تیرماه برای دو پروژه با تعدادی از نویسندگان گفتگو کردیم که ایدههایشان را بفرستند تا پس از تایید شروع به نوشتن داستان کوتاه کنند. همان اول هم گفته شد که قرار است خروجی کتاب شود و زمان تحویل کارها چه زمانی است. دو برابر ظرفیت، نویسنده گرفتیم چون پیشبینی میشد بعضی داستانها پس از بازنویسی تأیید نشوند. پایان شهریور زمان تحویل نهایی پروژهٔ اول بود. از ۲۴ نفر فقط دو نفر به موقع فرستادند. بعضیها هی مهلت خواستند و به رغم تمدید فرصت، باز هم کار را نرساندند.
به گمانم یکی از جاهایی که حقالناس مخفی است همین جاست. چون:
۱- برنامهٔ کاری ادارهکنندگان این پروژه به هم میخورد. مثلاً شروع پروژهٔ دوم منوط به اولی است در حالیکه دومی هنوز راکد مانده.
۲- باعث تأخیر در پرداخت حقالتحریر میشود و حق کسانی که به موقع تحویل دادهاند ضایع میشود.
۳- تعهد افراد برای نوشتن، تعهد کتبی نبود اما اگر به ما قول نوشتن نمیدادند به جای آنان افراد دیگری میآمدند و از این فرصت استفاده میکردند.
۴- بعضی افراد بودند که موقع دعوت گفتند الان فرصت نوشتن ندارند. اینها همان خوشقولهایی بودند که از دست دادیم و چه بسا اگر میدانستند پروژه تا پایان مهر به دراز میکشد، از قلمشان بهرهمند میشدیم.
۵- اگر انصراف این افراد باعث توقف پروژه و تبدیل نشدنش به کتاب شود چه؟
۶- حقوق برخی عوامل اجرایی کار بر اساس خروجی که داستان است محاسبه میشود. با این حساب تمام وقتی که این دو سه ماهه صرف ارتباط با انصراف دهندگان شده ضرب در صفر میشود.
به گمانم یکی از جاهایی که حقالناس مخفی است همین جاست. چون:
۱- برنامهٔ کاری ادارهکنندگان این پروژه به هم میخورد. مثلاً شروع پروژهٔ دوم منوط به اولی است در حالیکه دومی هنوز راکد مانده.
۲- باعث تأخیر در پرداخت حقالتحریر میشود و حق کسانی که به موقع تحویل دادهاند ضایع میشود.
۳- تعهد افراد برای نوشتن، تعهد کتبی نبود اما اگر به ما قول نوشتن نمیدادند به جای آنان افراد دیگری میآمدند و از این فرصت استفاده میکردند.
۴- بعضی افراد بودند که موقع دعوت گفتند الان فرصت نوشتن ندارند. اینها همان خوشقولهایی بودند که از دست دادیم و چه بسا اگر میدانستند پروژه تا پایان مهر به دراز میکشد، از قلمشان بهرهمند میشدیم.
۵- اگر انصراف این افراد باعث توقف پروژه و تبدیل نشدنش به کتاب شود چه؟
۶- حقوق برخی عوامل اجرایی کار بر اساس خروجی که داستان است محاسبه میشود. با این حساب تمام وقتی که این دو سه ماهه صرف ارتباط با انصراف دهندگان شده ضرب در صفر میشود.
💯5
حبیبه جعفریان در کتاب «نجات از مرگ مصنوعی» سفرش به استانبول را روایت کرده. این تکّهای از گفتگوی او با یک توریست آمریکایی در مسجد ایاصوفیه است:
چند دقیقه گذشت و او پرسید: «اهل کجایی؟» گفتم: «ایران» و با اینکه الان دیگر شکی نداشتم پرسیدم: «شما چی؟» با همان لحن بی حوصله و علیالسویه گفت: «.US» دوباره سکوت. هر دو زل زدیم به روبهرویمان. به آدمها و ستونهای مسجد. به نیمرخ پیرمرد نگاه کردم؛ دماغش، چشمهایش، گوشهایش- همه بزرگ بودند و اعتماد به نفس ازش تراوش میکرد، حتا از طرز خستگی درکردنش. گفتم: «میتوانم یک چیزی بپرسم؟» گفت: «حتماً.» گفتم: «ما با هم دشمنیم؟» از حالت خستگی در کردن بیرون آمد. راست نشست و گفت: «نه.» بعد انگار منتظر همین تلنگر بوده جملات کوتاه و رگباریاش پشت سرهم آمدند: «من از دست حکومتم خیلی عصبانیام. از اسرائیل متنفرم. من نمیفهمم چرا باید برویم عراق بجنگیم. چرا باید برویم افغانستان؟ میرویم چون آنها میخواهند، چون مملکت من را یهودیها دارند میچرخانند… یک مشت عوضی!» نفهمیدم منظورش یهودیهاست یا خود آمریکاییها؟ تنهاش را که راست کرده بود دوباره تکیه داد به آرنجهایش و سرش را تکان داد. گفتم: «ولی اوباما به نظر احمق نمیآید.» انگار حرفهای مهمش را زده باشد همانطور لم داده گفت: «نه. احمق نیست ولی چه فایده اختیارش را داده دست یک مشت اسرائیلی بنیادگرا. آدمهایی که فکر میکنند حق فقط با آنهاست و بقیه اشتباه میکنند.»
چند دقیقه گذشت و او پرسید: «اهل کجایی؟» گفتم: «ایران» و با اینکه الان دیگر شکی نداشتم پرسیدم: «شما چی؟» با همان لحن بی حوصله و علیالسویه گفت: «.US» دوباره سکوت. هر دو زل زدیم به روبهرویمان. به آدمها و ستونهای مسجد. به نیمرخ پیرمرد نگاه کردم؛ دماغش، چشمهایش، گوشهایش- همه بزرگ بودند و اعتماد به نفس ازش تراوش میکرد، حتا از طرز خستگی درکردنش. گفتم: «میتوانم یک چیزی بپرسم؟» گفت: «حتماً.» گفتم: «ما با هم دشمنیم؟» از حالت خستگی در کردن بیرون آمد. راست نشست و گفت: «نه.» بعد انگار منتظر همین تلنگر بوده جملات کوتاه و رگباریاش پشت سرهم آمدند: «من از دست حکومتم خیلی عصبانیام. از اسرائیل متنفرم. من نمیفهمم چرا باید برویم عراق بجنگیم. چرا باید برویم افغانستان؟ میرویم چون آنها میخواهند، چون مملکت من را یهودیها دارند میچرخانند… یک مشت عوضی!» نفهمیدم منظورش یهودیهاست یا خود آمریکاییها؟ تنهاش را که راست کرده بود دوباره تکیه داد به آرنجهایش و سرش را تکان داد. گفتم: «ولی اوباما به نظر احمق نمیآید.» انگار حرفهای مهمش را زده باشد همانطور لم داده گفت: «نه. احمق نیست ولی چه فایده اختیارش را داده دست یک مشت اسرائیلی بنیادگرا. آدمهایی که فکر میکنند حق فقط با آنهاست و بقیه اشتباه میکنند.»
👍13
رفتهام روضه. این سومین ماه است میروم. از این روضههای ماهیانهای که مادربزرگها قول و قرار میکنند برای پنجم هرماه یا جمعهٔ اولش مثلاً. رسمی که تا پیش از این فقط در فیلمها و کتابها دیده و خوانده بودم.
حالا اما بین جوانترها هم دارد مرسوم میشود.
خانمی از دوست ۳۷ سالهام که صاحب مجلس بود پرسید: «نذر داشتید روضه بگیرید؟»
پرسش زن، اولین گزارهای است که شاید در مواجهه با چنین مراسمی به ذهن خیلیها برسد.
دوستم جواب داد: «نذر ندارم. توی این ده سالی که ازدواج کردهایم همیشه دلم میخواست این کار رو بکنم و امسال فرصتش پیش اومد.»
#مردم_شناسی
حالا اما بین جوانترها هم دارد مرسوم میشود.
خانمی از دوست ۳۷ سالهام که صاحب مجلس بود پرسید: «نذر داشتید روضه بگیرید؟»
پرسش زن، اولین گزارهای است که شاید در مواجهه با چنین مراسمی به ذهن خیلیها برسد.
دوستم جواب داد: «نذر ندارم. توی این ده سالی که ازدواج کردهایم همیشه دلم میخواست این کار رو بکنم و امسال فرصتش پیش اومد.»
#مردم_شناسی
❤11👍1
حرف اضافه
خونم بهش میجوشه. [زبان لکی] در زبان لکی اگر همین نوه کوچک خاله مادرتان را بی پیشینه قبلی ببینید، قلبتان برایش بتپد و دوست داشته باشید بغلش کنید یا ببوسیدش و بعد بفهمید با هم نسبت فامیلی دارید، اینجاست که میگویید: «میگفتم چرا خونم بهش میجوشه». #کلمه_بازی
کتاب «لهجهها اهلی نمیشوند» را خریدهام ولی هنوز به دستم نرسیده. تنها دلیل خریدم هم اسمش است و تا نخوانمش نمیخواهم چیزی دربارهاش بدانم.
لهجهها مرا مثل آهنربا جذب میکنند. شاید علتش زیستم در شهر و استانی چند زبانه و پُر لهجه باشد. گاهی پیش میآمد با یک همکارم لری حرف بزنم و همزمان جواب آن یکی را به فارسی با لهجهٔ کرمانشاهی بدهم. یا با مادرم لکی صحبت کنم و با دوستی به کردی. این تنوع عامل افزایش کارکرد آهنربا شده است.
امروز چای روضه را که میدادیم فهمیدیم یکی از مهمانها روزه است. وقت رفتن خانمی بهش گفت: «خرما بردین برای افطارتون؟»
گفت: «نه نبردم.»
همین دو کلمه را که شنیدم کافی بود بفهمم کرمانشاهی است. وقتی گفتم «منم کنگاوریام» گل از گلش شکفت و همانطور شکوفا جواب داد: «مُگُفتم خونِم بهت میجوشَه.»
#از_لهجهها
لهجهها مرا مثل آهنربا جذب میکنند. شاید علتش زیستم در شهر و استانی چند زبانه و پُر لهجه باشد. گاهی پیش میآمد با یک همکارم لری حرف بزنم و همزمان جواب آن یکی را به فارسی با لهجهٔ کرمانشاهی بدهم. یا با مادرم لکی صحبت کنم و با دوستی به کردی. این تنوع عامل افزایش کارکرد آهنربا شده است.
امروز چای روضه را که میدادیم فهمیدیم یکی از مهمانها روزه است. وقت رفتن خانمی بهش گفت: «خرما بردین برای افطارتون؟»
گفت: «نه نبردم.»
همین دو کلمه را که شنیدم کافی بود بفهمم کرمانشاهی است. وقتی گفتم «منم کنگاوریام» گل از گلش شکفت و همانطور شکوفا جواب داد: «مُگُفتم خونِم بهت میجوشَه.»
#از_لهجهها
❤11👍1
تا حالا شده یادتان برود غذا بپزید؟
دیشب ساعت دوازده که خواستم برق را خاموش کنم یادم افتاد غذا نپختهام. غذا یعنی ناهار فردا. فراموشم شده بود مادرم رفته و در فاصلهٔ سه چهارساعت رسیدنم به خانه، مشغول تلفن یا هماهنگی آنلاین کاروبار زندگی بودم.
هر اتفاقی اولین بار که میافتد باورنکردنی است بعد شاید تبدیل به تکرار شود. البته امیدوارم دربارهٔ این یکی تجربهٔ آخرم باشد.
ما آدمهای نسل نقاشی خانههای دودکشدار هستیم. برایمان گرمای خانه به روشنی اجاقش ربط دارد و پهن بودن سفرهاش.
#دا
دیشب ساعت دوازده که خواستم برق را خاموش کنم یادم افتاد غذا نپختهام. غذا یعنی ناهار فردا. فراموشم شده بود مادرم رفته و در فاصلهٔ سه چهارساعت رسیدنم به خانه، مشغول تلفن یا هماهنگی آنلاین کاروبار زندگی بودم.
هر اتفاقی اولین بار که میافتد باورنکردنی است بعد شاید تبدیل به تکرار شود. البته امیدوارم دربارهٔ این یکی تجربهٔ آخرم باشد.
ما آدمهای نسل نقاشی خانههای دودکشدار هستیم. برایمان گرمای خانه به روشنی اجاقش ربط دارد و پهن بودن سفرهاش.
#دا
❤8👍1
حرف اضافه
دیشب که رسیدم هنوز بعضی مهمانهای مرد نرفته بودند. رفتم طبقهٔ بالا. عمه نرگس آستین بالا زده بود ظرف بشورد. سفت و مادرانه بغلم کرد. آخر شب موقع رفتن، دم گوشم گفت «هفتهٔ قبلم منتظرت بودیم تا بهت زنگ زدم و گفتی نمیای.» هربار هم که میروم خانه، جلوی مادرم نه،…
زنگ زدم به عمه نرگس. جواب سلامم را که داد، احوالپرسی نکرده، تندی پرسید «اومدی؟»
در حالیکه میداند جمعه برگشتهام از خانه. خیلی وقتها دلم میخواهد چرخ روزگار طوری میچرخید که دور نمیشدم از این آدمها. گواهش همین بغض در گلو و نم نشسته بر چشمانم است.
#عمه_نرگس
در حالیکه میداند جمعه برگشتهام از خانه. خیلی وقتها دلم میخواهد چرخ روزگار طوری میچرخید که دور نمیشدم از این آدمها. گواهش همین بغض در گلو و نم نشسته بر چشمانم است.
#عمه_نرگس
👍2
دیشب خنده در تاریکی ناباکوف را تمام کردم. این کتاب در ایران چند ترجمه دارد. من ترجمهٔ اسماعیل فلزی را خواندم. از اول تا آخر کتاب احساسم این بود که کاش بعد از ترجمه من هم یک دور دیگر کتاب را مینوشتم و بعد تحویل ناشر میدادیم:)
توی سایتی نوشته بود: «ترجمهٔ امید نیکفرجام ترجمهای دقیقتر و با فارسی تمیزتر و روانتری است اما ترجمهٔ محمداسماعیل فلزی در انتقال طنز سیاه ناباکوف موفقتر بوده».
گرچه برای چنین موضوعی قطعاً خواندن نسخهٔ اصلی کتاب توصیه میشود.
گفتم نسخهٔ اصلی این را هم اضافه کنم که ناباکوف اولین بار کتاب را به روسی نوشت. سال ۱۹۳۶ با نام «تاریکخانهٔ دوربین» به انگلیسی ترجمه شد. نویسنده از ترجمه ناراضی بود برای همین دو سال بعد خودش آن را به انگلیسی نوشت و با نام «خنده در تاریکی» منتشر کرد.
تونی ریچاردسون سال ۱۹۶۹ فیلمی سینمایی را از این داستان اقتباس کرده. جالب اینکه تصورم از شخصیت آلبینوس چقدر شبیه همین بازیگر بود.
توی سایتی نوشته بود: «ترجمهٔ امید نیکفرجام ترجمهای دقیقتر و با فارسی تمیزتر و روانتری است اما ترجمهٔ محمداسماعیل فلزی در انتقال طنز سیاه ناباکوف موفقتر بوده».
گرچه برای چنین موضوعی قطعاً خواندن نسخهٔ اصلی کتاب توصیه میشود.
گفتم نسخهٔ اصلی این را هم اضافه کنم که ناباکوف اولین بار کتاب را به روسی نوشت. سال ۱۹۳۶ با نام «تاریکخانهٔ دوربین» به انگلیسی ترجمه شد. نویسنده از ترجمه ناراضی بود برای همین دو سال بعد خودش آن را به انگلیسی نوشت و با نام «خنده در تاریکی» منتشر کرد.
تونی ریچاردسون سال ۱۹۶۹ فیلمی سینمایی را از این داستان اقتباس کرده. جالب اینکه تصورم از شخصیت آلبینوس چقدر شبیه همین بازیگر بود.
👍3
کمی با گوشی ور میورم تا زمان بگذرد و روی غذا نخوابم. پنج دقیقه به سه چشمهایم سنگین میشود. پتو را که میکشم روم یادم میآید هفتهٔ قبل حوالی این ساعت از کرمانشاه که برگشتم مستقیم رفتم سرخاک و با مادرم هم هماهنگ کردم بیاید.
بیش از ۳۶ سال است برنامهٔ پنجشنبههایش همین است. مگر اینکه خانه نباشد یا دور از جان مریض باشد. استواری و صبوری خودش را دارد محبتش هم همچنان بهجاست.
چه آنجا که برادرم دفن است، چه آنجا که پدرم و چه جایی که قبر خواهرم و مصطفاست، خانوادههای آشنا زیادند اما کمتر دیدهام چنین مداومتی را.
این استمرار از کجا میآید؟
#دا
بیش از ۳۶ سال است برنامهٔ پنجشنبههایش همین است. مگر اینکه خانه نباشد یا دور از جان مریض باشد. استواری و صبوری خودش را دارد محبتش هم همچنان بهجاست.
چه آنجا که برادرم دفن است، چه آنجا که پدرم و چه جایی که قبر خواهرم و مصطفاست، خانوادههای آشنا زیادند اما کمتر دیدهام چنین مداومتی را.
این استمرار از کجا میآید؟
#دا
💔8
حرف اضافه
شعر به این قشنگی را که خواندم فکری شدم که اصلاً هلالی جغتایی کیست؟ یکی از جاهایی که به عنوان یک ایرانی از خودم خجالت میکشم ایستادن در چنین نقاطی است. به جبران، رفتم دنبال قصّهاش. گنجور نوشته اسمش بدرالدین هلالی استرآبادی است. که اواخر قرن نهم و اوایل قرن…
گهگهی شبها در آغوش خودت بینم به خواب
دست من روزی به بیداری در آن آغوش باد
+هلالی جغتایی
دست من روزی به بیداری در آن آغوش باد
+هلالی جغتایی
😭4
سندرم «یا مکن با پیلبانان دوستی یا بنا کن خانهای در خورد پیل» را زمانی در خودم کشف کردم که کوچ کردم. یعنی ضرورت کشفش آن موقع پیش آمد.
یک وقتهایی دلم میخواست دوستانم را که مادرند دعوت کنم اما وحشت داشتم از اینکه بچه یا بچههایشان در خانهٔ بی بچه، بی تلویزیون و بی اسباببازیام طاقتشان نگیرد.
دیشب بی ملاحظهٔ ترسم پیام دادم و دوستم را دعوت کردم. یا میشد بار اول و آخر یا قند مکرر.
موقع رفتن دخترک بزرگترش روی تکهٔ کاغذی به قدر دو بند انگشت برایم قلب قرمزی کشیده بود با حاشیهٔ آبی و چشمان و لبی خندان به همان رنگ و برگ و ساقهای سبز.
پایین نقاشیاش تاریخ میزنم تا یادم بماند پنجم آبان ۱۴۰۲ همین ده دوازده سانتِ معصومانهٔ مهربان، ترسم را کیلومترها عقب راند. کاری که شاید چندین جلسهٔ تراپی هم نمیتوانست بکند.
یک وقتهایی دلم میخواست دوستانم را که مادرند دعوت کنم اما وحشت داشتم از اینکه بچه یا بچههایشان در خانهٔ بی بچه، بی تلویزیون و بی اسباببازیام طاقتشان نگیرد.
دیشب بی ملاحظهٔ ترسم پیام دادم و دوستم را دعوت کردم. یا میشد بار اول و آخر یا قند مکرر.
موقع رفتن دخترک بزرگترش روی تکهٔ کاغذی به قدر دو بند انگشت برایم قلب قرمزی کشیده بود با حاشیهٔ آبی و چشمان و لبی خندان به همان رنگ و برگ و ساقهای سبز.
پایین نقاشیاش تاریخ میزنم تا یادم بماند پنجم آبان ۱۴۰۲ همین ده دوازده سانتِ معصومانهٔ مهربان، ترسم را کیلومترها عقب راند. کاری که شاید چندین جلسهٔ تراپی هم نمیتوانست بکند.
❤16
حرف اضافه
حبیبه جعفریان در کتاب «نجات از مرگ مصنوعی» سفرش به استانبول را روایت کرده. این تکّهای از گفتگوی او با یک توریست آمریکایی در مسجد ایاصوفیه است: چند دقیقه گذشت و او پرسید: «اهل کجایی؟» گفتم: «ایران» و با اینکه الان دیگر شکی نداشتم پرسیدم: «شما چی؟» با همان…
حبیبه جعفریان در کتاب «نجات از مرگ مصنوعی»اش روایتی دارد به نام نایت گارد که دربارهٔ فوتبال است. یک جایی از سفرش به اسپانیا، رفتن به ورزشگاه و گفتگو با گابریل میگوید:
گابریل تازه از نوار غزه برگشته. ما داریم میرویم. میرویم استادیوم که بازی رئال مادرید و دپورتیوو لاکرونیا را ببینیم. گابریل توی بالکن دارد سیگار میکشد و با انگشت V نشان میدهد. نصفه شب که برمیگردیم دارد روی نقشهی خیلی بزرگی که از کرانهی باختری و فلسطین روی دیوار اتاق هست برای جوانی که شبیه «کاکا»ست ولی با موهایی در هم و برهم چیزی را توضیح میدهد. کاکا را به ما معرفی میکند: اسمش مانیل است. مثل گابریل برزیلی است و مثل او باریک و دراز است. گابریل تعریف میکند که در رامالله در فاصلهای یک کیلومتری پنج بار پاسپورت و هست و نیستش را چک کردهاند و آخر سر هم صدقهی سر پاسپورت آلمانیاش (یک رگهاش آلمانی است) نجات پیدا کرده و به عنوان روزنامهنگار راهش دادهاند. میگوید از نظر اسراییلیها همه دشمناند. همه! مگر اینکه خلافش را ثابت کنی یا آلمانی باشی. میگوید: «دشمنِ بیرحم دیروزشان قابل اعتمادترین دوست امروزشان شده. پارودی نیست؟»
گابریل تازه از نوار غزه برگشته. ما داریم میرویم. میرویم استادیوم که بازی رئال مادرید و دپورتیوو لاکرونیا را ببینیم. گابریل توی بالکن دارد سیگار میکشد و با انگشت V نشان میدهد. نصفه شب که برمیگردیم دارد روی نقشهی خیلی بزرگی که از کرانهی باختری و فلسطین روی دیوار اتاق هست برای جوانی که شبیه «کاکا»ست ولی با موهایی در هم و برهم چیزی را توضیح میدهد. کاکا را به ما معرفی میکند: اسمش مانیل است. مثل گابریل برزیلی است و مثل او باریک و دراز است. گابریل تعریف میکند که در رامالله در فاصلهای یک کیلومتری پنج بار پاسپورت و هست و نیستش را چک کردهاند و آخر سر هم صدقهی سر پاسپورت آلمانیاش (یک رگهاش آلمانی است) نجات پیدا کرده و به عنوان روزنامهنگار راهش دادهاند. میگوید از نظر اسراییلیها همه دشمناند. همه! مگر اینکه خلافش را ثابت کنی یا آلمانی باشی. میگوید: «دشمنِ بیرحم دیروزشان قابل اعتمادترین دوست امروزشان شده. پارودی نیست؟»
👍6❤5
فرض کنید من حالم بده و دارم به شما شرح حال میدم و میگم: «به خدا دیشب اینقدر حالم بد بود که نگو. هی بالا میآوردم» یا «بچهم طفلی دیشب تا صبح بالا آورد. خدا رحم کرد بهش.»
توی زبان لکی وقتی اسم خدا در کنار یه امر مشمئز کننده و به طور کلی نازیبا قرار میگیره یه ترکیبی رو به جملهمون اضافه میکنیم و میگیم: «نام خدا رو برای گلی (یک گل) میبرم» که به اختصار میشه نام خدا برای گلی.
توی جمله بخوام بگم اینطوریه:
«نام خدا برای گلی، به خدا دیشب اینقدر حالم بد بود که نگو. هی بالا میآوردم.»
#کلمه_بازی
توی زبان لکی وقتی اسم خدا در کنار یه امر مشمئز کننده و به طور کلی نازیبا قرار میگیره یه ترکیبی رو به جملهمون اضافه میکنیم و میگیم: «نام خدا رو برای گلی (یک گل) میبرم» که به اختصار میشه نام خدا برای گلی.
توی جمله بخوام بگم اینطوریه:
«نام خدا برای گلی، به خدا دیشب اینقدر حالم بد بود که نگو. هی بالا میآوردم.»
#کلمه_بازی
😍10❤3
حرف اضافه
فرض کنید من حالم بده و دارم به شما شرح حال میدم و میگم: «به خدا دیشب اینقدر حالم بد بود که نگو. هی بالا میآوردم» یا «بچهم طفلی دیشب تا صبح بالا آورد. خدا رحم کرد بهش.» توی زبان لکی وقتی اسم خدا در کنار یه امر مشمئز کننده و به طور کلی نازیبا قرار میگیره…
«نامِ خدا» یه کاربرد دیگه هم داره و اون اینه که به جای ماشالا ازش استفاده میکنیم. مثلاً یه نوزادی رو که برای اولین بار میبینیم میگیم نام خدا. نام خدا.
این اصطلاح رو دیدم افغانستانیها هم میگن.
#کلمه_بازی
این اصطلاح رو دیدم افغانستانیها هم میگن.
#کلمه_بازی
❤7😍2
حرف اضافه
«نامِ خدا» یه کاربرد دیگه هم داره و اون اینه که به جای ماشالا ازش استفاده میکنیم. مثلاً یه نوزادی رو که برای اولین بار میبینیم میگیم نام خدا. نام خدا. این اصطلاح رو دیدم افغانستانیها هم میگن. #کلمه_بازی
بچه که بودید شده بفرستنتون توی زیرزمین تاریک ترشی و خیارشور بیارید؟
برای ما این جور مواقع ذکر «بسم الله نام خدا بسم الله نام خدا» آرامبخش بود.
#کلمه_بازی
برای ما این جور مواقع ذکر «بسم الله نام خدا بسم الله نام خدا» آرامبخش بود.
#کلمه_بازی
❤6
حرف اضافه
تا حالا شده یادتان برود غذا بپزید؟ دیشب ساعت دوازده که خواستم برق را خاموش کنم یادم افتاد غذا نپختهام. غذا یعنی ناهار فردا. فراموشم شده بود مادرم رفته و در فاصلهٔ سه چهارساعت رسیدنم به خانه، مشغول تلفن یا هماهنگی آنلاین کاروبار زندگی بودم. هر اتفاقی اولین…
تا حالا شده برای باران گریه کنید؟
زنگ زدهام به دا. میگوید ظهر باران زیادی آمد و بعد از آن هم نمنم بارید تا الان. تازه سا کرده.*
یاد پنجرهٔ رو به حیاط میافتم. بوتههای داوودی و رز. صدای ناودان و دیوارهای خیس سیمانی.
نمیگذارم بغضم را بفهمد. زود خداحافظی میکنم و بعد … .
من طاقت نابارانی و خشکی این شهر را ندارم.
*سا کرده: بند آمده.
#از_کوچ
#دا
زنگ زدهام به دا. میگوید ظهر باران زیادی آمد و بعد از آن هم نمنم بارید تا الان. تازه سا کرده.*
یاد پنجرهٔ رو به حیاط میافتم. بوتههای داوودی و رز. صدای ناودان و دیوارهای خیس سیمانی.
نمیگذارم بغضم را بفهمد. زود خداحافظی میکنم و بعد … .
من طاقت نابارانی و خشکی این شهر را ندارم.
*سا کرده: بند آمده.
#از_کوچ
#دا
💔10
حرف اضافه
فرض کنید من حالم بده و دارم به شما شرح حال میدم و میگم: «به خدا دیشب اینقدر حالم بد بود که نگو. هی بالا میآوردم» یا «بچهم طفلی دیشب تا صبح بالا آورد. خدا رحم کرد بهش.» توی زبان لکی وقتی اسم خدا در کنار یه امر مشمئز کننده و به طور کلی نازیبا قرار میگیره…
کسی صداتون میکنه و شما جواب میدید بله.
یا در حین گفتگو برای تأیید گوینده میگید بله.
ما* در جواب بله، میگیم: «بلهت اَر گلی» یعنی بلهت بر یک گل. بلهت بره بشینه روی یه گل:)
*ما یعنی در زبان لکی.
#کلمه_بازی
یا در حین گفتگو برای تأیید گوینده میگید بله.
ما* در جواب بله، میگیم: «بلهت اَر گلی» یعنی بلهت بر یک گل. بلهت بره بشینه روی یه گل:)
*ما یعنی در زبان لکی.
#کلمه_بازی
❤8
جمعهٔ قبل عضو گروه شدم و الان ترکش کردم. گروه، گروه دوستان صمیمی دوران کارشناسیام است/بود. وقتی عضو شدم به همه سلام کردم و از سیزده نفر یکی دو نفر جواب دادند با اینکه بعد از فیلترینگ آبان ۹۸ جز یک نفر با بقیه گفتگویی نداشتهام. توی این مدت هم فقط اخبار به آن سرریز میشد. تکرار همان رویهٔ قبلی که ناچار به جداییام کرد.
امروز قبل از خداحافظی از خاطرات خوب دو سال با هم بودنمان گفتم. از اینکه تلنگر نوشتن کتابم از همان دوران آمده و بابتش خوشحالم. و یادآوری این نکته که مبنای جمع شدنمان رفاقتمان است نه فوروارد اخبار.
من آدم حرف زدنم. اگر دیدید هنوز در گروهی ماندهام بدانید میخواهم ارتباطمان زنده باشد نه به خاطره تبدیل شویم برای هم.
امروز قبل از خداحافظی از خاطرات خوب دو سال با هم بودنمان گفتم. از اینکه تلنگر نوشتن کتابم از همان دوران آمده و بابتش خوشحالم. و یادآوری این نکته که مبنای جمع شدنمان رفاقتمان است نه فوروارد اخبار.
من آدم حرف زدنم. اگر دیدید هنوز در گروهی ماندهام بدانید میخواهم ارتباطمان زنده باشد نه به خاطره تبدیل شویم برای هم.
❤8
حرف اضافه
تا حالا شده برای باران گریه کنید؟ زنگ زدهام به دا. میگوید ظهر باران زیادی آمد و بعد از آن هم نمنم بارید تا الان. تازه سا کرده.* یاد پنجرهٔ رو به حیاط میافتم. بوتههای داوودی و رز. صدای ناودان و دیوارهای خیس سیمانی. نمیگذارم بغضم را بفهمد. زود خداحافظی…
از دلتنگی درآمدم.
باران گرفته است.
زنده باد خدا برای فرو فرستادن رحمتش.
امید که آغاز خیر و برکت باشد برای پاییز و زمستان و بهار و تابستانمان.
+این هفتادمین کلمهٔ بارانی است که نوشتهام.
زنده باد خدا برای فرو فرستادن رحمتش.
امید که آغاز خیر و برکت باشد برای پاییز و زمستان و بهار و تابستانمان.
+این هفتادمین کلمهٔ بارانی است که نوشتهام.
❤12