Hassan kashavarz
63 subscribers
2.89K photos
86 videos
3.57K links
إشعار حافظ ، شهريار ، سعدي ، رهي معيري ، مولانا و رباعيات دلنشين
Download Telegram
درود

بامداد خوش

هر که را اسرار عشق اظهار شد
رفت یاری زانک محو یار شد

شمع افروزان بنه در آفتاب
بنگرش چون محو آن انوار شد

نیست نور شمع هست آن نور شمع
هم نشد آثار و هم آثار شد

همچنان در نور روح این نار تن
هم نشد این نار و هم این نار شد

جوی جویانست و پویان سوی بحر
گم شود چون غرق دریابار شد

تا طلب جنبان بود مطلوب نیست
مطلب آمد آن طلب بی‌کار شد

پس طلب تا هست ناقص بد طلب
چون نماند آگهی سالار شد

هر تن بی‌عشق کو جوید کله
سر ندارد جملگی دستار شد

تا ببیند ناگهانی گلرخی
بر وی آن دستار و سر چون خار شد

همچو من شد در هوای شمس دین
آنک او را در سر این اسرار شد

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۲۹

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

صاف جان‌ها سوی گردون می‌رود
درد جان‌ها سوی هامون می‌رود

چشم دل بگشا و در جان‌ها نگر
چون بیامد چون شد و چون می‌رود

جامه برکش چونک در راهی روی
چون همه ره خاک با خون می‌رود

لاله خون آلود می‌روید ز خاک
گر چه با دامان گلگون می‌رود

جان چو شد در زیر خاکم جا کنید
خاک در خانه چو خاتون می‌رود

جان عرشی سوی عیسی می‌رود
جان فرعونی به قارون می‌رود

سوی آن دل جان من پر می‌زند
کو لطیف و شاد و موزون می‌رود

زانک آن جان دون حق چیزی نخواست
وین دگر جان سوی مادون می‌رود

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۳۰

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

هر زمان لطفت همی در پی رسد
ور نه کس را این تقاضا کی رسد

مست عشقم دار دایم بی‌خمار
من نخواهم مستیی کز می‌رسد

ما نیستانیم و عشقش آتشیست
منتظر کان آتش اندر نی رسد

این نیستان آب ز آتش می‌خورد
تازه گردد ز آتشی کز وی رسد

تا ابد از دوست سبز و تازه‌ایم
او بهاری نیست کو را دی رسد

لا شویم از کل شیی هالک
چون هلاک و آفت اندر شیء رسد

هر کی او ناچیز شد او چیز شد
هر کی مرد از کبر او در حی رسد

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۳۱

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

از دل رفته نشان می‌آید
بوی آن جان و جهان می‌آید

نعره و غلغله آن مستان
آشکارا و نهان می‌آید

گوهر از هر طرفی می‌تابد
پای کوبان سوی جان می‌آید

از در مشعله داران فلک
آتش دل به دهان می‌آید

جان پروانه میان می‌بندد
شمع روشن به میان می‌آید

آفتابی که ز ما پنهان بود
سوی ما نورفشان می‌آید

تیر از غیب اگر پران نیست
پس چرا بانگ کمان می‌آید

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۳۴

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

گل خندان که نخندد چه کند
علم از مشک نبندد چه کند

نار خندان که دهان بگشادست
چونک در پوست نگنجد چه کند

مه تابان بجز از خوبی و ناز
چه نماید چه پسندد چه کند

آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند

سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده نخنبد چه کند

عاشق از بوی خوش پیرهنت
پیرهن را ندراند چه کند

تن مرده که بر او برگذری
نشود زنده نجنبد چه کند

دلم از چنگ غمت گشت چو چنگ
نخروشد نترنگد چه کند

شیر حق شاه صلاح الدینست
نکند صید و نغرد چه کند

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۳۵

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

گر نخسپی شبکی جان چه شود
ور نکوبی در هجران چه شود
ور بیاری شبکی روز آری
از برای دل یاران چه شود

ور دو دیده ز تو روشن گردد
کوری دیده شیطان چه شود
ور بگیرد ز گل افشانی تو
همه عالم گل و ریحان چه شود

آب حیوان که در آن تاریکیست
پر شود شهر و بیابان چه شود
ور خضروار قلاووز شوی
تا لب چشمه حیوان چه شود

ور ز خوان کرم و نعمت تو
زنده گردد دو سه مهمان چه شود
ور ز دلداری و جان بخشی تو
جان بیابد دو سه بی‌جان چه شود

ور سواره سوی میدان آیی
تا شود سینه چو میدان چه شود
روی چون ماهت اگر بنمایی
تا رود زهره به میزان چه شود

ور بریزی قدحی مالامال
بر سر وقت خماران چه شود
ور بپوشیم یکی خلعت نو
ما غلامان ز تو سلطان چه شود

ور چو موسی تو بگیری چوبی
تا شود چوب چو ثعبان چه شود
ور برآری ز تک دریا گرد
چو کف موسی عمران چه شود

ور سلیمان بر موران آید
تا شود مور سلیمان چه شود
بس کن و جمع کن و خامش باش
گر نگویی تو پریشان چه شود

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۳۶

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد
باز آرزوی جان‌ها از راه جان درآمد
باز از رضای رضوان درهای خلد وا شد
هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد

باز آن شهی درآمد کو قبله شهانست
باز آن مهی برآمد کز ماه برتر آمد
سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند
کان شاه یک سواره در قلب لشکر آمد

اجزای خاک تیره حیران شدند و خیره
از لامکان شنیده خیزید محشر آمد
آمد ندای بی‌چون نی از درون نه بیرون
نی چپ نی راست نی پس نی از برابر آمد

گویی که آن چه سویست آن سو که جست و جویست
گویی کجا کنم رو آن سو که این سر آمد
آن سو که میوه‌ها را این پختگی رسیدست
آن سو که سنگ‌ها را اوصاف گوهر آمد

آن سو که خشک ماهی شد پیش خضر زنده
آن سو که دست موسی چون ماه انور آمد
این سوز در دل ما چون شمع روشن آمد
وین حکم بر سر ما چون تاج مفخر آمد

دستور نیست جان را تا گوید این بیان را
ور نی ز کفر رستی هر جا که کفر آمد
کافر به وقت سختی رو آورد بدان سو
این سو چو درد بیند آن سوش باور آمد

با درد باش تا درد آن سوت ره نماید
آن سو که بیند آن کس کز درد مضطر آمد
آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم
پوشید دلق آدم امروز بر در آمد

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل ۸۴۱

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

آن ماه کو ز خوبی بر جمله می‌دواند
ای عاشقان شما را پیغام می‌رساند
سوی شما نبشت او بر روی بنده سطری
خط خوان کیست این جا کاین سطر را بخواند

نقشش ز زعفران است وین سطر سر جانست
هر حرف آتشی نو در دل همی‌نشاند
کنجی و عشق و دلقی ما از کجا و خلقی
لیک او گرفته حلقی ما را همی‌کشاند

بی دست و پا چو گویی سوی وییم غلطان
چوگان زلف ما را این سو همی‌دواند
چون این طرف دویدم چوگانش حمله آرد
سوی خودم کشاند این سر بگو کی داند

هر سو که هست مستم چوگان او پرستم
در عین نیست هستم تا حکم خود براند
گر زانک تو ملولی با خفتگان بنه سر
زیرا فسردگان را هم خواب وارهاند

آن جا که شمس دینم پیدا شود به تبریز
والله که در دو عالم نی درد و درد ماند

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۴۲

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید
دانی که کیست زنده آن کو ز عشق زاید

گرمی شیر غران تیزی تیغ بران
نری جمله نران با عشق کند آید

در راه رهزنانند وین همرهان زنانند
پای نگارکرده این راه را نشاید

طبل غزا برآمد وز عشق لشکر آمد
کو رستم سرآمد تا دست برگشاید

رعدش بغرد از دل جانش ز ابر قالب
چون برق بجهد از تن یک لحظه‌ای نپاید

هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد
کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید

هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد
غم‌های عالم او را شادی دل فزاید

دریا پیش ترش رو او ابر نوبهارست
عالم بدوست شیرین قاصد ترش نماید

شیرش نخواهد آهو آهوی اوست یاهو
منکر در این چراخور بسیار ژاژ خاید

در عشق جوی ما را در ما بجوی او را
گاهی منش ستایم گاه او مرا ستاید

تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی
دریای ما و من را چون قطره دررباید

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۴۳

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

مرغی که ناگهانی در دام ما درآمد
بشکست دام‌ها را بر لامکان برآمد
از باده گزافی شد صاف صاف صافی
وز درد هر دو عالم جوشید و بر سر آمد

جان را چو شست از گل معراج برشد آن دل
آن جا چو کرد منزل آن جاش خوشتر آمد
در عالم طراوت او یافت بس حلاوت
وز وصف لاله رویان رویش مزعفر آمد

زان ماه هر که ماند وین نقش را نخواند
در نقش دین بماند والله که کافر آمد
ز اوصاف خود گذشتم وز خود برهنه گشتم
زیرا برهنگان را خورشید زیور آمد

الله اکبر تو خوش نیست با سر تو
این سر چو گشت قربان الله اکبر آمد
هر جان باملالت دورست از این جلالت
چون عشق با ملولی کشتی و لنگر آمد

ای شمس حق تبریز دل پیش آفتابت
در کم زنی مطلق از ذره کمتر آمد

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۴۵

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

از چشم پرخمارت دل را قرار ماند
وز روی همچو ماهت در مه شمار ماند
چون مطرب هوایت چنگ طرب نوازد
مر زهره فلک را کی کسب و کار ماند

یغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد
آن سوی شهر ماند آن سو دیار ماند
گلزار جان فزایت بر باغ جان بخندد
گل‌ها به عقل باشد یا خار خار ماند

جاسوس شاه عشقت چون در دلی درآید
جز عشق هیچ کس را در سینه یار ماند
ای شاد آن زمانی کز بخت ناگهانی
جانت کنار گیرد تن برکنار ماند

چون زان چنان نگاری در سر فتد خماری
دل تخت و بخت جوید یا ننگ و عار ماند
می‌خواهم از خدا من تا شمس حق تبریز
در غار دل بتابد با یار غار ماند

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۴۸

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند
دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند

ای یوسف امانت آخر برادرانت
بفروختندت ارزان و اندک بهات کردند

آن‌ها که این جهان را بس بی‌وفا بدیدند
راه اختیار کردند ترک حیات کردند

بسیار خصم داری پنهان و می‌نبینی
کاین جمله حیله کردی ویشانت مات کردند

شاهان که نابدیدند چون حال تو بدیدند
از مهر و از عنایت جمله دعات کردند

با ساکنان سینه بنشین که اهل کینه
مانند طفل دینه بی‌دست و پات کردند

آن‌ها نهفتگانند وین‌ها که اهل رازند
از رنگ همچو چنگی باری دوتات کردند

اندیشه کن از آن‌ها کاندیشه‌هات دانند
کم جو وفا از این‌ها چون بی‌وفات کردند

📚 #مولوی - دیوان شمس - غرل شماره ۸۴۹

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

یک خانه پر ز مستان مستان نو رسیدند
دیوانگان بندی زنجیرها دریدند

بس احتیاط کردیم تا نشنوند ایشان
گویی قضا دهل زد بانگ دهل شنیدند

جان‌های جمله مستان دل‌های دل پرستان
ناگه قفس شکستند چون مرغ برپریدند

مستان سبو شکستند بر خنب‌ها نشستند
یا رب چه باده خوردند یا رب چه مل چشیدند

من دی ز ره رسیدم قومی چنین بدیدم
من خویش را کشیدم ایشان مرا کشیدند

آن را که جان گزیند بر آسمان نشیند
او را دگر کی بیند جز دیده‌ها که دیدند

یک ساقیی عیان شد آشوب آسمان شد
می تلخ از آن زمان شد خیکش از آن دریدند

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزلیات - غزل شماره ۸۵۰

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

ای آنک پیش حسنت حوری قدم دو آید
در خانه خیالت شاید که غم درآید
ای آنک هر وجودی ز آغاز از تو خیزد
شاید که با وجودت در ما عدم درآید

ای غم تو جمع می‌شو کاینک سپاه شادی
تا کیقباد شادان با صد علم درآید
ای دل مباش غمگین کاینک ز شاه شیرین
آن چنگ پرنوای خالی شکم درآید

آن ساقی الهی آید ز بزم شاهی
وان مطرب معانی اکنون به دم درآید
ای غم چه خیره رویی آخر مرا نگویی
اندر درم درافتی چون او درم درآید

آخر شوم مسلم از آتش تو ای غم
زان کس که جان فزایی او را سلم درآید

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۵۱

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

جز لطف و جز حلاوت خود از شکر چه آید
جز نور بخش کردن خود از قمر چه آید
جز رنگ‌های دلکش از گلستان چه خیزد
جز برگ و جز شکوفه از شاخ تر چه آید

جز طالع مبارک از مشتری چه یابی
جز نقدهای روشن از کان زر چه آید
آن آفتاب تابان مر لعل را چه بخشد
وز آب زندگانی اندر جگر چه آید

از دیدن جمالی کو حسن آفریند
بالله یکی نظر کن کاندر نظر چه آید
ماییم و شور مستی مستی و بت پرستی
زین سان که ما شدستیم از ما دگر چه آید

مستی و مستتر شو بی‌زیر و بی‌زبر شو
بی خویش و بی‌خبر شو خود از خبر چه آید
چیزی ز ماست باقی مردانه باش ساقی
درده می رواقی زین مختصر چه آید

چون گل رویم بیرون با جامه‌های گلگون
مجنون شویم مجنون از خواب و خور چه آید
ای شه صلاح دین تو بیرون مشو ز صورت
بنما فرشتگان را تو کز بشر چه آید

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۵۲

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد
غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد
چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد

غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
صد دود از او برآرم گر آتشین نباشد
غم خصم خویش داند هم حد خویش داند
در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد

چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی
کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد
در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش
آن را خدای داند هر کس امین نباشد

هر کس که او امین شد با غیب همنشین شد
هر جنس جنس خود را چون همنشین نباشد
ای دست تو منور چون موسی پیمبر
خواهم که دست موسی در آستین نباشد

زیرا گل سعادت بی‌روی تو نروید
ایاک نعبد ای جان بی‌نستعین نباشد

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۵۴

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند
کاری که بی‌تو گیرم والله که زار ماند

گر خمر خلد نوشم با جام‌های زرین
جمله صداع گردد جمله خمار ماند

در کارگاه عشقت بی‌تو هر آنچ بافم
والله نه پود ماند والله نه تار ماند

تو جوی بی‌کرانی پیشت جهان چو پولی
حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند

عالم چهار فصلست فصلی خلاف فصلی
با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند

پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل‌هایی
تا فصل‌ها بسوزد جمله بهار ماند

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره. ۸۵۶

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود

بامداد خوش

گفتی که در چه کاری با تو چه کار ماند
کاری که بی‌تو گیرم والله که زار ماند

گر خمر خلد نوشم با جام‌های زرین
جمله صداع گردد جمله خمار ماند

در کارگاه عشقت بی‌تو هر آنچ بافم
والله نه پود ماند والله نه تار ماند

تو جوی بی‌کرانی پیشت جهان چو پولی
حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند

عالم چهار فصلست فصلی خلاف فصلی
با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند

پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل‌هایی
تا فصل‌ها بسوزد جمله بهار ماند

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۵۷

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
🥰1
درود

بامداد خوش

نی دیده هر دلی را دیدار می‌نماید
نی هر خسیس را شه رخسار می‌نماید
الا حقیر ما را الا خسیس ما را
کز خار می‌رهاند گلزار می‌نماید

دود سیاه ما را در نور می‌کشاند
زهد قدیم ما را خمار می‌نماید
هرگز غلام خود را نفروشد و نبخشد
تا چیست اینک او را بازار می‌نماید

شیریست پور آدم صندوق عالم اندر
صندوق درشدست او بیمار می‌نماید
روزی که او بغرد صندوق را بدرد
کاری نماید اکنون بی‌کار می‌نماید

صدیق با محمد بر هفت آسمانست
هر چند کو به ظاهر در غار می‌نماید
یکیست عشق لیکن هر صورتی نماید
وین احولان خس را دوچار می‌نماید

جمله گلست این ره گر ظاهرش چو خارست
نور از درخت موسی چون نار می‌نماید
آب حیات آمد وین بانگ سیلابست
گفتار نیست لیکن گفتار می‌نماید

سوگند خورده بودم کز دل سخن نگویم
دل آینه‌ست و رو را ناچار می‌نماید
شمس الحقی که نورش بر آینه‌ست تابان
در جنبش این و آن را دیوار می‌نماید

هر طبله که گشایم زان قند بی‌کرانست
کان را به نوع دیگر عطار می‌نماید

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۵۹

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
2
درود

بامداد خوش

ای دل اگر کم آیی کارت کمال گیرد
مرغت شکار گردد صید حلال گیرد
مه می‌دود چو آیی در ظل آفتابی
بدری شود اگر چه شکل هلال گیرد

در دل مقام سازد همچون خیال آن کس
کاندر ره حقیقت ترک خیال گیرد
کو آن خلیل گویا وجهت وجه حقا
وان جان گوشمالی کو پای مال گیرد

این گنده پیر دنیا چشمک زند ولیکن
مر چشم روشنان را از وی ملال گیرد
گر در برم کشد او از ساحری و شیوه
اندر برش دل من کی پر و بال گیرد

گلگونه کرده است او تا روی چون گلم را
بویش تباه گردد رنگش زوال گیرد
رخ بر رخش منه تو تا رویت از شهنشه
مانند آفتابی نور جلال گیرد

چه جای آفتابی کز پرتو جمالش
صد آفتاب و مه را بر چرخ حال گیرد
شویان اولینش بنگر که در چه حالند
آن کاین دلیل داند نی آن دلال گیرد

ای صد هزار عاقل او در جوال کرده
کو عقل کاملی تا ترک جوال گیرد
خطی نوشت یزدان بر خد خوش عذاران
کز خط سیه‌تر است او کاین خط و خال گیرد
از ابر خط برون آ وز خال و عم جدا شو
تا مه ز طلعت تو هر شام فال گیرد

📚 #مولوی - دیوان شمس - غزل شماره ۸۶۰

🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
1