حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
نیمه‌ی ماه آمدی
تا دستگیر ما در راه مانده‌ها‌ باشی...


#یاکریم_اهل_بیت
#تعالیت_یا_کریم
#عیدتون_مبارک
#رمضان_الکریم
#إبن_السبیل

@HarfeHEzafeH
Forwarded from حرف اضافه
نیمه‌ی ماه آمدی
تا دستگیر ما در راه مانده‌ها‌ باشی...


#یاکریم_اهل_بیت
#تعالیت_یا_کریم
#عیدتون_مبارک
#رمضان_الکریم
#إبن_السبیل

@HarfeHEzafeH
آمد بوسیدمان.
گفت: «خدا از این خیر و برکت نامحرم ‌تون نکنه هیچ وقت.»
مرغ آمین همین حوالی دل‌مان بود.
دعا را برداشت برد به گُل عرش.

#کلمه_بازی
#عیدتون_مبارک
#مادرم_می‌گوید


@HarfeHezafeH
اگر قرار بود فرستنده این نامه شما باشید چه می‌نوشتید برایشان؟

دوست داشتید نظراتتون رو بنویسید. برای دوستان‌تون هم ارسال کنید.


#عیدتون_مبارک

@HarfeHezafeH
دست دست کردن در من تمامی ندارد. مثلا برنامه ریخته بودم نیمه شعبان قم باشم ولی جمعه شب، هنوز بی بلیط بودم. بعد از نماز مغرب رفتم سراغ سایت‌های فروش اینترنتی. فقط صبح داشتند که به درد من نمی‌خورد. زنگ زدم به دفتر سیر و سفر. آقای میانسالی با ته لهجه ترکی برداشت. «جا نداریم. تموم شده.» دو سه باری گفتم من یک نفرم. یک کاری‌ش بکنید. یا دلش سوخت یا واقعا تمام نشده بود جا. «ساعت ۳ پای ماشین باش. اگه کسی نیومد سوارت می‌کنم.» فامیلی‌ام را پرسید و آخرش هم خودش را معرفی کرد که بدانم پای ماشین با کی هماهنگ کنم. «آقا ابراهیم.»
هر چه بدو بدو کردم دیدم نمی‌رسم به ساعت سه. زنگ زدم به دفترشان. نه یک بار. سه بار. هر سه دفعه را آقای دیگری با لهجه ترکی برداشت. «می‌شه من ساعت سه و نیم که اتوبوس حرکت می‌کنه میدون عاشورا سوار شم؟» هر سه بارش گفت نه! بیا ترمینال. با خودم چندتا غر ریز زدم برای یکدنگی‌اش که به جایی نمی‌رسید هم.
حالا دیگر ساعت نزدیک سه و نیم بود. «اگر جا نباشد چی؟ من که تنهایی نمی‌تونم با سواری برم.» برای چهارمین بار زنگ زدم. خواهش کردم گوشی را بدهند آقا ابراهیم. گفتند پای ماشین است. شماره‌ام را گرفتند که او زنگ بزند. زد. درخواستم را مطرح کردم. همه مردان سیر و سفر حرف‌شان یکی بود. «نه! بیاین ترمینال. این‌جا خیلی شلوغه.» ٣:٣٧ دقیقه رسیدم. مستقیم رفتم پای اتوبوس. ده دوازده تایی مرد که از قیافه‌هاشان بلاتکلیفی می‌بارید دور ماشین جمع شده بودند. آقا ابراهیم مثل اسم رمز بود برای عبور از آن شلوغی. فامیلی‌ام را که گفتم برم گردانند به ستاد عملیات. اسم رمز آن‌جا بود. با تلفن دفتر مشغول هماهنگی. یک آقای سبزه، با قد و قواره لاغر و میانه و‌ موهای کم پشت جوگندمی. فرمانده عملیات بیشتر بهش می‌آمد. مثل سربازهای بی‌نظم خجل، سلام کردم. منتظر توبیخ بودم. «بدو برو تکی دوازده.» با خوشرویی گفت. بی هیچ اخم و تخمی.
من جاگیر شدم. هنوز خیلی‌ مردها آن پایین اصرار می‌کردند بیایند بالا اگر شده کف ماشین بنشینند. فرمانده تا جایی که می‌شد با آرامش نیروها را سروسامان داد. دو تا خانم بی جا هم مانده بودند. یکی‌شان دختر ریزه میزه‌ای بود که خانم‌های ردیف دوم بهش جا دادند. سه تایی نشستند. یکی هم خانم میانسالی که رفت جای مردی نشست و صاحب جا، کنار یخچال برای خودش جا وا کرد. خیلی مسافرها چه آن‌ها که جاماندند چه آن‌ها که راهی شدند زائر بودند. می‌خواستند پناه ببرند به چراغانی ترین نقطه کشور. ردیف دومی‌ها آدرس می‌گرفتند برای جمکران. هم ردیف‌های من می‌رفتند حرم و از آن‌جا پیاده به سمت جمکران. شاگرد شوفر با حوصله جواب تک تک مسافران را می‌داد برای رسیدن راحت توی ترافیک امشب. آدم‌های دیروز اتوبوس چهل و چند نفره ما آدم‌های با قصه‌ای بودند. آدم‌هایی که مهربانی‌شان بهشت را آورده بود به جاده همدان قم. آدم‌هایی که پرواز می‌کردند در امتداد شما. حضرت صاحب العصر و الزمان.


#روز_نوشت
#عیدتون_مبارک


@HarfeHEzafeH
Forwarded from حرف اضافه
آمد بوسیدمان.
گفت: «خدا از این خیر و برکت نامحرم ‌تون نکنه هیچ وقت.»
مرغ آمین همین حوالی دل‌مان بود.
دعا را برداشت برد به گُل عرش.

#کلمه_بازی
#عیدتون_مبارک
#مادرم_می‌گوید


@HarfeHezafeH
توی تقویم دیده بودم ولی اصلا حواسم نبود. شاید چون هنوز برایمان جا نیفتاده. وقتی از کانال حرم امام رضا پست تبریک میلاد امام موسی کاظم علیه السلام را دیدم شادی عجیبی پیچید توی تمام وجودم. جنس خوشحالی‌هام را خوب می‌شناسم. این یکی تازه بود. مثل انتشار عطر لذت بخشی که تمامی ندارد. زود زنگ زدم به سادات. می‌دانستم با بچه‌هاش بیرون است. او هم بی‌خبر بود تا بهش گفتم قدِّ من ذوق کرد. ازش خواستم سر راهش برود زیارت. سلام برساند و به خانوم بگوید حس من به پدرشان حس شیرین نوه‌ کوچکی است به پدربزرگ عزیزِ دوست داشتنی‌اش. اگر چنین شوق شیرینی بهره من از امشب باشد برایم بس است.


#عیدتون_مبارک 🌱


@HarfeHEzafeH
Forwarded from حرف اضافه
دست دست کردن در من تمامی ندارد. مثلا برنامه ریخته بودم نیمه شعبان قم باشم ولی جمعه شب، هنوز بی بلیط بودم. بعد از نماز مغرب رفتم سراغ سایت‌های فروش اینترنتی. فقط صبح داشتند که به درد من نمی‌خورد. زنگ زدم به دفتر سیر و سفر. آقای میانسالی با ته لهجه ترکی برداشت. «جا نداریم. تموم شده.» دو سه باری گفتم من یک نفرم. یک کاری‌ش بکنید. یا دلش سوخت یا واقعا تمام نشده بود جا. «ساعت ۳ پای ماشین باش. اگه کسی نیومد سوارت می‌کنم.» فامیلی‌ام را پرسید و آخرش هم خودش را معرفی کرد که بدانم پای ماشین با کی هماهنگ کنم. «آقا ابراهیم.»
هر چه بدو بدو کردم دیدم نمی‌رسم به ساعت سه. زنگ زدم به دفترشان. نه یک بار. سه بار. هر سه دفعه را آقای دیگری با لهجه ترکی برداشت. «می‌شه من ساعت سه و نیم که اتوبوس حرکت می‌کنه میدون عاشورا سوار شم؟» هر سه بارش گفت نه! بیا ترمینال. با خودم چندتا غر ریز زدم برای یکدنگی‌اش که به جایی نمی‌رسید هم.
حالا دیگر ساعت نزدیک سه و نیم بود. «اگر جا نباشد چی؟ من که تنهایی نمی‌تونم با سواری برم.» برای چهارمین بار زنگ زدم. خواهش کردم گوشی را بدهند آقا ابراهیم. گفتند پای ماشین است. شماره‌ام را گرفتند که او زنگ بزند. زد. درخواستم را مطرح کردم. همه مردان سیر و سفر حرف‌شان یکی بود. «نه! بیاین ترمینال. این‌جا خیلی شلوغه.» ٣:٣٧ دقیقه رسیدم. مستقیم رفتم پای اتوبوس. ده دوازده تایی مرد که از قیافه‌هاشان بلاتکلیفی می‌بارید دور ماشین جمع شده بودند. آقا ابراهیم مثل اسم رمز بود برای عبور از آن شلوغی. فامیلی‌ام را که گفتم برم گردانند به ستاد عملیات. اسم رمز آن‌جا بود. با تلفن دفتر مشغول هماهنگی. یک آقای سبزه، با قد و قواره لاغر و میانه و‌ موهای کم پشت جوگندمی. فرمانده عملیات بیشتر بهش می‌آمد. مثل سربازهای بی‌نظم خجل، سلام کردم. منتظر توبیخ بودم. «بدو برو تکی دوازده.» با خوشرویی گفت. بی هیچ اخم و تخمی.
من جاگیر شدم. هنوز خیلی‌ مردها آن پایین اصرار می‌کردند بیایند بالا اگر شده کف ماشین بنشینند. فرمانده تا جایی که می‌شد با آرامش نیروها را سروسامان داد. دو تا خانم بی جا هم مانده بودند. یکی‌شان دختر ریزه میزه‌ای بود که خانم‌های ردیف دوم بهش جا دادند. سه تایی نشستند. یکی هم خانم میانسالی که رفت جای مردی نشست و صاحب جا، کنار یخچال برای خودش جا وا کرد. خیلی مسافرها چه آن‌ها که جاماندند چه آن‌ها که راهی شدند زائر بودند. می‌خواستند پناه ببرند به چراغانی ترین نقطه کشور. ردیف دومی‌ها آدرس می‌گرفتند برای جمکران. هم ردیف‌های من می‌رفتند حرم و از آن‌جا پیاده به سمت جمکران. شاگرد شوفر با حوصله جواب تک تک مسافران را می‌داد برای رسیدن راحت توی ترافیک امشب. آدم‌های دیروز اتوبوس چهل و چند نفره ما آدم‌های با قصه‌ای بودند. آدم‌هایی که مهربانی‌شان بهشت را آورده بود به جاده همدان قم. آدم‌هایی که پرواز می‌کردند در امتداد شما. حضرت صاحب العصر و الزمان.


#روز_نوشت
#عیدتون_مبارک


@HarfeHEzafeH