حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
دوستی می‌گفت فلسفه چشم خوردن برای شکستن غرور آدم است. من اما ضمن این‌که توی دلم به چنین فلسفه‌هایی لبخند کجکی می‌زنم، نظر متفاوتی دارم. به گمانم بیشتر به حسادت می‌خورد تا چیز دیگری. سه شنبه وقتی داشتم می‌رفتم تجریش سر قرار همیشگی‌مان با زهرا، احساس می‌کردم یک دانه برنج از ناهار پریده توی گلویم. دو سه باری ریز سرفه زدم. برنجی بیرون نیامد. یک حس اشتباهی بود فقط. شاید هم از تیزی سرکه زیادی روی سالاد بود. غروب بعد از خوردن بستنی مگنوم، آن حس غلط دوباره قوت گرفت. محلش ندادم. شب توی اتوبوس، تعداد سرفه‌ها که زیاد شد شک برم داشت. ولی هر چه فکر می‌کردم آدم‌هایی که بوسیده بودم‌شان، خانواده برادرم؛ پاک پاک بودند. پس چرا باید آلوده می‌شدم؟ نصفه شب که رسیدم خانه، تاکتیک دفاعی همیشگی‌ام را اجرا کردم. سفارش ترخینه سرشار از پیاز و سیر و شلغم برای ناهار. ظاهراً سالم بودم. نه گلو درد نه بدن درد نه آبریزش بینی. فقط سرفه می‌زدم. ولی کم کم مثل حوادث تروریستی، بر شدت حادثه افزوده می‌شد و عمق سرفه‌هایم بیشتر. اولین بار بود چنین نسخه عجیبی از سرماخوردگی را تجربه می‌کردم. البته شما که غریبه نیستید همیشه وقتی می‌دیدم کسی گلو درد می‌گیرد و آن‌قدر مراقبت نمی‌کند تا پیشرفت عفونت، ریه‌اش را هم درگیر می‌کند سرزنشش می‌کردم. حالا انگاری من این سرماخوردگی را گرفته‌م تا بفهمم بعضی‌ها از سر بی مبالاتی گرفتار نشده‌اند، عامل بیماری ناجنس است. البته الان که دارم می‌نویسم سرکار نرفته‌ام، هرکاری می‌کنم خوابم نمی‌برد. گلویم به شدت ملتهب شده همراه با گوش درد و عطسه و آبریزش بینی. مهندسی این بیماری معکوس است. از ریه رسیده به بینی. به لطف همین مهندسی معکوس یک نکته دیگری هم کشف کرده‌ام. «آدم خودش را چشم می‌زند.» چون همین تازگی‌ها هی به خودم می‌گفتم امسال چند تا سرماخوردگی را بدون دارو گذراندی. آفرین به مقاومتت دختر. گوش‌تان را بیاورید جلو. دوستمان راست می‌گفت فلسفه چشم خوردن، شکستن غرور است وگرنه آدم به خودش حسودی نمی‌کند که.


#روز_نوشت


@HarfeHEzafeH
یک ساعت و ربع است از خانه زده‌ام بیرون. دو سه دقیقه پیاده روی کردم برای پس دادن روسری که مغازه بسته بود. گرچه تا وسط شهر پنج شش دقیقه بیشتر راه نیست ولی به خاطر مراعات استراحت، با تاکسی آمدم. از درمانگاه وقت گرفتم. نفر سی‌ام. منشی گفت یک‌ساعت دیگر نوبتت می‌شود. از فرصت استفاده کردم رفتم بانک. قسط اسفندماه رضا و فروردین خودم را پرداخت کردم. سری هم به بانک ملی زدم برای پول نو که نیامده بود. هر دو تا بانک همان حوالی درمانگاه هستند. بعد با تاکسی رفتم بیمارستان جواب آزمایشم را که از هفتم اسفند آن‌جا مانده بود گرفتم و باز با تاکسی برگشتم. زود بود هنوز. رفتم طلافروشی ببینم طلای کار کرده نو! چه دارند؟ به سفارش زن داداشم البته. نوبت در صف سه چهار نفره عابربانک آخرین کار بود. از ساعت یک تا حالا هم در انتظار پزشک نشسته‌ام. تمام این کارها، چهل و پنج دقیقه زمان برد. زندگی در شهرهای کوچک اگر یک حسن داشته باشد همین وقت تلف نکنی است.

#روز_نوشت

@HarfeHEzafeH
مهرماه. اسمش در لیست بهره برداران‌مان تک بود. حتی بین تعداد کم زن‌های کشاورزمان. هیچ وقت ندیده بودمش. به تاریخ تولدش هم دقت نکرده بودم. فکر می‌کردم پیر باشد. تا امروز که زیر این باران شدید آمد اداره. همکارم بهش گفت مگر مجبور بودید الان بیاین؟
- من تهرانم. فقط عید و تابستان میام این‌جا.
تا کارش راه بیفتد ازش پرسیدم متولد مهرید؟
- نه
پس چرا این اسم رو براتون گذاشتن؟
- نمی‌دونم
تاریخ تولدش را از کامپیوتر نگاه کردم. دوم اردیبهشت ۴١.
به هر حال اسم قشنگی دارید.
اشتیاقم‌ را که دید. نظرش برگشت. گفت راستش این اسم دوست دختر پدرم بوده. که بهش نرسیده.
پناه بر خدا! دوست دختر؟ مگه پدرتون کجا زندگی می‌کردن؟
-همین روستای فلان. با خنده ادامه داد همان معشوقه‌ش.
عجب مادری داشته اما. چطور یک عمر توانسته مهرماه را بی کینه و حسادت زنانه صدا بزند. به خصوص اگر با زن هم ولایتی بوده باشند.


#روز_نوشت


@HarfeHEzafeH
صبح برای نماز که بیدار شدم رفتم اتاق پذیرایی. پنجره‌اش رو به کوچه است. با پرده و پشت دری افتاده هم که چیزی معلوم نبود. باران چپ کوک می‌زد و هوا سوز داشت. شب با سوییشرت، روسری، پتوی مسافرتی و یک پتوی پلنگی کلفت ملحفه دار خوابیده بودم. ولی باز هم سردم بود. می‌خواستم به در اتاق تکیه بدهم که رو به قبله باشم برای قرآن خواندن. سرما زورش بیشتر از رعایت ادب بود. این ور نشستم رو به پنجره غربی اتاق. صفحه هفتاد بودم که گرومپ چیزی کنارم فرود آمد. رگال لباس‌هایم بود یا قفسه قرآن‌ها؟ سر برگرداندم.گچ نمناک و سنگین شده سقف بود. همان جایی که سرما فراری‌ام داده بود. چکه پشت بام از کف طبقه بالا نفوذ کرده بود به پایین. رفتم بالا دیوارها طبله کرده، آب هم راه گرفته بود. زیر بارش چکه‌ها را دیگ و تشت گذاشتم و آمدم پایین. آفتاب دو سه روز است رفته قهر. این سومین روزی است که سرایش مدام باران آمده به همسایگی‌مان. به ساعت طلوع آفتاب خوابیدم تا یک ربع به ده. صدای ثریا می‌آید. «من خوابم نبرد دیشب. از پنج صبح تا حالا برف دارد می‌بارد.» رفتم پشت پنجره. باورم نمی‌شد. حیاط لبریز برف سی سانتی‌ای که هم‌چنان گولّه گولّه می‌بارید. کاج‌مان خمیده، بوته بلند رز هم در هماغوشی برف. این معشوقه بی رحم. بغضم گرفت. همین دیروز بود داشتم از آن همه حسنش برای علی تعریف می‌کردم. که از بهار گل می‌دهد تا زمستان دلبرک.
برادرم از خواب که بیدار شد، چتر به دست با یک چوب بلند رفت بار شاخه‌ها را تکاند. آدم دلش می‌سوخت از این تسلیم ناخواسته. عذاب وجدان گرفته بودم. کاش هرسش می‌کردم. یعنی جوانه‌های برگ سیب و شکوفه‌های آلو تاب می‌آوردند این بار و سردی را؟ رفتم توی حیاط که عکس بگیرم. جا پایم در نصف برف فرو می‌رفت. دست‌هایم یخ کردند. از صبح برق قطع شده بود. خدا خدا می‌کردیم گاز برقرار بماند. ظهر وقتی دیدیم مأموریت آسمان تمامی ندارد، علی رفت برف روی بهار خواب را پارو کرد. بعداز ظهر هم چهار پنج نفری رفتند سراغ پشت بام.
حالا که ساعت ۵ است برف و باران هم‌چنان می‌بارد. هوا اخموی اخموی. خیال آشتی ندارد باهامان. همگی مثل حاجت داران سخت، جمع شده‌ایم دور بخاری. حکم امامزاده دارد برایمان. برق چند لحظه آمد و رفت. آب قطع است. در همان چند لحظه اتصال برق و اینترنت فهمیدیم لرستان، ایلام، کرمانشاه و‌خوزستان شرایط‌شان وخیم است. حتما روستایی‌ها وضعیت بدتری دارند. علاوه بر جان و مال خانه‌های مردم، کشت و کار و باغ و سردرختی‌ها را ممکن است بار برف و سرمای هوا و غرقاب شدن زمین از بین ببرد. رزق و روزی امسال‌مان بسته به همین‌هاست. دعا کنید به دعای خوبان بلا از این سرزمین بگذرد. رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَتَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ اِنَّكَ اَنْتَ الاَْعَزُّ الاَْجَلُّ الاَْكْرَمُ


+ عکس‌ها را اینستاگرامم گذاشته‌ام.


#روز_نوشت
#یادم_بماند

@HarfeHEzaf
ناهار جوجه زدیم. برای فرار از غذاهای تکراری. برای غلبه بر رخوت بعد از بارش آن برف سنگین و برای دادن جنب و جوش به جمع ده نفره‌مان. سیزده‌مان را در خانه به در کردیم. رفتیم توی حیاط در مجاورت برف و جوجه و سبزه و بوته نورس داووی عکس گرفتیم. بعد از چهل ساعت بارش مداوم برف و باران، نواهنگ یک شبانه روزی ناودان و تابش نرم آفتاب نوید آرامش می‌دادند. کاش زودتر در همه جای این ملک آبادان آرامش خانه کند.

#سیزده_به_در
#روز_نوشت

@HarfeHEzafeH
چند روز است دوباره گلو درد آمده سراغم. با آن همه آنتی بیوتیک چرا نباید خوب شده باشم تا حالا؟ یعنی این ادامه همان قبلی است یا از نو مبتلا شده‌ام؟ این وسط گوش چپم قصر در رفته بود که آن‌هم از دیروز عصر خودش را انداخت توی گود. خواستم تا زور نگرفته با بخور جلویش بایستم. در راند شبانه اول که زورش نچربید.
ساعت یک تصمیم گرفتم بخوابم. ساعت چهار بیدار شوم. تا آب نمک غرغره کنم و راند دوم بخور آوریشن را بدهم، چهل و پنج دقیقه گذشت. زنگ را پنجاه دقیقه کشیدم جلو و خوابیدم. ولی چه خوابی؟ فقط یک ربع. بعدش دیگر خوابم نبرد. یک پارچه گرم کردم گذاشتم روی گوشم. اثر نداشت. درد داشت هی می‌زایید. ساعت که صدایش درآمد مادرم برای سحری روز آخر رجب بیدار شد و من هم‌چنان از درد می‌پیچیدم دور خودم. یادم آمد زن داداشم گفته سیر برای گوش درد خوب است. رفتم سراغ هفت سینی که هنوز جمعش نکرده‌ایم. یک سیرچه کوچک از بوته پوست کندم پیچیدم لای دستمال کاغذی و‌ چپاندم توی گوشم. یا به خاطر اثر سیر بود یا کیپ شدن راه ورودی هوا که حس کردم درد کمتر شد.
بعد از دو ساعتی که خوابم برد مسکن کوچک بی اثر شده بود. گوشم دوباره ذق ذق می‌کرد. نفس هم می‌کشیدم تیر می‌کشید. به لیلا پیام دادم تا مراتب بیماری‌ام را به رییس اطلاع دهد. دراز کشیدم. حس خفگی داشتم. گلویم از داخل مثل بادکنک‌هایی بود که برای شب تولد تا نفس داری می‌دمی تویشان. در گوشم هم دوباره عزا بود. راه رفتن و گرم کردن هم تسکینم نمی‌دادند. با زاری مادرم را بیدار کردم. رفتیم توی آشپزخانه برایم عنبرنسارا دود داد. دود داغ که می‌رسید به پرده گوشم صدای پس پس ریزی می‌داد. کاش این صدای مرگ باکتریها بود. شورش درد را انداخت. خواهرم با صدای ما بیدار شد. برایم نوافن آورد. من اما به جایش یک سیر تازه فرو کردم توی گوشم. آن‌ها که خوابیدند من هم خودم را به خواب زدم برای کمتر از یک‌ساعت.
کاش دست کم خوابم می‌برد. از یک ور هر چه برنامه ریزی کرده بودم پر! از طرف دیگر درد و بی خوابی هم به‌ش اضافه شده بود. حضرت امیر چه به جا گفته‌اند «من خداوند سبحان را به درهم شكستن عزم‌ها و فرو ريختن تصميم‌ها و برهم خوردن اراده ها و خواست‌ها شناختم.» خواهرم که بیدار شد پرده را زد کنار. صدایم زد بیا این قشنگی را ببین. شکوفه صورتی سیب روی دیوار سیمانی حیاط دلبری می‌کرد. مثل نو عروس‌ها.


#تلنگر
#روز_نوشت


@HarfeHEzafeH
برخلاف همیشه در باز است. بی زنگ زدن داخل می‌شوم. دمپایی‌ها تا به تا تلنبار شده‌اند روی جاکفشی. دو لنگ را جفت می‌کنم و می‌پوشم. سلام می‌کنم و سر می‌چرخانم به دنبال آشنایی برای جواب. روی صندلی اول خانم جوان غریبه‌ای مشغول کوتاه کردن موی خانم زیردستش است. لبخندی می‌زنم در جواب لبخندش و رد می‌شوم. شاید کارآموز جدید است و آن خانم هم مدلش. می‌شود گفت آرایشگاه خلوت است. از بی حالی روزه داری که بگذریم حتما خانم‌ها در این ساعت مشغول حاضر کردن افطاری برای اهل خانه‌اند.

صندلی دوم خالی است. منشی روی صندلی سوم نشسته با موهای نصفه شینیون کرده. یعنی مجلس دارند؟ دوباره سلام می‌کنم و می‌گویم برای کوتاه کردن مو آمده‌ام. دفتر را نگاه می‌کند. «خانوم خزایی؟ ٩..٣؟ ساعت پنج زنگ زده بودی؟ به همه جواب مثبت می‌دهم. مشتری دیگری داخل اتاق است. چادر و کیفم را می‌گذارم کنار دستم و می‌نشینم تا نوبتم شود.

چشم تو چشم می شوم با دوتا آینه بزرگ روبرویی که قدِّ تمام دیوارند. با این که دیر به دیر این جا می‌آیم پیکسل به پیکسل‌ش برایم تکراری شده. عکس‌های مدل روی دیوار و گوشه آینه‌ها، چینش صندلی‌ها؛ برس‌ها؛شانه‌ها؛ پیش بندها، همه همان جایی هستند که روز اول دیده بودمشان. فقط جای سمیرا خالی است. دختر ناشنوای تر و فرزی که همیشه جایش همین صندلی سوم روبروی من بود. هر وقت من آمدم داشت بند می‌انداخت و با لب خوانی با منشی یا مشتری‌های قدیمی خوش و بش و تعریف می‌کرد. اگر ناشنوا نبود دختر خوش سروزبانی می‌شد. صدای تعارف مشتری و مهوش خانم بالا گرفته. «قابل نداره، مهمون باش، عزیزی شما، زحمتت دادم با زبون روزه» آخرش هم با گرفتن یک اسکناس ده تومانی و گذاشتن در کشوی اول میز، انگار که جنگ مغلوبه شده باشد تعارفات هم تمام می‌شود.

نفر بعدی منم. منشی صدایم می‌کند. روسری‌ام را می‌گذارم کنار کیف و چادرم و‌ می‌روم داخل. مهوش خانم که صاحب آرایشگاه است داخل اتاق کار می‌کند. سالن مخصوص منشی و کارآموزها و‌ افراد تازه کارتر است. چهارتا آینه دارد و طبعا چهار تا هم صندلی. اتاق اما نصف سالن هم نیست. یک میزاصلی دارد فقط. دم در اتاق هم یک آینه نصب کرده اند با یک صندلی که چون سر راه رفت و آمد است فقط وقتی پشت آینه قرار می‌گیرد که مشتری باشد. نمی‌دانم چرا موکوتاه کردن ها همیشه جلوی این آینه دم دری است؟ می‌نشینم روی صندلی. منشی خانمی را صدا می‌زند که او هم از اتفاقات جدید این جا است. من ندیده‌امش تا حالا. به اشاره منشی برایم پیش بند می‌بندد و با آب پاش موهایم را خیس می‌کند. یک آن وا می‌روم. نکند می‌خواهند بسپرندم به این غریبه؟ از توی آینه می‌بینم که دارد با چشم و ابرو به منشی اشاره می‌کند. یعنی بسه؟ او هم ناشنواست. یعنی جای سمیرا آمده؟

مهوش خانم که چادر نمازش را دور سرش پیچیده، لای در اتاقی را که در انتهای همین اتاق است باز می‌کند و به منشی می‌گوید شانه توی سالن جامانده، بیاوردش. شانه را که می‌آورد از دستش می‌افتد و بدون حتا فوت کردنی می‌گذاردش لبه پیشخوان جلوی آینه. مور مورم می‌شود از کثیفی شانه. مهوش خانم لب جنبان از اتاق می‌آید بیرون. تعقیبات می‌خواند لابد. سلام و علیک و مبارک باشه‌ای می‌گوید و چند پیس دیگر آب می‌پاشد. موها سیراب می‌شوند. چقدر کوتاهش کنم؟ «در حدی که موخوره‌هاش گرفته بشن ولی بشه با کلیپس هم جمع شون کرد. نمی‌خوام توی گرما اذیت بشم.»
- کپ باشه؟
نه خردش کنید.
با بسم اللهی قیچی اول را می‌زند. چند قیچی بعد را که بزند منتظرم سر حرف را وا کند. عادتش را بلدم. آزمایش تیرویید دادی؟ بله. می‌دانم مثل همیشه می‌خواهد برای کم پشتی موهایم نسخه بپچید. نسخه اول را که پیچید می‌رود سراغ دومی. من هم مثل کسی که بار اول است روی این صندلی داغ می‌نشیند و سؤال و جواب می‌شود پا به پاش پیش می‌روم. برای پر شدن صورتم هم چند قلم توصیه می‌کند از سیب و عسل گرفته تا شیر خشک. آخرین توصیه کارشناسی‌اش هم نصیب ابروهایم می‌شود. «خیلی کوتاشون نکن.»

موقع کار بس که گوشم به حرف‌هایش بود اصلا از آینه ندیدم چه کرد. منشی را که صدا زد برای آوردن سشوار فهمیدم کارم تمام است. زیادی احساس سبکی می‌کردم. سرم را که بالا کردم آینه هم حسم را تأیید کرد. پسرانه‌ی پسرانه شده بودم.


#روز_نوشت


@HarfeHEzafeH
دست دست کردن در من تمامی ندارد. مثلا برنامه ریخته بودم نیمه شعبان قم باشم ولی جمعه شب، هنوز بی بلیط بودم. بعد از نماز مغرب رفتم سراغ سایت‌های فروش اینترنتی. فقط صبح داشتند که به درد من نمی‌خورد. زنگ زدم به دفتر سیر و سفر. آقای میانسالی با ته لهجه ترکی برداشت. «جا نداریم. تموم شده.» دو سه باری گفتم من یک نفرم. یک کاری‌ش بکنید. یا دلش سوخت یا واقعا تمام نشده بود جا. «ساعت ۳ پای ماشین باش. اگه کسی نیومد سوارت می‌کنم.» فامیلی‌ام را پرسید و آخرش هم خودش را معرفی کرد که بدانم پای ماشین با کی هماهنگ کنم. «آقا ابراهیم.»
هر چه بدو بدو کردم دیدم نمی‌رسم به ساعت سه. زنگ زدم به دفترشان. نه یک بار. سه بار. هر سه دفعه را آقای دیگری با لهجه ترکی برداشت. «می‌شه من ساعت سه و نیم که اتوبوس حرکت می‌کنه میدون عاشورا سوار شم؟» هر سه بارش گفت نه! بیا ترمینال. با خودم چندتا غر ریز زدم برای یکدنگی‌اش که به جایی نمی‌رسید هم.
حالا دیگر ساعت نزدیک سه و نیم بود. «اگر جا نباشد چی؟ من که تنهایی نمی‌تونم با سواری برم.» برای چهارمین بار زنگ زدم. خواهش کردم گوشی را بدهند آقا ابراهیم. گفتند پای ماشین است. شماره‌ام را گرفتند که او زنگ بزند. زد. درخواستم را مطرح کردم. همه مردان سیر و سفر حرف‌شان یکی بود. «نه! بیاین ترمینال. این‌جا خیلی شلوغه.» ٣:٣٧ دقیقه رسیدم. مستقیم رفتم پای اتوبوس. ده دوازده تایی مرد که از قیافه‌هاشان بلاتکلیفی می‌بارید دور ماشین جمع شده بودند. آقا ابراهیم مثل اسم رمز بود برای عبور از آن شلوغی. فامیلی‌ام را که گفتم برم گردانند به ستاد عملیات. اسم رمز آن‌جا بود. با تلفن دفتر مشغول هماهنگی. یک آقای سبزه، با قد و قواره لاغر و میانه و‌ موهای کم پشت جوگندمی. فرمانده عملیات بیشتر بهش می‌آمد. مثل سربازهای بی‌نظم خجل، سلام کردم. منتظر توبیخ بودم. «بدو برو تکی دوازده.» با خوشرویی گفت. بی هیچ اخم و تخمی.
من جاگیر شدم. هنوز خیلی‌ مردها آن پایین اصرار می‌کردند بیایند بالا اگر شده کف ماشین بنشینند. فرمانده تا جایی که می‌شد با آرامش نیروها را سروسامان داد. دو تا خانم بی جا هم مانده بودند. یکی‌شان دختر ریزه میزه‌ای بود که خانم‌های ردیف دوم بهش جا دادند. سه تایی نشستند. یکی هم خانم میانسالی که رفت جای مردی نشست و صاحب جا، کنار یخچال برای خودش جا وا کرد. خیلی مسافرها چه آن‌ها که جاماندند چه آن‌ها که راهی شدند زائر بودند. می‌خواستند پناه ببرند به چراغانی ترین نقطه کشور. ردیف دومی‌ها آدرس می‌گرفتند برای جمکران. هم ردیف‌های من می‌رفتند حرم و از آن‌جا پیاده به سمت جمکران. شاگرد شوفر با حوصله جواب تک تک مسافران را می‌داد برای رسیدن راحت توی ترافیک امشب. آدم‌های دیروز اتوبوس چهل و چند نفره ما آدم‌های با قصه‌ای بودند. آدم‌هایی که مهربانی‌شان بهشت را آورده بود به جاده همدان قم. آدم‌هایی که پرواز می‌کردند در امتداد شما. حضرت صاحب العصر و الزمان.


#روز_نوشت
#عیدتون_مبارک


@HarfeHEzafeH
Forwarded from حرف اضافه
مغازه‌ش یک تک مغازه بود توی خیابان روبرویی بازارچه. روسری‌هایش را پنج هزار تومان ارزان‌تر از آن‌جا می‌داد.
خودش سر حرف را باز کرد.
سر برج قیمتا همه می‌ره بالا. الانش هم رفته البته. من هنوز دست بهش نزدم.
گفتم: «معلوم بود. هم از قیمت‌ها هم از تخفیف ندادن‌ها. حتا به قدر صدتا تک تومانی.»
حساب که کردیم گفت: «نرخی که کشید بالا، دیگه پایین بیا نیست. پشت گوش‌تون رو دیدین این دلار چار و سیصدی رو هم دیدین.»
راست می‌گفت. کاسب با انصاف راست می‌گوید.

#روز_نوشت
#جوانرود


@HarfeHezafeH
امروز زود از اداره برگشتم. چون بعد اذان باید می‌رفتیم شیفت عصر. سر راه رفتم چهارسو. انگار از غار در آمده بودم. لولیدن مردم در هم برایم عجیب بود. باورتان می‌شود از دیدن انجیر ذوق کردم؟ انگار بار اول بود انگور و آلو قرمز و بامیه و لوبیا سبز می‌دیدم و شلوغیِ بازار خرید. دو سه هفته است صبح و بعدازظهر اداره ام. نمی‌فهمم کی یکشنبه می‌شود که بروم کلاس و بعدش تند تند راه کج کنم سمت ترمینال و از فردایش دوباره کار و کار. ورِ زنانه‌ام می‌گفت حالا که خانه نیستی غذا بپزی و مادرت کتلت به آن خوشمزگی پخته، با خودت نان تازه محلی ببر. نبود؟ عیب ندارد به گرده داغ محلی راضی شو. پیاده‌روی هم از آن هوس‌هایی بود که در این فرصت کوتاه چشیدمش. پیرمرد دستفروش سر راه مثل پیامبری نشسته بود به معجزه‌ی حالِ خوب پراکنی. بوی گل پونه‌هایش مستم کرد. ترکیب دلبر سبز و بنفش قشنگش را هم نگویم دیگر. توی خانه‌ام حتما باید پونه را مثل گل‌های شاخه بریده بگذارم توی گلدان تا عطرش تمام خانه را بگیرد.
الان که از خستگی دو ساعت است زل زده‌ام به لپ‌تاپ و دستم نرفته سمت باز کردن ایمیلم و گوش کردن فایل‌های مصاحبه، عرض کنم خدمتتان که کار خوب است. استخدام رسمی بودن شاید رؤیا باشد. (برای بعضی‌ها البته) اما من هیچ وقت دوست نداشته‌ام کار آن‌قدر قد بکشد که سایه بیندازد روی خانه و مادری و آرامش‌ام.
خانه خط مقدم امنیت آدم است.

#روز_نوشت


@HarfeHEzafeH
دیروز در توضیح رمان مهراوه، استاد یک پرانتز باز کرد و رفت روی این بحث که منشأ بسیاری از رفتارهای انسان‌های پیشین غذا و گرسنگی بوده بر خلاف نظر فروید که ریشه این کار را سکس می‌داند. هدیه که روان‌پزشک است توضیح داد این خطای ترجمه است که لیبیدو را اشتباهی غریزه جنسی و شهوت معنی کرده‌اند. لیبیدو زیست مایه یا عامل زندگی است؛ هر چیزی که انسان را به شوق در می‌آورد برای ادامه زندگی. لیبیدوی یکی معشوقش است، آن یکی مادرش، دیگری فرزندش، وطنش، شغلش و ... .
لیبیدوی شما چیست؟


#روز_نوشت

@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
پسرعموم همون که سندرم داونیه، اومده خونه‌مون و می‌گه پاییز آدمو دیونه می‌کنه. می‌گم چرا؟ -به خاطر باد. چون که آنتن‌ِ تلویزیون رو به هم می‌زنه. این بچه دو تا عشق داره توی دنیا: فیلم و فوتبال. هر دوش هم که توی تلویزیونه. قصه ‌قصه‌ی هر کسی از ظن خود شد یار منه.
پسرعموم با نوه خواهرش که ده ساله است اومدند خونه‌مون عصر نشینی. یه کم که نشستند سروش رفت توی اتاق پذیرایی و عکس مصطفی، بابا و داداشم رو توی تاقچه دید. مادرم براش توضیح داد مصطفی هم مثل دایی احمد بود، این پسرمم که شهید شده اونم عموئه.
برگشت به مادرم گفت پس شمام خیلی شانس نیاوردین از زندگی.

#روز_نوشت
#دا

@HarfeHEzafeH
دیشب منتظر تلفن بودم همین انتظار نمی‌گذاشت تمرکز کنم روی کتاب جدید. در صفحه ده توقف کردم و آمدم سراغ گوشی. چه کنم چه کنم؟ به این نتیجه رسیدم تلگرامم را خالی از انباشتگی کنم. اول از همه رفتم سراغ کانال‌هایی که عضوم و نمی‌خوانم‌شان و تنها کارکردش، صفر کردن عدد قرمز اطلاع رسانی است. ده پانزده‌تایی می‌شد. بعد رفتم سراغ کانالی که برای خودم ساخته‌ام به نام کانال‌دونی. آن‌جا لینک کانال‌هایی را می‌گذارم که نیاز ندارم عضوشان باشم اما هر از گاهی بنا به نیاز بهشان سر می‌زنم، مثل کانال‌های محلی شهر یا روابط عمومی اداره و...
البته هنوز کارم تمام نشده چون تلگرامم حکم یک کمد بایگانی را دارد برایم. هر چیزی را دسته بندی شده در یک گوشه‌اش گذاشته‌ام. شما هم مثل آن همکارمان که وقتی دید سررسیدم را بخش بخش کرده‌ام و روی هر قسمت اسم کار مربوطه‌ را نوشته‌ام: گلخانه، زعفران، کلاس، بازدید باغ، سبزی و صیفی و ...؛ گفت: «بیکاری‌ها» بهم نگویید چه بیکار! من نظم را دوست دارم خب.


#روز_نوشت

@HarfeHEzafeH
صبح تا آمدم سرکار یکی از همکاران گفت چه باران بی آزاری می‌بارد. آن یکی هم به محض ورود این مَثل را آورد «فشار که به سگ بیاید از تانجی هم تندتر می‌دود.» اولی خانه‌اش نزدیک اداره است دومی باید نود کیلومتر راه از کرمانشاه بیاید.
معلوم است می‌خواهم نتیجه بگیرم شرایط اطراف‌مان رابطه مستقیمی دارد با نوع نگرش‌مان؟


#روز_نوشت


@HarfeHEzafeH
بسته مکالمه همراهی گرفته‌ام. امشب با تلفن به خاله افتتاحش کردیم. مادرم که حرف می‌زد من خزیدم زیر پتوی مسافرتی رنگی رنگی بابا. یک دست توی پیاله استیل تخمه آفتابگردان و یک دست بر کتاب «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» که از پارسال تا حالا در صف خواندن است. صدسال دیگر هم بگذرد پنج‌شنبه شب‌ها هیچ چیز برایم خوش‌تر از قصه خوانی نیست.
من خلوتی دوست ندارم. برای همین آدم‌های قصه که بیایند گم می‌شوم توی شلوغی‌شان و این‌ سرخوشم‌ می‌دارد.
مادرم ۳۹ دقیقه مکالمه داشت و من ۳۲ صفحه از کتاب خواندم.
به ازای هر دقیقه مکالمه حدودا یک صفحه خوانش. البته نقش سرعت‌گیر تمامِ پیاله تخمه را هم محاسبه کنید.
رکورد خوبی است. با تشکر از همراه اول که‌ به فکر ارتقای سطح فرهیختگی جامعه ایرانی است.

#روز_نوشت #دا

@HarfeHEzafeH
اگر من رئیسی بودم یا وزیری، دستور می‌دادم روزهای برفی کسی سرکار نرود. زن‌ها چای تازه دم کنند با طعم هل و دارچین و یکی دو پر گل محمدی و بشینند با اهل و عیال کنار هم به نوشیدن و نیوشیدن. بعد آش بار بگذارند و خانه را بوی پیاز داغ و نعنا داغ بردارد.
کرسی‌ای هم اگر باشد که نور علی نور. مادر خانه قصه بخواند و باقی گوش شوند و چشم. نه تن‌ها که دل‌ها هم در هم بتنند.
باد و برف و باران را برای همین دوست دارم. تنیدگی آورند.


#روز_نوشت


@HarfeHEzafeH
Forwarded from حرف اضافه
دوستی می‌گفت فلسفه چشم خوردن برای شکستن غرور آدم است. من اما ضمن این‌که توی دلم به چنین فلسفه‌هایی لبخند کجکی می‌زنم، نظر متفاوتی دارم. به گمانم بیشتر به حسادت می‌خورد تا چیز دیگری. سه شنبه وقتی داشتم می‌رفتم تجریش سر قرار همیشگی‌مان با زهرا، احساس می‌کردم یک دانه برنج از ناهار پریده توی گلویم. دو سه باری ریز سرفه زدم. برنجی بیرون نیامد. یک حس اشتباهی بود فقط. شاید هم از تیزی سرکه زیادی روی سالاد بود. غروب بعد از خوردن بستنی مگنوم، آن حس غلط دوباره قوت گرفت. محلش ندادم. شب توی اتوبوس، تعداد سرفه‌ها که زیاد شد شک برم داشت. ولی هر چه فکر می‌کردم آدم‌هایی که بوسیده بودم‌شان، خانواده برادرم؛ پاک پاک بودند. پس چرا باید آلوده می‌شدم؟ نصفه شب که رسیدم خانه، تاکتیک دفاعی همیشگی‌ام را اجرا کردم. سفارش ترخینه سرشار از پیاز و سیر و شلغم برای ناهار. ظاهراً سالم بودم. نه گلو درد نه بدن درد نه آبریزش بینی. فقط سرفه می‌زدم. ولی کم کم مثل حوادث تروریستی، بر شدت حادثه افزوده می‌شد و عمق سرفه‌هایم بیشتر. اولین بار بود چنین نسخه عجیبی از سرماخوردگی را تجربه می‌کردم. البته شما که غریبه نیستید همیشه وقتی می‌دیدم کسی گلو درد می‌گیرد و آن‌قدر مراقبت نمی‌کند تا پیشرفت عفونت، ریه‌اش را هم درگیر می‌کند سرزنشش می‌کردم. حالا انگاری من این سرماخوردگی را گرفته‌م تا بفهمم بعضی‌ها از سر بی مبالاتی گرفتار نشده‌اند، عامل بیماری ناجنس است. البته الان که دارم می‌نویسم سرکار نرفته‌ام، هرکاری می‌کنم خوابم نمی‌برد. گلویم به شدت ملتهب شده همراه با گوش درد و عطسه و آبریزش بینی. مهندسی این بیماری معکوس است. از ریه رسیده به بینی. به لطف همین مهندسی معکوس یک نکته دیگری هم کشف کرده‌ام. «آدم خودش را چشم می‌زند.» چون همین تازگی‌ها هی به خودم می‌گفتم امسال چند تا سرماخوردگی را بدون دارو گذراندی. آفرین به مقاومتت دختر. گوش‌تان را بیاورید جلو. دوستمان راست می‌گفت فلسفه چشم خوردن، شکستن غرور است وگرنه آدم به خودش حسودی نمی‌کند که.


#روز_نوشت


@HarfeHEzafeH
Forwarded from حرف اضافه
ناهار جوجه زدیم. برای فرار از غذاهای تکراری. برای غلبه بر رخوت بعد از بارش آن برف سنگین و برای دادن جنب و جوش به جمع ده نفره‌مان. سیزده‌مان را در خانه به در کردیم. رفتیم توی حیاط در مجاورت برف و جوجه و سبزه و بوته نورس داووی عکس گرفتیم. بعد از چهل ساعت بارش مداوم برف و باران، نواهنگ یک شبانه روزی ناودان و تابش نرم آفتاب نوید آرامش می‌دادند. کاش زودتر در همه جای این ملک آبادان آرامش خانه کند.

#سیزده_به_در
#روز_نوشت

@HarfeHEzafeH
Forwarded from حرف اضافه
دست دست کردن در من تمامی ندارد. مثلا برنامه ریخته بودم نیمه شعبان قم باشم ولی جمعه شب، هنوز بی بلیط بودم. بعد از نماز مغرب رفتم سراغ سایت‌های فروش اینترنتی. فقط صبح داشتند که به درد من نمی‌خورد. زنگ زدم به دفتر سیر و سفر. آقای میانسالی با ته لهجه ترکی برداشت. «جا نداریم. تموم شده.» دو سه باری گفتم من یک نفرم. یک کاری‌ش بکنید. یا دلش سوخت یا واقعا تمام نشده بود جا. «ساعت ۳ پای ماشین باش. اگه کسی نیومد سوارت می‌کنم.» فامیلی‌ام را پرسید و آخرش هم خودش را معرفی کرد که بدانم پای ماشین با کی هماهنگ کنم. «آقا ابراهیم.»
هر چه بدو بدو کردم دیدم نمی‌رسم به ساعت سه. زنگ زدم به دفترشان. نه یک بار. سه بار. هر سه دفعه را آقای دیگری با لهجه ترکی برداشت. «می‌شه من ساعت سه و نیم که اتوبوس حرکت می‌کنه میدون عاشورا سوار شم؟» هر سه بارش گفت نه! بیا ترمینال. با خودم چندتا غر ریز زدم برای یکدنگی‌اش که به جایی نمی‌رسید هم.
حالا دیگر ساعت نزدیک سه و نیم بود. «اگر جا نباشد چی؟ من که تنهایی نمی‌تونم با سواری برم.» برای چهارمین بار زنگ زدم. خواهش کردم گوشی را بدهند آقا ابراهیم. گفتند پای ماشین است. شماره‌ام را گرفتند که او زنگ بزند. زد. درخواستم را مطرح کردم. همه مردان سیر و سفر حرف‌شان یکی بود. «نه! بیاین ترمینال. این‌جا خیلی شلوغه.» ٣:٣٧ دقیقه رسیدم. مستقیم رفتم پای اتوبوس. ده دوازده تایی مرد که از قیافه‌هاشان بلاتکلیفی می‌بارید دور ماشین جمع شده بودند. آقا ابراهیم مثل اسم رمز بود برای عبور از آن شلوغی. فامیلی‌ام را که گفتم برم گردانند به ستاد عملیات. اسم رمز آن‌جا بود. با تلفن دفتر مشغول هماهنگی. یک آقای سبزه، با قد و قواره لاغر و میانه و‌ موهای کم پشت جوگندمی. فرمانده عملیات بیشتر بهش می‌آمد. مثل سربازهای بی‌نظم خجل، سلام کردم. منتظر توبیخ بودم. «بدو برو تکی دوازده.» با خوشرویی گفت. بی هیچ اخم و تخمی.
من جاگیر شدم. هنوز خیلی‌ مردها آن پایین اصرار می‌کردند بیایند بالا اگر شده کف ماشین بنشینند. فرمانده تا جایی که می‌شد با آرامش نیروها را سروسامان داد. دو تا خانم بی جا هم مانده بودند. یکی‌شان دختر ریزه میزه‌ای بود که خانم‌های ردیف دوم بهش جا دادند. سه تایی نشستند. یکی هم خانم میانسالی که رفت جای مردی نشست و صاحب جا، کنار یخچال برای خودش جا وا کرد. خیلی مسافرها چه آن‌ها که جاماندند چه آن‌ها که راهی شدند زائر بودند. می‌خواستند پناه ببرند به چراغانی ترین نقطه کشور. ردیف دومی‌ها آدرس می‌گرفتند برای جمکران. هم ردیف‌های من می‌رفتند حرم و از آن‌جا پیاده به سمت جمکران. شاگرد شوفر با حوصله جواب تک تک مسافران را می‌داد برای رسیدن راحت توی ترافیک امشب. آدم‌های دیروز اتوبوس چهل و چند نفره ما آدم‌های با قصه‌ای بودند. آدم‌هایی که مهربانی‌شان بهشت را آورده بود به جاده همدان قم. آدم‌هایی که پرواز می‌کردند در امتداد شما. حضرت صاحب العصر و الزمان.


#روز_نوشت
#عیدتون_مبارک


@HarfeHEzafeH
خوش خواب نیستم. خواب خوبی داشته باشم برایم کافی است گرچه سه چهار ساعت در شبانه روز باشد. امروز صبح حوالی ساعت هشت بیدار بودم. اما حس کسی را داشتم که با وجود خیابان خلوت، چراغ قرمز را رد کرده. گفتم دمی دیگر بیاسا. روز بلند است. تعطیلی مثلا. یک ساعت بیشتر نتوانستم فذکّرها را برای خودم لیست کنم. چپاندم‌شان ته صندوقچه ذهنم. بلند شدم وضو گرفتم تا جزء امروز را بخوانم و بروم سراغ گزارش روزنامه. زیر سفره‌ای از سحر توی هال مانده بود. گذاشتمش آشپزخانه. ظرف‌های نشسته به التماس صدایم می‌زدند. رویشان را زمین ننداختم. «این دو‌تا بشقاب و تابه و‌ قابلمه و چهارتا لیوان را بشوری تمام است. ولی روی کابیت‌هام مرتب کنی و دستمال بکشی که وقتی نمی‌گیرد که. تو که زحمت کشیدی میز تلویزیون را هم دستمال بکش. کتابخانه و آینه و‌ طاقچه هم دلشان نفس کشیدن می‌خواهد. حالا که نمی‌خواهی تا عید رفت و‌ روب اساسی کنی پس تمام خانه را جارو دستی بزن. بد نیست اگر دستی هم به سر و روی سرویس بهداشتی بکشی ها. حالا تنها پرونده باز، رخت چرک‌هاست. که چرک هم نیستند پس تندی بشورشان و تا آفتاب هست بنداز روی بند. آخ آخ ببین باد دیشب چه کرده با حیاط. دست کم همین جلوی راهرو را شلنگ بگیر که خاک نیاید توی خانه. گل محمدی‌ها را نگاه. یک دیروزی نچیده‌ایم‌شان، آفتاب رنگ به رخسارشان نگذاشته. همین‌ چهار پنج غنچه نوشکفته را هم از تیغ خورشید نجات بدهی غنیمت است. بیکار نمان برو قیچی بیار رزها را هم بچین. دلبرکان رنگ نو می‌پاشند به خانه.»
یک کوچولو تمیز کاری همان و وصل صبح‌ام را به ظهر همان.
آیین خانه‌داری در هیچ قانونی نیامده اما زنانگی با تمام جزییات، خود را ملزم به اجرایش می‌داند. التزامی که زورکی نیست. دلی است.
زنان‌ خدایگان خانه‌اند. خدایان تازه کردن هوا.

#روز_نوشت

@HarfeHEzafeH