درود
بامداد خوش
بحز از کمر ندیدم سر موئی از میانت
بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت
تو چه معنی که هرگز نرسیدهام بکنهت
تو چه آیتی که هرگز نشنیدهام بیانت
تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن
چه کنم که مرغ فکرت نرسد بشیانت
اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت
که اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانت
چه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکن
تو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانت
چو کسی نمیتواند که ببوسد آستینت
برویم و رخت هستی ببریم از آستانت
چه گلی که بلبلی را نبود مجال با تو
که دمی برآرد از دل ز نهیب باغبانت
چه شود که بینوائی که زند دم از هوایت
دل خسته زنده دارد بنسیم بوستانت
بچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو
چو کمر شدست راضی بکناری از میانت
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۲۹
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
بحز از کمر ندیدم سر موئی از میانت
بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت
تو چه معنی که هرگز نرسیدهام بکنهت
تو چه آیتی که هرگز نشنیدهام بیانت
تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن
چه کنم که مرغ فکرت نرسد بشیانت
اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت
که اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانت
چه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکن
تو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانت
چو کسی نمیتواند که ببوسد آستینت
برویم و رخت هستی ببریم از آستانت
چه گلی که بلبلی را نبود مجال با تو
که دمی برآرد از دل ز نهیب باغبانت
چه شود که بینوائی که زند دم از هوایت
دل خسته زنده دارد بنسیم بوستانت
بچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو
چو کمر شدست راضی بکناری از میانت
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۲۹
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست
امام شهر بمحراب میرود سرمست
جمال او در جنت بروی من بگشود
خیال او گذر صبر بر دلم در بست
کنون نشانهٔ تیر ملامتم مکنید
که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست
مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی
مگر بجرعهٔ دردی کشان باده پرست
برند دوش بدوشش بخوابگاه ابد
کسی که کرد صبوحی به بزمگاه الست
به جام باده چراغ دلم منور کن
که شمع شادیم از تند باد غم بنشست
در آن مصاف که چشم تو تیغ کینه کشید
بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکست
بود لطایف خواجو بهار دلکش شوق
از آن چو شاخ گلش میبرند دست بدست
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۰
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست
امام شهر بمحراب میرود سرمست
جمال او در جنت بروی من بگشود
خیال او گذر صبر بر دلم در بست
کنون نشانهٔ تیر ملامتم مکنید
که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست
مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی
مگر بجرعهٔ دردی کشان باده پرست
برند دوش بدوشش بخوابگاه ابد
کسی که کرد صبوحی به بزمگاه الست
به جام باده چراغ دلم منور کن
که شمع شادیم از تند باد غم بنشست
در آن مصاف که چشم تو تیغ کینه کشید
بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکست
بود لطایف خواجو بهار دلکش شوق
از آن چو شاخ گلش میبرند دست بدست
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۰
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت
روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت
صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت
خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت
زلف هندوی تو باید که پریشان نشود
زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت
سحر اگر زانکه چنینست که من مینگرم
خواب هاروت ببندد به فسون جادویت
بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم
روی آن آب که زنجیر شود چون مویت
عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی
شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت
روز محشر که سر از خاک لحد بردارند
هرکسی روی بسوئی کند و من سویت
مرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شد
چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت
بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست
گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۱
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت
روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت
صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت
خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت
زلف هندوی تو باید که پریشان نشود
زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت
سحر اگر زانکه چنینست که من مینگرم
خواب هاروت ببندد به فسون جادویت
بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم
روی آن آب که زنجیر شود چون مویت
عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی
شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت
روز محشر که سر از خاک لحد بردارند
هرکسی روی بسوئی کند و من سویت
مرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شد
چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت
بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست
گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۱
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ
بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ
بیا و بادهٔ نوشین روان بنوش که هست
بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم
که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ
دلم ز عشق تو شد قطرهئی و آنهم خون
تنم ز مهر تو شد ذرهای و آنهم هیچ
غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد
دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ
تنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خم
ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگست
که نیستش بجز از پستهٔ تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو
بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۲
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ
بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ
بیا و بادهٔ نوشین روان بنوش که هست
بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم
که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ
دلم ز عشق تو شد قطرهئی و آنهم خون
تنم ز مهر تو شد ذرهای و آنهم هیچ
غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد
دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ
تنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خم
ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگست
که نیستش بجز از پستهٔ تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو
بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۲
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
میانش موئی و شیرین دهان هیچ
ازین موئی می بینم وز آن هیچ
دهانش گوئی از تنگی که هیچست
بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ
میانش یک سر مویست و گوئی
ندارد یک سر مو در میان هیچ
دهانش بی گمان همچون دلم تنگ
میانش بی سخن همچون دهان هیچ
بجز وصف دهان نیست هستش
نمیآید حدیثم بر زبان هیچ
میانش چون تنم در بی نشانی
دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ
خوشا با دوستان در بوستان عیش
که باشد بوستان بی دوستان هیچ
گل سوری نبینم در بهاران
چو روی دلستان در گلستان هیچ
برون از اشک از چشمم نیابد
کنارسبزه و آب روان هیچ
برو خواجو که باگل درنگیرد
خروش بلبل فریاد خوان هیچ
سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ
ولیکن گر نگوید باغبان هیچ
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۳
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
میانش موئی و شیرین دهان هیچ
ازین موئی می بینم وز آن هیچ
دهانش گوئی از تنگی که هیچست
بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ
میانش یک سر مویست و گوئی
ندارد یک سر مو در میان هیچ
دهانش بی گمان همچون دلم تنگ
میانش بی سخن همچون دهان هیچ
بجز وصف دهان نیست هستش
نمیآید حدیثم بر زبان هیچ
میانش چون تنم در بی نشانی
دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ
خوشا با دوستان در بوستان عیش
که باشد بوستان بی دوستان هیچ
گل سوری نبینم در بهاران
چو روی دلستان در گلستان هیچ
برون از اشک از چشمم نیابد
کنارسبزه و آب روان هیچ
برو خواجو که باگل درنگیرد
خروش بلبل فریاد خوان هیچ
سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ
ولیکن گر نگوید باغبان هیچ
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۳
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
بنوش لعل مذاب از زمردین اقداح
ببین که جوهر روحست در قدح یا راح
خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام
عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح
بریز خون صراحی که در شریعت عشق
شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح
بشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جام
که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح
لب تو باده گساران روح را ساقیست
رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح
در تو زمرهٔ ارباب شوق را منزل
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار
کمند زلف سیاه تو قابض الارواح
دهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرین
کند جمال تو تقریر فالق الاصباح
بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را
لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۴
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
بنوش لعل مذاب از زمردین اقداح
ببین که جوهر روحست در قدح یا راح
خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام
عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح
بریز خون صراحی که در شریعت عشق
شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح
بشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جام
که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح
لب تو باده گساران روح را ساقیست
رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح
در تو زمرهٔ ارباب شوق را منزل
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار
کمند زلف سیاه تو قابض الارواح
دهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرین
کند جمال تو تقریر فالق الاصباح
بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را
لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۴
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح
که راح را بود آندم خواص جوهر روح
فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس
چو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوح
مباش بی لب یاقوت و جام یاقوتی
که نیست بی می و معشوق در زمانه فتوح
مرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آن
که گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوح
نوشتهاند بر اوراق کارنامهٔ عشق
که رند را نبود در صلاح و توبه صلوح
مرا که از درت امید فتح بابی نیست
در دو لختی چشمست بر رهت مفتوح
خیال نرگس مستت چو در دلم گذرد
شود ز خنجر خونریز او دلم مجروح
فشاند برجگر ریش من غم تو نمک
نبشت دفتر حسن ترا خط تو شروح
گر آب دیده ز سر برگذشت خواجو را
گمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۵
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح
که راح را بود آندم خواص جوهر روح
فکنده مرغ صراحی خروش در مجلس
چو بلبلان سحر در چمن بوقت صبوح
مباش بی لب یاقوت و جام یاقوتی
که نیست بی می و معشوق در زمانه فتوح
مرا چو توبه گنه بود توبه کردم از آن
که گر نکرد گناه از چه توبه کرد نصوح
نوشتهاند بر اوراق کارنامهٔ عشق
که رند را نبود در صلاح و توبه صلوح
مرا که از درت امید فتح بابی نیست
در دو لختی چشمست بر رهت مفتوح
خیال نرگس مستت چو در دلم گذرد
شود ز خنجر خونریز او دلم مجروح
فشاند برجگر ریش من غم تو نمک
نبشت دفتر حسن ترا خط تو شروح
گر آب دیده ز سر برگذشت خواجو را
گمان مبر که بطوفان هلاک گردد نوح
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۵
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد
بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد
ز دست ناله و آه سحر بفریادم
اگر نه صبر بفریاد من رسد فریاد
چو راز من بر هرکس روان فرو میخواند
سرشک دیده از این رو ز چشم من بفتاد
هنوز در سر فرهاد شور شیرینست
اگر چه رفت بتلخی و جان شیرین داد
ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی
که مهر او همه کینست و داد او بیداد
ببست بر رخ خور آسمان دریچه بام
چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد
ز بندگی تو دارم چو سوسن آزادی
ولی تو سرو خرامان ز بندگان آزاد
گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت
ز پیش میروی اما نمیروی از یاد
ز باد حال تو میپرسم و چو میبینم
حدیث باد صبا هست سربسر همه باد
اگر تو داد دل مستمند من ندهی
به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد
برآستان محبت قدم منه خواجو
که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۶
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
ببوی زلف تو دادم دل شکسته بباد
بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد
ز دست ناله و آه سحر بفریادم
اگر نه صبر بفریاد من رسد فریاد
چو راز من بر هرکس روان فرو میخواند
سرشک دیده از این رو ز چشم من بفتاد
هنوز در سر فرهاد شور شیرینست
اگر چه رفت بتلخی و جان شیرین داد
ز مهر و کینه و بیداد و داد چرخ مگوی
که مهر او همه کینست و داد او بیداد
ببست بر رخ خور آسمان دریچه بام
چو پرده زان رخ چون ماه آسمان بگشاد
ز بندگی تو دارم چو سوسن آزادی
ولی تو سرو خرامان ز بندگان آزاد
گمان مبر که ز خاطر کنم فراموشت
ز پیش میروی اما نمیروی از یاد
ز باد حال تو میپرسم و چو میبینم
حدیث باد صبا هست سربسر همه باد
اگر تو داد دل مستمند من ندهی
به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد
برآستان محبت قدم منه خواجو
که هر که پای درین ره نهاد سر بنهاد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۶
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
یاد باد آنکو مرا هرگز نگوید یاد باد
کی رود از یادم آنکش من نمیآیم بیاد
آه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکرد
داد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداد
از حیای چشمهٔ نوشش شد آب خضرآب
با نسیم خاک کویش هست باد صبح باد
نیکبخت آنکو ز شادی و نشاط آزاد شد
زانکه تا من هستم از شادی نیم یک لحظه شاد
بندهٔ آن سرو آزادم وگر نی راستی
مادر فطرت ز عالم بنده را آزاد زاد
در هوایش چون برآمد خسرو انجم ببام
ذرهوار از مهر رخسارش ز روزن در فتاد
چون بدین کوتاه دستی دل بر ابرویش نهم
کاتش سوزنده را برطاق نتوانم نهاد
برگشاد ناوکش دل بستهایم از روی آنک
پای بندانرا ز شست نیکوان باشد گشاد
گفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفس
گفت باد صبحگاهی کافرین بر باد باد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۷
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
کی رود از یادم آنکش من نمیآیم بیاد
آه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکرد
داد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداد
از حیای چشمهٔ نوشش شد آب خضرآب
با نسیم خاک کویش هست باد صبح باد
نیکبخت آنکو ز شادی و نشاط آزاد شد
زانکه تا من هستم از شادی نیم یک لحظه شاد
بندهٔ آن سرو آزادم وگر نی راستی
مادر فطرت ز عالم بنده را آزاد زاد
در هوایش چون برآمد خسرو انجم ببام
ذرهوار از مهر رخسارش ز روزن در فتاد
چون بدین کوتاه دستی دل بر ابرویش نهم
کاتش سوزنده را برطاق نتوانم نهاد
برگشاد ناوکش دل بستهایم از روی آنک
پای بندانرا ز شست نیکوان باشد گشاد
گفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفس
گفت باد صبحگاهی کافرین بر باد باد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۷
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
پیه سوز چشم من سرشمع ایوان تو باد
جان من پروانهٔ شمع شبستان تو باد
هر پریشانی که آید روز و شب در کار من
از سر زلف دلاویز پریشان تو باد
مرغ دل کو طائر بستانسرای عشق شد
همدم بلبل نوایان گلستان تو باد
جان سرمستت که گشت از صافی وصلت خراب
بی نصیب از دردی دلگیر هجران تو باد
سرمهٔ چشم جهان بین من خاکی نهاد
از غبار رهنورد باد جولان تو باد
تا بود گوی کواکب در خم چوگان چرخ
گوی دلها در خم زلف چو چوگان تو باد
ای رخ بستان فروزت لاله برگ باغ حسن
عندلیب باغ جان مرغ خوش الحان تو باد
آنکه همچون لاله از مهرش دل پرخون بسوخت
سایه پرورد سهی سرو خرامان تو باد
هرکه چون خواجو صف آرای سپاه بیخودیست
چشم خون افشان او سقای میدان تو باد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۸
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
پیه سوز چشم من سرشمع ایوان تو باد
جان من پروانهٔ شمع شبستان تو باد
هر پریشانی که آید روز و شب در کار من
از سر زلف دلاویز پریشان تو باد
مرغ دل کو طائر بستانسرای عشق شد
همدم بلبل نوایان گلستان تو باد
جان سرمستت که گشت از صافی وصلت خراب
بی نصیب از دردی دلگیر هجران تو باد
سرمهٔ چشم جهان بین من خاکی نهاد
از غبار رهنورد باد جولان تو باد
تا بود گوی کواکب در خم چوگان چرخ
گوی دلها در خم زلف چو چوگان تو باد
ای رخ بستان فروزت لاله برگ باغ حسن
عندلیب باغ جان مرغ خوش الحان تو باد
آنکه همچون لاله از مهرش دل پرخون بسوخت
سایه پرورد سهی سرو خرامان تو باد
هرکه چون خواجو صف آرای سپاه بیخودیست
چشم خون افشان او سقای میدان تو باد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۸
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
نسیم باد صبا جان من فدای تو باد
بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد
حدیث سوسن و گل با من شکسته مگوی
که بنده با گل رویش ز سوسنست آزاد
ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم
بساز چارهٔ کارم کنون که کار افتاد
چو غنچه گاه شکر خند سرو گلرویم
زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد
چو از تموج بحرین چشمم آگه شد
چو نیل گشت ز رشک آب دجلهٔ بغداد
بخون لعل فرو رفت کوه سنگین دل
چودر محبت شیرین هلاک شد فرهاد
کدام یار که چون دروصال کعبه رسد
زکشتگان بیابان فرقت آرد یاد
روم بخدمت یرغوچیان حضرت شاه
که تا از آن بت بیدادگر بخواهم داد
اگر چه رنج تو با دست در غمش خواجو
بباد ده دل دیوانه هر چه بادا باد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۹
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
نسیم باد صبا جان من فدای تو باد
بیا گرم خبری زان نگار خواهی داد
حدیث سوسن و گل با من شکسته مگوی
که بنده با گل رویش ز سوسنست آزاد
ز دست رفتم و در پا فتاد کار دلم
بساز چارهٔ کارم کنون که کار افتاد
چو غنچه گاه شکر خند سرو گلرویم
زبان ناطقه دربست چون دهان بگشاد
چو از تموج بحرین چشمم آگه شد
چو نیل گشت ز رشک آب دجلهٔ بغداد
بخون لعل فرو رفت کوه سنگین دل
چودر محبت شیرین هلاک شد فرهاد
کدام یار که چون دروصال کعبه رسد
زکشتگان بیابان فرقت آرد یاد
روم بخدمت یرغوچیان حضرت شاه
که تا از آن بت بیدادگر بخواهم داد
اگر چه رنج تو با دست در غمش خواجو
بباد ده دل دیوانه هر چه بادا باد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۹
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
تا دلم در خم آن زلف سمنسا افتاد
کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد
بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت
ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد
راستی را چو ز بالای توام یاد آمد
ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد
چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد
شور در جان خروشنده دریا افتاد
اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو
راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد
گویدم مردمک دیدهٔ گریان که کنون
کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد
بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر
دود دل در جگر لالهٔ حمرا افتاد
کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع
تاب در سینهٔ پر مهر زلیخا افتاد
دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت
مهرهئی بود که در ششدر عذرا افتاد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۰
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
تا دلم در خم آن زلف سمنسا افتاد
کار من همچو سر زلف تو در پا افتاد
بسکه دود دل من دوش ز گردون بگذشت
ابر در چشم جهان بین ثریا افتاد
راستی را چو ز بالای توام یاد آمد
ز آه من غلغله در عالم بالا افتاد
چشم دریا دل ما چون ز تموج دم زد
شور در جان خروشنده دریا افتاد
اشکم از دیده از آن روی فتادست کزو
راز پنهان دل خسته بصحرا افتاد
گویدم مردمک دیدهٔ گریان که کنون
کار چشم تو چه اندیشه چو با ما افتاد
بلبل سوخته از بسکه برآورد نفیر
دود دل در جگر لالهٔ حمرا افتاد
کوکب حسن چو گشت از رخ یوسف طالع
تاب در سینهٔ پر مهر زلیخا افتاد
دل خواجو که چو وامق ز جهان فارد گشت
مهرهئی بود که در ششدر عذرا افتاد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۰
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
چوعکس روی تو در ساغر شراب افتاد
چه جای تاب که آتش در آفتاب افتاد
بجام باده کنون دست می پرستان گیر
چرا که کشتی دریا کشان درآب افتاد
بسی بکوی خرابات بیخود افتادند
ولی که دید که چون من کسی خراب افتاد
چو کرد مطرب عشاق نوبتی آغاز
خروش و ناله من در دل رباب افتاد
بب چشم قدح کو کسی که دریابد
مرا که خون جگر در دل کباب افتاد
دل رمیدهٔ دعد آنزمان برفت از چنگ
که پرده از رخ رخشندهٔ رباب افتاد
خدنگ چشم تو در جان خاص و عام نشست
کمند زلف تو درحلق شیخ وشاب افتاد
نسیم صبح چودر گیسوی تو تاب افکند
دل شکستهٔ خواجو در اضطراب افتاد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۱
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
چوعکس روی تو در ساغر شراب افتاد
چه جای تاب که آتش در آفتاب افتاد
بجام باده کنون دست می پرستان گیر
چرا که کشتی دریا کشان درآب افتاد
بسی بکوی خرابات بیخود افتادند
ولی که دید که چون من کسی خراب افتاد
چو کرد مطرب عشاق نوبتی آغاز
خروش و ناله من در دل رباب افتاد
بب چشم قدح کو کسی که دریابد
مرا که خون جگر در دل کباب افتاد
دل رمیدهٔ دعد آنزمان برفت از چنگ
که پرده از رخ رخشندهٔ رباب افتاد
خدنگ چشم تو در جان خاص و عام نشست
کمند زلف تو درحلق شیخ وشاب افتاد
نسیم صبح چودر گیسوی تو تاب افکند
دل شکستهٔ خواجو در اضطراب افتاد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۱
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
دلبرم را پر طوطی بر شکر خواهد فتاد
مرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتاد
هر نفس کو جلوهٔ کبک دری خواهد نمود
نالهٔ کبک دری در کوه و در خواهد فتاد
چون بدیدم لعل او گفتم دل شوریدهام
همچو طوطی زین شکر در شور وشر خواهد فتاد
از سرشک و چهره دارم وجه سیم و زر ولی
کی چو نرگس چشم او بر سیم و زر خواهد فتاد
بسکه چون فرهادم آب دیدگان از سر گذشت
کوه را سیل عقیقین برکمر خواهد فتاد
دشمن ار با ما بمستوری در افتد باک نیست
زانک با مستان در افتد هر که برخواهد فتاد
تشنهام ساقی بده آبی روان کز سوز عشق
همچو شمعم آتش دل در جگر خواهد فتاد
دل بنکس ده که او را جان بلب خواهد رسید
دست آنکس گیر کو از پای در خواهد فتاد
بگذر ای زاهد که جز راه ملامت نسپرد
هر که روزی در خراباتش گذر خواهد فتاد
باده نوش اکنون که چین در زلف گلرویان باغ
از گذار باد گلبوی سحر خواهد فتاد
کار خواجو با تو افتاد از جهان وین دولتیست
هیچ کاری در جهان زین خوبتر خواهد فتاد ؟
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۲
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
دلبرم را پر طوطی بر شکر خواهد فتاد
مرغ جانم آتشش در بال و پر خواهد فتاد
هر نفس کو جلوهٔ کبک دری خواهد نمود
نالهٔ کبک دری در کوه و در خواهد فتاد
چون بدیدم لعل او گفتم دل شوریدهام
همچو طوطی زین شکر در شور وشر خواهد فتاد
از سرشک و چهره دارم وجه سیم و زر ولی
کی چو نرگس چشم او بر سیم و زر خواهد فتاد
بسکه چون فرهادم آب دیدگان از سر گذشت
کوه را سیل عقیقین برکمر خواهد فتاد
دشمن ار با ما بمستوری در افتد باک نیست
زانک با مستان در افتد هر که برخواهد فتاد
تشنهام ساقی بده آبی روان کز سوز عشق
همچو شمعم آتش دل در جگر خواهد فتاد
دل بنکس ده که او را جان بلب خواهد رسید
دست آنکس گیر کو از پای در خواهد فتاد
بگذر ای زاهد که جز راه ملامت نسپرد
هر که روزی در خراباتش گذر خواهد فتاد
باده نوش اکنون که چین در زلف گلرویان باغ
از گذار باد گلبوی سحر خواهد فتاد
کار خواجو با تو افتاد از جهان وین دولتیست
هیچ کاری در جهان زین خوبتر خواهد فتاد ؟
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۲
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
گهی که شرح فراقت کنم بدیده سواد
شود سیاهی چشمم روان بجای مداد
کجا قرار توانم گرفت در غربت
که گشتهام بهوای تو در وطن معتاد
هر آنکسی که کند عزم کعبهٔ مقصود
گر از طریق ارادت رود رسد بمراد
در آن زمان که وجودم شود عظام رمیم
ز خاک من شنوی بوی بوستان وداد
مریز خون من خسته دل بتیغ جفا
مکن نظر بجگر خستگان بعین عناد
بهر چه امر کنی آمری و من مامور
بهر چه حکم کنی حاکمی و من منقاد
کسی که سرکشد از طاعتت مسلمان نیست
که بغض و حب توعین ضلالتست و رشاد
بسا که وصف عقیق تو مردم چشمم
بخون لعل کند بر بیاض دیده سواد
مخوان براه رشاد ای فقیه و وعظ مگوی
مرا که پیر خرابات میکند ارشاد
من و شراب و کباب و نوای نغمهٔ چنگ
تو و صیام و قیام و صلاح و زهد و سداد
چو سوز سینه برد با خود از جهان خواجو
ز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۳
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
گهی که شرح فراقت کنم بدیده سواد
شود سیاهی چشمم روان بجای مداد
کجا قرار توانم گرفت در غربت
که گشتهام بهوای تو در وطن معتاد
هر آنکسی که کند عزم کعبهٔ مقصود
گر از طریق ارادت رود رسد بمراد
در آن زمان که وجودم شود عظام رمیم
ز خاک من شنوی بوی بوستان وداد
مریز خون من خسته دل بتیغ جفا
مکن نظر بجگر خستگان بعین عناد
بهر چه امر کنی آمری و من مامور
بهر چه حکم کنی حاکمی و من منقاد
کسی که سرکشد از طاعتت مسلمان نیست
که بغض و حب توعین ضلالتست و رشاد
بسا که وصف عقیق تو مردم چشمم
بخون لعل کند بر بیاض دیده سواد
مخوان براه رشاد ای فقیه و وعظ مگوی
مرا که پیر خرابات میکند ارشاد
من و شراب و کباب و نوای نغمهٔ چنگ
تو و صیام و قیام و صلاح و زهد و سداد
چو سوز سینه برد با خود از جهان خواجو
ز خاک او نتوان یافتن برون ز رماد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۳
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد
آشوب در نهاد من ناتوان نهاد
چشمت بقصد کشتن من میکند کمین
ورنی خدنگ غمزه چرا در کمان نهاد
هیچش بدست نیست که تا در میان نهد
سری که داشت با تو کمر در میان نهاد
بر سرو کس نگفت که طوطی شکر شکست
بر ماه کس ندید که زاغ آشیان نهاد
در تابم از دو سنبل هندوت کز چه روی
سر برکنار نسترن و ارغوان نهاد
ای جان من جهان لطافت توئی ولیک
دل بر وفای عهد جهان چون توان نهاد
زانرو که در جهان بجمالت نظیر نیست
هر کس که دید روی تو سر در جهان نهاد
الفاظ من به لفظ تو شیرین ز شکرست
گوئی لب تو هم شکر اندر دهان نهاد
خواجو چو نام لعل لبت راند بر زبان
نامش زمانه طوطی شکر زبان نهاد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۴
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
چون سنبل تو سلسله بر ارغوان نهاد
آشوب در نهاد من ناتوان نهاد
چشمت بقصد کشتن من میکند کمین
ورنی خدنگ غمزه چرا در کمان نهاد
هیچش بدست نیست که تا در میان نهد
سری که داشت با تو کمر در میان نهاد
بر سرو کس نگفت که طوطی شکر شکست
بر ماه کس ندید که زاغ آشیان نهاد
در تابم از دو سنبل هندوت کز چه روی
سر برکنار نسترن و ارغوان نهاد
ای جان من جهان لطافت توئی ولیک
دل بر وفای عهد جهان چون توان نهاد
زانرو که در جهان بجمالت نظیر نیست
هر کس که دید روی تو سر در جهان نهاد
الفاظ من به لفظ تو شیرین ز شکرست
گوئی لب تو هم شکر اندر دهان نهاد
خواجو چو نام لعل لبت راند بر زبان
نامش زمانه طوطی شکر زبان نهاد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۴
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
درود
بامداد خوش
بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد
بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتاد
بدان نفس که نسیم بهار چهره گشای
نقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشاد
ببرد باری خاک و بحدت آتش
به نقش بندی آب و بعطر سائی باد
به سحر نرگس جادوی دلبر کشمیر
به چین سنبل هندوی لعبت نوشاد
به تاب طره لیلی و شورش مجنون
به شور شکر شیرین و تلخی فرهاد
به قامت تو که شد سرو سرکشش بنده
به خدمت تو که از بنده گشتهئی آزاد
به نیمشب که مرا همزبان شود خامه
بصبحدم که مرا همنفس بود فریاد
به اشک من که زند دم ز مجمع البحرین
بچشم من که برد آب دجلهٔ بغداد
که آن چه در غم هجر تو میکشد خواجو
گمان مبر که بصد سال شرح شاید داد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۵
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
بدان ورق که صبا در کف شکوفه نهاد
بدان عرق که سحر بر عذار لاله فتاد
بدان نفس که نسیم بهار چهره گشای
نقاب نسترن و گیسوی بنفشه گشاد
ببرد باری خاک و بحدت آتش
به نقش بندی آب و بعطر سائی باد
به سحر نرگس جادوی دلبر کشمیر
به چین سنبل هندوی لعبت نوشاد
به تاب طره لیلی و شورش مجنون
به شور شکر شیرین و تلخی فرهاد
به قامت تو که شد سرو سرکشش بنده
به خدمت تو که از بنده گشتهئی آزاد
به نیمشب که مرا همزبان شود خامه
بصبحدم که مرا همنفس بود فریاد
به اشک من که زند دم ز مجمع البحرین
بچشم من که برد آب دجلهٔ بغداد
که آن چه در غم هجر تو میکشد خواجو
گمان مبر که بصد سال شرح شاید داد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۵
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
❤1
درود
بامداد خوش
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید
که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند ببالای تو میماند راست
بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد
تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات
کس بروز من سرگشتهٔ بد روز مباد
گوئیا دایهام از بهر غمت میپرورد
یا مگر مادرم از بهر فراقت میزاد
نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی
نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد
تا چه حالست که هر چند کزو میپرسم
حال گیسوی کژت راست نمیگوید باد
ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت
یاد میدار که از مات نمیآید یاد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۶
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید
که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند ببالای تو میماند راست
بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد
تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات
کس بروز من سرگشتهٔ بد روز مباد
گوئیا دایهام از بهر غمت میپرورد
یا مگر مادرم از بهر فراقت میزاد
نه تو آنی که بفریاد من خسته رسی
نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد
تا چه حالست که هر چند کزو میپرسم
حال گیسوی کژت راست نمیگوید باد
ایکه خواجو نتواند که نیارد یادت
یاد میدار که از مات نمیآید یاد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۶
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
❤1
درود
بامداد خوش
دل من زحمت جان برنتابد
که در ملکی دو سلطان برنتابد
گرش همچون سگان کو برانند
عنان از کوی جانان برنتابد
کجا در خلوت وصلش بود بار
کسی کو بار هجران برنتابد
سری کز سر عشقش نیست خالی
یقین میدان که سامان برنتابد
نگارا تکیه برحسن وجوانی
مکن چندین که چندان برنتابد
دلا در باز جان در پای جانان
که عاشق زحمت جان برنتابد
چو خواجو در غمش میسوز و میساز
که درد عشق درمان برنتابد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۷
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
دل من زحمت جان برنتابد
که در ملکی دو سلطان برنتابد
گرش همچون سگان کو برانند
عنان از کوی جانان برنتابد
کجا در خلوت وصلش بود بار
کسی کو بار هجران برنتابد
سری کز سر عشقش نیست خالی
یقین میدان که سامان برنتابد
نگارا تکیه برحسن وجوانی
مکن چندین که چندان برنتابد
دلا در باز جان در پای جانان
که عاشق زحمت جان برنتابد
چو خواجو در غمش میسوز و میساز
که درد عشق درمان برنتابد
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۷
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
❤🔥1
درود
بامداد خوش
دل بدست یار و غم در دل بماند
خارم اندر پای و پا در گل بماند
ما فرو رفتیم در دریای عشق
وانکه عاقل بود بر ساحل بماند
ساربان آهسته رو کاصحاب را
چشم حسرت در پی محمل بماند
کی تواند زد قدم با کاروان
ناتوانی کاندرین منزل بماند
یادگار کشتگان ضرب عشق
نیم جانی بود و با قاتل بماند
ای پسر گر عاقلی دیوانه شو
کانکه او دیوانه شد عاقل بماند
کبک را بنگر که چون شد پای بند
چشم بازش در پی طغرل بماند
هر که او در عاشقی عالم نشد
تا قیامت همچنان جاهل بماند
دل چو رویش دید و جانرا در نباخت
خاطر خواجو عظیم از دل بماند
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۸
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
بامداد خوش
دل بدست یار و غم در دل بماند
خارم اندر پای و پا در گل بماند
ما فرو رفتیم در دریای عشق
وانکه عاقل بود بر ساحل بماند
ساربان آهسته رو کاصحاب را
چشم حسرت در پی محمل بماند
کی تواند زد قدم با کاروان
ناتوانی کاندرین منزل بماند
یادگار کشتگان ضرب عشق
نیم جانی بود و با قاتل بماند
ای پسر گر عاقلی دیوانه شو
کانکه او دیوانه شد عاقل بماند
کبک را بنگر که چون شد پای بند
چشم بازش در پی طغرل بماند
هر که او در عاشقی عالم نشد
تا قیامت همچنان جاهل بماند
دل چو رویش دید و جانرا در نباخت
خاطر خواجو عظیم از دل بماند
📚 #خواجوی کرمانی - غزلیات - غزل شماره ۲۴۸
🆔 https://tttttt.me/manotanhaih
❤1