارم

یک بار مناجات تو در وصل شنیدم
بار دگر امید مناجات تو دارم

هر چند به بد قصد کنی جان و سر تو
گر هیچ به بد قصد مکافات تو دارم

گر صومعه خویش خرابات کنی تو
من روی همه سوی خرابات تو دارم

ششدر کن و شهمات ببر جان و دل من
کاین هر دو بر ششدر و شهمات تو دارم

📚 #سنایی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۲

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

باز غم بگرفت دامانم، دریغ
سر برآورد از گریبانم دریغ

غصه دم‌دم می‌کشم از جام غم
نیست جز غصه گوارانم، دریغ

ابر محنت خیمه زد بر بام دل
صاعقه افتاد در جانم، دریغ

مبتلا گشتم به درد یار خود
کس نداند کرد درمانم، دریغ

در چنین جان کندنی کافتاده‌ام
چاره جز مردن نمی‌دانم، دریغ

الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید
کز فراق یار قربانم، دریغ

جور دلدار و جفای روزگار
می‌کشد هر یک دگرسانم، دریغ

گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع
در میان خنده گریانم، دریغ

صبح وصل او نشد روشن هنوز
در شب تاریک هجرانم، دریغ

کار من ناید فراهم، تا بود
در هم این حال پریشانم، دریغ

نیست امید بهی از بخت من
تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ

لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم
چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ

📚 #عراقی - غزلیات - غزل شماره ۱۴۴

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

صنما سپاه عشقت به حصار دل درآمد
بگذر بدین حوالی که جهان به هم برآمد

به دو چشم نرگسینت به دو لعل شکرینت
به دو زلف عنبرینت که کساد عنبر آمد

به پلنگ عزت تو به نهنگ غیرت تو
به خدنگ غمزه تو که هزار لشکر آمد

به حق دل لطیفی خوش و مقبل و ظریفی
که بر او وظیفه تو ابدا مقرر آمد

که خلیل حق که دستش همه سال بت شکستی
به خیال خانه تو شب و روز بتگر آمد

تو مپرس حال مجنون که ز دست رفت لیلی
تو مپرس حال آزر که خلیل آزر آمد

به جهانیان نماید تن مرده زنده کردن
چو مسیح خوبی تو سوی گور عازر آمد

چه خوش است داغ عشقت که ز داغ عشق هر جان
ز خراج و عشر و سخره ابدا محرر آمد

به سوار روح بنگر منگر به گرد قالب
که غبار از سواری حسن و منور آمد

ز حجاب گل دلا تو به جهان نظاره‌ای کن
که پس گل مشبک دو هزار منظر آمد

دو سه بیت ماند باقی تو بگو که از تو خوشتر
که ز ابر منطق تو دل و سینه اخضر آمد

📚 #مولوی - دویوان شمس - غزل شماره ۷۷۲

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
1