از خوبیهای پنجشنبههای تابستان این است که به خاطر گرما و تغییر ساعت کاری زود تعطیل میشوی و میرسی به تکاپوی زندگی شهری، مردم را میبینی و از همه مهمتر اذان شهر را میشنوی.
مسیر اول را که از اتوبوس پیاده شدم رفتم مسجد نزدیکش. در مسجد زنانه قفل بود. آقایی را که نزدیک در نشسته بود صدا کردم. خود خادم بود. «چون کسی نبود در رو باز نکردم.» آمد در را باز کرد. به نماز عصر رسیدم. بعد از من سه زن دیگر هم آمدند. دوتایشان فرادی خواندند و زودتر از من رفتند. و یکیشان هنوز داشت نماز میخواند که من زدم بیرون. خادم پشت سرم در را قفل کرد. در جواب «یه نفر داره نماز میخونه»ام گفت: از در مردونه میاد بیرون. این در باز باشه تا شب هی میان نماز میخونن.
اصلاً مگر در مسجد نباید باز باشد که هی بیایند نماز بخوانند؟
ما اگر رسیدیم به نماز جماعت مساجد که فبها وگرنه در دیگر ساعات شب و روز محرومیم از حضور در آنها.
مسیر اول را که از اتوبوس پیاده شدم رفتم مسجد نزدیکش. در مسجد زنانه قفل بود. آقایی را که نزدیک در نشسته بود صدا کردم. خود خادم بود. «چون کسی نبود در رو باز نکردم.» آمد در را باز کرد. به نماز عصر رسیدم. بعد از من سه زن دیگر هم آمدند. دوتایشان فرادی خواندند و زودتر از من رفتند. و یکیشان هنوز داشت نماز میخواند که من زدم بیرون. خادم پشت سرم در را قفل کرد. در جواب «یه نفر داره نماز میخونه»ام گفت: از در مردونه میاد بیرون. این در باز باشه تا شب هی میان نماز میخونن.
اصلاً مگر در مسجد نباید باز باشد که هی بیایند نماز بخوانند؟
ما اگر رسیدیم به نماز جماعت مساجد که فبها وگرنه در دیگر ساعات شب و روز محرومیم از حضور در آنها.
😐9👍2💔1
حرف اضافه
از مشکلم خبر داشت. دیروز زنگ زده بود با راهحلی برای کمک. قصهٔ یک ماه پیش تا حالا را برایش جسته گریخته تعریف کردم. شنوندهٔ خوبی نیست اما تعلیقها نفسش را حبس کرده بود توی سینه. یک جایی وسط حرفهام با صدای لرزان گفت تو رو خدا زودتر بگو آخرش چی شد؟ خودم هم نمیدانم…
خانه برق میزند. جای هیچ لکی روی سرامیکها و کابیتهای سفیدش نیست. دوهفته پیش خانهتکانی کردهام و دیروز هم به قول همکارم یک تمیزی سردستی. تعمیرکار که آمد برای تعمیر چکه کردن شلنگ داکت و خاک دریچهها ریخت جلوی ورودی و با پا آمد* توی آشپزخانه، بهانه پیدا کردم تمام سرامیکها را دستمال بکشم و گردگیری مختصری بکنم.
خانه سکوت است. خنکی کولر خاموش شده مانده روی سرامیکها و از لای در تراس گرمای آرامی میخزد توی خانه که دیگر وحشیانه حمله نمیکند به آرامشت.
دراز کشیدهام توی اتاق خنک روی نرمی بالش طبی و دشک پنبهای. یادم رفته دیشب را از درد شانهٔ راستم نخوابیدهام و دارم ادامهٔ کتاب «نقشه فقط بخشی از داستان را میخوانم.»
خانه آرام است. خوابم میآید. هر دو صفحه که میخوانم کتاب را طاقباز برمیگردانم روی لبهٔ فرش دستبافت و میخواهم بخوابم. به هر طرفی که میغلتم درد شانه نمیگذارد. جستار «گذشتهی عربی، اکنون آمریکایی لوران الوان» که تمام میشود میروم اینستاگرام.
زینب مداحی «و رجائی کربلا خذ عمری وارزقنی کربلا» را استوری کرده. باهاش سینه میزنم و اشک میریزم.
یادم نرفته پارسال همین موقعها کی از آن غم بزرگ نجاتم داد.
*خواستم بنویسم بر اثر رفت و آمد، آمد توی آشپزخانه، دیدمخودمون میگیم با پا اومد. یعنی همراه پا اومد.
خانه سکوت است. خنکی کولر خاموش شده مانده روی سرامیکها و از لای در تراس گرمای آرامی میخزد توی خانه که دیگر وحشیانه حمله نمیکند به آرامشت.
دراز کشیدهام توی اتاق خنک روی نرمی بالش طبی و دشک پنبهای. یادم رفته دیشب را از درد شانهٔ راستم نخوابیدهام و دارم ادامهٔ کتاب «نقشه فقط بخشی از داستان را میخوانم.»
خانه آرام است. خوابم میآید. هر دو صفحه که میخوانم کتاب را طاقباز برمیگردانم روی لبهٔ فرش دستبافت و میخواهم بخوابم. به هر طرفی که میغلتم درد شانه نمیگذارد. جستار «گذشتهی عربی، اکنون آمریکایی لوران الوان» که تمام میشود میروم اینستاگرام.
زینب مداحی «و رجائی کربلا خذ عمری وارزقنی کربلا» را استوری کرده. باهاش سینه میزنم و اشک میریزم.
یادم نرفته پارسال همین موقعها کی از آن غم بزرگ نجاتم داد.
*خواستم بنویسم بر اثر رفت و آمد، آمد توی آشپزخانه، دیدمخودمون میگیم با پا اومد. یعنی همراه پا اومد.
❤3💘2👍1
نسبتهای خانوادگی در زبان ما اینطوری هستند:
دا: مادر
بووَه*: پدر
کاکَه: پدر
بٍرا: برادر
داشی: برادر
خووَه**: خواهر
دَتَه: خواهر
کُر: پسر
دِت: دختر
نِنَه: مادربزرگ
بابا: پدربزرگ
میمی: عمه، خاله
حالو: دایی
تاتَه: عمو
بویی***: عروس
زِما: داماد
هُم بویی: جاری
(الان هُم عروس میگن)
هُم باجناق: باجناق
کُرَر زا: نوهٔ پسری
دِتَر زا: نوهٔ دختری
بِرار زا: برادر زاده
خووَر زا: خواهر زاده
برای فرزندان عمه، عمو، خاله، دایی هم یه زا بهشون اضافه کنیم: میمی زا، تاته زا، حالو زا
و به نوههاشون میگیم: دِتَرزا زا، کْرَرزا زا، میمی زا زا، تاته زا زا، حالو زا زا.
به هر پْشت یک زا اضافه میشه.
ژَن تاته: زن عمو
ژََن حالو یا حالو ژَن: زن دایی
ژَن میمی زا: زن پسر خاله (یه مثال برای نسبتهای دورتر)
شوو: شوهر
ژَن: زن
حَسورَه: پدرشوهر، مادرشوهر، پدرزن، مادرزن
حَسورَه وَنون: فامیل شوهر (داماد)، فامیل زن (عروس)
*Bowa
**Khooa
*** Bowei
#کلمه_بازی
#زبان_لکی
دا: مادر
بووَه*: پدر
کاکَه: پدر
بٍرا: برادر
داشی: برادر
خووَه**: خواهر
دَتَه: خواهر
کُر: پسر
دِت: دختر
نِنَه: مادربزرگ
بابا: پدربزرگ
میمی: عمه، خاله
حالو: دایی
تاتَه: عمو
بویی***: عروس
زِما: داماد
هُم بویی: جاری
(الان هُم عروس میگن)
هُم باجناق: باجناق
کُرَر زا: نوهٔ پسری
دِتَر زا: نوهٔ دختری
بِرار زا: برادر زاده
خووَر زا: خواهر زاده
برای فرزندان عمه، عمو، خاله، دایی هم یه زا بهشون اضافه کنیم: میمی زا، تاته زا، حالو زا
و به نوههاشون میگیم: دِتَرزا زا، کْرَرزا زا، میمی زا زا، تاته زا زا، حالو زا زا.
به هر پْشت یک زا اضافه میشه.
ژَن تاته: زن عمو
ژََن حالو یا حالو ژَن: زن دایی
ژَن میمی زا: زن پسر خاله (یه مثال برای نسبتهای دورتر)
شوو: شوهر
ژَن: زن
حَسورَه: پدرشوهر، مادرشوهر، پدرزن، مادرزن
حَسورَه وَنون: فامیل شوهر (داماد)، فامیل زن (عروس)
*Bowa
**Khooa
*** Bowei
#کلمه_بازی
#زبان_لکی
👌8❤4
حرف اضافه
نسبتهای خانوادگی در زبان ما اینطوری هستند: دا: مادر بووَه*: پدر کاکَه: پدر بٍرا: برادر داشی: برادر خووَه**: خواهر دَتَه: خواهر کُر: پسر دِت: دختر نِنَه: مادربزرگ بابا: پدربزرگ میمی: عمه، خاله حالو: دایی تاتَه: عمو بویی***: عروس زِما: داماد هُم بویی: جاری…
تا جایی که حافظه یاری کرد بهش اضافه و ویرایشش کردم:)
اگه چیزی از قلم افتاده بگید اضافه کنم.
اگه چیزی از قلم افتاده بگید اضافه کنم.
دو هفته (دارد میشود سه هفته) پیش پنجشنبه تعطیل بودیم. سوارشدن در قطار و مترو فرصت خوبی بود برای خواندن کتاب الکترونیک. دلم داستان ایرانی کوتاه میخواست. البته داستان بلند و رمان کوتاه. نوولا.
سخت پوست ساناز اسدی را خواندم. هم در این مسیرها و هم یکی دو روز موقع صبحانه.
داستان بهم چسبید چون
من بازی با زمان را دوست دارم. ساناز اسدی هم در کتابش همین کار را کرده بود. فصل بندی کتاب اینطوری که یک فصل در گذشته است و یک فصل در حال. فصل گذشته شامل مقطعی از سالهای ۷۶ و ۷۷ است و فصل حال هفدهم شهریور ۹۵ که روز خاصی است. و با وجود این رفت و آمد زمانی، پیوستگی داستان حفظ شده.
فضای شمال به خودی خود جذاب است ولی نویسنده توانسته با فضاسازی خوب آن را به نقطهٔ قوت این اثر تبدیل کند. جوری که همین الان من دارم با تصور فضای داستان این کلمات را مینویسم.
او پسر کوچک خانواده را به عنوان راوی انتخاب کرده چون از پدر و برادرش منطقیتر به نظر میرسد. ولی اگر جایی از داستان اشاره نمیکرد اسمش سیناست نمیفهمیدی راوی پسر است نه دختر.
داستان دربارهٔ پدران و پسران است و دربارهٔ نفرت. شاید عشق و نفرت در مقابل هم. اما آخر داستان باورپذیری نداشت. برای اینکه داستان را افشا نکنم دقیق نمیگویم ولی واکنش سینا در پایان داستان بدون چیدن مقدمات و نشانههای قبلی بود.
وجه مشترک خانواده فوتبال دوستیشان بود. حتی عاطی مادر خانواده با وجودیکه شخصیت پررنگی نداشت ویژگی فوتبال دوستیاش قابل مشاهده بود و این نقطهٔ مشترک من را یاد جستار «مرد مرده میخندد زیدی اسمیت» میانداخت.
#از_کتاب
سخت پوست ساناز اسدی را خواندم. هم در این مسیرها و هم یکی دو روز موقع صبحانه.
داستان بهم چسبید چون
من بازی با زمان را دوست دارم. ساناز اسدی هم در کتابش همین کار را کرده بود. فصل بندی کتاب اینطوری که یک فصل در گذشته است و یک فصل در حال. فصل گذشته شامل مقطعی از سالهای ۷۶ و ۷۷ است و فصل حال هفدهم شهریور ۹۵ که روز خاصی است. و با وجود این رفت و آمد زمانی، پیوستگی داستان حفظ شده.
فضای شمال به خودی خود جذاب است ولی نویسنده توانسته با فضاسازی خوب آن را به نقطهٔ قوت این اثر تبدیل کند. جوری که همین الان من دارم با تصور فضای داستان این کلمات را مینویسم.
او پسر کوچک خانواده را به عنوان راوی انتخاب کرده چون از پدر و برادرش منطقیتر به نظر میرسد. ولی اگر جایی از داستان اشاره نمیکرد اسمش سیناست نمیفهمیدی راوی پسر است نه دختر.
داستان دربارهٔ پدران و پسران است و دربارهٔ نفرت. شاید عشق و نفرت در مقابل هم. اما آخر داستان باورپذیری نداشت. برای اینکه داستان را افشا نکنم دقیق نمیگویم ولی واکنش سینا در پایان داستان بدون چیدن مقدمات و نشانههای قبلی بود.
وجه مشترک خانواده فوتبال دوستیشان بود. حتی عاطی مادر خانواده با وجودیکه شخصیت پررنگی نداشت ویژگی فوتبال دوستیاش قابل مشاهده بود و این نقطهٔ مشترک من را یاد جستار «مرد مرده میخندد زیدی اسمیت» میانداخت.
#از_کتاب
❤3
حرف اضافه
ژ 💠 در زبانهای کردی و لکی کلمات دارای حرف "ژ" زیاد داریم. به نظر من که قشنگند. تلاشم را کردهام آنهایی را که در لکی به کار میبریم بنویسم. قطعا در لکی شهرهای دیگر هم کلمات بیشتری هست که کاش بلدشان بودم. ۱- ژَن: زن ۲- روژ: روز. نامهای دخترانه روژین و…
بهش میگم به توصیهٔ دوستم رفتم روغن گل سرخ خریدم بمالم به شونهم.
میگه: «خوت کِردیَه. شاید خدایَه ژون نیشتی.»
یعنی خوب کردی. شاید خدایی هست دردش نشست.
ما به درد میگیم ژُن. البته بعضی لکها مثل کردها ژان تلفظش میکنند.
همین رو به صورت فعلی هم صرف میکنیم:
دَسمَه مِیژی: دستم درد میکنه.
دَسَه مِیژِتی: دستش درد میکنه.
#کلمه_بازی
#زبان_لکی
#دا
میگه: «خوت کِردیَه. شاید خدایَه ژون نیشتی.»
یعنی خوب کردی. شاید خدایی هست دردش نشست.
ما به درد میگیم ژُن. البته بعضی لکها مثل کردها ژان تلفظش میکنند.
همین رو به صورت فعلی هم صرف میکنیم:
دَسمَه مِیژی: دستم درد میکنه.
دَسَه مِیژِتی: دستش درد میکنه.
#کلمه_بازی
#زبان_لکی
#دا
❤6👍2
🔺بیست و هفتم مرداد ماه ۱۴۰۳
من اصلاً ماشینها را نمیشناسم. یعنی به جز چندتای خیلی معمولی بقیه را با اون و رنگشان نشان میدهم. همیشه فکر میکنم اگر قرار باشد یک صحنه از خیابان را بازسازی کنم بلد نیستم فیالبداهه از مدل ماشینها بنویسم.
مثل هر روز ایستاده بودم سر خیابان که ماشین سفیدی جلوی پایم پارک کرد. از لوگوی پشتش فقط یک اس ایتالیک دیدم. راننده شیشهٔ جلو را داد پایین. دیالوگ همیشگی تکرار شد.
میدان ب؟
بله.
راننده مرد جوان حدوداً سی و دو سه سالهای بود. سر و ریش و پیراهنش مشکی بودند. خنکی ماشین گرما را از یادم برد. توی مسیر یک لحظه چشمم خورد به صفحهٔ گوشیاش که میخواست قفلش را باز کند.
تصویر زمینهاش عکس دخترک شاید یکسالهای بود، تپل و سفید با موهای لخت مشکی و صورت خندان.
وقتی رسیدم سرخیابان تشکر کردم و گفتم پیاده میشوم.
مرد پرسید داخل میرین؟
با گفتن بلهٔ من پیچید توی خیابان مجتمع.
«هوا گرمه. پیاده نرید.»
ده تومانی را گرفتم سمتش به همراه خیلی ممنونم و لطف کردید و خدا خیرتون بده.
در جوابم گفت برای دخترم دعا کنید.
#از_تاکسی
من اصلاً ماشینها را نمیشناسم. یعنی به جز چندتای خیلی معمولی بقیه را با اون و رنگشان نشان میدهم. همیشه فکر میکنم اگر قرار باشد یک صحنه از خیابان را بازسازی کنم بلد نیستم فیالبداهه از مدل ماشینها بنویسم.
مثل هر روز ایستاده بودم سر خیابان که ماشین سفیدی جلوی پایم پارک کرد. از لوگوی پشتش فقط یک اس ایتالیک دیدم. راننده شیشهٔ جلو را داد پایین. دیالوگ همیشگی تکرار شد.
میدان ب؟
بله.
راننده مرد جوان حدوداً سی و دو سه سالهای بود. سر و ریش و پیراهنش مشکی بودند. خنکی ماشین گرما را از یادم برد. توی مسیر یک لحظه چشمم خورد به صفحهٔ گوشیاش که میخواست قفلش را باز کند.
تصویر زمینهاش عکس دخترک شاید یکسالهای بود، تپل و سفید با موهای لخت مشکی و صورت خندان.
وقتی رسیدم سرخیابان تشکر کردم و گفتم پیاده میشوم.
مرد پرسید داخل میرین؟
با گفتن بلهٔ من پیچید توی خیابان مجتمع.
«هوا گرمه. پیاده نرید.»
ده تومانی را گرفتم سمتش به همراه خیلی ممنونم و لطف کردید و خدا خیرتون بده.
در جوابم گفت برای دخترم دعا کنید.
#از_تاکسی
❤8
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بی یاد تو هر جا که نشستم توبه
+ابوسعید ابی الخیر
وضعیت: هی در حال زمزمهش
بی یاد تو هر جا که نشستم توبه
+ابوسعید ابی الخیر
وضعیت: هی در حال زمزمهش
❤6👌1
حرف اضافه
خیلیها هنوز سر این که عمه خوب است یا نه با خودشان به توافق نرسیدهاند. تا این حد شخصیت عمه در ذهنها نامهربان است. میشود کمی دور ایستاد و تناردیه طور به همهشان نگاه نکرد. مثلا من یک عمه میشناسم که میگفت: «علی برادرزاده م مثل قلبمه.» این قدر گفته بود…
موکب دا
امسال خودش تنهایی موکبدار شده. گروه اول مهمانانش سه نفر بودهاند. یک مادر و دختر و پسرش که تبریزیاند و آشنای برادر بزرگم. شب رسیدهاند و صبح بعد از صبحانه حرکت کردهاند.
گروه دوم خواهرم همراه پسر، عروس، نوه و رانندهشان بودهاند. آنها هم پریروز ناهار توی مسیر رفتهاند خانهمان.
فردا هم قرار است علی قلب برود با دو تا از دوستانش.
میگویم برای علی اینا به جای دوغ نوشابه بخر. جوونن نکنه خوابشون بگیره.
میگوید «گِلِیسر نگیرم؟»
- آره اونم خوبه.
«با چه طعمی خوششون میاد؟»
- شاید استوایی
«استواری؟ نه یادم میره تا فردا. همون لیمو میخرم.»
#دا
امسال خودش تنهایی موکبدار شده. گروه اول مهمانانش سه نفر بودهاند. یک مادر و دختر و پسرش که تبریزیاند و آشنای برادر بزرگم. شب رسیدهاند و صبح بعد از صبحانه حرکت کردهاند.
گروه دوم خواهرم همراه پسر، عروس، نوه و رانندهشان بودهاند. آنها هم پریروز ناهار توی مسیر رفتهاند خانهمان.
فردا هم قرار است علی قلب برود با دو تا از دوستانش.
میگویم برای علی اینا به جای دوغ نوشابه بخر. جوونن نکنه خوابشون بگیره.
میگوید «گِلِیسر نگیرم؟»
- آره اونم خوبه.
«با چه طعمی خوششون میاد؟»
- شاید استوایی
«استواری؟ نه یادم میره تا فردا. همون لیمو میخرم.»
#دا
❤15💘3
حرف اضافه
موکب دا امسال خودش تنهایی موکبدار شده. گروه اول مهمانانش سه نفر بودهاند. یک مادر و دختر و پسرش که تبریزیاند و آشنای برادر بزرگم. شب رسیدهاند و صبح بعد از صبحانه حرکت کردهاند. گروه دوم خواهرم همراه پسر، عروس، نوه و رانندهشان بودهاند. آنها هم پریروز…
توی اداره تا سرم خلوت شود ساعت ۱۱ شد. زنگ زدم ببینم چه کرده؟ زائرین رسیده بودند.
پرسیدم با چه طعمی خریدی؟
گفت رفتم دیدم یه خانمی داره گلیسر برمیداره. پرسیدم چه طعمیه؟ گفت لیمو. گفتم یکی هم به من بده.
#دا
پرسیدم با چه طعمی خریدی؟
گفت رفتم دیدم یه خانمی داره گلیسر برمیداره. پرسیدم چه طعمیه؟ گفت لیمو. گفتم یکی هم به من بده.
#دا
❤7
حرف اضافه
«شونه چپم درد میکنه آقای دکتر». - دو تا دستها رو ببر بالا. همین دو جمله کافی است تا دکتر تشخیص دهد دچار عارضهٔ شانهٔ یخ زده شدهام. Frozen shoulder. دکتر مراحل درمانم را توضیح میدهد. تزریق، دارو، فیزیوتراپی، ام آر آی و من به این فکر میکنم وقتی علائم یک…
شانهٔ چپ نسبتاً بهتر شده. نسبتاً یعنی میتوانم ببرمش بالا و دردش کمتر شده. ولی دوماه است درد شانهٔ راستم شروع شده و الان در نقطهٔ اوجش است. یعنی خوب بالا نمیرود و شبها دردش بیخوابم میکند.
چون راست دستم وقتی باهاش کار میکنم درد تا بندبند انگشتانم کشیده میشود. در حالیکه امتداد درد شانهٔ چپم تا آرنج بود.
هر روز وقتی میخواهم مانتوی نخی گشاد جلوبستهام را از سرم دربیاورم اشکم در میآید چون باید در سه مرحله این کار را با درد انجام دهم.
زدن کلیپس مو هم درد دارد.
انداختن کیف سبک روی شانه سخت است و دست گرفتنش هم.
حسرت به دلم مانده بتوانم پشتم را لیف بکشم.
هر چیزی را بلند میکنم ترس از انداختنش دارم چون یهو دستم خالی میکند.
هر حرکتی که نیاز به عقب بردن یا بالا بردن دستها داشته باشد با درد است.
خیلی دردهای دیگر را حتی نمیشود نوشت.
القصه اگر سالمید زیاد بگویید خدا را شکر.
اگر خواب راحتی دارید زیاد بگویید خدا را شکر.
برای انجام کارهای روتین و روزمره که اصلاً به چشم نمیآیند زیاد بگویید خدا را شکر.
+این متن را با دست چپ تایپ کردهام.
#بالهایم_درد_میکنند
چون راست دستم وقتی باهاش کار میکنم درد تا بندبند انگشتانم کشیده میشود. در حالیکه امتداد درد شانهٔ چپم تا آرنج بود.
هر روز وقتی میخواهم مانتوی نخی گشاد جلوبستهام را از سرم دربیاورم اشکم در میآید چون باید در سه مرحله این کار را با درد انجام دهم.
زدن کلیپس مو هم درد دارد.
انداختن کیف سبک روی شانه سخت است و دست گرفتنش هم.
حسرت به دلم مانده بتوانم پشتم را لیف بکشم.
هر چیزی را بلند میکنم ترس از انداختنش دارم چون یهو دستم خالی میکند.
هر حرکتی که نیاز به عقب بردن یا بالا بردن دستها داشته باشد با درد است.
خیلی دردهای دیگر را حتی نمیشود نوشت.
القصه اگر سالمید زیاد بگویید خدا را شکر.
اگر خواب راحتی دارید زیاد بگویید خدا را شکر.
برای انجام کارهای روتین و روزمره که اصلاً به چشم نمیآیند زیاد بگویید خدا را شکر.
+این متن را با دست چپ تایپ کردهام.
#بالهایم_درد_میکنند
💔9😭3
حرف اضافه
گفتهام که ما اصالتاً اهل روستاهای نهاوندیم و زبانمان لکی است. در منطقهٔ ما زندگی لکها و لرها با هم آمیخته است. مثلاً مردم آبادیهای همجوار در مراسم ختم درگذشتگانِ هم شرکت میکنند و چه بسا همین منجر به ازدواج و درهم تنیدگیهای بیشتری شده و بشود. لکها نسبت…
هر چقدر گوشت را دوست ندارم عوضش عاشق حبوباتم. نخود، لوبیا قرمز، لوبیا چیتی، لوبیا چشم بلبلی. خانوادهٔ بقولات دنیا را چندین درجه زیباتر میکنند.
برای شام و ناهار فردا لوبیا چشمبلبلی پلو پختم. نه از روی رسپی، من درآوردی خودم است. ترکیب مرغ پختهٔریش ریش شده و تفت داده شده توی پیازداغ و لوبیا چشم بلبلی پخته شده و شوید و زعفران لای پلو.
وقتی داشتم دمکنی میگذاشتم رنگ زعفرانی پلو و سبزی شوید دلبری میکرد. چراغ هوفلیام (رجوع شود به پست ریپلای شده) روشن شد. «کاش زنگ بزنم به دا بگم.» با خودم گفتم کاش خانه بودم و برای شام این غذا را میپختم. حیف نیست تنهایی بنشینم کنار این رنگ و رخ زیبا. ولی قانون دنیا این استکه تو هیچوقت همه چیز را با هم نخواهی داشت. زندگی حرکت میان حضور و غیاب است.
#دا
برای شام و ناهار فردا لوبیا چشمبلبلی پلو پختم. نه از روی رسپی، من درآوردی خودم است. ترکیب مرغ پختهٔریش ریش شده و تفت داده شده توی پیازداغ و لوبیا چشم بلبلی پخته شده و شوید و زعفران لای پلو.
وقتی داشتم دمکنی میگذاشتم رنگ زعفرانی پلو و سبزی شوید دلبری میکرد. چراغ هوفلیام (رجوع شود به پست ریپلای شده) روشن شد. «کاش زنگ بزنم به دا بگم.» با خودم گفتم کاش خانه بودم و برای شام این غذا را میپختم. حیف نیست تنهایی بنشینم کنار این رنگ و رخ زیبا. ولی قانون دنیا این استکه تو هیچوقت همه چیز را با هم نخواهی داشت. زندگی حرکت میان حضور و غیاب است.
#دا
👌7💔1💘1
حرف اضافه
اوشین اونجاییه که رفته ساگا با مادرشوهرش اینا زندگی میکنه. میخواست از دستشون فرار کنه بره توکیو که ریوزو فهمید، دعواشون شد، هلش داد، بدجور زخمی شد و فعلاً به ناچار موندگار شده. بعد از تموم شدنش به مادرم زنگ زدم. میگفت من به جای اوشین بودم توی شب تار فرار…
دیشب ازش پرسیدم اوشین رو دیدی؟
گفت «آره ولی دیگه خوشم ازش نمیاد.»
- به خاطر عوض شدن بازیگرش؟
«نه. خیلی عروسش رو اذیت میکنه. شده مثل مادرشوهر خودش.»
#دا
گفت «آره ولی دیگه خوشم ازش نمیاد.»
- به خاطر عوض شدن بازیگرش؟
«نه. خیلی عروسش رو اذیت میکنه. شده مثل مادرشوهر خودش.»
#دا
❤4👌1
خواهرم در شصت سالگی امروز در آزمون رانندگی قبول شد. آییننامه را سه بار امتحان داد و توشهری را چهاربار.
آیا ماشین داشتهاند؟ خیر.
آیا قرار است ماشین بخرند؟ شاید. دقیق نمیدانم.
بخرد یا نخرد هم مسئله الانم نیست. انگیزهاش، تلاش، صبر، حوصله و آرامشش در این فرایند برایم مهم بود و میستایمش. صبح گفتم قبول شدی بهم خبر بده. خبر که داد شاید بیشتر از قبولی خودم برایش خوشحال شدم. انتشار شادی ِافروختن یک چراغ امید به زندگی کمترین تعهدم به حیات است.
آیا ماشین داشتهاند؟ خیر.
آیا قرار است ماشین بخرند؟ شاید. دقیق نمیدانم.
بخرد یا نخرد هم مسئله الانم نیست. انگیزهاش، تلاش، صبر، حوصله و آرامشش در این فرایند برایم مهم بود و میستایمش. صبح گفتم قبول شدی بهم خبر بده. خبر که داد شاید بیشتر از قبولی خودم برایش خوشحال شدم. انتشار شادی ِافروختن یک چراغ امید به زندگی کمترین تعهدم به حیات است.
😍21❤4🔥3
اولین بار فس شدن رو از یه خانم حدوداً پنجاه ساله شنیدم. نمیدونم اصطلاحش مال کدوم دسته و گروه اجتماعیه ولی این خانم مربی یوگا بود. یعنی اینا به هم ربط داشتند؟
توی شمارهٔ یازده مجلهٔ ناداستان که موضوعش اعتیاده یه نفر دربارهٔ تجربهٔ مصرف گل نوشته و اون رو اینطور دستهبندی و کدگذاری کرده:
ویژن زدن، فس شدن، کره کردن، بالا بودن، پاره بودن.
به جز فس شدن و بالا بودن معنی بقیه رو نمیدونم:)
#کلمه_بازی
توی شمارهٔ یازده مجلهٔ ناداستان که موضوعش اعتیاده یه نفر دربارهٔ تجربهٔ مصرف گل نوشته و اون رو اینطور دستهبندی و کدگذاری کرده:
ویژن زدن، فس شدن، کره کردن، بالا بودن، پاره بودن.
به جز فس شدن و بالا بودن معنی بقیه رو نمیدونم:)
#کلمه_بازی
حرف اضافه
شانهٔ چپ نسبتاً بهتر شده. نسبتاً یعنی میتوانم ببرمش بالا و دردش کمتر شده. ولی دوماه است درد شانهٔ راستم شروع شده و الان در نقطهٔ اوجش است. یعنی خوب بالا نمیرود و شبها دردش بیخوابم میکند. چون راست دستم وقتی باهاش کار میکنم درد تا بندبند انگشتانم کشیده…
چادرم را در آوردم و نشستم روی تخت. منشی آمد گفت آماده باشید. «آمادهام.» چند دقیقه بعد دوباره حرفش را تکرار کرد و همان جواب را شنید اما اضافه کرد آمادهٔ آماده. دکمههای مانتویم را باز کردم. «درش بیار.» مانتویم را در آوردم و در را بستیم. کمی بعد آمد در را باز کرد. «تا هوای اتاق عوض بشه.»
گفتم آقایون رد میشن آخه. با خوشرویی و چشم و ابرو اشاره کرد کوتاه بیا بابا. «من مواظبم کسی نیاد.»
آنقدر میآمد و میرفت که کدام مواظبت. دو پر شال را انداختم روی بازوهایم. دکتر که آمد که پر شالها را انداختم روی سینه. تا وارد شد رو کرد به زهرا «درو چرا نمیبندی؟» زهرا گفت آخه منشیتون گفته.
«منشی برای خودش گفته. بدنش معلومه. ببند درو.»
خوشحال بودم که بعد از مدتها پزشکی را دیدهام که مقید به اخلاق پزشکی است.
#بالهایم_درد_میکنند
گفتم آقایون رد میشن آخه. با خوشرویی و چشم و ابرو اشاره کرد کوتاه بیا بابا. «من مواظبم کسی نیاد.»
آنقدر میآمد و میرفت که کدام مواظبت. دو پر شال را انداختم روی بازوهایم. دکتر که آمد که پر شالها را انداختم روی سینه. تا وارد شد رو کرد به زهرا «درو چرا نمیبندی؟» زهرا گفت آخه منشیتون گفته.
«منشی برای خودش گفته. بدنش معلومه. ببند درو.»
خوشحال بودم که بعد از مدتها پزشکی را دیدهام که مقید به اخلاق پزشکی است.
#بالهایم_درد_میکنند
👍11👌2
حرف اضافه
چادرم را در آوردم و نشستم روی تخت. منشی آمد گفت آماده باشید. «آمادهام.» چند دقیقه بعد دوباره حرفش را تکرار کرد و همان جواب را شنید اما اضافه کرد آمادهٔ آماده. دکمههای مانتویم را باز کردم. «درش بیار.» مانتویم را در آوردم و در را بستیم. کمی بعد آمد در را…
دیشب که رفته بودم دکتر بعد از حدود چهارساعت انتظار برق قطع شد. کمی بعد منشی صدایم کرد. شانس آوردم سانتریفیوژ پلاسما انجام شده بود. برای تزریق، دکتر باید زیر نور موبایل کارش را انجام میداد. تا این قسمت ماجرا ما مشکلی با قطعی برق نداشتیم اما بسیاری از افراد مراجعه کننده به مطب درد زانو داشتند. بعضیها با عصا آمده بودند و با قطعی آسانسور نمیتوانستند پلهها را پایین بروند.
حالا همین را تعمیمش بدهیم به سراسر تهران و ایران.
چه بخواهیم و چه نخواهیم هم سبک زندگی و معماری تغییر کرده و هم آب و هوای کشور سال به سال گرمتر میشود.
آسانترین روش حل مسئله برای کارگزاران قطعی برق است تا به قول خودشان محدودیت در تأمین برق پایدار برطرف شود اما درمان را باید در اصلاح معماری و سبک زندگی جست.
معلوم است که متاسفانه ترجیح ما اغلب روش اول است که در درازمدت جوابگو نیست و نارضایتی عمومی را پی دارد.
حالا همین را تعمیمش بدهیم به سراسر تهران و ایران.
چه بخواهیم و چه نخواهیم هم سبک زندگی و معماری تغییر کرده و هم آب و هوای کشور سال به سال گرمتر میشود.
آسانترین روش حل مسئله برای کارگزاران قطعی برق است تا به قول خودشان محدودیت در تأمین برق پایدار برطرف شود اما درمان را باید در اصلاح معماری و سبک زندگی جست.
معلوم است که متاسفانه ترجیح ما اغلب روش اول است که در درازمدت جوابگو نیست و نارضایتی عمومی را پی دارد.
👌6👍1👏1
دنیای سوشال مدیا تغییرات زیادی رو وارد زندگی ما کرده. یکی از چیزایی که توجهم رو جلب میکنه ساخت رنگهای جدیده. یعنی همپا با صنعت مد، رنگها هم مدام آپدیت میشن. ممکنه اسم بعضی رنگها توی ایران ادایی باشه اما به طور کلی از این پدیده استقبال میکنم و براش یه هشتگ میسازم:)
#رنگ_و_مدرنیته
#رنگ_و_مدرنیته
❤4