حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
«پشتِ گوش فَراخ» اینو امروز همکارم* گفت. یعنی کسی که وقتی کاری رو بهش می‌سپری پشت گوش می‌ندازه.
ما بهش می‌گیم مگر گوش.
شما چی؟


*همکارم اصالتاً اراکی و اهل قمه.
+در زبان لکی
#کلمه_بازی
👍6👏1
«نه! چار نفرَه. چن روز پیش تو زیر زمین گیر کردَه بود.» امشب برای اولین بار در عمرم مسجد آسانسوردار دیدم که خانم‌ها را می‌برد طبقهٔ دوم. چهار نفر سوار شدیم و بقیه ماندند. پرسیدم «چرا نیومدن؟ظرفیتش رو زده هفت نفر.»
پیرزن کوتاه قدی که رویش را کیپ گرفته بود با لهجهٔ کرمانشاهی تأکید کرد به‌ چهارنفره بودنش. گفتم: «حاج خانم چه خوبَه لهجه‌تان. خوشحال شدم اَ شنیدنش. منم کنگاوری‌ام.»
با لبخند گفت: «ای خانم همشهری‌تانه» و اشاره کرد به خانم کناری‌ام.
بعد از سلام و علیک، اسم پدرهایمان را که گفتیم آشنا در آمدیم. اصرار می‌کرد بروم خانه‌شان. تشکر کردم و گفتم دارم می‌ر‌وم دندانپزشکی. صدای اذان کشاندم این‌جا.
هی روزگار! یک تغییر مسیر کوچک چه تجربه‌ها که نصیب آدم نمی‌کند و چه شیرینی‌های کوچک نمی‌ریزد به کامش.

#از_کوچ
10👍3
حرف اضافه
امروز تمام شد. روز آخر بهمن. چشمم شده مثل چشم‌های ریز خداداد، همان مرد سبیلویی که روبروی ژاندامری توی دکّان پنج‌شش متری‌اش، بنشن می‌فروخت و بچه‌های عمویم بهش می‌گفتند «کُنا کُچِکْ چَم» یعنی چشمش مثل سوراخ روی سنگ است. وقتی زورت به آدم‌ها نمی‌رسد‌ به جز گریه…
یک.
خانوادهٔ پدری‌ام استعداد عجیبی در ساخت لقب برای آدم‌ها دارند. القابی که خیلی‌هایشان‌ حاصل خلاقیتند اما اگر ردشان را بگیری گاهی یک سرشان وصل می‌شود به تمسخر و تحقیر.
«دندان چادری» لقبی بود که در هشت نه سالگی دخترعمویم بهم داد و پخش شد بین خانواده و فامیل. وجه تسمیه‌اش هم شکل هشتی دو تا دندان پیش بالایم بود. بعد از آن همیشه هراس داشتم از خندیدن به خصوص در جمع غریبه‌ها.

دو.
بعدها که خودم در ۲۵ سالگی پول‌درآر شدم اگر اسم ارتودنسی را می‌آوردم می‌گفتند دیر شده و ترس دیگری بهم اضافه می‌کردند.
صد سال طول کشید تا سوار این دو ترس شوم و تصمیم به صاف کردن «چادر» بگیرم.

سه.
چهار ماه پیش از کرونا زمزمهٔ انتقالی‌ام شد. همان موقع با دوستم (سلام زینب🙋‍♀️) که دانشجوی داندانپزشکی قم بود مشورت کردم و یکی از اساتیدش را معرفی کرد. بی که بگذارم کمالگرایی سد راهم شود افتادم توی مسیر.
برو و بیا پیش متخصص لثه و ریشه و پرکردن و عصب‌کشی و کشیدن‌ها که تمام شد وقت گرفتم برای یکشنبه ۴ اسفند ۹۸.
تاریخش برایتان آشنا نیست؟
👍4
چهار.
اسفند ۹۸کرونا آمد. کی جرئت داشت از خانه بزند بیرون و اسم قم را بیاورد؟
انتقالی‌ام هم مسکوت مانده بود.
صبر کردم تا اواخر خردادماه سال بعد. که نه کرونا فروکش کرد و نه خبری از انتقالی بود.
وقتی فهمیدم دکتر کارش را از سرگرفته، بیست خردادماه ۹۹ پروژهٔ ارتودنسی‌ام را در قم شروع کردم. شروعی با رفتن در دل چند بلاتکلیفی. نُه ماه، ماهی یک‌بار بعد از اداره از کنگاور راه افتادم. عصر رفتم دکتر و فردایش برگشتم خانه تا مراحل اداری انتقالی‌ام طی شد.

پنج.
امروز بعد از گذشت سه سال و دو‌ ماه و نه روز، سیم‌های هر دو فکم را باز کردم.
یعنی دخترعمویم دندان‌های چادری‌ام را یادش مانده؟
7
حرف اضافه
دژ رو در دهخدا جستجو کردید؟ یکی از کلماتی هست که معانی زیادی داره از جمله این‌که دژ. [ دُ ] (ص، پیشوند) زشت و بد.بدکار. بدعمل. سخت. زشت. اهل شر. ضد. خلاف. مزید مقدم است و معنی زشت و بد به کلمه دهد. حالا ما این رو در نقش پیشوند چطور به کار می‌بریم؟ دژ غذا…
آدم دِژ غذایی نیستم به اندازهٔ خودم هم می‌خورم ولی از نظر خیلی‌ها که باهاشان موافق نیستم، کم خوراکم. یعنی اگر قرار باشد فامیلی‌ام پسوند داشته باشد یکی‌ش همین «کم‌خوراکیان» است.
یک بار برای کلاسی رفته بودیم سازمان. تمام که شد دعوتمان کردند به ناهار. غذا زرشک پلو و مرغ بود. من نتوانستم کامل بخورم. باقیمانده‌اش را گذاشتم کنار دستم که ببرم خانه. خانم الف استخوان‌های جمع شده را خالی‌کرد کف ظرفش و رو کرد بهم «چرا نخوردین غذاتونو؟»
- خوردم. بیشتر از این نمی‌تونم.
با غیظ در ظرف را بست و گفت «وای! اشتهای آدمو کور می‌کنی شما»
من ماتِ ته ظرفش بودم که از تمیزی برق می‌زد. پاکِ پاک.
💔2
برای اولین بار فسنجان پختم. نمی‌دانستم چقدر آب می‌خواهد. چون می‌خواستم خانه را تمیز کنم بیشتر از معمول خورش‌های دیگر ریختم تا اگر حواسم پرت شد ازش، نسوزد. دوساعت گذشت کمی روغن انداخت ولی آبش آخ نمی‌گفت. شعله‌اش را زیاد کردم آب کم می‌شد و قوام نمی‌آمد. خانه را تمیز کردم، یک کوه لباس‌ را با دست شستم و چه و چه، اما این خورش خورش نشد. در حالی که اگر قیمه بود صدباره زغال شده بود. بعد از پنج ساعت نشستم آب سیاه ترشی را که کمی مزهٔ گردو می‌داد با گوشت قلقلی و پلو خوردم.
«امروز فهمیدم زیاد‌ریختن آب خورش فسنجان از آن اشتباه‌های برگشت ناپذیر است.» هر وقت خواستید کاری را انجام دهید موقع سبک سنگین کردنش یاد قاعدهٔ فسنجان بیفتید. خطاها باید راه برگشت داشته باشند.
8👍2
ده ساله بودم یا هشت ساله و یا کوچک‌تر؟ نمی‌دانم. از وقتی یادم می‌آید روزهای هفته هر کدام برایم رنگ خاصی داشته‌اند. روزگار هزار بار رنگ عوض کرده اما این رنگ‌ها هنوز هم که هنوز است ثابتند. در غم و شادی و رنج و خوشی.
خوب کردم که سال ۹۳ توی اینستاگرامم نوشتمشان.
«شنبه‌ها نارنجی‌اند. از آن نارنجی‌های آتشی که وقتی هنوز عقل رس نشده بودم، خیال می کردم گل شقایق باید آن رنگی باشد.
یکشنبه‌ها بنفش بادمجانی‌اند یا زرشکی شاد و حتا یک ارغوانی خوش بر و رو.
دوشنبه‌ها آبی‌اند. تودار و آرام و خوب و آرام و مهربان و آرام. که اصلاً باید می‌شدند شنبهٔ هفته و آرامششان را پهن می‌کردند همان سر در.
سه شنبه‌ها قهوه‌ای عسلی‌اند. تک ترین روز هفته. مثل نمرهٔ سیزده ِنچسب توی کارنامه.
چهارشنبه‌ها همیشه سبزند. عینهو گندمزارهای سبز بهاری.
پنج شنبه‌ها قهوه‌ای تیره‌اند. با ابهت و جنتلمن. کوه‌اند.
جمعه‌ها مشکی‌اند. شیک و مجلسی.


زیرنویس:
یکم- یکی از ثوابت محکم ذهنی‌ام، همین رنگ آمیزی خیال گونهٔ کودکانه‌ام است از روزهای هفته. که هیچ ناخوشی و دلخوشی‌ای هم نتوانسته این رنگ‌ها را کمرنگ پررنگ کند برایم!
دوم- قدیم‌ها خیال می کردم هر چه اتفاق خوب است باید دوشنبه بیفتد.»
2👍2
نهال تجدد فقط یه اسم نیست. یه داستان ادامه‌داره در ایران. یه موضوع تاریخی و جامعه‌شناسیه.
دوست دارم بدونم کی این اسم رو براش انتخاب کرده؟

#اسم_فامیل_بازی
3
نبیرهٔ امام شد ایران سادات خمینی. ترکیب غریبیه.

#اسم_فامیل_بازی
🥴421😁1
هر چه کویت دورتر، دل‌تنگ‌تر، مشتاق‌تر…
5
الف.
دوم سوم شهریور بود. هر چه زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. همکارم گفت: «درخواستت رو از طریق کارتابل براشون ارسال فایل کن».
کردم. باز هم جواب نداد. آقای رئیس به موبایل آقای نون زنگ زد که سریع‌تر پیگیری کند ولی خبری نشد. فردایش اول وقت زنگ زدم. خوشبختانه بود و گفت: «این کار وظیفهٔ من نیست به زور بهم تحمیل کردند. حالا مشخصات، تعداد نفرات و روز سفرتون رو پیامک کنید».
کردم. آن‌ روز تا آخر وقت جوابی نیامد. آقای رئیس گفت: هفتهٔ دولته، فرماندار می‌خواد بیاد بازدید. بد وقتی زنگ زدی».
فردا اول صبح دوباره زنگ زدم. خودش نبود. همکارش آقای صاد گفت: «تلفنتون رو بدین خبرتون می‌کنیم». تا ظهر صبر کردم. «شاید یادشون رفته». همکارم این را گفت تا دوباره زنگ بزنم. زدم. آقای صاد گفت: «خودتون برید توی سایت رفاهی استان تهران و درخواست اسکانتون رو ثبت کنید».
رفتم ولی امکان ثبت‌نام نبود. نام کاربری و کلمهٔ رمز می‌خواست که من نداشتم. با مسئولش تماس گرفتم. آقای الف. گفت: «آقای نون خودش باید ثبت‌نام کنه. رمز و کاربری دست ایشونه چون باید نامه بزنه به ما».

سین.
ده دوازده بار مکاتبه و تماس تلفنی و پیامک برای چه بود؟ یک شب اسکان در مهمان‌سرای وزارتخانه در تهران.
تصمیم گرفتم مستقیم با معاون رفاهی سازمان طرح مسئله کنم. همدلانه شنید و گفت پیگیری می‌کنم. کرد و یکی دو ساعت بعد تماس گرفت. «اینا به استان همجوار اسکان نمی‌دن. همون آقای الف قمیه. می‌گفت اسکان می‌خواد چیکار؟ پنج تومن بده شب برگرده فردا صبح دوباره بیاد. با این‌حال فردا با آقای نون تماس بگیرید. هماهنگ کردم».
گفتم: «آقای مهندس آقای الف نفسش از جای گرم در میاد. شب ساعت دوازده برسم قم و چهار ساعت بعدش دوباره همین‌ مسیر رو برگردم؟ از طرفی اینو روز اول می‌گفتند تا من پیگیری نکنم».

کاف.
فردا که همین پنج‌شنبهٔ پیش بود تا ساعت ده و نیم صبر کردم. خجالت می‌کشیدم برای یک تقاضای ساده دوباره زنگ بزنم.
می‌خواستم قید سفر را بزنم کلاً اما به خاطر باب نشدن این کم‌لطفی‌های اداری زنگ زدم.
آقای نون خودش گوشی را برداشت. «من درگیر بازدید فرماندار و شکرانهٔ انگور بودم که شما به مهندس گلایه کردی» و همان لحظه با موبایلش به آقای الف در تهران زنگ زد. «حالا یه جا تو خوابگاه خواهران بهش بدید. نامه‌ش هم می‌فرستم».

الف.
ساعت نه و نیم شب، جنازه رسیدم. خوابگاه خواهران چطور جایی بود؟ در زیر زمین یک ساختمان چندطبقه. دستشویی‌اش زیر راه پله بود و از بالا و در ورودی دید داشت. بعد وارد یک فضای کوچک مربعی می‌شدی که فقط جای دو تا تخت داشت. حمام هم آن‌جا بود. بی تهویه و کولر. بعد وارد سالن اصلی می‌شدی با پنج تخت و آشپزخانه.
سوییت‌های طبقات بالا مختص خانواده بود و احیاناً مردان مجرد.

نون.
نماندم. نیم ساعت بعد با یکی از اقوام تماس گرفتم و رفتم منزل آن‌ها. این همه پیگیری و رفتار نامحترمانه برای چندساعت اسکان در جایی‌که تأمین رفاهیات حق کارمندانش است به کنار، این‌که در رفتار سازمانی ما دختران و زنان مجرد در نازل‌ترین سطح دیده می‌شویم غصه‌دارم می‌کند هزاری هم رفتار پرتکراری باشد.
💔6👍3
حرف اضافه
الف. دوم سوم شهریور بود. هر چه زنگ می‌زدم جواب نمی‌داد. همکارم گفت: «درخواستت رو از طریق کارتابل براشون ارسال فایل کن». کردم. باز هم جواب نداد. آقای رئیس به موبایل آقای نون زنگ زد که سریع‌تر پیگیری کند ولی خبری نشد. فردایش اول وقت زنگ زدم. خوشبختانه بود و…
آن شب، خانم‌های دو خانوادهٔ شمالی ساکن خوابگاه خواهران شده بودند تا سوییت‌های خانوادگی خالی شوند. دعوتم کردند به چای تازه و بیسکویت. چای هم فرصت خوبی است برای گپ و گفت. شمالی‌ها هم برون‌گرا و اهل معاشرت. پسر کوچکشان وقتی دید حرفهایمان گل انداخته گفت: «آشنا شدید؟ حالا زنگاتونو به هم بدید». خواهرش توضیح داد منظورش این است که شماره‌هایتان را به‌ هم بدهید.
4
از مشکلم خبر داشت. دیروز زنگ زده بود با راه‌حلی برای کمک. قصهٔ یک ماه پیش تا حالا را برایش جسته گریخته تعریف کردم. شنوندهٔ خوبی نیست اما تعلیق‌ها نفسش را حبس کرده بود توی سینه. یک جایی وسط حرفهام با صدای لرزان گفت تو رو خدا زودتر بگو آخرش چی شد؟
خودم هم نمی‌دانم چه شد؟ چه می‌شود؟
اما میان آن تنهایی‌ها، تاریکی‌ها، گریه‌ها و غم‌های بی منتها انگار یکی می‌گذاشت‌ روی زبانم که بگویم یا حسین و به آن آرام بگیرم.
💯2
بله خب پیوند آزادی هم از اون اسم فامیل‌هاست.

#اسم_فامیل_بازی
💯1
حرف اضافه
چهار. اسفند ۹۸کرونا آمد. کی جرئت داشت از خانه بزند بیرون و اسم قم را بیاورد؟ انتقالی‌ام هم مسکوت مانده بود. صبر کردم تا اواخر خردادماه سال بعد. که نه کرونا فروکش کرد و نه خبری از انتقالی بود. وقتی فهمیدم دکتر کارش را از سرگرفته، بیست خردادماه ۹۹ پروژهٔ ارتودنسی‌ام…
گارد اسم قالب متحرکی است که قرار است تا یک‌سال دیگر همسایهٔ کام بالایم باشد.
روز اول که گذاشتمش یکی دو ساعت بعد با دوستانم قرار داشتم. زود رسیده بودم. تا آن‌ها بیایند رفتم خرید. سین و شینم می‌زد. به فروشنده توضیح دادم ریشهٔ درست حرف نزدنم کجاست. چندبار دیگر هم در موقعیت‌هایی که دستم کثیف بوده و نتوانسته‌ام درش بیاورم داستان را برای مخاطبانم تعریف کرده‌ام.
کشف بیست و سه روزه‌ام نشان می‌دهد نقص موقتم را نپذیرفته‌ام و مدام سلامت گفتاری‌ام را به بقیه یادآوری می‌کنم.
این را نوشتم که مثل یک سوزن دم دستم باشد تا اگر به فرد دارای معلولیتی گفتم با شرایطتت کنار بیا و بپذیرش، بزنم به خودم.
فقط جوالدوز زدن به مردم آسان است.
4👍2💯1
Forwarded from آیه‌جان
«به گواهی گندمزارها»

محمد را گذاشت پیش مادرش. شش، هفت ماهه بود. دوتایی با شوهرش رفتند صحرا. شوهرش می‌خواست گندم‌ها را از خرمن‌جا بار بزند بیاورد خانه. خودش هم رفت از مزرعۀ چغندر، علف بچیند برای گوسفندها. وقتی برگشتند بچه داشت توی تب گُر می‌‌گرفت. توی ده نه ماشینی بود نه دوا و دکتری. ظلّ گرمای تابستان، هراسان بچه را برداشتند راه افتادند سمت درمانگاه فیروزان. هشت کیلومتر باید پیاده می‌رفتند. کشاورزان رفته بودند برای ناهار. بنی بشری توی مسیر نبود. پرنده هم پر نمی‌زد. این قدر عجله کرده بودند حتی ظرف آبی با خودشان برنداشته بودند.

کمی که رفتند جلو، مرد به زن گفت: «حالا سینه‌ت رو بذار دهنش ببین می‌گیره؟»

نمی‌گرفت. زبانش افتاده بود گوشه‌ی دهانش، بی‌جانِ بی‌جان. مرد آرام گفت: «حالا که این طوریه برگردیم.»
زن این را که شنید دنیایش به آخر رسید. یاد پسر اول‌شان افتاد که بعدِ چلّه‌اش مرده بود، دلش آتش گرفت. توی آن بی‌کسیِ جاده، دستش به جایی بند نبود. فقط گریه ازش بر می‌آمد. دو طرف جاده گندم‌زار بود. مرد رفت جلوتر، دورتر و لای گندم‌های بلند رسیده گم شد. خجالتش می‌آمد زنش گریه‌اش را ببیند. دوتایی هوار می‌کردند. اگر گندم ها زنده بودند خدا خدا کردن زن و مرد در حافظه‌شان می‌ماند.

چند لحظه بعد مرد برگشت عقب. نزدیک زن: «دوباره امتحان کن.»

اشک زن شرّه کرده بود روی پیراهنش. ایستاده وسط جاده، یقه‌ی خیس پیراهنش را باز کرد. سینه‌ا‌ش را گذاشت دهان پسرک. میک اول را که زد، جان دوید توی رگ‌های مادر. تمام جان‌ پدر، جمع شده بود توی چشم‌هایش. چشم‌ها همه تماشا بودند.

مرد همان‌جا به گواهی خوشه‌های رسیده‌ی گندم، نذر کرده بود تا زنده است هر سال شب بیست‌و‌هشتم صفر برای سلامتی محمدش، یک گوسفند قربانی کند. چند سال بعد که آمدند شهر، نذری‌‍‌اش شد شام و یک روضه‌ی خانگی.

مرد چند سالی است زنده نیست، روضه‌ی خانگی بیست و هشتم صفرش اما، چهل سال بیشتر است برقرار است، زنده است.

که خداوند خود را باوفاترین می‌شمارد و می فرماید:«وَ مَنْ أَوْفی بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ؛ چه کسی به پیمانش پای بندتر از خداست.»* برای همین از بندگانش می‌خواهد وفادار به پیمان‌هایشان باشند: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ؛ ای کسانی که ایمان آورده اید! به پیمان‌ها وفا کنید.» **

* سوره توبه، آیه ١١١

**سوره مائده، آیه ١

نویسنده: زینب خزایی

عکاس: سکینه تاجی


@ayehjaan
11👍1
آیه‌جان
«به گواهی گندمزارها» محمد را گذاشت پیش مادرش. شش، هفت ماهه بود. دوتایی با شوهرش رفتند صحرا. شوهرش می‌خواست گندم‌ها را از خرمن‌جا بار بزند بیاورد خانه. خودش هم رفت از مزرعۀ چغندر، علف بچیند برای گوسفندها. وقتی برگشتند بچه داشت توی تب گُر می‌‌گرفت. توی ده نه…
«گردگیری و جارو دستمال خانه که تمام شود بوی برنج آبکش شده از آشپزخانهٔ بالا پخش می‌شود توی خانه. بعد از ناهار از اتاقِ سرراه‌پله دیگ‌ها، دم‌کنی‌ها، آبکش‌ها،‌ کفگیرها، مجمعه‌های‌رویی را گذاشته‌ام بالا و سماور بزرگه، سینی استیل زیرش، بشقاب‌های ملامین گل‌سرخی، نمکپاش‌های شیشه‌ای در قرمز، سفره درازه، تشت لعابی، سینی‌های استیل و نعلبکی‌ها را آورده‌ام پایین.
سفره درازه را می‌اندازم ‌توی پذیرایی. دستمال‌کاغذی‌های را سه گوش تا می‌کنم و قاشق چنگال‌ها را می‌چینم رویشان. نمکدان‌ها و نان‌های بسته‌بندی شده را مارپیچی پخش می‌کنم روی سفره.
هزاری هم کیپ بچینی ۲۸ نفر بیشتر جا نمی‌شود. یک سفرهٔ دوازده نفره هم توی اتاق نشیمن می‌اندازم. بخاری‌ها روشنند. سالادها و نوشابه‌ها را گذاشته‌ایم توی پاسیو تا خنک بمانند.»
شنبه شب چهارم آبان‌ماه ۱۳۹۸ آخرین باری بوده که ‌طبق عهد هرساله این‌کارها را کرده‌ام. کی فکرش را می‌کرد آخرین بار باشد؟
کرونا که آمد بساط نذری چندین و چندساله‌مان جمع شد. پارسال هم که خودش ظاهراً نبود ولی هراسش بود. امسال اما از مادرم خواستم دوباره برقرارش کنیم. هر چند خودم وقتی رسیدم که برادرم داشت آخرین دستهٔ نذری‌های بیرون‌بر را می‌برد برای تقسیم.

#دا
6👍1
حرف اضافه
اول این پستی را که بهش ریپلای زده‌ام بخوانید تا نسبت ما و عمه نرگس را بدانید:) عمه نرگس الان بهم زنگ زد و پیشاپیش روز دختر را تبریک گفت و دعا کرد درِ خیری به رویم باز شود و درِ خیر هم که از قدیم و ندیم ازدواج بوده و هست. ولش کنیم این‌ها را. من از داشتن آدم…
دیشب که رسیدم هنوز بعضی مهمان‌های مرد نرفته بودند. رفتم طبقهٔ بالا. عمه نرگس آستین بالا زده بود ظرف بشورد. سفت و مادرانه بغلم کرد. آخر شب موقع رفتن، دم گوشم گفت «هفتهٔ قبلم منتظرت بودیم تا بهت زنگ زدم و گفتی نمیای.»
هربار هم که می‌روم خانه، جلوی مادرم نه، خودمان تنها که باشیم می‌گوید ترک ما کردی خانم. کاش برگردی.
هر چه فکر می‌کنم محبت خاصی در حقش نکرده‌ام جز این‌که گاه به گاه تلفنی احوالش را بپرسم او اما محبتش بهم فراوان است.

#عمه_نرگس
5👍1
ما کلمهٔ بیدار نداریم. به جاش از «خبر بودن» استفاده می‌کنیم. مثلاً می‌خوایم بپرسیم خوابی یا بیدار؟ می‌گیم خوابی یا خبری؟
یا بخوایم بگیم برو بچه‌ها رو بیدار کن می‌گیم برو بچه‌ها رو خبر کن.

+در زبان لکی
#کلمه_بازی
👍73