حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
آیه‌جان
«به گواهی گندمزارها» محمد را گذاشت پیش مادرش. شش، هفت ماهه بود. دوتایی با شوهرش رفتند صحرا. شوهرش می‌خواست گندم‌ها را از خرمن‌جا بار بزند بیاورد خانه. خودش هم رفت از مزرعۀ چغندر، علف بچیند برای گوسفندها. وقتی برگشتند بچه داشت توی تب گُر می‌‌گرفت. توی ده نه…
مادرم دیشب با بغض دوباره این ماجرا رو روایت کرد و گفت این نذرم کرده بودیم که هر سال داداشت رو بفرستیم مشهد. خودمون هم نمی‌رفتیم با کسی می‌فرستادیمش.
گفتم تا کی؟
گفت تا وقتی عقل‌رَس شد دیگه.

#دا
6
«تو که داری دعا می‌کنی بگو پولدارم باشه»
در حالی‌که دست انداخته‌ام دورگردنش به خنده آرام دم گوشش می‌گویم.
«چشمت پی خدا باشه دنبال منافع نباش»
جوابم است.

#مادرم_می‌گوید
#دا
👍5
اسم بچه‌شون رو که سال‌ها در آرزوی تولدش بودند گذاشتند نفس. نفس آزاد.


#اسم_فامیل_بازی
7
هشت سالی می‌شود با همکاران و دوست و رفقایم وام قرض‌الحسنهٔ خانگی می‌نویسیم. شش ماهه. از این‌هایی که هر کس ماهیانه مبلغی می‌دهد و هر ماه یکی وام را می‌برد. در محل کار قبلی، جو همکاران جوری بود که هر کس اسمش اول در می‌آمد انگار نظرکرده بود و با خدا صنمی داشت و نفر آخری‌‌ها احساس طردشدگی از درگاه الهی را داشتند. وسطی‌ها هم یک پا در زمین قرب و یک پا در میدان غضب.
بعد که آمدم جای جدید، صندوقْ دوستانه شد و عضوگیری آنلاین. ما همدیگر را موقع اعلام نتایج قرعه‌کشی نمی‌دیدیم که بدانیم آدم‌ها خودشان‌ را اهل یمین می‌دانند یا یسار من اما هم‌چنان قبل از قرعه‌کشی دعا می‌کردم/ می‌کنم پول هر کس وقتی برسد دستش که برایش پرخیرترین باشد گرچه آخر صف باشد. شده گاهی خودم نیاز ضروری داشته‌ام اما نفر آخر اسمم در آمده و مجبور شده‌ام تا سرنوبتم قرض کنم و گاهی در همین وضعیت نفر اول شده‌ام.
امشب بعد از نماز مغرب دوباره دعایم را تکرار کردم و نمی‌دانم چرا فراموشم شده بود خودم هم توی لیست قرعه‌کشی‌ام. وقتی نتایج را فرستادند تازه یادم آمد و رسیدم به حرف دوستی که می‌گفت: «وقتی خواسته‌‌ت رو رها کنی بهش می‌رسی.»
البته مولوی قشنگ‌ترش را گفته:
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسرده‌ای
وان نفسی که بی‌خودی دی چو بهار آيدت
💯7
پاییز ورای نگاه عاشقانه و فانتزی یا افسرده‌گر و دلتنگ کننده، شروع سال زراعی جدید و کشت محصولات غذایی اساسی کشور از جمله گندم، جو و کلزاست. امسال هم که شروعش با شنبه است و شنبه برای ما نشانهٔ آغاز. کارشناسان هواشناسی هم ال‌نینوی قوی پیش‌بینی کرده‌اند.
از همین‌ اول سال جدید زراعی و فصل نو دعا کنیم بارش برف و باران برایمان خیر باشد و برکت بیفتد به کشت و کار کشاورزانمان و بلا و آفات از همه‌مان به دور.
17
رانندهٔ اتوبوس دست کشید به ریش سفیدش و گفت: عموم مرده گذاشتدمون تو ریش. من یادم افتاد به قصهٔ عاشقانهٔ لیلا و آن پسره که بی‌سرانجام ماند و وقتی لیلا ازدواج کرد، پسره رفت توی ریش و سیاه تنش کرد.
به جز عشق و مرگ دیگه چه چیزایی آدم‌ها رو می‌گذارند توی ریش؟

#کلمه_بازی
💔4
حرف اضافه
الهی هر که از تو غافله کافره. #مادرم_می‌گوید #دا
تلویزیون ندارم. از تلوبیون برای مادرم یوسف پیامبر را می‌گذارم. قصه‌ رسیده به آن‌جا که راحیل در آستانهٔ تولد یوسف از حال می‌رود. ایستر جادوگر معبد برای مرگ او و فرزندش دعا می‌کند تا حقانیت خدایش ایشتار به اثبات برسد. یعقوب هم نگران است با مرگ آنان مردم از یکتاپرستی بیزار شوند که ناگهان باران می‌گیرد و صدای گریهٔ نوزاد می‌آید. دا هناسه‌ای می‌کشد با بغض دست به آسمان بلند می‌کند: الهی هر کی از تو غافله کافره.

هِناسه: نفس
#مادرم_می‌گوید
#دا
10
حرف اضافه
برای ناهار فردا آش پخته‌ام. می‌خواهم بخوابم. قابلمه را می‌گذارم توی یک تابه آب و می‌گذارمش رو میزم. روبروی کولر. درش را برمی‌دارم تا زودتر خنک شود. بوی آش که به دماغم می‌خورد انگار یکی حاضر نشسته تا دکمه اتصال به افطارهای ماه مبارک را در مغزم بزند. نمی‌دانم…
با زهره که رفته بودیم جلسه دخترکش را همراه آورده بود. با‌ خودم می‌گفتم یک روز این آمد و رفت‌هایش با ما تو‌ی خاطرش ثبت می‌شود؟ بشود کجاهاش پررنگ‌تر است؟
استاد؟ مادرش؟ دوستان مادرش؟ فضا؟ بازی‌ها؟ رنگ‌ها؟ خوراکی‌ها؟ بوها؟ یا چه؟
عصر تا حالا از خواب که بیدار شده‌ام، بوی گوشت و لوبیایی که مادرم بارگذاشته توی خانه پیچیده و من همه‌اش می‌روم به یک ماه رمضان دور توی خانهٔ خودمان.
در چندسالگی؟ نمی‌دانم.
#دا
10
آرشیو استوری‌های سه چهار سال اخیرم‌ را می‌بینم. توی شهر و خانهٔ جدید به ندرت خاطره‌ای ثبت‌ کرده‌ام. هر چه هست مال خانهٔ خودمان است و محل کار قبلی‌ام. من این‌جا هویتی ندارم و البته «هر چه جامعه و زیست مدرن‌تر بی خاطره‌تر» هم بی تأثیر نیست.
#دا
💔6😢1
می‌خوایم بریم حرم. می‌گه من با همین چادر دایایینه بیام؟
منظورش چادر رنگیشه که تختش مشکیه و به قول خودش پرها و‌ نُقچه‌های خیلی ریز کرم و قهوه‌ای داره.
دایا هم در زبان ما یعنی پیرزن.

#کلمه_بازی
#دا
9
یک.
از بازرسی وزارتخانه آمده بودند. یکی‌شان‌ رفت نماز بخواند. وقتی برگشت رو به من پرسید اون خاکِ توی نماز خونه چیه؟

دو.
تنها خاکی که دیده بودم خاک توی شیشه‌مربا کنار مهر و جانمازها‌ بود.
با این‌حال چون دلیل سؤال برایم مبهم بود پرسیدم کدوم خاک؟
- همون که توی طاقچه‌ بود.
اسم شیشه‌مربا را که آورد مطمئن‌ شدم این دو سه روزه کسی نمونه خاک نبرده ببرد بگذارد پایین نمازخانه‌.
«منم از وقتی اومدم همون‌جا دیدمش. تا حالا از کسی نپرسیدم چرا اونجاست ولی شاید برای تیممه».

سه.
جملهٔ آخرم قیافهٔ آقای رئیس را برد توی هم.
«خانم مهندس! منظورشون نمونه‌خاک آقای ولی‌بیگیه».
(نمونه‌خاک مقدا‌ری خاک است که طبق دستورالعمل از خاک برداشته می‌شود و گاهی کشاورزان قبل از رفتن به آزمایشگاه می‌آورند ما ببینیم. این نمونه حجمش به اندازهٔ یک پابیل است و داخل نایلونی بزرگتر از کیسه فریزر ریخته می‌شود. خاکش هم خاک خشکی نیست.)

چهار.
هنوز نمی‌دانستم بازرس منظورش از این سؤال چه بود؟ اگر حرف آقای مهندس را تأیید می‌کردم داشتم دروغی می‌گفتم که حیثیت حرفه‌ای‌مان را هم زیر سؤال می‌برد.
بازرس با جملهٔ «خب گاهی ممکنه آب قطع بشه» و‌ نیم‌خندهٔ گوشهٔ لب راستش اعلام کرد جوابش را گرفته.

پنج‌.
اعصابم خرد شد.
این چه‌ سؤالی بود کردند؟
خانم مهندس چرا راستش رو گفتی؟
من دارم می‌گم نمونه خاکه شما داری می‌گی برای تیممه؟
مگه مجبورت کردند‌ راست بگی؟
این‌ها جملاتی بود که بعد از رفتن بازرس‌ها
آقای رئیس گفت.

شش.
خاک تیمم از نگاه من نه تنها کارکردش منفی نیست که نشانهٔ تقید شرعی است.
نمی‌دانم چرا برای چنین تقیدی باید مرتکب فعل حرامی مثل دروغ می‌شدم؟
👍4😢1💯1🤷1
هر شب برق‌ها را که خاموش می‌کنیم توی تاریکی با مادرم حرف می‌زنیم. امشب از فلسطین شروع کردیم و رسیدیم به شاه ملعون و خاطرات زلزلهٔ تابستان ۳۷. «چند ماه بعد که تمام آبادی خم شد بازرس اومد و‌ به هر خونه‌ یه بیل و کلنگ دادند. آخه لعنتی‌ها تیره* از کجا می‌آوردیم؟ کشاورزی که می‌کردیم برشته‌شدن جلوی آفتابش مال ما بود و نصف محصول مال خان‌ها» به این‌جا که می‌رسد هناسهٔ سردی می‌کشد و ادامه می‌دهد: «برای ما پول نداشتند برای آمریکایی‌ها چرا». گوشی را که برمی‌دارم بنویسم می‌پرسد‌ ساعت چند است؟
-دوازده‌ و نیم.
به‌ شانهٔ چپ روبه‌رویم خوابیده. دو دستش را می‌گذارد زیر سرش. «ظِلم تمومی نداره. بخواب فردا باید بری سرکار».


*تیرچوبی برای سقف خانه
#دا
💯52
«بِبر تو». اول با چشم و ابرو و بعد به سختی این دو جمله را با لهجهٔ عربی می‌گوید. پسر لاغر و سیه‌چرده‌ای است بیست و چندساله. ورودی بانوان باب‌القبله‌ایم. بعد از آن دو کلمه، ویلچر زن میانسال بالا بلند و چهارشانه را می‌گذارد همان‌جا و غیبش می‌زند.
گیجم. اگر زن تروریست باشد چه؟ اصلاً زورم به ویلچر می‌رسد؟ تا من از بُهت دربیایم مادرم در حال جدال با دو دستهٔ مشکی ویلچر زهوار دررفته است. زن خودش را تکانی می‌دهد و چرخ‌های سابیده از شیب نمی‌دانم چند درصد رد می‌شوند.
یاد فرم نظرسنجی برای سایت دیمزارها می‌افتم که پرسیده بود چند درصد اراضی دیم شما شیب زیر پنج درصد دارند؟
چند درصد شیب پنج تا ده درصد دارند و الی آخر.
من می‌روم گیت وسطی و مادرم گیت سمت راستی. کیف زن دوشی چند زیپه است. هر کدام را خادم‌ها باز و بسته می‌کنند امواج ضربان قلبم اوج می‌گیرد.
گشت تمام شده و دا ویلچر را هل می‌دهد سمت پردهٔ مخمل کلفت سبز. زن «حَیدر حَیدر» گویان پرده را می‌زند کنار. هیچ‌کدام برنمی‌گردند نگاهمان کنند. ما می‌پیچیم طرف صحن اتابکی و آن‌ها مسیرشان مستقیم است.
چه چیزی باعث مواجههٔ متفاوت ما چهار نفر با این ماجراست؟
#دا
مادرم نون خ می‌دید و من از شدت خستگی کنارش خوابم برده بود. نیم ساعت بعد که بیدار شدم گوشی را چک کردم. دیدم همه جا پر شده از خبر حمله به بیمارستان معمدانی غزه. از درون هزار تکه شده‌ام. درست مثل شب مرگ خواهرم، پدرم و برادرم. که هی راه می‌رفتم و باور نمی‌کردم و منتظر بودم صبح بشود و بگویند دروغ است.
چطور باور کنم هزار نفر یک جا آن‌هم در بیمارستان کشته شده‌اند؟
نفسم در نمی‌آید.
#دا
😭22
ماهد یک گروه تولید کنندهٔ محصولات فرهنگی است. دیروز بنیانگذارش برای شرکت در نمایشگاه جیتکس (Gitex) به دبی رفته و با خودش کیفی را که از محصولات خودشان است برده. یک کیف دوشی چرم مشکی که رویش پرچم فسطین است. توی فرودگاه نیم ساعت نگه‌اش داشته‌اند، پاسپورت، کارت جیتکس، ایمیل و تلفنش را فرستاده‌اند برای استعلام و بعد از کلی کارآگاه بازی بهش اخطار داده‌اند اگر بار دیگر چنین رفتاری ازش سربزند، بازداشت و دیپورت در انتظارش است.
بله دوستان جنگ نژادی صهیونیست‌ها، تا این‌جاها پیاده نظام دارد.
👍14💯3😡2
رسیده‌ایم خانه. برادرم بخاری روشن کرده. می‌خواهم بنویسم چه لذتی دارد گرمایش. خجالتم می‌آید. تصویر پسرک ترسان و لرزان از بمباران جلوی چشمانم…
چشمانش…
#دا
😭12💯3
من اول سوار می‌شم. مادرم وسط می‌نشیند و مرد شصت و چندساله‌ای از عشایر کنارش. سوار نشده می‌گوید: «اجازه بده این پسرت هم سوار بشه». مادرم چادرش توی صورتش افتاده و ماسک زده.
در مقصد ما زودتر پیاده می‌شویم. مادرم ببخشیدی می‌گوید و مرد در را که باز می‌کند جواب می‌دهد: «خدا ببخشد. خوش‌آمدی. پات تو چشمان این برادرت».

#مردم_شناسی
#دا
5
امروز برای کار اداری رفته‌ بودم کرمانشاه. یکی از مدیران سازمان جوری با لهجهٔ قشنگ کرمانشاهی بهم گفت: «بیا پس» که می‌خواستم قید هر چه مأمور به خدمت بودن و انتقالی را بزنم و برگردم.


#کلمه_بازی
3👍1
إخفاءُ الاشتیاق اختناق
کتمان دلتنگی، بندآمدن نفس است.

#از_خوانده‌ها
💯2