مهدی برای هانی نوشته:
خسته نشدم... خسته ام کردن... من به حداقلهای آکادمیک قانعم... ولی میخوان خوارت کنن، چون خودشون بیمایه هستن.
میگویم تعبیر خوبی بود.
گره ذهن من هم بود امروز. بلد نبودم به زبان بیاورمش.
یادم باشد از نشانههای آدمهای بیمقدار به خواری کشاندن دیگران است.
#درد
#یادم_بماند
#لحظه_نوشت
@HarfeHEzafe
خسته نشدم... خسته ام کردن... من به حداقلهای آکادمیک قانعم... ولی میخوان خوارت کنن، چون خودشون بیمایه هستن.
میگویم تعبیر خوبی بود.
گره ذهن من هم بود امروز. بلد نبودم به زبان بیاورمش.
یادم باشد از نشانههای آدمهای بیمقدار به خواری کشاندن دیگران است.
#درد
#یادم_بماند
#لحظه_نوشت
@HarfeHEzafe
این بخشی از دایرکت اینستاگرام من و یک دوست ندیده مجازیم است که از قضا اینجا را میخواند. با لطف هم میخواند.
گذاشتمش اینجا که یادم بماند. باید از این که هستم بهتر شوم.
#یادم_بماند
@HarfeHEzafeH
گذاشتمش اینجا که یادم بماند. باید از این که هستم بهتر شوم.
#یادم_بماند
@HarfeHEzafeH
ساعت رو ازم میپرسه. میگم یه ربع به دوازده. میگه دیره دیگه.
- برای چی؟
-: که زنگ بزنم به داداشت. نگرانشم.
چهار روزه از سفر برگشتیم. هی میگه چرا زنگ نزد؟ میگم خب تو زنگ بزن.
- نکنه کار داشته باشه. مزاحمش باشم.
:- یعنی حتا پنج دقیقه هم وقت نداره؟
میگم فردا صبح زنگ میزنیم. خیالت راحت باشه. سرشون گرمه این ور اون ور.
برام دعا میکنه که الهی صاحب اولاد بشی تا بدونی تو دل من چی میگذره الان.
بهش میگم مادر نیستم ولی میفهمم اگه احوال مادرت رو نمیپرسی دست کم دو هفته از خودت بیخبر نگذارش.
دل مادر چه میفهمه این همه دلبستگیهای دنیایی تو رو.
پنجشنبه٢٠ اردیبهشت ٩٧
#یادم_بماند
#لحظه_نوشت #دا
@HarfeHEzafeH
- برای چی؟
-: که زنگ بزنم به داداشت. نگرانشم.
چهار روزه از سفر برگشتیم. هی میگه چرا زنگ نزد؟ میگم خب تو زنگ بزن.
- نکنه کار داشته باشه. مزاحمش باشم.
:- یعنی حتا پنج دقیقه هم وقت نداره؟
میگم فردا صبح زنگ میزنیم. خیالت راحت باشه. سرشون گرمه این ور اون ور.
برام دعا میکنه که الهی صاحب اولاد بشی تا بدونی تو دل من چی میگذره الان.
بهش میگم مادر نیستم ولی میفهمم اگه احوال مادرت رو نمیپرسی دست کم دو هفته از خودت بیخبر نگذارش.
دل مادر چه میفهمه این همه دلبستگیهای دنیایی تو رو.
پنجشنبه٢٠ اردیبهشت ٩٧
#یادم_بماند
#لحظه_نوشت #دا
@HarfeHEzafeH
دل مرنجان
که ز هر دل به خدا راهی هست...
+ رونوشت به آنهایی که این روزها شادند و شادیشان را بر ویرانه دلهایی که شکستهاند بنا کردهاند.
روزگار به همین قرار نمیماند که.
#یادم_بماند
جمعه ٨ تیر ١٣٩٧
@HarfeHezafeH
که ز هر دل به خدا راهی هست...
+ رونوشت به آنهایی که این روزها شادند و شادیشان را بر ویرانه دلهایی که شکستهاند بنا کردهاند.
روزگار به همین قرار نمیماند که.
#یادم_بماند
جمعه ٨ تیر ١٣٩٧
@HarfeHezafeH
مورد داشتیم روز تولدش به نام «روز تعامل و گفتگوی سازنده با دنیا» نامگذاری شده اونوخ خودش یکی از عیب و ایرادهای اساسی که روی ملت میذاره حرف زدن شونه.
از نظر ایشون آدم تراز آدمیه که صمٌ بکم باشه.
همینقدر وارونه است دنیا.
مثالهاش رو زیاد دیدین خودتون .
بنویسید ببینیم چند تا میشه؟
#یادم_بماند
شنبه ٢٣تیرماه ١٣٩٧
@HarfeHezafeH
از نظر ایشون آدم تراز آدمیه که صمٌ بکم باشه.
همینقدر وارونه است دنیا.
مثالهاش رو زیاد دیدین خودتون .
بنویسید ببینیم چند تا میشه؟
#یادم_بماند
شنبه ٢٣تیرماه ١٣٩٧
@HarfeHezafeH
اینقدر توی گوشم خواند که ال است و بل است تا قبول کردم. با هم قرار گذاشتیم برای یک کار خوب. ظهر یکشنبهای بود. کنار حیاط خلوت سمت راستی اداره راه میرفتم و گوش میکردم بهش. گرمای یواش ظهر دوازدهم آذرماه داشت شادی ما را میپایید. بله شروع را که دادم بحث رفت روی مدت زمان کار. من نظری نداشتم. سپردم به او. گفت تا بیست و سوم تیر. پرسیدم: «این بازه کوتاه فقط؟ چرا این تاریخ حالا؟
گفت: «میدونم کوتاهه. همینطوری چون که تولدمه گفتم. تا یادم بمونه»
روی این تاریخ توافق نکردیم. به نظر هردویمان زمان خیلی کوتاهی بود. کار به این خوبی باید دامنه دار تر از این حرفها میبود. قول داد و قول گرفت «پس تا آخر عمر پای قرارمان بمانیم.»
دردسرتان ندهم به یک ماه نکشیده همانی که خودش را کشت برای تثبیت این قول و قرار، زد زیر همه چیز. هفتم دی انگار نه خانی آمدهبود و نه خانی رفته.
حدود شش ماه است از آن موقع گذشته ولی هنوز شوکهام. چطور میشود آدم اینقدر بی ثبات باشد؟ امروز که تولدش بود یادم افتادم دوباره. وای از این همرهان سست کمربند!
شنبه ٢٣تیرماه ١٣٩٧
#یادم_بماند
#چنین_گذشت_برما
@HarfeHezafeH
گفت: «میدونم کوتاهه. همینطوری چون که تولدمه گفتم. تا یادم بمونه»
روی این تاریخ توافق نکردیم. به نظر هردویمان زمان خیلی کوتاهی بود. کار به این خوبی باید دامنه دار تر از این حرفها میبود. قول داد و قول گرفت «پس تا آخر عمر پای قرارمان بمانیم.»
دردسرتان ندهم به یک ماه نکشیده همانی که خودش را کشت برای تثبیت این قول و قرار، زد زیر همه چیز. هفتم دی انگار نه خانی آمدهبود و نه خانی رفته.
حدود شش ماه است از آن موقع گذشته ولی هنوز شوکهام. چطور میشود آدم اینقدر بی ثبات باشد؟ امروز که تولدش بود یادم افتادم دوباره. وای از این همرهان سست کمربند!
شنبه ٢٣تیرماه ١٣٩٧
#یادم_بماند
#چنین_گذشت_برما
@HarfeHezafeH
وقتی قرار است یک رابطههایی تا آخر دنیا دیگر برنگردند سرجای اولشان، باید همان یک ذره عُلقه را هم برید حتی اگر به قدر دو سه تا تار نازک مو باشد.
کودتای ٢٨ مرداد ما هم این شکلی است.
#یادم_بماند
@HarfeHEzafeH
کودتای ٢٨ مرداد ما هم این شکلی است.
#یادم_بماند
@HarfeHEzafeH
حرف اضافه
خدا را شکر اگر امروز غم هست حرم هست و حرم هست و حرم هست... #شعر #حرف_عکس #سیده_تکتم_حسینی عکس تازه نیست اما پست از حرم کریمه اهل بیت و با اشک مرقوم شد. بماند یادگاری... ۷دی۹۶ @HarfeHEzafeH
پارسال همین موقع ها...
خوبه یادم بمونه که سختیها تموم میشه
که بدی آدما تمومی نداره
که خودت باید مراقب حال و احوالت باشی.
که خدا خدای همه است
که دیر گیره ولی شیر گیر.
#یادم_بماند
@HarfeHEzafeH
خوبه یادم بمونه که سختیها تموم میشه
که بدی آدما تمومی نداره
که خودت باید مراقب حال و احوالت باشی.
که خدا خدای همه است
که دیر گیره ولی شیر گیر.
#یادم_بماند
@HarfeHEzafeH
صبح برای نماز که بیدار شدم رفتم اتاق پذیرایی. پنجرهاش رو به کوچه است. با پرده و پشت دری افتاده هم که چیزی معلوم نبود. باران چپ کوک میزد و هوا سوز داشت. شب با سوییشرت، روسری، پتوی مسافرتی و یک پتوی پلنگی کلفت ملحفه دار خوابیده بودم. ولی باز هم سردم بود. میخواستم به در اتاق تکیه بدهم که رو به قبله باشم برای قرآن خواندن. سرما زورش بیشتر از رعایت ادب بود. این ور نشستم رو به پنجره غربی اتاق. صفحه هفتاد بودم که گرومپ چیزی کنارم فرود آمد. رگال لباسهایم بود یا قفسه قرآنها؟ سر برگرداندم.گچ نمناک و سنگین شده سقف بود. همان جایی که سرما فراریام داده بود. چکه پشت بام از کف طبقه بالا نفوذ کرده بود به پایین. رفتم بالا دیوارها طبله کرده، آب هم راه گرفته بود. زیر بارش چکهها را دیگ و تشت گذاشتم و آمدم پایین. آفتاب دو سه روز است رفته قهر. این سومین روزی است که سرایش مدام باران آمده به همسایگیمان. به ساعت طلوع آفتاب خوابیدم تا یک ربع به ده. صدای ثریا میآید. «من خوابم نبرد دیشب. از پنج صبح تا حالا برف دارد میبارد.» رفتم پشت پنجره. باورم نمیشد. حیاط لبریز برف سی سانتیای که همچنان گولّه گولّه میبارید. کاجمان خمیده، بوته بلند رز هم در هماغوشی برف. این معشوقه بی رحم. بغضم گرفت. همین دیروز بود داشتم از آن همه حسنش برای علی تعریف میکردم. که از بهار گل میدهد تا زمستان دلبرک.
برادرم از خواب که بیدار شد، چتر به دست با یک چوب بلند رفت بار شاخهها را تکاند. آدم دلش میسوخت از این تسلیم ناخواسته. عذاب وجدان گرفته بودم. کاش هرسش میکردم. یعنی جوانههای برگ سیب و شکوفههای آلو تاب میآوردند این بار و سردی را؟ رفتم توی حیاط که عکس بگیرم. جا پایم در نصف برف فرو میرفت. دستهایم یخ کردند. از صبح برق قطع شده بود. خدا خدا میکردیم گاز برقرار بماند. ظهر وقتی دیدیم مأموریت آسمان تمامی ندارد، علی رفت برف روی بهار خواب را پارو کرد. بعداز ظهر هم چهار پنج نفری رفتند سراغ پشت بام.
حالا که ساعت ۵ است برف و باران همچنان میبارد. هوا اخموی اخموی. خیال آشتی ندارد باهامان. همگی مثل حاجت داران سخت، جمع شدهایم دور بخاری. حکم امامزاده دارد برایمان. برق چند لحظه آمد و رفت. آب قطع است. در همان چند لحظه اتصال برق و اینترنت فهمیدیم لرستان، ایلام، کرمانشاه وخوزستان شرایطشان وخیم است. حتما روستاییها وضعیت بدتری دارند. علاوه بر جان و مال خانههای مردم، کشت و کار و باغ و سردرختیها را ممکن است بار برف و سرمای هوا و غرقاب شدن زمین از بین ببرد. رزق و روزی امسالمان بسته به همینهاست. دعا کنید به دعای خوبان بلا از این سرزمین بگذرد. رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَتَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ اِنَّكَ اَنْتَ الاَْعَزُّ الاَْجَلُّ الاَْكْرَمُ
+ عکسها را اینستاگرامم گذاشتهام.
#روز_نوشت
#یادم_بماند
@HarfeHEzaf
برادرم از خواب که بیدار شد، چتر به دست با یک چوب بلند رفت بار شاخهها را تکاند. آدم دلش میسوخت از این تسلیم ناخواسته. عذاب وجدان گرفته بودم. کاش هرسش میکردم. یعنی جوانههای برگ سیب و شکوفههای آلو تاب میآوردند این بار و سردی را؟ رفتم توی حیاط که عکس بگیرم. جا پایم در نصف برف فرو میرفت. دستهایم یخ کردند. از صبح برق قطع شده بود. خدا خدا میکردیم گاز برقرار بماند. ظهر وقتی دیدیم مأموریت آسمان تمامی ندارد، علی رفت برف روی بهار خواب را پارو کرد. بعداز ظهر هم چهار پنج نفری رفتند سراغ پشت بام.
حالا که ساعت ۵ است برف و باران همچنان میبارد. هوا اخموی اخموی. خیال آشتی ندارد باهامان. همگی مثل حاجت داران سخت، جمع شدهایم دور بخاری. حکم امامزاده دارد برایمان. برق چند لحظه آمد و رفت. آب قطع است. در همان چند لحظه اتصال برق و اینترنت فهمیدیم لرستان، ایلام، کرمانشاه وخوزستان شرایطشان وخیم است. حتما روستاییها وضعیت بدتری دارند. علاوه بر جان و مال خانههای مردم، کشت و کار و باغ و سردرختیها را ممکن است بار برف و سرمای هوا و غرقاب شدن زمین از بین ببرد. رزق و روزی امسالمان بسته به همینهاست. دعا کنید به دعای خوبان بلا از این سرزمین بگذرد. رَبِّ اغْفِرْ وَارْحَمْ وَتَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ اِنَّكَ اَنْتَ الاَْعَزُّ الاَْجَلُّ الاَْكْرَمُ
+ عکسها را اینستاگرامم گذاشتهام.
#روز_نوشت
#یادم_بماند
@HarfeHEzaf
اینجا مینویسم تا یادم بمونه
امروز فهمیدم میشه چه دل بزرگی داشت. دیگران رو از غمت خبردار نکرد. میشه بیست و چند شب پرستار بچهت باشی توی بیمارستان ولی به کسی نگی. حتی نزدیکترین دوستت. میشه باهاش خیلی شاد حرف بزنی بدون این که اون بفهمه تو چقدر خستهای.
میشه خیلی روح بزرگی داشت.
#تلنگر
#یادم_بماند
@HarfeHEzafeH
امروز فهمیدم میشه چه دل بزرگی داشت. دیگران رو از غمت خبردار نکرد. میشه بیست و چند شب پرستار بچهت باشی توی بیمارستان ولی به کسی نگی. حتی نزدیکترین دوستت. میشه باهاش خیلی شاد حرف بزنی بدون این که اون بفهمه تو چقدر خستهای.
میشه خیلی روح بزرگی داشت.
#تلنگر
#یادم_بماند
@HarfeHEzafeH
نه ماه است دوشنبهها بدو بدو پلههای متروی شیرازی را میدوم بالا. لب خیابان کوله به پشت، دست راستم را میگیرم رو به انبوه ماشینهای عجول تا جواز عبور از خط عابر پیاده برایم صادر کنند. بعد مثل خرگوشی گریخته از معرکه گرگ، پا تند میکنم سمت شیب کوتاه شهر کتاب بهشتی، زودتر از نگهبان انگشت میگذارم روی اسمم در لیست. صبر نمیکنم تیک بزند، دوباره مثل همان خرگوش در گریز، میخزم توی راه پله زیرزمین. یواشکی در کلاس را باز میکنم. سلام آرامی میدهم و مینشینم روی صندلی سورمهای دومِ ردیف اول کنار دست سارا. انگار به لانه امنم رسیده باشم نفس راحتی میکشم، گوشی را از دسترس خارج میکنم، دفتر و قلمم در میآورم و جان نویی در من دمیده میشود.
نه ماه تمام دوشنبههای من چفت بود با جادهها و چهارصد و چند کیلومتر راه، تا برسم به کارگاه رمان آقای شهسواریِ عزیز و در کنار دوستانِ جان هدیه، نفیسه، مکرمه، مرجان، مهراوه، سارا و سحر.
نه ماهی که بعد از حمل سختیهایش، آنچه در ذائقهام مانده، شیرینی تمام است.
#یادم_بماند
@HarfeHEzafeH
نه ماه تمام دوشنبههای من چفت بود با جادهها و چهارصد و چند کیلومتر راه، تا برسم به کارگاه رمان آقای شهسواریِ عزیز و در کنار دوستانِ جان هدیه، نفیسه، مکرمه، مرجان، مهراوه، سارا و سحر.
نه ماهی که بعد از حمل سختیهایش، آنچه در ذائقهام مانده، شیرینی تمام است.
#یادم_بماند
@HarfeHEzafeH
شادی و غم امروز مثل همین آب و رنگ بالا در هم و با هم بودند. شانه به شانه.
شکر برای همهشان.
#یادم_بماند
شکر برای همهشان.
#یادم_بماند
امروز رفته بودم پیش معاون سازمانمان. بعد از هماهنگی با منشی رفتم داخل. سلام کردم. آقای معاون از پشت عینک، پلکی بلند کرد بی هیچ کلامی. کارم را گفتم و باز بی هیچ توضیح اضافهای، در حالی که سرش توی کاغذهای جلویش بود دوبار پشت سر هم گفت آقای فلانی آقای فلانی. حتی زحمت نکشید جملهای سر هم کند. مرا سزاوار چند کلمه جواب هم ندانست. من اما در آن لحظات چشمم به تابلوهای بزرگ عکس امام و آقای پشت سرش بود. به امام گفتم این یک نمونه از مسئولان انقلاب اسلامی ماست. که بعد از چند ماه با ترس و لرز آمدهام خدمتش. چقدر آیه و دعا خواندهام تا تیر بدزبانیاش بهم نخورد. آیا کارم را انجام بدهد آیا نه؟
قرار ما با جمهوری اسلامیتان/مان این بود؟
#یادم_بماند
قرار ما با جمهوری اسلامیتان/مان این بود؟
#یادم_بماند