یک. نمیدانم جان کندن سگ چطوری است ولی ما وقتی شبی از درد و بلا بدخواب شویم میگوییم دیشب تا صبح مثل سگ جان کندم. مثل دیشبِ من.
دو. عصر باهام آمد دکتر. بیست دقیقهای معطل شدم. وقتی برگشتم، توی پیادهرو سر روی زانوهای بغل گرفته از خستگی خوابش برده بود.
سه. این روایت حداقلی، یاد روزهای سخت است. چرا که آدمی اهل نسیان است.
#از_کوچ
دو. عصر باهام آمد دکتر. بیست دقیقهای معطل شدم. وقتی برگشتم، توی پیادهرو سر روی زانوهای بغل گرفته از خستگی خوابش برده بود.
سه. این روایت حداقلی، یاد روزهای سخت است. چرا که آدمی اهل نسیان است.
#از_کوچ
💔5
حرف اضافه
ما به جای انگار میگیم مَری. به نظرم مخفف مگر اینکه است. +در زبان لکی #کلمه_بازی
و به جای به گمانم، میگیم مِزَم.
نمیدونم مخفف چیه ولی آقای خزایی یکی از همشهریانمون معتقدند که از «به زعم من» یا «به ظن من» میاد.
+در زبان لکی
#کلمه_بازی
نمیدونم مخفف چیه ولی آقای خزایی یکی از همشهریانمون معتقدند که از «به زعم من» یا «به ظن من» میاد.
+در زبان لکی
#کلمه_بازی
❤2👍1💯1
حرف اضافه
فرقی نمیکند کداممان چند روز از خانه رفته باشیم بیرون، وقتی برگردیم حتما بساط اسپند دودش را راه میاندازد. این فریضه مهربان و امید بخش را. #روز_از_نو نوزده #دا
آلودگی هوا، گرما و اشعهٔ فرابنفش شدهاند لشکریان خیر که من دو هفته پشت سر بیایم خانه. دیشب که رسیدم مادرم ناخوش احوال بود. به شوخی بهش گفتم تند تند دارم میام دیگه قرب ندارم برام اسفند دود کنی؟
به خنده جواب داد: «اَخگَه بِچِه مال حالو … تا ژیر پات بکَنَه جارو»
یعنی اونقدر برو خونهٔ داییت تا زیر پات رو جارو کنند.
#دا
به خنده جواب داد: «اَخگَه بِچِه مال حالو … تا ژیر پات بکَنَه جارو»
یعنی اونقدر برو خونهٔ داییت تا زیر پات رو جارو کنند.
#دا
🥰3👍1
حرف اضافه
ژ 💠 در زبانهای کردی و لکی کلمات دارای حرف "ژ" زیاد داریم. به نظر من که قشنگند. تلاشم را کردهام آنهایی را که در لکی به کار میبریم بنویسم. قطعا در لکی شهرهای دیگر هم کلمات بیشتری هست که کاش بلدشان بودم. ۱- ژَن: زن ۲- روژ: روز. نامهای دخترانه روژین و…
ئه وَر ای بریژونه سِزیام: جلوی این آفتاب سوزان، سوختم.
بِریژون یعنی آفتاب سوزان.
+در زبان لکی
#کلمه_بازی
بِریژون یعنی آفتاب سوزان.
+در زبان لکی
#کلمه_بازی
🔥3
حرف اضافه
اول این پستی را که بهش ریپلای زدهام بخوانید تا نسبت ما و عمه نرگس را بدانید:) عمه نرگس الان بهم زنگ زد و پیشاپیش روز دختر را تبریک گفت و دعا کرد درِ خیری به رویم باز شود و درِ خیر هم که از قدیم و ندیم ازدواج بوده و هست. ولش کنیم اینها را. من از داشتن آدم…
عمه نرگس هم مثل مادرم سه فرزند جوانش را از دست داده. داریم حرفش را میزنیم. آبجیم دست رو به آسمان با سوز دل میگوید: «خدایا رنجْ هوچکس هدر نِه».
#عمه_نرگس
#عمه_نرگس
😭5
حرف اضافه
آلودگی هوا، گرما و اشعهٔ فرابنفش شدهاند لشکریان خیر که من دو هفته پشت سر بیایم خانه. دیشب که رسیدم مادرم ناخوش احوال بود. به شوخی بهش گفتم تند تند دارم میام دیگه قرب ندارم برام اسفند دود کنی؟ به خنده جواب داد: «اَخگَه بِچِه مال حالو … تا ژیر پات بکَنَه جارو»…
کتاب موشها و آدمها رو هم خوندم.
💯3
به دلیلی رمان سیاگالش ابراهیم اکبری دیزگاه را خواندم. دیزگاه تالشی است و در این کتاب افسانههای محلی را با داستان دینی گره میزند. برای من که به مردمشناسی علاقهمندم این وجه ماجرا جذاب بود.
حرف اضافه
به دلیلی رمان سیاگالش ابراهیم اکبری دیزگاه را خواندم. دیزگاه تالشی است و در این کتاب افسانههای محلی را با داستان دینی گره میزند. برای من که به مردمشناسی علاقهمندم این وجه ماجرا جذاب بود.
افسانهٔ سیاگالش
داستان در برخی مناطق اینگونه روایتشده: دامداری در دل جنگل زندگی میكرد. در برف زمستان آهویی به او پناه آورد. مرد تا بهار از او نگهداری كرد و بهار رهایش کرد تا به جنگل برگردد.
زمستان سال بعد برف زیادی میآید. دامدار که علوفهٔ كافی برای دامهایش ندارد تصمیم میگیرد جان خودش را نجات دهد و دامها را همانجا رها میکند. بهار که به جنگل برمیگردد در كمال تعجب میبیند تمام دامهایش در حال چرا هستند و مردی پشمینهپوش چوپانشان است. مرد به دامدار میگوید تو یک سال از آهوی من محافظت كردی و من نیز در نبودت از دامهایت مراقبت کردم.
دامدار به مرد میگوید در عوض خدمتت نصف دامهایم را به تو میبخشم.
مرد میگوید فقط آن سیاه كل (گاو نر سیاه رنگ) را بهم بده. دامدار قبول میكند اما در یک چشم به هم زدن مرد و گاو نر غیب میشوند.
مرد همان سیاگالش است که به حیوانات پناه میدهد و حافظ و نگهبان آنهاست و اگر کسی بهشان آزار برساند عقوبتش میکند.
داستان در برخی مناطق اینگونه روایتشده: دامداری در دل جنگل زندگی میكرد. در برف زمستان آهویی به او پناه آورد. مرد تا بهار از او نگهداری كرد و بهار رهایش کرد تا به جنگل برگردد.
زمستان سال بعد برف زیادی میآید. دامدار که علوفهٔ كافی برای دامهایش ندارد تصمیم میگیرد جان خودش را نجات دهد و دامها را همانجا رها میکند. بهار که به جنگل برمیگردد در كمال تعجب میبیند تمام دامهایش در حال چرا هستند و مردی پشمینهپوش چوپانشان است. مرد به دامدار میگوید تو یک سال از آهوی من محافظت كردی و من نیز در نبودت از دامهایت مراقبت کردم.
دامدار به مرد میگوید در عوض خدمتت نصف دامهایم را به تو میبخشم.
مرد میگوید فقط آن سیاه كل (گاو نر سیاه رنگ) را بهم بده. دامدار قبول میكند اما در یک چشم به هم زدن مرد و گاو نر غیب میشوند.
مرد همان سیاگالش است که به حیوانات پناه میدهد و حافظ و نگهبان آنهاست و اگر کسی بهشان آزار برساند عقوبتش میکند.
حرف اضافه
نوزده روز دیگر سی و ششمین سالگرد شهادت برادرم است که موقع شهادت هجده ساله بوده. پنجشنبهٔ قبل دو سه تا از دوستانش رفتهاند سرخاک. همانجا زنگ زدهاند به باقر دوست دیگرشان و گوشی را دادهاند به مادرم. باقر به مادرم گفته، محسن شما را خیلی دوست داشت. موقع شهادت…
از دهانم در رفت. خواستم درستش کنم. «یکشنبه خلوته. بذار همون پنجشنبه».
بعد به خیالم، یادش میرود. تا امروز عصر که باهاش حرف میزدم گفت رفتم سرخاک و برگشتم.
یادش مانده بود. از پانزده مرداد ۱۳۶۶ تا حالا. سی و ششمین سالگردش را.
#دا
بعد به خیالم، یادش میرود. تا امروز عصر که باهاش حرف میزدم گفت رفتم سرخاک و برگشتم.
یادش مانده بود. از پانزده مرداد ۱۳۶۶ تا حالا. سی و ششمین سالگردش را.
#دا
😢4❤2💔1
حرف اضافه
کتاب موشها و آدمها رو هم خوندم.
چرا از ظهر جمعه که از خانه زدم بیرون تا امروز عصر، ۹۹۹ صفحه رمان مهاجران هاوارد فاست را تند و تند خواندم؟
در هر فرصت ممکن.
در هر فرصت ممکن.
👍5
حرف اضافه
چرا از ظهر جمعه که از خانه زدم بیرون تا امروز عصر، ۹۹۹ صفحه رمان مهاجران هاوارد فاست را تند و تند خواندم؟ در هر فرصت ممکن.
۲۴ ساعت از خوندن این رمان گذشته و شخصیتها و ماجراهاش هنوز توی ذهنم جولان میدن. زندهاند در اصل. توی اداره به همکارم معرفیش کردم و یه سری نکات تاریخی جالبش رو گفتم براش ولی با اینکه تا ظهر خیلی سرم شلوغ بود، چندین و چند بار ناخودآگاه میخواستم بهش بگم اونجا دانی اینو گفت. جین اونو. میلینگ این رفتار رو کرد دان اون واکنش رو نشون داد.
خلاصه اینکه دوست دارم دربارهش بنویسم اما الان نه. بهتون توصیه میکنم بخونیدش.
خلاصه اینکه دوست دارم دربارهش بنویسم اما الان نه. بهتون توصیه میکنم بخونیدش.
«چه کفشهای سبک و راحتی. برای اربعین خوبن». این را که گفت تازه فهمیدم با کفشهای بازدید از اداره رفتهام خانهشان.
شاید سهم من از حضور در اربعین امسال همین یک جفت کفش باشد.
شاید سهم من از حضور در اربعین امسال همین یک جفت کفش باشد.
💔3
ما به بچهای که حاصل رابطهٔ نامشروع است میگوییم زول.
همین کلمه در جاهای دیگر هم کاربرد دارد. مثلاً بعضی ارقام عدس حالشان اینطوری است که اگر بعد از برداشت بپزیشان، تویشان دانههای ناپز دارند. اسم این ناپزها «زول» است. و جالب اینکه به محض باریدن اول باران پاییزی زولها پزا میشوند. انگار باران خاصیت تطهیر دارد. کمال میدهد.
+در زبان لکی
#کلمه_بازی
همین کلمه در جاهای دیگر هم کاربرد دارد. مثلاً بعضی ارقام عدس حالشان اینطوری است که اگر بعد از برداشت بپزیشان، تویشان دانههای ناپز دارند. اسم این ناپزها «زول» است. و جالب اینکه به محض باریدن اول باران پاییزی زولها پزا میشوند. انگار باران خاصیت تطهیر دارد. کمال میدهد.
+در زبان لکی
#کلمه_بازی
👍9
حرف اضافه
امشب برای درس خوندن کوچ کردم به اتاق. رفتم سیب زمینی سوپ رو بریزم، سر راه لباسهام رو از چوب رختی برداشتم و برای فردا گذاشتم توی هال. نمیدونم چی توی ذهنم کلید خورد که منو یاد خواهرم انداخت. اینقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم ردش رو بزنم. در این فاصلهٔ چهار…
یک.
طاقتم نگرفت صبر کنم تا ساعت سه و با اتوبوس بروم. یک ساعت و نیم زودتر راه افتادن یعنی رسیدن به سالگرد خواهرم و همراهی مادرم برای رفتن سرخاکش.
دو.
چهارپنج مسافر اراک بودیم. خبری از تاکسی زردها نبود. هر کدام سوار ماشینی شدند. من رفتم کنار خانم میانسالی نشستم به اعتبار امنیتی که از سن و سالش میگرفتم. رانندهٔ جوان و زنش هم جلو نشسته بودند. برگریزان ماجرا آنجا بود که مریم خانمِ خوش تعریف، بین راه اولش ازم عذرخواهی کرد و بعد گفت: «چندسال پیش تو مسیر قم اراک سوار یه شخصی شدم که دوتا مرد توش بودند و یه خانم با مقنعه. به خودم گفتم این با حجابها آدمای خوبیاند. وسط راه تمام طلاهام رو ازم گرفتند و چهل کیلومتری اراک از ماشین پرتم کردند بیرون».
گفتم من هم به اطمینان شما سوار این ماشین شدهام.
در جوابم گفت من هم دیدم زن راننده همراهشه سوار شدم.
تا چند لحظه همه با هم سکوت کرده بودیم.
#دا
طاقتم نگرفت صبر کنم تا ساعت سه و با اتوبوس بروم. یک ساعت و نیم زودتر راه افتادن یعنی رسیدن به سالگرد خواهرم و همراهی مادرم برای رفتن سرخاکش.
دو.
چهارپنج مسافر اراک بودیم. خبری از تاکسی زردها نبود. هر کدام سوار ماشینی شدند. من رفتم کنار خانم میانسالی نشستم به اعتبار امنیتی که از سن و سالش میگرفتم. رانندهٔ جوان و زنش هم جلو نشسته بودند. برگریزان ماجرا آنجا بود که مریم خانمِ خوش تعریف، بین راه اولش ازم عذرخواهی کرد و بعد گفت: «چندسال پیش تو مسیر قم اراک سوار یه شخصی شدم که دوتا مرد توش بودند و یه خانم با مقنعه. به خودم گفتم این با حجابها آدمای خوبیاند. وسط راه تمام طلاهام رو ازم گرفتند و چهل کیلومتری اراک از ماشین پرتم کردند بیرون».
گفتم من هم به اطمینان شما سوار این ماشین شدهام.
در جوابم گفت من هم دیدم زن راننده همراهشه سوار شدم.
تا چند لحظه همه با هم سکوت کرده بودیم.
#دا
🤓4😁2👍1
حرف اضافه
یک. طاقتم نگرفت صبر کنم تا ساعت سه و با اتوبوس بروم. یک ساعت و نیم زودتر راه افتادن یعنی رسیدن به سالگرد خواهرم و همراهی مادرم برای رفتن سرخاکش. دو. چهارپنج مسافر اراک بودیم. خبری از تاکسی زردها نبود. هر کدام سوار ماشینی شدند. من رفتم کنار خانم میانسالی…
سه.
تا اراک مریم خانم و راننده حرف زدند. من و همسر راننده هم در سکوت شنونده بودیم. آنقدر گفتند که میدانم اسم دو پسر و عروسهای زن چیست، خانهشان کجاست، چندتا بچه دارند و مرد چندسالهاست و چه خوانده و اصالتش کجایی است و کی ازدواج کرده و شغلش چیست و کلی اطلاعات ریز و درشت دیگر. نکات جالبی دیدم توی زندگیهایشان که به علت کوچک بودن دنیا نمیشود اینجا نوشتشان. فقط این را بگویم که راننده و همسرش بچهٔ دو ماههشان را گذاشته بودند پیش پدر و مادر مرد و صبح زود آمده بودند سرای ایرانی «باند» بخرند. فاکتور را که نشان دادند ۲۴ میلیون شده بود. مرد میگفت حقوق سه ماهم میشود. پس این سه ماه گوشت نخرم؟ مرغ نخرم؟
اولین بار بود میدیدم کسی خریدن باند برایش جزو اولویتهاست.
تا اراک مریم خانم و راننده حرف زدند. من و همسر راننده هم در سکوت شنونده بودیم. آنقدر گفتند که میدانم اسم دو پسر و عروسهای زن چیست، خانهشان کجاست، چندتا بچه دارند و مرد چندسالهاست و چه خوانده و اصالتش کجایی است و کی ازدواج کرده و شغلش چیست و کلی اطلاعات ریز و درشت دیگر. نکات جالبی دیدم توی زندگیهایشان که به علت کوچک بودن دنیا نمیشود اینجا نوشتشان. فقط این را بگویم که راننده و همسرش بچهٔ دو ماههشان را گذاشته بودند پیش پدر و مادر مرد و صبح زود آمده بودند سرای ایرانی «باند» بخرند. فاکتور را که نشان دادند ۲۴ میلیون شده بود. مرد میگفت حقوق سه ماهم میشود. پس این سه ماه گوشت نخرم؟ مرغ نخرم؟
اولین بار بود میدیدم کسی خریدن باند برایش جزو اولویتهاست.
👍1
حرف اضافه
سه. تا اراک مریم خانم و راننده حرف زدند. من و همسر راننده هم در سکوت شنونده بودیم. آنقدر گفتند که میدانم اسم دو پسر و عروسهای زن چیست، خانهشان کجاست، چندتا بچه دارند و مرد چندسالهاست و چه خوانده و اصالتش کجایی است و کی ازدواج کرده و شغلش چیست و کلی اطلاعات…
چهار.
قم برای ما چپراه است. یعنی ماشین مستقیم ندارد. هر جوری بخواهی بروی دست کم میشود دو کورسه. آن روز من تصمیم گرفته بودم مسیر اراک، ملایر، نهاوند، فیروزان و کنگاور را بروم..
به اراک که رسیدیم نه مسافر ملایر بود نه ماشینی رو به آن طرف. مریم خانم پیاده شد و من با همان آقا و خانم جوان همسفر شدم تا بروجرد. اولین بار بود این راه را میرفتم و خوشحالیام بیشتر از این بود که یک ساعت بعد به مقصد میرسیدم. اما در مقایسه با ملایر، بروجرد کم ماشینتر است.
هر چه بود خودم را سپرده بودم دست هر چه پیش آید خوش آید.
در توره مرد سر و ریش سفید کردهای با کیف سامسونت جای مریم خانم نشست. او هم خوشتعریف. انگار موقعیت صندلی رابطهٔ مستقیمی داشت با برونگرایی نشیننده.
مرد و راننده حرف زدنشان گل انداخت. اطلاعاتم دربارهٔ راننده بیشتر شد و دانستم مرد مهندس کشاورزیِ جندیشاپور تحصیل کرده است. یک جایی وسط حرفهایش ازم پرسید شما کجا سوار شدید؟
-قم
حوزه میخونید؟
خیر
رابطهٔ بین قم زندگی کردن و حوزوی بودن مثل چادری بودن و حاج خانم خطاب شدن است.
خیلیهایمان برای بسیاری موضوعات و عناوین یک کلیشه دستمان است و تا اسم شهر یا موضوعی را میشنویم آن را میاندازیم رویش و شروع میکنیم به چاپ ذهنیاتمان دربارهاش. بی که تفکری پشتش باشد.
قم برای ما چپراه است. یعنی ماشین مستقیم ندارد. هر جوری بخواهی بروی دست کم میشود دو کورسه. آن روز من تصمیم گرفته بودم مسیر اراک، ملایر، نهاوند، فیروزان و کنگاور را بروم..
به اراک که رسیدیم نه مسافر ملایر بود نه ماشینی رو به آن طرف. مریم خانم پیاده شد و من با همان آقا و خانم جوان همسفر شدم تا بروجرد. اولین بار بود این راه را میرفتم و خوشحالیام بیشتر از این بود که یک ساعت بعد به مقصد میرسیدم. اما در مقایسه با ملایر، بروجرد کم ماشینتر است.
هر چه بود خودم را سپرده بودم دست هر چه پیش آید خوش آید.
در توره مرد سر و ریش سفید کردهای با کیف سامسونت جای مریم خانم نشست. او هم خوشتعریف. انگار موقعیت صندلی رابطهٔ مستقیمی داشت با برونگرایی نشیننده.
مرد و راننده حرف زدنشان گل انداخت. اطلاعاتم دربارهٔ راننده بیشتر شد و دانستم مرد مهندس کشاورزیِ جندیشاپور تحصیل کرده است. یک جایی وسط حرفهایش ازم پرسید شما کجا سوار شدید؟
-قم
حوزه میخونید؟
خیر
رابطهٔ بین قم زندگی کردن و حوزوی بودن مثل چادری بودن و حاج خانم خطاب شدن است.
خیلیهایمان برای بسیاری موضوعات و عناوین یک کلیشه دستمان است و تا اسم شهر یا موضوعی را میشنویم آن را میاندازیم رویش و شروع میکنیم به چاپ ذهنیاتمان دربارهاش. بی که تفکری پشتش باشد.
👍6