«از فردا دیگه نمیرم خیارچینی. برم سیب زمینی بهتره. گوجه هم دقیق تا یک باید کار کنی نه یه دیقه کم نه یه دیقه زیاد.» نمیدانم فیروزه چطور با عمه نرگس آشنا شده. عصر که ما آنجا بودیم او هم آمد. از ایل عشایری هستند که حالا ساکن شهر ما شدهاند. یک پسر جوان مجرد دارد. شوهرش چوپان ایل است و خودش کارگری میکند. مثلاً الان که فصل جالیز و صیفی است میرود برای برداشت اینها. میگفت روسریام را گره میزنم روی پیشانی تا عرق صورتم را نسوزاند. ساعت ده به بعد دیگر نمیتوانی داغی آفتاب را تحمل کنی. میخواست برود سیبزمینی چینی تا بلکم دو ساعت کمتر آفتاب سوزان بخورد.
دوبیشتر کارگران فصلی این مزارع زنان هستند چون هم خوب کار میکنند هم به حقوق کمتری قانعند. زنانی که روایت نمیشوند.
#از_زنان
دوبیشتر کارگران فصلی این مزارع زنان هستند چون هم خوب کار میکنند هم به حقوق کمتری قانعند. زنانی که روایت نمیشوند.
#از_زنان
💔8👍4
کولر خانه من را یاد رزا خانم «زندگی پیش روی رومن گاری» میاندازد. زن چاقی که مدام در حال هن هن کردن و عرق ریختن بود. میدانم خنک نمیکند ولی چرا روشنش میکنم؟
دیروز وسط هال جلویش دراز کشیدم بی که چیزی رویم کشیده باشم و سه ساعت خوابم برده بود. از آن خوابهای مرگی که در این جهان نیستی و اگر مادرت صدایت نکند شاید هیچ وقت به این دنیا برنگردی. کولر تأثیری در این خواب رفتگی نداشت که اگر داشت امروز هم خوابم میبرد. خستگی شهیدم کرده بود. الان با حرکت مورچهای روی بازویم بیدار شدم. رزا خانم را ساکت کردم و درِ راهروی توی حیاط را باز کردم. هرم آفتاب هر چه هست صدا ندارد. آرام میخزد تو. برایش قبض هم نمیآید. فردا پس فردا که قبض برق بیاید مادر طفلکی کولر گریزم برای همین هن هن کردن چقدر باید پول بدهد.
رزا خانم ببخشید که به خاطر پیری سرزنشت میکنم.
دیروز وسط هال جلویش دراز کشیدم بی که چیزی رویم کشیده باشم و سه ساعت خوابم برده بود. از آن خوابهای مرگی که در این جهان نیستی و اگر مادرت صدایت نکند شاید هیچ وقت به این دنیا برنگردی. کولر تأثیری در این خواب رفتگی نداشت که اگر داشت امروز هم خوابم میبرد. خستگی شهیدم کرده بود. الان با حرکت مورچهای روی بازویم بیدار شدم. رزا خانم را ساکت کردم و درِ راهروی توی حیاط را باز کردم. هرم آفتاب هر چه هست صدا ندارد. آرام میخزد تو. برایش قبض هم نمیآید. فردا پس فردا که قبض برق بیاید مادر طفلکی کولر گریزم برای همین هن هن کردن چقدر باید پول بدهد.
رزا خانم ببخشید که به خاطر پیری سرزنشت میکنم.
👍5😁2
حرف اضافه
کولر خانه من را یاد رزا خانم «زندگی پیش روی رومن گاری» میاندازد. زن چاقی که مدام در حال هن هن کردن و عرق ریختن بود. میدانم خنک نمیکند ولی چرا روشنش میکنم؟ دیروز وسط هال جلویش دراز کشیدم بی که چیزی رویم کشیده باشم و سه ساعت خوابم برده بود. از آن خوابهای…
نشستهام میان چارچوب در راهروی میان هال و حیاط. تکیه دادهام به یک لنگهاش و پاهایم دراز شدهام را چسباندهام به لنگهٔ دیگرش. کولر خاموش است. باد پردهٔ توری را تکان میدهد و خش خش برگهای ریختهٔ جلوی در را در میآورد. بادبزن حصیری توی دست راستم است و کتاب «نزدیکترین چیز به زندگی جیمز وود» توی دست چپم. خودم را باد میزنم و میخوانم. «جزییات شبیه زندگی نیستند. اما نمیشود آنها را تقلیل داد. شیء فی نفسهاند و مایلم آنها را زندگیّت بنامم.»
خواندن این کتاب دوست داشتنی تمرکز میخواهد. چیزی که گرما از من میگیرد. در هوای گرم میشوم شبیه مترسکهای پوشالی مزارع که مغز ندارند. اما گریزی از تابستان نیست. برمیگردم صفحهٔ قبل. «البته جزییات فقط ذرههای زندگی نیستند: معرف همان همجوشی جادوییاند که در آن بیشترین میزان صناعت ادبی (نبوغ گزینش و تخیل خلاق نویسنده) بیشترین میزان از زندگی غیر ادبی یا واقعی را شبیهسازی میکند، فرایندی که بعدش صناعت در واقع به زندگی (تخیلی، یعنی نو) تبدیل میشود.
دا دارد حیاط را آبپاشی میکند. نسیم خنکی خودش را میکشد تا چارچوب در. من هم مایلم همین را زندگی بنامم آقای وود.
#دا
خواندن این کتاب دوست داشتنی تمرکز میخواهد. چیزی که گرما از من میگیرد. در هوای گرم میشوم شبیه مترسکهای پوشالی مزارع که مغز ندارند. اما گریزی از تابستان نیست. برمیگردم صفحهٔ قبل. «البته جزییات فقط ذرههای زندگی نیستند: معرف همان همجوشی جادوییاند که در آن بیشترین میزان صناعت ادبی (نبوغ گزینش و تخیل خلاق نویسنده) بیشترین میزان از زندگی غیر ادبی یا واقعی را شبیهسازی میکند، فرایندی که بعدش صناعت در واقع به زندگی (تخیلی، یعنی نو) تبدیل میشود.
دا دارد حیاط را آبپاشی میکند. نسیم خنکی خودش را میکشد تا چارچوب در. من هم مایلم همین را زندگی بنامم آقای وود.
#دا
❤2
حرف اضافه
نشستهام میان چارچوب در راهروی میان هال و حیاط. تکیه دادهام به یک لنگهاش و پاهایم دراز شدهام را چسباندهام به لنگهٔ دیگرش. کولر خاموش است. باد پردهٔ توری را تکان میدهد و خش خش برگهای ریختهٔ جلوی در را در میآورد. بادبزن حصیری توی دست راستم است و کتاب…
چند روز پیش دوستی درخواست کرد پستی از اینجا رو ببره روبیکا که با احترام بهشون نپذیرفتم. یه چیزهایی مخصوص تلگرامند و یه چیزهایی مخصوص اینستاگرام. اما گاهی تصمیم میگیرم بعضی چیزا مشترک باشه. مثلاً همین متن بالا رو خلاصه کردم و با تلفیق عکس و ویدئو در اینستا هم به اشتراک گذاشتم.
تحت تاثیر این فصل کتاب که اسمش هست «توجه جدی». میخواستم بعد از مقایسه ببینم تونستم جزییات رو با کلمات منتقل کنم یا نه؟
تحت تاثیر این فصل کتاب که اسمش هست «توجه جدی». میخواستم بعد از مقایسه ببینم تونستم جزییات رو با کلمات منتقل کنم یا نه؟
❤2🤔1
حرف اضافه
عمه نرگس فامیلمان است. نه اینکه فامیلِ فامیل هم. اما از وقتی یادم میآید بهمان گفتهاند فامیلیم ما با هم. مادرم میگوید پدربزرگ مادریاش با مادربزرگ پدری من پسرعمو دخترعمو بودهاند. این نسبت برای ما هجیاش هم سخت است. برای مادرم اینها نه. با هم جیک تو…
بهش میگفتیم «بابا مَشَه». چون زیاد میرفت مشهد ما بچهها اینطوری صدایش میکردیم. پدر عمه نرگس را میگویم. توی راسته بازار دکّان چینی و استیل فروشی داشت. هممحلهای بودیم. اصلاً پدرم وقتی از روستا آمده بود شهر به خاطر آنها توی این محله خانه ساخته بود. قدیمها شبنشینی خانوادگی رسم بود. به جز آن هم زنها بعدازظهرها میرفتند خانهٔ همدیگر.
بابا آدم شوخی بود و توی شوخیها اسم این و آن را میآورد. بابا مشه به بابا گفته بود حاجی شبهای جمعه نیاید خونهٔ ما. غیبت میکنید معصیت داره. برادر عمه نرگس هم به بابا اشاره میکرد عمو تو رو خدا بیاید. چون وقتی مینشست پای حرفهای بابا مشت مشت اشک میریخت از خنده.
من از شبنشینی خانوادگی خانهٔ بابا مشه خاطرهای ندارم. این خاطره را هم دیروز از عمه نرگس و خواهرش شنیدم. اما یادم هست آخرین باری که برادر عمه نرگس آمد خانهمان پاییز بود. انار داشتیم. پتوهای ملافه سفید انداخته بودیم دور اتاق و آب انارها چکیده بود رویش. خندههای آن شبش یادم مانده. چند ماه بعد شهید شد.
#عمه_نرگس
بابا آدم شوخی بود و توی شوخیها اسم این و آن را میآورد. بابا مشه به بابا گفته بود حاجی شبهای جمعه نیاید خونهٔ ما. غیبت میکنید معصیت داره. برادر عمه نرگس هم به بابا اشاره میکرد عمو تو رو خدا بیاید. چون وقتی مینشست پای حرفهای بابا مشت مشت اشک میریخت از خنده.
من از شبنشینی خانوادگی خانهٔ بابا مشه خاطرهای ندارم. این خاطره را هم دیروز از عمه نرگس و خواهرش شنیدم. اما یادم هست آخرین باری که برادر عمه نرگس آمد خانهمان پاییز بود. انار داشتیم. پتوهای ملافه سفید انداخته بودیم دور اتاق و آب انارها چکیده بود رویش. خندههای آن شبش یادم مانده. چند ماه بعد شهید شد.
#عمه_نرگس
💔5
امشب نشستم پای حرفهای دا و آبجیم و میخوام از خانوادهٔ عمهنرگس بنویسم. اینقدر خوبه که انگار خودمم رفتم به گذشته:)
👍3
حرف اضافه
عمه نرگس فامیلمان است. نه اینکه فامیلِ فامیل هم. اما از وقتی یادم میآید بهمان گفتهاند فامیلیم ما با هم. مادرم میگوید پدربزرگ مادریاش با مادربزرگ پدری من پسرعمو دخترعمو بودهاند. این نسبت برای ما هجیاش هم سخت است. برای مادرم اینها نه. با هم جیک تو…
نهاوند نْه دهستان دارد. دو تایش خِزِل شرقی و سُلگی هستند. مردم دهستان خزل فامیلی دوبیشترشان خزایی است و مردم دهستان سُلگی هم خیلیهایشان سُلگی. خزلیها عموماً زبانشان لکی است و سُلگیها لر هستند. با اینحال پیش آمده جابجایی زبانی و قومیتی بین این دهستانها اتفاق بیفتد. هم به دلیل ازدواج و هم کوچ اجباری که خانها مردم را به آن مجبور میکردهاند.
پدربزرگ عمه نرگس، -پدر مادرش- اسمش مَهخان بوده. مَهخان پسرعموی مادربزرگم بوده. -مادر پدرم-.
کمی این نسبتها را هجی کنید تا برویم سراغ ادامهٔ قصه:)
#عمه_نرگس
پدربزرگ عمه نرگس، -پدر مادرش- اسمش مَهخان بوده. مَهخان پسرعموی مادربزرگم بوده. -مادر پدرم-.
کمی این نسبتها را هجی کنید تا برویم سراغ ادامهٔ قصه:)
#عمه_نرگس
❤3
حرف اضافه
نهاوند نْه دهستان دارد. دو تایش خِزِل شرقی و سُلگی هستند. مردم دهستان خزل فامیلی دوبیشترشان خزایی است و مردم دهستان سُلگی هم خیلیهایشان سُلگی. خزلیها عموماً زبانشان لکی است و سُلگیها لر هستند. با اینحال پیش آمده جابجایی زبانی و قومیتی بین این دهستانها…
منطقهٔ ما سه تا خان داشته. سالار خان، اسی خان (اسدالله خان) و عزی خان (عزتالله خان) که هر سه برادر بودهاند. مادرم وقتی دو سهساله بوده سالار خان دعوتشان میکند به روستای دیگری. چون کار پدربزرگم را قبول داشته. وقتی میروند آنجا خان دو جفت زمین به پدربزرگم میدهد. یعنی بیست هکتار حدوداً. کوچشان چندسال طول میکشد؟
دا میگوید وقتی رفتیم ناز -خالهٔ خدا بیامرزم- شیر میخورد. وقتی برگشتیم یک سال بعدش شوهر کردم.
توی این مدت مادرم اینها میآمدهاند به فامیل سر میزدهاند.
یکی از این اقوام خانوادهٔ دایی مادرم بوده. پدر و مادرم با هم دخترعمه پسردایی هستند.
«وقتی میومدیم سر بزنیم درست روبری خونهٔ زنداییم یه مغازهای بود که یه پیرمرد سر و ریش سفید نورانی جلوش مینشست که دستار سیاهی میبست دور سرش.»
پیرمرد همان مَهخان بوده و مغازه هم مال پدر عمه نرگس.
#عمه_نرگس
دا میگوید وقتی رفتیم ناز -خالهٔ خدا بیامرزم- شیر میخورد. وقتی برگشتیم یک سال بعدش شوهر کردم.
توی این مدت مادرم اینها میآمدهاند به فامیل سر میزدهاند.
یکی از این اقوام خانوادهٔ دایی مادرم بوده. پدر و مادرم با هم دخترعمه پسردایی هستند.
«وقتی میومدیم سر بزنیم درست روبری خونهٔ زنداییم یه مغازهای بود که یه پیرمرد سر و ریش سفید نورانی جلوش مینشست که دستار سیاهی میبست دور سرش.»
پیرمرد همان مَهخان بوده و مغازه هم مال پدر عمه نرگس.
#عمه_نرگس
❤2
حرف اضافه
منطقهٔ ما سه تا خان داشته. سالار خان، اسی خان (اسدالله خان) و عزی خان (عزتالله خان) که هر سه برادر بودهاند. مادرم وقتی دو سهساله بوده سالار خان دعوتشان میکند به روستای دیگری. چون کار پدربزرگم را قبول داشته. وقتی میروند آنجا خان دو جفت زمین به پدربزرگم…
دستار سیاه پیرمرد قصه دارد که خودم هم خیلی نمیدانمش. پس بماند.
مادر عمه نرگس اهل روستای ما بود و لک. اما نمیدانم چرا فامیلیاش سلگی بود. مادرم هم نمیداند. این هم حتماً پشتش ماجرای کوچی هست.
ولی پدرش لر بود و اهل یکی از روستاهای دهستان سلگی.
میپرسم پس چطور آمده اینجا زن گرفته و ساکن شده؟
دا و آبجی هم اطلاع دقیقی ندارند اما حدس میزنند دورهگرد بوده باشد. دورهگردی که قند و چای میفروخته و به این واسطه سر از روستای ما در میآورد و لابد عاشق میشود.
مادر عمه نرگس یک بار ازدواج کرده و وقتی تازه عروس بوده شوهرش میرود سربازی و دیگر برنمیگردد. برنگشتن سربازها همان و مرگشان همان.
من که جوانیاش را ندیده بودم ولی در پیری زنی زیبا بود.
پانزده سال از همسرش کوچکتر بوده که با هم ازدواج میکنند.
میپرسم برای آن زمان یعنی حدود هفتاد سال پیش ازدواج پسری مجرد با دختری بیوه خیلی ساختارشکنانه بوده. خانوادهاش چطور اجازه دادهاند؟ زن بیوه گرفتن و در روستای او ساکن شدن هر دو خارج از عرف بوده.
مادرم دلیلش را نمیداند چون خانوادهٔ پدری عمه نرگس را چندان نمیشناسد.
#عمه_نرگس
مادر عمه نرگس اهل روستای ما بود و لک. اما نمیدانم چرا فامیلیاش سلگی بود. مادرم هم نمیداند. این هم حتماً پشتش ماجرای کوچی هست.
ولی پدرش لر بود و اهل یکی از روستاهای دهستان سلگی.
میپرسم پس چطور آمده اینجا زن گرفته و ساکن شده؟
دا و آبجی هم اطلاع دقیقی ندارند اما حدس میزنند دورهگرد بوده باشد. دورهگردی که قند و چای میفروخته و به این واسطه سر از روستای ما در میآورد و لابد عاشق میشود.
مادر عمه نرگس یک بار ازدواج کرده و وقتی تازه عروس بوده شوهرش میرود سربازی و دیگر برنمیگردد. برنگشتن سربازها همان و مرگشان همان.
من که جوانیاش را ندیده بودم ولی در پیری زنی زیبا بود.
پانزده سال از همسرش کوچکتر بوده که با هم ازدواج میکنند.
میپرسم برای آن زمان یعنی حدود هفتاد سال پیش ازدواج پسری مجرد با دختری بیوه خیلی ساختارشکنانه بوده. خانوادهاش چطور اجازه دادهاند؟ زن بیوه گرفتن و در روستای او ساکن شدن هر دو خارج از عرف بوده.
مادرم دلیلش را نمیداند چون خانوادهٔ پدری عمه نرگس را چندان نمیشناسد.
#عمه_نرگس
👍2
حرف اضافه
دستار سیاه پیرمرد قصه دارد که خودم هم خیلی نمیدانمش. پس بماند. مادر عمه نرگس اهل روستای ما بود و لک. اما نمیدانم چرا فامیلیاش سلگی بود. مادرم هم نمیداند. این هم حتماً پشتش ماجرای کوچی هست. ولی پدرش لر بود و اهل یکی از روستاهای دهستان سلگی. میپرسم پس…
نمیدانم بچهٔ چهارمش بوده یا سوم، که اسمش را میگذارند حیدر. حیدر در دو سه سالگی مریض میشود و میمیرد. مادرش هم کمی بعد به مرضی داچار میشود و او هم میمیرد. آن زمان رسم بوده دست و پای مردهها را حنا میگرفتهاند و بعد از خشک شدن حنا خاکشان میکردهاند. دست و پای زن را حنا میگیرند و برای اینکه زودتر خشک شود پایش را روی در تنور میگذارند.
دربارهٔ تنور توضیح بدهم.
هر روز که تنور را برای نان پختن روشن میکردهاند خاموشش نمیکردهاند. یعنی خاکسترش همچنان گرم بوده و به جای گاز برای غذا پختن و گرم کردن استفاده میشده. درش را هم با یک مجمعه میبستهاند که بچه یا حیوانی تویش نیفتد.
پای زنِ مرده یعنی مادر عمهنرگس را که میگذارند روی تنور. چند دقیقه بعد میبینند دارد حرکت میکند. کم کم دستهایش جم میخورند و چشمهایش باز میشوند. زن زنده میشود.
#عمه_نرگس
دربارهٔ تنور توضیح بدهم.
هر روز که تنور را برای نان پختن روشن میکردهاند خاموشش نمیکردهاند. یعنی خاکسترش همچنان گرم بوده و به جای گاز برای غذا پختن و گرم کردن استفاده میشده. درش را هم با یک مجمعه میبستهاند که بچه یا حیوانی تویش نیفتد.
پای زنِ مرده یعنی مادر عمهنرگس را که میگذارند روی تنور. چند دقیقه بعد میبینند دارد حرکت میکند. کم کم دستهایش جم میخورند و چشمهایش باز میشوند. زن زنده میشود.
#عمه_نرگس
❤4👌1
حرف اضافه
نمیدانم بچهٔ چهارمش بوده یا سوم، که اسمش را میگذارند حیدر. حیدر در دو سه سالگی مریض میشود و میمیرد. مادرش هم کمی بعد به مرضی داچار میشود و او هم میمیرد. آن زمان رسم بوده دست و پای مردهها را حنا میگرفتهاند و بعد از خشک شدن حنا خاکشان میکردهاند. دست…
چند سال بعد خدا دوباره پسری بهش داد و اسمش را گذاشتند حیدر. حالا دو پسر داشت و دو دختر که خانهشان آمد کنگاور. توی کنگاور هم صاحب دختر دیگری شد. در منطقهٔ ما لک و لر فرقی ندارد، همه مادرشان را دا صدا میزنند. اما حیدر و خواهر کوچکش به جای دا میگفتند بیبی.
بیبی، جانش به جان حیدر بسته بود. البته مادرهای ما مثل خیلی مادرهای ایرانی پسر دوستند. بیبی هم برای دو پسرش همینطور بود ولی پسر بزرگش زن که گرفت رفت تهران و بعد از آن دیگر کنگاور نیامد. جوری که من تا سالها نمیدانستم عمهنرگس برادر دیگری هم دارد. احترام حیدر به پدر و مادرش زبانزد بود. بعد از دیپلم توی بانک استخدام شده بود. صبحها اول میرفت نان میگرفت و بعد میرفت سرکار. آن زمان رسم بوده مردها خرجی روزانه به زنها میدادهاند برای خرید مایحتاج خانه و پول حمام و … . عمه نرگس میگفت بابام برای مادرم پول میگذاشت اما حیدر هم جدا براش خرجی میگذاشت توی طاقچه.
حیدر به روال آن دوران دیرتر از معمول ازدواج کرد و صاحب دو فرزند دختر و پسر شد. با اینکه کارمند و حتی به گمانم رییس بانک بود اما به عنوان بسیجی میرفت جبهه. سال ۶۶ که برادرم شهید شده بود گفته بود اون شهید شده من زندهم هنوز. چون برادرم هجده ساله بوده و او ۳۲ ساله.
به یکسال نکشید در چهارم خرداد ۱۳۶۷ حیدر هم شهید شد.
خواهرم دیشب میگفت کاش اسمش را نگذاشته بودند حیدر. بعضی اسمها خیلی عمرشان به دنیا نیست.
#عمه_نرگس
بیبی، جانش به جان حیدر بسته بود. البته مادرهای ما مثل خیلی مادرهای ایرانی پسر دوستند. بیبی هم برای دو پسرش همینطور بود ولی پسر بزرگش زن که گرفت رفت تهران و بعد از آن دیگر کنگاور نیامد. جوری که من تا سالها نمیدانستم عمهنرگس برادر دیگری هم دارد. احترام حیدر به پدر و مادرش زبانزد بود. بعد از دیپلم توی بانک استخدام شده بود. صبحها اول میرفت نان میگرفت و بعد میرفت سرکار. آن زمان رسم بوده مردها خرجی روزانه به زنها میدادهاند برای خرید مایحتاج خانه و پول حمام و … . عمه نرگس میگفت بابام برای مادرم پول میگذاشت اما حیدر هم جدا براش خرجی میگذاشت توی طاقچه.
حیدر به روال آن دوران دیرتر از معمول ازدواج کرد و صاحب دو فرزند دختر و پسر شد. با اینکه کارمند و حتی به گمانم رییس بانک بود اما به عنوان بسیجی میرفت جبهه. سال ۶۶ که برادرم شهید شده بود گفته بود اون شهید شده من زندهم هنوز. چون برادرم هجده ساله بوده و او ۳۲ ساله.
به یکسال نکشید در چهارم خرداد ۱۳۶۷ حیدر هم شهید شد.
خواهرم دیشب میگفت کاش اسمش را نگذاشته بودند حیدر. بعضی اسمها خیلی عمرشان به دنیا نیست.
#عمه_نرگس
💔1
حرف اضافه
چند سال بعد خدا دوباره پسری بهش داد و اسمش را گذاشتند حیدر. حالا دو پسر داشت و دو دختر که خانهشان آمد کنگاور. توی کنگاور هم صاحب دختر دیگری شد. در منطقهٔ ما لک و لر فرقی ندارد، همه مادرشان را دا صدا میزنند. اما حیدر و خواهر کوچکش به جای دا میگفتند بیبی.…
زمان جنگ مسئله حضانت فرزندان شهدا محل مناقشه بین همسر شهید و جدپدری بچهها بوده. بابا مشه حضانت بچهها را سپرد به مادرشان. خودش و بیبی هم رفتند بنیاد شهید بابا مشه حقوقی را که بهش میرسید کرد به نام نوهٔ پسری و بیبی هم بخشیدش به نوهٔ دختری. باقی مال و اموال پسر هم هر چه بهشان میرسید گذاشتند برای همسر و بچههایش.
من از جزییات رابطهشان چیز زیادی نمیدانم اما یادم است بیبی خیلی دلتنگی میکرد برای بچهها ولی هر وقت میرفت در خانهٔ پسرش یا ردش میکردند یا در را به رویش باز نمیکردند. یکی از همسایهها به عمه نرگس گفته بود نذار مادرت بیاد که اینطور خجالتش کنند.
بیبی حیدر را یادش رفته بود. حالا خیلی بیتابی میکرد برای بچهها به خصوص نوهٔ پسریاش که شبیه بابایش بود. بابامشه صبح و بعدازظهر میرفت بازار ولی بهش گفته بود کم گریه کند توی خانه. مادرم میگفت بهش گفتم هر وقت دلت خواست بیا اینجا گریه کن.بعدازظهرها میآمد. با دا حرف میزدند و گریه میکردند.
ما که سرمان به بازی بود و پای حرفهایشاننمینشستیم اما حالت چهرهاش را یادم مانده که گاهی خیره میماند به یکجا.
کمکم بیبی حواس پرت شد. گاهی میآمد خانهٔ ما اما یادش میرفت خانهٔ خودشان کجاست. برادرم یک روز دیده بودش یک لنگهٔ دمپاییاش را دستش گرفته و دارد میآید سمت خانهٔ ما و زود آمد به مادرم خبر داد. داغ فرزند و ندیدن نوهها پریشانش کرده بود.
مریضیاش خیلی طولی نکشید. هفت سال بعد درست همان روزی که حیدر شهید شده بود چهارم خرداد ۱۳۷۴ در سن هفتادسالگی از دنیا رفت.
سی و شش سال است جنگ تمام شده اما ماجراهایش نه. کی میداند چند تا بیبی توی ایران از داغ پسرانشان و مصائب بعدش جان دادهاند؟
#عمه_نرگس
من از جزییات رابطهشان چیز زیادی نمیدانم اما یادم است بیبی خیلی دلتنگی میکرد برای بچهها ولی هر وقت میرفت در خانهٔ پسرش یا ردش میکردند یا در را به رویش باز نمیکردند. یکی از همسایهها به عمه نرگس گفته بود نذار مادرت بیاد که اینطور خجالتش کنند.
بیبی حیدر را یادش رفته بود. حالا خیلی بیتابی میکرد برای بچهها به خصوص نوهٔ پسریاش که شبیه بابایش بود. بابامشه صبح و بعدازظهر میرفت بازار ولی بهش گفته بود کم گریه کند توی خانه. مادرم میگفت بهش گفتم هر وقت دلت خواست بیا اینجا گریه کن.بعدازظهرها میآمد. با دا حرف میزدند و گریه میکردند.
ما که سرمان به بازی بود و پای حرفهایشاننمینشستیم اما حالت چهرهاش را یادم مانده که گاهی خیره میماند به یکجا.
کمکم بیبی حواس پرت شد. گاهی میآمد خانهٔ ما اما یادش میرفت خانهٔ خودشان کجاست. برادرم یک روز دیده بودش یک لنگهٔ دمپاییاش را دستش گرفته و دارد میآید سمت خانهٔ ما و زود آمد به مادرم خبر داد. داغ فرزند و ندیدن نوهها پریشانش کرده بود.
مریضیاش خیلی طولی نکشید. هفت سال بعد درست همان روزی که حیدر شهید شده بود چهارم خرداد ۱۳۷۴ در سن هفتادسالگی از دنیا رفت.
سی و شش سال است جنگ تمام شده اما ماجراهایش نه. کی میداند چند تا بیبی توی ایران از داغ پسرانشان و مصائب بعدش جان دادهاند؟
#عمه_نرگس
💔9❤4👍1
یک.
نشسته بود لبهٔ گلخانه. با هم روبوسی کردیم. توی چشمهایش نگاه نکردم تا اشک نزاید توی چشمم. همزمان با بوسهٔ آخر و در حالیکه میفشردمش توی سینهام گفتم دعا کن هفتهٔ بعدم تعطیل بشم و باز بیام.
از آغوش هم در آمدیم. کولهام را برداشت و گفت؛ «ایشالا هر چی خیز و صلاح خداست.»
دو.
با هم رفتیم سر کوچه. کوله را گذاشتم پیشش خودم رفتم سر سه راه تاکسی بگیرم برای ترمینال. گونهٔ راستش را بوسیدم و رفتم.
سه.
به راننده گفتم بیزحمت یه لحظه ترمز کنید من این کولهم رو بگیرم. کوله را گرفتم و دست راستش را بوسیدم. به راننده سلام کرد و او جواب داد سلام خووَه*.
دا در تاکسی را بست. دست راستش را آورد بالا به نشانهٔ بدرقه.
چهار.
دست بردم توی جیب کوله برای پول. چشمانم داغ شدند و شانههایم به تکان افتادند. اگر دیدار آخرمان باشد چه؟
چقدر از او را در حافظهام جا بدهم؟
این لمسها چقدر ماندگارند؟
*خواهر
#دا
نشسته بود لبهٔ گلخانه. با هم روبوسی کردیم. توی چشمهایش نگاه نکردم تا اشک نزاید توی چشمم. همزمان با بوسهٔ آخر و در حالیکه میفشردمش توی سینهام گفتم دعا کن هفتهٔ بعدم تعطیل بشم و باز بیام.
از آغوش هم در آمدیم. کولهام را برداشت و گفت؛ «ایشالا هر چی خیز و صلاح خداست.»
دو.
با هم رفتیم سر کوچه. کوله را گذاشتم پیشش خودم رفتم سر سه راه تاکسی بگیرم برای ترمینال. گونهٔ راستش را بوسیدم و رفتم.
سه.
به راننده گفتم بیزحمت یه لحظه ترمز کنید من این کولهم رو بگیرم. کوله را گرفتم و دست راستش را بوسیدم. به راننده سلام کرد و او جواب داد سلام خووَه*.
دا در تاکسی را بست. دست راستش را آورد بالا به نشانهٔ بدرقه.
چهار.
دست بردم توی جیب کوله برای پول. چشمانم داغ شدند و شانههایم به تکان افتادند. اگر دیدار آخرمان باشد چه؟
چقدر از او را در حافظهام جا بدهم؟
این لمسها چقدر ماندگارند؟
*خواهر
#دا
💔11
وقتی از کنگاور وارد قم میشی انگار از یه درام عاشقانه وارد یه تراژدی هولناک شدی. گرد و غبار شدید و هرم داغی که ما حتی در گرمترین ساعات روز اونجا تجربهش نمیکنیم. از وقتی نشستم توی تاکسی سعی میکنم چشم تو چشم نشم با محیط. انگار توی یه تنور گیر افتادی که نمیتونی نفس بکشی.
آمار از میزان امید به زندگی در این شهر چی میگه؟
#از_کوچ
آمار از میزان امید به زندگی در این شهر چی میگه؟
#از_کوچ
❤5
در خانه باز است. دراز کشیدهام توی راهروی میان هال و آشپزخانه. با یک تاپ مشکی و دامنی بلند. ساق پایم بیرون است. موهایم هم برهنه. مستأجر دارم. مرد جوان مجردی که قیافهاش شبیه شهید زین الدین است. از راه پله میآید پایین. میداند در راهرو باز نیست اما همیشه یالله میگوید. وقتی میرسد به در باز و مرا با آن وضع میبیند خودم گشاد شدن چندبرابری چشمهایش را میبینم. آدم مذهبیای است. برای محرم پیراهن مشکی تنش کرده. واکنش من به این وضعیت چیست؟ همانطور که دو دستم را از آرنج شکانده و گذاشتهام زیر سرم هیچ حرکتی نمیکنم. انگار مردهام. مرد دو پلهٔ بعد از پاگرد را میرود پایین. من توی دلم میگویم چرا پانمیشی؟ تو رو اینجوری دید. مرد کیف به دست برمیگردد. خودم میبینم آب دهانش را قورت میدهد. چشمانش همچنان گشاد است. نگاهی به من میکند و میرود.
من؟ همچنان سنگم. صدای باز شدن در حیاط میآید. چند ثانیه بعد مرد توی چارچوب در ایستاده. یکی از درون بهم میگوید پاشو! چرا نمیترسی؟ اگه کاری کرد چی؟
من؟ اصلاً تکان نمیخورم.
مرد با همان چشمان از حدقه درآمده و آب دهانی که تندتند قورت میدهد روی سینهاش صلیب میکشد و میرود.
در حیاط باز است. باریکه نوری راهش را کشیده تا وسط موزاییکهای پارکینگ.
مرد از خانه نرفته بیرون. این بار میترسم برگردد. از جا میپرم. بیدار میشوم.
من؟ همچنان سنگم. صدای باز شدن در حیاط میآید. چند ثانیه بعد مرد توی چارچوب در ایستاده. یکی از درون بهم میگوید پاشو! چرا نمیترسی؟ اگه کاری کرد چی؟
من؟ اصلاً تکان نمیخورم.
مرد با همان چشمان از حدقه درآمده و آب دهانی که تندتند قورت میدهد روی سینهاش صلیب میکشد و میرود.
در حیاط باز است. باریکه نوری راهش را کشیده تا وسط موزاییکهای پارکینگ.
مرد از خانه نرفته بیرون. این بار میترسم برگردد. از جا میپرم. بیدار میشوم.
❤7
حرف اضافه
در خانه باز است. دراز کشیدهام توی راهروی میان هال و آشپزخانه. با یک تاپ مشکی و دامنی بلند. ساق پایم بیرون است. موهایم هم برهنه. مستأجر دارم. مرد جوان مجردی که قیافهاش شبیه شهید زین الدین است. از راه پله میآید پایین. میداند در راهرو باز نیست اما همیشه یالله…
خواب رو کی دیدم؟
امروز حدوداً بین ساعت ۱۳ تا ۱۳:۳۰
قبلش داشتیم با مریم نقد مقنعه و لباس فرم اداری میکردیم و قرار بود چالش راه بندازیم برای حذف اینا. سر حرف هم از لباس تیم المپیک وا شد.
خواب داشت توی خونهمون اتفاق میافتاد. ولی اون تنها بودن موقعیتش مال قم بود. یعنی دو موقعیت مکانی با هم تلفیق شده بودند و قدرت خواب در باورپذیر کردن اینا برای آدم، عجیبه.
یعنی یه جوری طبیعیه که تو نمیگی چرا این اتفاق توی قم نمیافته؟ اصن مگه من میتونم توی قم مستأجر داشته باشم؟ مگه ما توی کنگاور مستأجر داریم؟ مگه من اونجا تنهام؟ مگه خونه مال منه؟
تو تبدیل میشی به یه آدم سرسپردهٔ بی پرسش که همه چیز رو همونطور که هست بی منطق میپذیره.
اون دامن یه پارچهٔ حریر گلدار مشکیه با گلهای بنفش که بیش از یکساله دادمش به خیاط و هنوز ندوختدش. و از قضا گفتم بلندیش تا نزدیک ساق پا باشه.
اون آقا احتمالاً همون آقایی بود که با هم یه بار رفتیم کافه. چون ایشونم شبیه شهید زینالدین بود. چندبار تلفنی برای دو تا موضوع قبلی پایان نامه ازشون مشاوره گرفته بودم و یه بار هم رفتیم کافه. نمیدونم چرا اضطراب داشتند و مدام کف دستشون رو با دستمال کاغذی خشک میکردند و آخرهای دیالوگ اضطراب ایشون منو به ترس وا داشت.
فکر میکردم لابد یه عاملی برای ترسیدن هست و من بهش آگاه نیستم.
بیش از یک سال و نیم از این دیدار میگذره و من اصلاً توی ذهنم نداشتمش. امروز که این آقا اومد توی خوابم فهمیدم ناخودآگاه آدم چه جوری خفتش میکنه.
من اگه خواب ترسناک یا کابوس ببینم حتماً نیم ساعت اول بعد از خوابم میبینم. جوری که اگه ساعت رو نگاه کنم مطمئنم نیم ساعت از خوابم گذشته و همیشه هم درسته.
اینجا کی روانشناسی خونده؟ دوست دارم بدونم علتش چیه؟ :)
و بعد این همه توضیح اصلاً چه ترسی توی وجود من بود که این ساعت از روز چنین خوابی دیدم؟ من که در ظاهر بی نگرانی خوابیده بودم.
امروز حدوداً بین ساعت ۱۳ تا ۱۳:۳۰
قبلش داشتیم با مریم نقد مقنعه و لباس فرم اداری میکردیم و قرار بود چالش راه بندازیم برای حذف اینا. سر حرف هم از لباس تیم المپیک وا شد.
خواب داشت توی خونهمون اتفاق میافتاد. ولی اون تنها بودن موقعیتش مال قم بود. یعنی دو موقعیت مکانی با هم تلفیق شده بودند و قدرت خواب در باورپذیر کردن اینا برای آدم، عجیبه.
یعنی یه جوری طبیعیه که تو نمیگی چرا این اتفاق توی قم نمیافته؟ اصن مگه من میتونم توی قم مستأجر داشته باشم؟ مگه ما توی کنگاور مستأجر داریم؟ مگه من اونجا تنهام؟ مگه خونه مال منه؟
تو تبدیل میشی به یه آدم سرسپردهٔ بی پرسش که همه چیز رو همونطور که هست بی منطق میپذیره.
اون دامن یه پارچهٔ حریر گلدار مشکیه با گلهای بنفش که بیش از یکساله دادمش به خیاط و هنوز ندوختدش. و از قضا گفتم بلندیش تا نزدیک ساق پا باشه.
اون آقا احتمالاً همون آقایی بود که با هم یه بار رفتیم کافه. چون ایشونم شبیه شهید زینالدین بود. چندبار تلفنی برای دو تا موضوع قبلی پایان نامه ازشون مشاوره گرفته بودم و یه بار هم رفتیم کافه. نمیدونم چرا اضطراب داشتند و مدام کف دستشون رو با دستمال کاغذی خشک میکردند و آخرهای دیالوگ اضطراب ایشون منو به ترس وا داشت.
فکر میکردم لابد یه عاملی برای ترسیدن هست و من بهش آگاه نیستم.
بیش از یک سال و نیم از این دیدار میگذره و من اصلاً توی ذهنم نداشتمش. امروز که این آقا اومد توی خوابم فهمیدم ناخودآگاه آدم چه جوری خفتش میکنه.
من اگه خواب ترسناک یا کابوس ببینم حتماً نیم ساعت اول بعد از خوابم میبینم. جوری که اگه ساعت رو نگاه کنم مطمئنم نیم ساعت از خوابم گذشته و همیشه هم درسته.
اینجا کی روانشناسی خونده؟ دوست دارم بدونم علتش چیه؟ :)
و بعد این همه توضیح اصلاً چه ترسی توی وجود من بود که این ساعت از روز چنین خوابی دیدم؟ من که در ظاهر بی نگرانی خوابیده بودم.
❤1
استاد گفت به تعبیر رابین هود همهٔ جستارها به این دو عنصر نیاز دارند. هر چه جستار شخصیتر ضرورت آنها هم بیشتر:
یک: self exposure
دو: a kind of public striptease
اولی به معنی خودافشاگری و دومی؟
استاد در توضیحش گفت حدی از استریپتیز همگانی. اماشاید بتوان گفت پردهدری.
مهسا ترجمهاش کرد به جامهدری و ریحانه گفت چون نیاز فرهنگی نداشتیم براش هم واژه نداریم. ته تهش اینه بگیم بیحیایی.
و من گفتم یاد این ضرب المثلمان افتادم:
به یه نفر میگن شنیدی خرسه تخم گذاشته؟
اون هم در جواب میگه هر چی از اون حیا مرده بگی سر میزنه.
اصطلاح حیا مرده رو من در فارسی نشنیدم.
اون تیزی بی حیا رو نداره و در عین حال معنا رو هم میرسونه:)
#کلمه_بازی
#از_نویسندگی
یک: self exposure
دو: a kind of public striptease
اولی به معنی خودافشاگری و دومی؟
استاد در توضیحش گفت حدی از استریپتیز همگانی. اماشاید بتوان گفت پردهدری.
مهسا ترجمهاش کرد به جامهدری و ریحانه گفت چون نیاز فرهنگی نداشتیم براش هم واژه نداریم. ته تهش اینه بگیم بیحیایی.
و من گفتم یاد این ضرب المثلمان افتادم:
به یه نفر میگن شنیدی خرسه تخم گذاشته؟
اون هم در جواب میگه هر چی از اون حیا مرده بگی سر میزنه.
اصطلاح حیا مرده رو من در فارسی نشنیدم.
اون تیزی بی حیا رو نداره و در عین حال معنا رو هم میرسونه:)
#کلمه_بازی
#از_نویسندگی
❤7👍1
حرف اضافه
وقتی از کنگاور وارد قم میشی انگار از یه درام عاشقانه وارد یه تراژدی هولناک شدی. گرد و غبار شدید و هرم داغی که ما حتی در گرمترین ساعات روز اونجا تجربهش نمیکنیم. از وقتی نشستم توی تاکسی سعی میکنم چشم تو چشم نشم با محیط. انگار توی یه تنور گیر افتادی که نمیتونی…
یک.
هنوز خنکای اتوبوس روی تنم بود که رسیدم جلوی در ترمینال. روبهرو را پاییدم به هوای رسیدن تپسی. گرد و غبار آسمان را خاکستری مکدری کرده بود. از زمین و آسمان داغی مثل تیر زهرآلود بهت شلیک میشد و تو نمیتوانستی در مقابل خاک و آتش سنگر بگیری. بی دفاعِ بی دفاع. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. اگر اتوبوسی بود برمیگشتم خانه. صدای «تو اینجا چیکار میکنی؟» در سرم ضرب گرفته بود.
دو.
زهرا برای تولدم زنگ زده بود و من خواب بودم. وقتی هم من زنگ زدم او آنلاین نبود. آخرش با یک هفته تأخیر یکشنبه با هم حرف زدیم. فصل مشترک حرفهایمان گرما بود و غریبی. بهش گفتم جمعه که رسیدم قم دلم میخواست فرار کنم. میگفت من هم وقتی درسهایم سخت میشود یا مشکلات دیگری داریم دقیقا همین را به خودم میگویم. بعد در حالی که اشک زاییده بود توی چشمهاش و صداش کمی میلرزید از دوست ایرانیای گفت که به خاطر مشکلی آمده بود پیشش درد دل و او هم گفته بود من اینجا چیکار میکنم؟ چرا برنمیگردم؟
زهرا میگفت خالهم چندسال پیش کلاس زبان شرکت کرده بود و خیلی براش سخت بود. یه روز نشسته بود گریه میکرد و میگفت این بدبختی چی بود واسه خودم درست کردم؟
سه.
این جور وقتهاست که آدم میفهمد وطن یعنی چه.
وطن یعنی جایی که بشود میان آشوبها و تیرگیها و بدبختیها بازگردی بهش. نه اینکه آنجا فقط روشنی انتظارت را بکشد. نه. ولی هر چه باشد تو مثل یک روزنهٔ کوچک خوشبختی برای خودت ذخیرهاش کردهای.
هنوز خنکای اتوبوس روی تنم بود که رسیدم جلوی در ترمینال. روبهرو را پاییدم به هوای رسیدن تپسی. گرد و غبار آسمان را خاکستری مکدری کرده بود. از زمین و آسمان داغی مثل تیر زهرآلود بهت شلیک میشد و تو نمیتوانستی در مقابل خاک و آتش سنگر بگیری. بی دفاعِ بی دفاع. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. اگر اتوبوسی بود برمیگشتم خانه. صدای «تو اینجا چیکار میکنی؟» در سرم ضرب گرفته بود.
دو.
زهرا برای تولدم زنگ زده بود و من خواب بودم. وقتی هم من زنگ زدم او آنلاین نبود. آخرش با یک هفته تأخیر یکشنبه با هم حرف زدیم. فصل مشترک حرفهایمان گرما بود و غریبی. بهش گفتم جمعه که رسیدم قم دلم میخواست فرار کنم. میگفت من هم وقتی درسهایم سخت میشود یا مشکلات دیگری داریم دقیقا همین را به خودم میگویم. بعد در حالی که اشک زاییده بود توی چشمهاش و صداش کمی میلرزید از دوست ایرانیای گفت که به خاطر مشکلی آمده بود پیشش درد دل و او هم گفته بود من اینجا چیکار میکنم؟ چرا برنمیگردم؟
زهرا میگفت خالهم چندسال پیش کلاس زبان شرکت کرده بود و خیلی براش سخت بود. یه روز نشسته بود گریه میکرد و میگفت این بدبختی چی بود واسه خودم درست کردم؟
سه.
این جور وقتهاست که آدم میفهمد وطن یعنی چه.
وطن یعنی جایی که بشود میان آشوبها و تیرگیها و بدبختیها بازگردی بهش. نه اینکه آنجا فقط روشنی انتظارت را بکشد. نه. ولی هر چه باشد تو مثل یک روزنهٔ کوچک خوشبختی برای خودت ذخیرهاش کردهای.
👍6❤2
دارم متن مصاحبهای رو میخونم از یه آقای قمی. گفته قبل از انقلاب هیئتشون دو تا سخنران داشته به نامهای ملاحسین و حاج آقا رضا که هردو عاجز بودند. شاید اگه کسی دیگه این متن رو میخوند نمیدونست عاجز یعنی چی. من از پدر و مادرم و بزرگترها شنیده بودم که به فرد نابینا میگفتند عاجز.
#کلمه_بازی
#کلمه_بازی
✍3💘2