حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
دکتر اسم مریض رو صدا کرد: آخربس …، دخترش عکس رو برد نشون داد. از آخربس خانم که توی راهرو بود پرسیدم اسمتون توی منطقه‌تون مرسوم بوده؟ با یه چهرهٔ درهم کشیده و دلخور گفت خیلی زیاد بودیم آخه. سه تا بو‌دیم. داشت طعنه می‌زد.
من اسم‌های دختربس، قزبس و خدابس رو شنیده بودم ولی آخربس رو نه. برام درجهٔ دخترستیزی این اسم بعد از خدابس قرار داره.


#اسم_فامیل_بازی
💔103
فامیلی رانندهٔ اسنپ خوش رفتار خوب بود. بهش گفتم ببخشید می‌تونم بپرسم چرا این فامیلی رو دارید؟ برام توضیح داد: ما از سادات طباطبایی هستیم و فامیلی‌مون رو سی ساله عوض کردیم. برادرم خلافی مرتکب شد و پدرم می‌گفت من نمی‌تونم بابتش به جدم زهرا جوابگو‌ باشم. نمی‌خوام نه خودم نه بچه‌هام و نه نوه‌هام کاری بکنند که شرمندهٔ فامیلی‌مون بشیم. برای این‌کار با خیلی‌ها مشورت کرد. بعضی‌ها نهی‌ش کردند که نکن. رفت پیش آقای بهجت چون باهاش دوست بود این فامیلی رو براش انتخاب کرد و توی شجره‌نامه‌مون‌نوشت که فامیلی‌مون از طباطبایی به خوش‌رفتارخوب تغییر کرده و مهرش کرد.


#اسم_فامیل_بازی
💔9
Channel photo updated
تهرانم. صبح‌ها که روشنایی بزند دیگر نمی‌توانم بخوابم. به قول مادربزرگ زن داداشم: وَخیزید آفتاب زده مردم بهمون می‌خندن. مردم حالا خودشان بیشتر از ما نخوابند کمتر نمی‌خوابند اما ماجرای من و ردپای آفتاب سرجایش است.
پنجره باز است. گاهی آواز بلبل خرمای نشسته بر درخت‌ها می‌آید. همه خوابند. در سکوت و خنکای پاییزی خانه، سیب ملس دماوند را گاز زدم و جستار بلند سحر سخایی «هری پاتر در تونل سحرآمیز» را تمام کردم.
👏2
توی اسنپ با هم می‌رفتیم خرید. یک دفعه بغض کرد و چشمانش تر شد «یادم می‌افته پنج‌شنبه بعد این موقع کجام دلم می‌گیره انگار دارم تبعید می‌شم.» و‌ تا این‌ ده دوازده کلمه‌ را به زبان بیاورد صورتش خیس شد. یاد آندره آسیمان‌ می‌افتم که از اسکندریه تبعید شده‌ بود و توی پارکی در نیویورک با فوارهٔ پارک‌به دنبال زنده کردن دریای شهرش بود.
آسیمان‌ تبعیدش اجباری بود و او به خواست خودش برای تحصیل به اروپا رفته است.
ترک وطن اجبار و اختیار نمی‌شناسد. دوری دلتنگی مدام می‌آورد.



#از_کوچ
💔9
آمده‌ام تو به داد دلم برسی
تو سکوت مرا بشنو‌
که صدای غمم نرسد به کسی
حرف اضافه
هوا که رو به خنکی می‌ره دنیا جای قشنگتری می‌شه برای زندگی:) +رونوشت به مریم @kalamebazi
امروز پاییز شد. هوا خنک شد. باران بارید. و دارد باورم می‌شود از گرما نجات یافته‌ام. چه تابستان سختی داشت امسال.
👌7👀1
حرف اضافه
امروز پاییز شد. هوا خنک شد. باران بارید. و دارد باورم می‌شود از گرما نجات یافته‌ام. چه تابستان سختی داشت امسال.
همین باران و هوای خنکی که رؤیای تحقق یافتهٔ من است برای انارهای پاییز ناموقع است و باعث ترکیدگی پوستشان می‌شود.
من می‌ترسم به زودی دیگر چنین هوایی در این شهر کویری دست ندهد و دلم می‌خواهد بزنم بیرون و فقط راه بروم و نفس بکشم اما جبران کم خوابی دیشب را چه کنم که برای کلاس طولانی شب نیاز دارم به پرکردنش.
آه از دنیا که هیچ وقت همه چیز را نمی‌گذارد توی مشتمان. به یک رؤیا می‌رسی و‌ ترس از دست دیگری را داری و یا از دستش می‌دهی.
5
حرف اضافه
راست می‌گوید دا. ظلم تمامی ندارد. تا اسرائیل هست دنیا تاریک است و نور شهادت است که غلبه می‌کند بر این تاریکی و تاریکی‌ها. قطعاً سننتصر.
یک آدم‌هایی برای ما قهرمانند. ما هیچ وقت به مرگشان فکر نمی‌کنیم چون قهرمان‌ها نامیرا هستند.
10💔4
اگر روحیهٔ حساسی دارید پست بعد را نخوانید.
یک حرف‌هایی را آدم نیاز دارد در لحظه بنویسد چون باید جاری شوند مثل آب روان. شاید تو به اثر و ماندگاریشان کمتر فکر کنی و رسالتشان همین جاری شدن باشد. یک حرف‌هایی در لحظه سنگ می‌شوند توی گلویت شاید هیچ وقت کلوخهٔ نرمی نشوند و شاید گذر زمان نرم‌شان کند.
هر چه عمرت رو به جلو می‌رود آن‌قدر پیچیده و متغیر می‌شوی که نیاز به توقف‌های زود به زود در خودت پیدا می‌کنی.
مثلاً من سریال طوبی را نمی‌دیدم جز تماشای گاه به گاهی ازش توی یک مهمانی. یک‌جایی از فیلم شیث که عضو حزب بعث عراق بود به دستور حزب تفنگ گذاشت روی شقیقهٔ پسرش و او را کشت. آن‌هم در چه شرایطی: وقتی پسر بی چشم‌بند این صحنه ‌را می‌دید.
خیلی متأثر شدم. در واقع بی‌نهایت خشمگین از ظلم پدر و عمیقاً آزرده از مرگ پسر.
نیمه‌شب با صدای گریه و داد زدن خودم توی خواب بیدار شدم. دا که توی هال خوابیده بود از صدایم بیدار شد. چی شده چی شدهٔ او از خواب پراندم. می‌گفت مدام داد می‌زدی نکن. نکن.
آن شب فهمیدم «خودِ» من آن‌قدر کوچک شده که تحمل دیدن یک صحنهٔ کوتاه رنج‌آور در فیلم را هم ندارد. البته سر ماجرای غزه متوجه این کوچک شدن «خود» شده بودم و نمی‌توانستم زیاد بروم درون متن جنگ و مبارزه. گاهی تماشای جنگ از ز‌اویهٔ مقاومت باعث می‌شد بتوانم کمی به قضیه نزدیک شوم.
دوری و نزدیکی ما به اتفاقات به تاریخچهٔ «خودِ» ما برمی‌گردد. این‌که کجای یک مسیریم و چطور تا این‌جا رسیده‌ایم و چطور قرار است ادامه بدهیم.
💔10
مدتی بود می‌خواستم بروم سینما و در آغوش درخت را ببینم. نمی‌شد. یا ساعتش ۱۲ شب بود یا در سانس‌‌های محدود دیگر من کار داشتم. بالاخره دیروز توانستم برای دوشنبه بلیت بگیرم که به خاطر شهادت سید حسن نصرالله سینماها بسته شدند.
وقتی چنین اتفاقاتی می‌افتد دوست ندارم نوک پیکان را بگیرم به سمت خاورمیانه‌ای بودنمان. تا شر مطلقی به نام اسرائیل در جهان هست و حمایت‌های آمریکا، نه خاورمیانه که جهان روی آرامش نخواهد دید.
👌53
خانه‌مان را دزد زده. یعنی دزد وارد خانه‌مان شده. پریروز که عمه نرگس مثل هر روز رفته به خانه سربزند متوجه شده در راهروی توی حیاط باز شده ولی همه چیز سرجایش است. آن شب که به دا خبر داد همه می‌گفتیم نگاه کند ببیند خانه به هم نریخته؟ چیزی کم نشده؟ هیچ کدام جرئت نمی‌کردیم شفافتر حرف بزنیم. از این به بعدِ دا چه می‌شد؟
دزدی تجاوز است. هراس و رنج می‌آورد و کابوس‌.
دست درازی به خانه، فقط کسر مال نیست، اصلش دست درازی به امنیت و آرامش آدم است.
خانه‌ای که در عمر پنجاه و چندساله‌اش با چنین تهدیدی مواجه نبوده حالا دیگر برایمان امن نیست.

#دا
💔9😢4
غروب سردی است. از خواب که بیدار می‌شوم کمی لرز می‌‌کنم. در تراس را می‌بندم. فقط باریکه‌ای را باز می‌گذارم تا هوای پاییز بپیچد توی خانه. نخود و لوبیای خیس شده را برای فردا ناهار بار می‌گذارم. سبزی را از فریزر می‌آورم بیرون. کولهٔ سفرِ از دیشب افتاده توی هال را خالی و سر و سامان می‌دهم. دلم چای می‌خواهد. زیر کتری را روشن می‌کنم. عدس را می‌شورم. پیاز داغ درست می‌کنم. تا چای دم بکشد لپتاپ را روشن می‌کنم. لینک ورود به کلاس را می‌زنم. ساعت هفت با فنجانی چای هل و دارچین‌دار و خانه‌ای مرتب نشسته‌ام پای کلاس جستار. بوی آش در خانه پیچیده. چای می‌خورم و به فلسطین و لبنان فکر می‌کنم. پیمانهٔ چای را که می‌ریزم توی قوری همین‌طور. عدس را که پاک می‌کنم هم. آب قابلمهٔ نخود و لوبیا که جوش می‌آید و گرما توی خانه می‌دود غزه، خانه، بچه‌ها، غذا و مادرها در سرم تکثیر می‌شوند. لرز که می‌نشیند در تنم اسرائیل، جنگ، ویرانی، ظلم، تاریکی، بمباران و کشتار به سرمای بدنم اضافه می‌شوند.
سه چهار ساعتِ پس از شنیدن خبر شهادت سید حسن نصرالله در سرم جنگ کلمات است.
سرکلاس استاد جایی در جواب جمله‌ام می‌گوید: ریموند دورگنات گفته ما هنر را از طریق قیاس بهتر می‌فهمیم. من با خودم می‌گویم و شاید ظلم‌ را، تاریکی را. زندگی را. جنگ را. مبارزه و مقاومت را.
12
روستایم. خانهٔ دایی. عصر است. از یک طرف حیاط که یک راهروی تاریک دارد وارد حیاط بزرگ خاکی می‌شوم. توی حیاط دو تا پراید سفید پارک شده و میوه‌های انگور از بالای سرشان آویزان است. همین فصل است. نمی‌دانم دارم به چه کامنت‌هایی جواب می‌دهم. کامنت‌های دو تا ماشین را فعلا بی پاسخ می‌گذارم. ماشین‌ها مثل بستر یک اپلیکیشن هستند یعنی؟ نمی‌دانم. فقط از توی خانه صدای اعتراض یک نفر را به گوشم می‌رسانند و من می‌گویم بهش برسانند جواب هیچ کدام از کامنت‌های ماشین‌ها را نداده‌ام.
دست می‌کشم روی خوشه‌های انگور رسیده و با شلنگ حیاط را آب پاشی می‌کنم. می‌خواهم حیاط را جارو کنم که با خودم می‌گویم اول بروم به دایی سر بزنم. این طرف حیاط هم یک سری اتاق هست. درست مثل حیاط قدیمی دایی‌این‌ها. جلوی اتاق‌ها یک ایوان سیمانی هست و دو تا پلهٔ سیمانی پهن. جارو را پرت می‌کنم و به ذهنم می‌رسد از این به بعد هر وقت خواستم جارو کنم به دایی سربزنم و قصه‌اش را بنویسم. وارد اتاق می‌شوم. چهارنفر ردیفی به پهلو دراز کشیده‌اند. دا، عموی بزرگم، مصطفی و دایی. دا موهایش را کپ زده. قیافه‌اش مثل آدم‌هایی است که توی سرای سالمندان هستند. بغلش می‌کنم. می‌بوسمش و می‌گویم چرا این قدر پیر شدی؟ در حالی‌که چهره‌اش پیر نشده. موهای کوتاهش را دوست ندارم. می‌گوید دیگه سنی ازم گذشته. سر عمو را هم می‌بوسم. برخلاف وقتی زنده بود محبت ‌آمیز خطابش می‌کنم چیزی مثل عمو جان و او را هم می‌بوسم. حرفی نمی‌زند. توقع جواب ندارم. می‌رسم به مصطفی. می‌بوسمش. گوشهٔ راست پیشانی‌اش پینهٔ کوچکی بسته. رد زخمی خشک شده است. الان که دارم می‌نویسم یادم رفته چه ولی چیزی ازش می‌پرسم و با آن خندهٔ محو خجالتی‌اش جواب می‌دهد. پشت دایی به من است. به دیدن و بوسیدن او نمی‌رسم. غم از فضای اتاق شرّه می‌کند. نمی‌دانم چرا دیدن مصطفی قلبم را مچاله می‌کند؟ یهو یادم می‌آید دا میان این سه تا مرده چه می‌کند؟ می‌دانم خواب است از ترس این‌که ادامه پیدا نکند فرار می‌کنم از رختخواب. اول سراغ ساعت دیواری می‌روم بعد گوشی. ساعت پنج است. صدای بچه‌ها از حیاط می‌آید و دو‌ تا تماس از دست رفته دارم. یکیش دا است.



#دا
#مصطفای_ما
8💔2
من هیچ کدام از پدربزرگ و مادربزرگ‌هایم را ندیده‌ام. آخری‌شان در هفت ماهگی‌ام‌از دنیا رفته. و در تمام این سال‌ها فقدان‌شان از بزرگترین حسرت‌های زندگی‌ام بوده جوری که الان وقتی می‌بینم مادربزرگ هانیکو مرده توی دلم به فیلم‌نامه‌نویسش می‌گویم آخه این پیرزن به کجای قصهٔ تو لطمه می‌زد که تصمیم گرفتی بمیره؟ می‌ذاشتی بمونه کنار خانواده.
7😢2
الان توی ترجمان جستاری دربارهٔ فلسطین خوندم با نام «خدا می‌داند.» اسم نویسنده «اینال هندی»ه. سه تا خواهر داره‌ به نام‌های رمال، نهال و مثال.



#اسم_فامیل_بازی
6👍1
اسم کتاب را که شنیدم ناخودآگاه گفتم نماد خود انتشارات و فلانی رئیسش است. صبر کرد جمله‌ام تمام شود و گفت: این عنوان جستار خودمه.
خراب کرده بودم؟ معلوم است:)
ولی حقیقت را گفته بودم. برای اثباتش رفتم‌ سراغ ردیف سفرنامه‌های کتابخانه و دو تا کتاب که توی عنوانشان کلمهٔ «پا» داشت نام بردم. برای همین ذهنم آن‌قدر سریع ارجاع ‌داده بود به آن شخص و آن انتشارات.
موضوع کتاب را دوست دارم اما عنوانش را نه. تا ببینیم با طرح‌ جلدش چه می‌کنند.
رحمت خدا بر ناشرهایی که هم عنوان درست انتخاب می‌کنند هم طرح جلد زیبا می‌زنند و صفحه‌آرا و ویراستار حرفه‌ای دارند.
کم دیده‌ام. دعا می‌کنم خدا زیادشان کند.
👍4👌1
کشوی جوراب‌ها و ساق‌دست‌ها و دستکش‌ها و …ها را ریخته بودم بیرون. تمام خانه تاریک بود جز این اتاق. پادکست پیش از یائسگی رادیو مرز در حال پخش بود. هیچ صدایی از بیرون نمی‌آمد؟ نمی‌دانم. حواسم فقط پی رنگ لباس‌ها بود و تجربهٔ این دو نفر از منوپاز و قیاسی که ناخودآگاه در ذهنم شکل می‌گرفت.
یک ربع به هشت که تلفنم زنگ خورد از این دنیای چهار نفره کشیده شدم بیرون. وقتی رفتم آن یکی اتاق که بهتر آنتن می‌داد تازه حواسم جمع بازی پسرها توی حیاط شد. از پایان‌نامه حرف زدیم، از رونمایی کتاب تازه، از وام، از خرید قسطی و از سرای ایرانی و وسط حرف‌ها زیر غذا را خاموش کردم. نیم ساعت بعد که خداحافظی کردیم نشستم وسط کپهٔ رنگ‌ها و غذا خوردم و تلگرام و اینستاگرام را چک کردم و دیدم درست وسط مکالمهٔ ما ایران به اسرائیل حمله کرده. حملهٔ موشکی. لابد لحظهٔ حمله همان‌وقتی بود که صدای شور و هیجان بازی بچه‌های حیاط اوج گرفته بود.
💘6