آدم این همه حرف اضافه میزنه ولی یه حرفهایی رو جز به خود خدا نمیتونه به هیچ کس بگه. حرفهایی که بقیه حتی به شکل بغض و اشک و حسرت هم نمیبیننشون و در قلبت میمونن و باهات خاک میشن و شاید یه روزی با باد و بارون برسن به نسلهای بعد. مثلا یه روز پاییزی حرفات توی تن اون بارونه بشینه و دل آدمای اون زمونه بی دلیل از باریدن بارون بگیره چون غمها و حرفهای نگفتنی تو توش حل شده. یا باد توی یه سرزمینی بوزه و دل آدما رو اندهناک کنه چون باده از خاک تو وزیدن گرفته.
شایدم نه. خاک که شدی حرفها و رنجهات هم با تنت بپوسه و هیچ اثری ازشون در این عالم نمونه.
شایدم نه. خاک که شدی حرفها و رنجهات هم با تنت بپوسه و هیچ اثری ازشون در این عالم نمونه.
❤11👍1
حرف اضافه
امروز برای کار اداری رفته بودم کرمانشاه. یکی از مدیران سازمان جوری با لهجهٔ قشنگ کرمانشاهی بهم گفت: «بیا پس» که میخواستم قید هر چه مأمور به خدمت بودن و انتقالی را بزنم و برگردم. #کلمه_بازی
من اینجا مأمور به خدمتم. یعنی حضورم موقتی است و هنوز نیروی استان خودمان محسوب میشوم. طبیعی است تا وقتی در این شرایط هستم بین این دو سازمان مکاتبات اداری برقرار باشد. مثلاً اینجا هر ماه کارکرد ماهیانهام را به آنجا بفرستد برای رد شدن حقوق و بیمهام.
امروز از امور اداری اینجا باهام تماس گرفتند که دوم مرداد نامهای به آنجا فرستادهایم اما هنوز جواب ندادهاند. خودت پیگیری کن. این وسط من چیکاره بیدم برای پیگیری، بماند. زنگ زدم آنجا. خانمی که مسئول پروندهام است نامه را دیده بود گفت جواب هم دادم اما توی کارتابل معاون امور اداری منتظر امضاست. خودت زنگ بزن پیگیری کن.
از هشت صبح تا ۱۲ ظهر زنگ زدم و بوق اشغال و بوق اشغال و بوق اشغال.
آخرش متوسل شدم به یکی از همکاران قدیمی که فردا برود پیش جناب معاون و درخواست کند نامهام را امضا کند.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
+لطفا پستهایی از این دست را بازنشر نکنید. بهتر است حتی برای بقیه هم تعریفشان نکنید. به قول مادرم فقط نوشتهامش برای تاریقات. منظورش ثبت در تاریخ است:)
امروز از امور اداری اینجا باهام تماس گرفتند که دوم مرداد نامهای به آنجا فرستادهایم اما هنوز جواب ندادهاند. خودت پیگیری کن. این وسط من چیکاره بیدم برای پیگیری، بماند. زنگ زدم آنجا. خانمی که مسئول پروندهام است نامه را دیده بود گفت جواب هم دادم اما توی کارتابل معاون امور اداری منتظر امضاست. خودت زنگ بزن پیگیری کن.
از هشت صبح تا ۱۲ ظهر زنگ زدم و بوق اشغال و بوق اشغال و بوق اشغال.
آخرش متوسل شدم به یکی از همکاران قدیمی که فردا برود پیش جناب معاون و درخواست کند نامهام را امضا کند.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
+لطفا پستهایی از این دست را بازنشر نکنید. بهتر است حتی برای بقیه هم تعریفشان نکنید. به قول مادرم فقط نوشتهامش برای تاریقات. منظورش ثبت در تاریخ است:)
👍4😐2👻1
تشک از آن دستدوزهاست که یک رویهٔ کیسهای نخی دارد با چهار بندینک در پایین و یک زیر رویهٔ متقال با جای کوکهای فرو رفته در سرتاسرش. هر بار که رویهٔ نخی شسته شده را میکشم رویش میبینم لحافدوز یکی گوشههایش با ماژیک آبی و کجکی نوشته حاج … خزائی. اسم پدرم را.
یاد اینجوری اتفاق میافتد و شاید یاد مرگ.
#بابا
#یاد
یاد اینجوری اتفاق میافتد و شاید یاد مرگ.
#بابا
#یاد
رسیدهام چراغ قرمز. خبری از تاکسی خطیها نیست. باید با عبوری بروم. چشم میاندازم دنبال پلاکهای ۲۹. خبری از آنها هم نیست. بهجایش مرد آشنایی را میبینم. پسر ننه گله هم محلهایمان است. بهش میگویم منم کنگاور میرم اگه خواستید ماشین بگیرید منم هستم و پشت بندش اضافه میکنم دختر فلانیام.
آهایی را با لبخندش ترکیب میکند «هم محلهای مادرم هستید.»
در جوابش میگویم بله میشناسم و توی دلم میگویم درود بر حافظهٔ بصری.
آهایی را با لبخندش ترکیب میکند «هم محلهای مادرم هستید.»
در جوابش میگویم بله میشناسم و توی دلم میگویم درود بر حافظهٔ بصری.
❤10
حرف اضافه
رسیدهام چراغ قرمز. خبری از تاکسی خطیها نیست. باید با عبوری بروم. چشم میاندازم دنبال پلاکهای ۲۹. خبری از آنها هم نیست. بهجایش مرد آشنایی را میبینم. پسر ننه گله هم محلهایمان است. بهش میگویم منم کنگاور میرم اگه خواستید ماشین بگیرید منم هستم و پشت بندش…
زنگ زد «کجایی؟»
گفتم یه ربع بیست دیقه است راه افتادم.
گفت «من میرم روضه. دخترِ دلبر دعوت کرده اگه نرم میگن عارش اومد نیومد. غذا رو گازه.»
عار اومدن معنیش واضحه ولی الان معمولاً کسرشأن شدن و قابل ندونستن جانشینش شدند.
#کلمه_بازی
#دا
گفتم یه ربع بیست دیقه است راه افتادم.
گفت «من میرم روضه. دخترِ دلبر دعوت کرده اگه نرم میگن عارش اومد نیومد. غذا رو گازه.»
عار اومدن معنیش واضحه ولی الان معمولاً کسرشأن شدن و قابل ندونستن جانشینش شدند.
#کلمه_بازی
#دا
حرف اضافه
زنگ زد «کجایی؟» گفتم یه ربع بیست دیقه است راه افتادم. گفت «من میرم روضه. دخترِ دلبر دعوت کرده اگه نرم میگن عارش اومد نیومد. غذا رو گازه.» عار اومدن معنیش واضحه ولی الان معمولاً کسرشأن شدن و قابل ندونستن جانشینش شدند. #کلمه_بازی #دا
آخرین روز روضه را به خاطر سفر روضهخوان انداختهاند صبح. دا رفته روضه. من در سکوت خانه دارم «اتاقی از آن خود» را میخوانم. آنجایم که ولف میگوید: «با این حال این ارزشهای مردانه هستند که غالب میشود. مثال پیش پا افتادهاش این است که فوتبال و ورزش «مهم» هستند و مدپرستی و خریدن لباس «بی ارزش» و این ارزشها ناگریز از زندگی به داستان منتقل میشوند. منتقد میپندارد فلان کتاب مهم است چون دربارهٔ جنگ است و بهمان کتاب بی اهمیت است زیرا به احساسات زنان در اتاق نشیمن میپردازد. صحنهای در جنگ مهمتر است تا صحنهای در مغازه.» همین جا دکمهٔ توقف را میزنم. مغزم در حال جستجوی مثالهایی است که بگوید «بله خانم وولف همینطور است. دقیقاً همین طور» که صدای زنگ از جا میکَندم.
خانهٔ ما آیفون ندارد. زنگش از آن فشاریهایی است که مثل سنگ میخورد به خیال آدم و میشکندش. صدای زنگ برایم تازگی دارد. انگار سالهاست نشنیدهامش. خاطره شده. چون زندگی تنهایی اینطوری است که تو با صدای زنگ بیگانه میشوی.
چادر نماز را میاندازم توی سرم و میدوم سمت در. زن حاجنبی است. آمده دعوت بگیرد برای روضه. ساعت چهار عصر.
خانهٔ ما آیفون ندارد. زنگش از آن فشاریهایی است که مثل سنگ میخورد به خیال آدم و میشکندش. صدای زنگ برایم تازگی دارد. انگار سالهاست نشنیدهامش. خاطره شده. چون زندگی تنهایی اینطوری است که تو با صدای زنگ بیگانه میشوی.
چادر نماز را میاندازم توی سرم و میدوم سمت در. زن حاجنبی است. آمده دعوت بگیرد برای روضه. ساعت چهار عصر.
👌5
کامالا هریس نامزد حزب دموکرات در انتخابات ریاست جمهوری آمریکاست. مادرش اهل مَدرَس یا چنای در هند و پدرش جاماییکاییه.
کامالا در سانسکریت به معنی «لاله مردابی»ه.
اگه خواستید عکس گل رو ببینید اسم علمی (Nelumbo nucifera)
یا انگلیسیش (Indian Lotus) رو جستجو کنید.
#اسم_فامیل_بازی
کامالا در سانسکریت به معنی «لاله مردابی»ه.
اگه خواستید عکس گل رو ببینید اسم علمی (Nelumbo nucifera)
یا انگلیسیش (Indian Lotus) رو جستجو کنید.
#اسم_فامیل_بازی
اسم جورج الیوت رو شنیدید؟
جورج الیوت یه نویسندهٔ انگلیسی در قرن نوزدهمه با اسم اصلی مری آن ایوانس.
اما چرا اسم مردونه برای خودش انتخاب کرده؟
ظاهراً به این دلیل که در جامعهٔ اون زمان نویسندگی یه امر مردانه بوده و از زنان توقع داشتند عاشقانههای زرد بنویسند در حالیکه الیوت رماننویسی کلیشهای زنانه رو تحقیر میکرده.
همچنین اون با این کارش قصد داشته آثار ادبیش رو از زندگی رمانتیک غیرعرفیش جدا کنه.
اما چرا این اسم رو انتخاب کرده بود؟
جورج لوییس یه فیلسوف و منتقد انگلیسی بود که عاشق جورج الیوت شد. در واقع دوتایی عاشق همدیگه شدند.
لوییس متأهل بود و به صورت قانونی نمیتونست همسرش رو طلاق بده به همین خاطر نمیتونست رسماً با الیوت ازدواج کنه ولی اونا ۲۴ سال و تا زمان مرگ لوییس با هم زندگی کردند.
الیوت هم برای ادای احترام به جورج لوییس در اسم مستعار خودش از جورج استفاده کرد.
چی شد که هویتش رو فاش کرد؟
اون قصد داشت هویت واقعیش رو به عنوان یه راز نگه داره ولی چون شخصی به نام جوزف لینگز ادعا کرد جوزف الیوت واقعیه اونم پرده از رازش برداشت.
#اسم_فامیل_بازی
جورج الیوت یه نویسندهٔ انگلیسی در قرن نوزدهمه با اسم اصلی مری آن ایوانس.
اما چرا اسم مردونه برای خودش انتخاب کرده؟
ظاهراً به این دلیل که در جامعهٔ اون زمان نویسندگی یه امر مردانه بوده و از زنان توقع داشتند عاشقانههای زرد بنویسند در حالیکه الیوت رماننویسی کلیشهای زنانه رو تحقیر میکرده.
همچنین اون با این کارش قصد داشته آثار ادبیش رو از زندگی رمانتیک غیرعرفیش جدا کنه.
اما چرا این اسم رو انتخاب کرده بود؟
جورج لوییس یه فیلسوف و منتقد انگلیسی بود که عاشق جورج الیوت شد. در واقع دوتایی عاشق همدیگه شدند.
لوییس متأهل بود و به صورت قانونی نمیتونست همسرش رو طلاق بده به همین خاطر نمیتونست رسماً با الیوت ازدواج کنه ولی اونا ۲۴ سال و تا زمان مرگ لوییس با هم زندگی کردند.
الیوت هم برای ادای احترام به جورج لوییس در اسم مستعار خودش از جورج استفاده کرد.
چی شد که هویتش رو فاش کرد؟
اون قصد داشت هویت واقعیش رو به عنوان یه راز نگه داره ولی چون شخصی به نام جوزف لینگز ادعا کرد جوزف الیوت واقعیه اونم پرده از رازش برداشت.
#اسم_فامیل_بازی
👍5
چرخ خیاطیمون خرابه. آبجیم میگه ببریدش پیش آقای پرتوی که صحنه* است میکُندِش مادرزاد.
اشیا هم میتونن از مادر متولد بشن:)
*صحنه اسم شهر همسایمونه.
#کلمه_بازی
اشیا هم میتونن از مادر متولد بشن:)
*صحنه اسم شهر همسایمونه.
#کلمه_بازی
👌6
حرف اضافه
دستار سیاه پیرمرد قصه دارد که خودم هم خیلی نمیدانمش. پس بماند. مادر عمه نرگس اهل روستای ما بود و لک. اما نمیدانم چرا فامیلیاش سلگی بود. مادرم هم نمیداند. این هم حتماً پشتش ماجرای کوچی هست. ولی پدرش لر بود و اهل یکی از روستاهای دهستان سلگی. میپرسم پس…
امروز از عمه نرگس پرسیدم پدرتان چطور آمده روستای ما ساکن شده و زن گرفته؟ برایم اینطور تعریف کرد: «ملامحمد پسرعموی بابام اهل روستای اکبرآباد بوده و بعد آمده اینجا ساکن شده و به بابام گفته تو هم بیا.» هر جا نوشتم «اینجا»بدانید روستای پدریام را میگویم.
پرسیدم اکبرآبادیها لر هستند یا لک؟ گفت: دوبیشتر لر هستند اما ملا محمد لک بوده. (یادم باشد بعداً دربارهٔ این در همتنیدگی زبانی برایتانبگویم).
دا میگوید ملامحمد دومتر هیکل داشت. قیافهش کوه نور بود. زنش ملوک خانم هم آنقدر قشنگ بود که هی خوشت میومد نگاش کنی. پوست صورتش مثل پوست تخممرغ سفید بود و لپهایش گل انداخته.
عمه نرگس هم اضافه میکند ملوک خانم خانهزاد بود و اهل ملایر. میپرسم خانهزاد یعنی؟
میگوید یعنی شاهزاده.
مادر ملا محمد هم اسمش مریم بوده که همه دا مریم صدایش میکردهاند.
وضع مالیشان آنقدر خوب بوده که ملوک خانم یک کلفت داشته و دا مریم یکی.
پدر عمه نرگس مادر و پدرش را زود از دست داده و خودش بوده و خواهرش خانم. خانم هم که زود ازدواج کرده و او میماند تنها. بنابراین به پیشنهاد عموزادهاش میآید روستای ما. دکّاندار میشود و زن میگیرد.
#عمه_نرگس
پرسیدم اکبرآبادیها لر هستند یا لک؟ گفت: دوبیشتر لر هستند اما ملا محمد لک بوده. (یادم باشد بعداً دربارهٔ این در همتنیدگی زبانی برایتانبگویم).
دا میگوید ملامحمد دومتر هیکل داشت. قیافهش کوه نور بود. زنش ملوک خانم هم آنقدر قشنگ بود که هی خوشت میومد نگاش کنی. پوست صورتش مثل پوست تخممرغ سفید بود و لپهایش گل انداخته.
عمه نرگس هم اضافه میکند ملوک خانم خانهزاد بود و اهل ملایر. میپرسم خانهزاد یعنی؟
میگوید یعنی شاهزاده.
مادر ملا محمد هم اسمش مریم بوده که همه دا مریم صدایش میکردهاند.
وضع مالیشان آنقدر خوب بوده که ملوک خانم یک کلفت داشته و دا مریم یکی.
پدر عمه نرگس مادر و پدرش را زود از دست داده و خودش بوده و خواهرش خانم. خانم هم که زود ازدواج کرده و او میماند تنها. بنابراین به پیشنهاد عموزادهاش میآید روستای ما. دکّاندار میشود و زن میگیرد.
#عمه_نرگس
❤5
حرف اضافه
چهارده سال پیش، دیشب، شب آخر زندگی زهرا بود. عصر امروز نوبت دکتر داشت. بهش گفتم ساعت پنج بیا مطب. قرار بود بعد از کلاسم بروم نتیجه آزمایشش را بگیرم. تازگیها صورتش ورم کرده بودم. رنگ و رویش شده بود مثل زردچوبه. دکتر برایش آزمایش هپاتیت نوشت. این چند روزه…
چرا دربارهٔ خواهرم نمینویسم؟
دربارهٔ زندگیش. درگذشتش.
در حالیکه همیشه به یادشم و مدام حسرت نبودنش روی دوشمه.
بیست سال گذشته و هر وقت اسم مرگش رو بیارم بی بغض و گریه نمیشه.
گمونم اینها تنها کلماتی هستند که براش نوشتم.
#عمآجی
دربارهٔ زندگیش. درگذشتش.
در حالیکه همیشه به یادشم و مدام حسرت نبودنش روی دوشمه.
بیست سال گذشته و هر وقت اسم مرگش رو بیارم بی بغض و گریه نمیشه.
گمونم اینها تنها کلماتی هستند که براش نوشتم.
#عمآجی
💔18😭3
یک.
ساعت چهار است. چشمانم هنوز پر از خوابند. ولی برای بعدازظهر بس است. کتاب وطن من کجاست را با خودم میبرم توی رختخواب. به پشت میخوابم تا درد شانهٔ راستم کمتر شود. ادامهٔ برَدفورد را از سر میگیرم. پنج شش صفحه که میروم جلو سردم میشود. پتو را میکشم تا زیر گردنم. نمیدانم کی چشمانم گرم شده و خوابم برده.
دو.
ساعت شش بیدار میشوم. سبزی خوردن و ترخونها را خیس میکنم. گوجهها را خرد میکنم توی تابه. روغن و نمک میریزم و همشان میزنم. چهارتکه نان از توی یخچال در میآوردم و میگذارم توی سفره. ترخونها را میشورم و میچینم توی سبد مستطیلی. تا کتلت جمعه حتماً خشک شدهاند. لپتاپ را روشن میکنم. جزوهٔ کلاس و دو کتاب نزدیکترین چیز به زندگی و اتاقی از آن خود را هم میگذارم کنارش.
به خانه زنگ میزنم. دا نیست. میروم توی آشپزخانه. به گوجهها زردچوبه و فلفل میزنم. جعفریهای زرد شده و ریحونهای سیاه شده را میگیرم و سبزی را میشورم.
گوجهها نرم شدهاند. تخم مرغ زدهشده را قاطیشان میکنم و ریحون خشک را میپاشم رویش.
چهارپنج تا زردآلوی مانده را از سبد میوهٔ یخچال در میآورم، میشورم و میگذارم توی پیالهٔ استیل. پیاله یاد خانه میاندازدم. وضو میگیرم. پیالهٔ زردآلو را میگذارم کنار لپتاپ و لینک ورود به کلاس را میزنم. هفت دقیقه مانده. هنوز اجازهٔ ورود نداریم.
املت را از روی گاز برمیدارم و کتری را میگذارم جایش.
تابهٔ املت و سفره را میگذارم سمت چپ میزم.
سه.
صفحهٔ گوشی را نگاه میکنم. دا دو دقیقه پیش زنگ زده. دوباره میزنم روی لینک. کلاس باز است. با بچهها سلام و علیک میکنم و به دا زنگ میزنم. چه خبر؟ چیکار میکنی ها که تمام میشود میپرسم شبکهٔ تماشا درست شد؟ خیالم که از بابت اوشین دیدنش راحت میشود بهش میگویم زنگ تفریح زنگ میزنم.
استاد آنلاین میشود. دستم میرود سمت ویس ممو که استاد اجازه میخواهد به پیامی جواب دهد.
اسم دا دوباره میافتد روی صفحهٔ گوشی. «زنگ زدم بگم زهرا برگشته». خوشحال میشوم. میگویم همیشه خوش خبر باشی.
چهار.
بالای سررسیدم مینویسم: ناداستان روایی جلسه دهم ۱۴۰۳/۰۵/۲۰
و دایرهٔ قرمز ضبط را میزنم. استاد برگشته به کلاس.
«دکمهٔ ضبطمزدم یادم نره.
سلام مجدد به همگی.امیدوارم که حالتون خوب باشه. جلسهٔ دهم و آخرین جلسهمون رو آغاز میکنیم. احتمالاً در این پلتفرم آخرین باره به جمع شما سلام میکنم.»
ساعت چهار است. چشمانم هنوز پر از خوابند. ولی برای بعدازظهر بس است. کتاب وطن من کجاست را با خودم میبرم توی رختخواب. به پشت میخوابم تا درد شانهٔ راستم کمتر شود. ادامهٔ برَدفورد را از سر میگیرم. پنج شش صفحه که میروم جلو سردم میشود. پتو را میکشم تا زیر گردنم. نمیدانم کی چشمانم گرم شده و خوابم برده.
دو.
ساعت شش بیدار میشوم. سبزی خوردن و ترخونها را خیس میکنم. گوجهها را خرد میکنم توی تابه. روغن و نمک میریزم و همشان میزنم. چهارتکه نان از توی یخچال در میآوردم و میگذارم توی سفره. ترخونها را میشورم و میچینم توی سبد مستطیلی. تا کتلت جمعه حتماً خشک شدهاند. لپتاپ را روشن میکنم. جزوهٔ کلاس و دو کتاب نزدیکترین چیز به زندگی و اتاقی از آن خود را هم میگذارم کنارش.
به خانه زنگ میزنم. دا نیست. میروم توی آشپزخانه. به گوجهها زردچوبه و فلفل میزنم. جعفریهای زرد شده و ریحونهای سیاه شده را میگیرم و سبزی را میشورم.
گوجهها نرم شدهاند. تخم مرغ زدهشده را قاطیشان میکنم و ریحون خشک را میپاشم رویش.
چهارپنج تا زردآلوی مانده را از سبد میوهٔ یخچال در میآورم، میشورم و میگذارم توی پیالهٔ استیل. پیاله یاد خانه میاندازدم. وضو میگیرم. پیالهٔ زردآلو را میگذارم کنار لپتاپ و لینک ورود به کلاس را میزنم. هفت دقیقه مانده. هنوز اجازهٔ ورود نداریم.
املت را از روی گاز برمیدارم و کتری را میگذارم جایش.
تابهٔ املت و سفره را میگذارم سمت چپ میزم.
سه.
صفحهٔ گوشی را نگاه میکنم. دا دو دقیقه پیش زنگ زده. دوباره میزنم روی لینک. کلاس باز است. با بچهها سلام و علیک میکنم و به دا زنگ میزنم. چه خبر؟ چیکار میکنی ها که تمام میشود میپرسم شبکهٔ تماشا درست شد؟ خیالم که از بابت اوشین دیدنش راحت میشود بهش میگویم زنگ تفریح زنگ میزنم.
استاد آنلاین میشود. دستم میرود سمت ویس ممو که استاد اجازه میخواهد به پیامی جواب دهد.
اسم دا دوباره میافتد روی صفحهٔ گوشی. «زنگ زدم بگم زهرا برگشته». خوشحال میشوم. میگویم همیشه خوش خبر باشی.
چهار.
بالای سررسیدم مینویسم: ناداستان روایی جلسه دهم ۱۴۰۳/۰۵/۲۰
و دایرهٔ قرمز ضبط را میزنم. استاد برگشته به کلاس.
«دکمهٔ ضبطمزدم یادم نره.
سلام مجدد به همگی.امیدوارم که حالتون خوب باشه. جلسهٔ دهم و آخرین جلسهمون رو آغاز میکنیم. احتمالاً در این پلتفرم آخرین باره به جمع شما سلام میکنم.»
👍3❤2
زینب میگه امروز یه توییت دیدم تو صفحهٔ ژاپن به عربی که اسم یه خطاط قرآن ژاپنی، رو نوشته: فؤاد هوندا :)
چندبار بخونیدش تا حل بشه تو ذهنتون.
ژاپن به عربی. خطاط قرآن. اسم فؤاد که نشسته کنار یه فامیلی ژاپنی.
#اسم_فامیل_بازی
چندبار بخونیدش تا حل بشه تو ذهنتون.
ژاپن به عربی. خطاط قرآن. اسم فؤاد که نشسته کنار یه فامیلی ژاپنی.
#اسم_فامیل_بازی
❤4
همکارم زنگ زده به یکی از کشاورزامون و بعد از حال و احوال ازش میپرسه گوسالههات خوبن؟
ما مهندسای کشاورزی تنها کسانی هستیم که موقع احوالپرسی حال درخت و گل و کشت و زرع و گاو و گوسفند و مرغ و خروس و زنبور مخاطبمون رو میپرسیم:)
ما مهندسای کشاورزی تنها کسانی هستیم که موقع احوالپرسی حال درخت و گل و کشت و زرع و گاو و گوسفند و مرغ و خروس و زنبور مخاطبمون رو میپرسیم:)
😁3🤩2
جل الخالق از این انسان مدرن. چرا باید آدم فوبیای رزومه نویسی داشته باشه؟
بالاخره بعد از حدود دوسال بهش غلبه کردم و نوشتمش.
بالاخره بعد از حدود دوسال بهش غلبه کردم و نوشتمش.
👌5
در زبان اسپانیایی برای گفتن عبارت «دلتنگت هستم» از جملهی «تِه اکسترانیو» استفاده میکنیم. گاهی هم از عبارت همسان آن یعنی «مه هاچس فالتا» به معنی «کم دارمت» استفاده میکنیم.
+توی کتاب «نقشه فقط بخشی از داستان است» خوندم.
#کلمه_بازی
+توی کتاب «نقشه فقط بخشی از داستان است» خوندم.
#کلمه_بازی
👌3👍1
حرف اضافه
🔺سیزدهم مرداد ماه ۱۴۰۳ پراید کهنه آمد پارک کرد سر بلوار. به من چیزی نگفت اما به خانمی که کنارم ایستاده بود گفت مستقیم میرود. زن سوار نشد. یواش گفت حوصله ندارم بشینم پر بشه. خانم دیگری آمد و سوار شد. راننده دو سه دقیقهای صبر کرد. قرعهٔ یک مسافر به نامش خورده…
🔺بیست و یکم مرداد ماه ۱۴۰۳
زن اول که سوار شد به ما دو نفر هم اشاره کرد برویم.
نمای پشت سری مرد شبیه رانندهٔ پراید کهنه بود.
رفتم کنار شیشهٔ جلو که پایین کشیده بود. میدان ب؟
بله.
او نبود. سوار شدم و یکی از چهار اسکناس ده تومانی را که چند دقیقه پیش از عابربانک گرفته بودم از جیب کیف کشیدم بیرون.
جلوتر هر کدام از زنها که پیاده شدند کرایه نگرفت.
سرخیابان که خواستم پیاده شوم در جواب تشکرم گفت مسیرم بود. داشتم میرفتم خونه و پیچید توی خیابان فرعی. نگذاشت آن تکهٔ کوتاه مسیر تا جلوی ساختمان را پیاده بروم.
پراید او هم سفید بود و کهنه. مرد چهل و سه چهارسالهای که سر و وضعش کارگری بود و ماشینش خاک و خلی.
یاد صبح افتادم. دیر بود. باید مسیر کوتاه بین دو اتوبوس را سوار ماشین میشدم. کوییک سفید نویی جلوی پایم نگه داشت.
در جواب بلهاش به سؤال «مستقیم؟» سوار شدم.
بوی عطرش برای فضای بستهٔ ماشین زیاد بود. سبد سفر روی صندلی عقب بود و کتش را آویزان کرده بود بالایش. ماشینش انگار تازه از کارواش درآمده بود. مرد جوان سی و یکی دو سالهای بود.
احساس خوبی به فضای ماشینش نداشتم. وقتی گفت «فکر کردم دارید میرید پیاده روی.»
سرم را کردم توی گوشی و رویم را گرفتم طرف خیابان. کر شدم.
موقع پیاده شدن ده تومنی را که بهش دادم با تعجب گرفت.
اگر توقع کرایه نداشت چرا گرفت؟
#از_تاکسی
زن اول که سوار شد به ما دو نفر هم اشاره کرد برویم.
نمای پشت سری مرد شبیه رانندهٔ پراید کهنه بود.
رفتم کنار شیشهٔ جلو که پایین کشیده بود. میدان ب؟
بله.
او نبود. سوار شدم و یکی از چهار اسکناس ده تومانی را که چند دقیقه پیش از عابربانک گرفته بودم از جیب کیف کشیدم بیرون.
جلوتر هر کدام از زنها که پیاده شدند کرایه نگرفت.
سرخیابان که خواستم پیاده شوم در جواب تشکرم گفت مسیرم بود. داشتم میرفتم خونه و پیچید توی خیابان فرعی. نگذاشت آن تکهٔ کوتاه مسیر تا جلوی ساختمان را پیاده بروم.
پراید او هم سفید بود و کهنه. مرد چهل و سه چهارسالهای که سر و وضعش کارگری بود و ماشینش خاک و خلی.
یاد صبح افتادم. دیر بود. باید مسیر کوتاه بین دو اتوبوس را سوار ماشین میشدم. کوییک سفید نویی جلوی پایم نگه داشت.
در جواب بلهاش به سؤال «مستقیم؟» سوار شدم.
بوی عطرش برای فضای بستهٔ ماشین زیاد بود. سبد سفر روی صندلی عقب بود و کتش را آویزان کرده بود بالایش. ماشینش انگار تازه از کارواش درآمده بود. مرد جوان سی و یکی دو سالهای بود.
احساس خوبی به فضای ماشینش نداشتم. وقتی گفت «فکر کردم دارید میرید پیاده روی.»
سرم را کردم توی گوشی و رویم را گرفتم طرف خیابان. کر شدم.
موقع پیاده شدن ده تومنی را که بهش دادم با تعجب گرفت.
اگر توقع کرایه نداشت چرا گرفت؟
#از_تاکسی
❤3
حرف اضافه
🔺بیست و یکم مرداد ماه ۱۴۰۳ زن اول که سوار شد به ما دو نفر هم اشاره کرد برویم. نمای پشت سری مرد شبیه رانندهٔ پراید کهنه بود. رفتم کنار شیشهٔ جلو که پایین کشیده بود. میدان ب؟ بله. او نبود. سوار شدم و یکی از چهار اسکناس ده تومانی را که چند دقیقه پیش از عابربانک…
🔺بیست و چهارم مرداد ماه ۱۴۰۳
کوییک سفید دنده عقب گرفت. راننده شیشه را داد پایین و گفت تا میدون الف میرم. مردی بود حدوداً پنجاه و هفت هشت ساله. با ریش جوگندمی و پیراهن سیاه. تشکر کردم و گفتم مسیرم تا میدان ب است.
کوییک که رفت زنی آمد کنارم ایستاد. او هم مسیرش مستقیم بود. نرسیده به میدان الف پیاده میشد. دو دقیقه نگذشته، پراید سفیدی نگه داشت. مستقیم؟ میدان ب؟
بله بفرمایید.
شیشهٔ جلوی پراید ترک ترک بود. راننده مرد لاغری بود پنجاه و سه چهار ساله که موهایش را قهوهای کرده بود. کیف چرمی نسکافهای رنگ زهوار در رفتهای را جلوی ترمز دستی گذاشته بود.
فضای ماشین فضای کرایه گرفتن بیش از حد معمول بود. هر چه بود باید نه نمیگفتیم چون بی سؤال سوار شده بودیم. زن سر خیابان مدنظرش که خواست پیاده شود پنج تومن گرفت سمت راننده. من در حالیکه توی دلم به زن میگفتم آخه پنج تومن چرا؟ حداقل کرایه هفت و پونصده، منتظر بالا رفتن صدای راننده بودم.
راننده حتی سرش را برنگرداند عقب. آرام گفت صلوات بفرست. زن بلند صلوات فرستاد و در حالی که دعا میکرد «چرخش براتون سالم بچرخه» در ماشین را بست.
موقع پیاده شدنم راننده در جواب تشکرم گفت دعا بفرمایید.
بهترین دعایی که آن لحظه به زبانم جاری شد «خدا جبران کنه براتون» بود.
#از_تاکسی
کوییک سفید دنده عقب گرفت. راننده شیشه را داد پایین و گفت تا میدون الف میرم. مردی بود حدوداً پنجاه و هفت هشت ساله. با ریش جوگندمی و پیراهن سیاه. تشکر کردم و گفتم مسیرم تا میدان ب است.
کوییک که رفت زنی آمد کنارم ایستاد. او هم مسیرش مستقیم بود. نرسیده به میدان الف پیاده میشد. دو دقیقه نگذشته، پراید سفیدی نگه داشت. مستقیم؟ میدان ب؟
بله بفرمایید.
شیشهٔ جلوی پراید ترک ترک بود. راننده مرد لاغری بود پنجاه و سه چهار ساله که موهایش را قهوهای کرده بود. کیف چرمی نسکافهای رنگ زهوار در رفتهای را جلوی ترمز دستی گذاشته بود.
فضای ماشین فضای کرایه گرفتن بیش از حد معمول بود. هر چه بود باید نه نمیگفتیم چون بی سؤال سوار شده بودیم. زن سر خیابان مدنظرش که خواست پیاده شود پنج تومن گرفت سمت راننده. من در حالیکه توی دلم به زن میگفتم آخه پنج تومن چرا؟ حداقل کرایه هفت و پونصده، منتظر بالا رفتن صدای راننده بودم.
راننده حتی سرش را برنگرداند عقب. آرام گفت صلوات بفرست. زن بلند صلوات فرستاد و در حالی که دعا میکرد «چرخش براتون سالم بچرخه» در ماشین را بست.
موقع پیاده شدنم راننده در جواب تشکرم گفت دعا بفرمایید.
بهترین دعایی که آن لحظه به زبانم جاری شد «خدا جبران کنه براتون» بود.
#از_تاکسی
👍4❤2👏1
حرف اضافه
🔺بیست و چهارم مرداد ماه ۱۴۰۳ کوییک سفید دنده عقب گرفت. راننده شیشه را داد پایین و گفت تا میدون الف میرم. مردی بود حدوداً پنجاه و هفت هشت ساله. با ریش جوگندمی و پیراهن سیاه. تشکر کردم و گفتم مسیرم تا میدان ب است. کوییک که رفت زنی آمد کنارم ایستاد. او هم مسیرش…
چرا از تاکسیها مینویسم؟
البته قبل از شروع این هشتگ باید توضیح میدادم ولی حالا هم دیر نیست:)
من ماشین ندارم. مسیر اصلیام هم مسیر تاکسیخوری نیست. نصفش هم اتوبوس دارد فقط. پس مجبورم با ماشینهای عبوری تردد کنم.
چند وقتی بود میدیدم انگارهای دارد در ذهنم شکل میگیرد که این شهر، شهر رانندگان بد است چون از طرف رانندهها ناامنیهای کلامی و غیر کلامی زیاد دیده بودم. ولی از طرف دیگر چندبرابرش رانندههای نه تنها امن که خیررسان سر راهم قرار گرفته بودند.
پس رانندهها سه دسته میشدند: خیررسان، ناامن و معمولی. معمولی آنهایی بودند که خیلی عادی تو را میرساندند و کرایهشان را میگرفتند. من با این دسته کاری نداشتم. اما میخواستم از دوتای اول بنویسم تا ببینم آن انگاره تقویت میشود یا تضعیف؟
#از_تاکسی
البته قبل از شروع این هشتگ باید توضیح میدادم ولی حالا هم دیر نیست:)
من ماشین ندارم. مسیر اصلیام هم مسیر تاکسیخوری نیست. نصفش هم اتوبوس دارد فقط. پس مجبورم با ماشینهای عبوری تردد کنم.
چند وقتی بود میدیدم انگارهای دارد در ذهنم شکل میگیرد که این شهر، شهر رانندگان بد است چون از طرف رانندهها ناامنیهای کلامی و غیر کلامی زیاد دیده بودم. ولی از طرف دیگر چندبرابرش رانندههای نه تنها امن که خیررسان سر راهم قرار گرفته بودند.
پس رانندهها سه دسته میشدند: خیررسان، ناامن و معمولی. معمولی آنهایی بودند که خیلی عادی تو را میرساندند و کرایهشان را میگرفتند. من با این دسته کاری نداشتم. اما میخواستم از دوتای اول بنویسم تا ببینم آن انگاره تقویت میشود یا تضعیف؟
#از_تاکسی
👍7❤2👏1