اینقدر توی گوشم خواند که ال است و بل است تا قبول کردم. با هم قرار گذاشتیم برای یک کار خوب. ظهر یکشنبهای بود. کنار حیاط خلوت سمت راستی اداره راه میرفتم و گوش میکردم بهش. گرمای یواش ظهر دوازدهم آذرماه داشت شادی ما را میپایید. بله شروع را که دادم بحث رفت روی مدت زمان کار. من نظری نداشتم. سپردم به او. گفت تا بیست و سوم تیر. پرسیدم: «این بازه کوتاه فقط؟ چرا این تاریخ حالا؟
گفت: «میدونم کوتاهه. همینطوری چون که تولدمه گفتم. تا یادم بمونه»
روی این تاریخ توافق نکردیم. به نظر هردویمان زمان خیلی کوتاهی بود. کار به این خوبی باید دامنه دار تر از این حرفها میبود. قول داد و قول گرفت «پس تا آخر عمر پای قرارمان بمانیم.»
دردسرتان ندهم به یک ماه نکشیده همانی که خودش را کشت برای تثبیت این قول و قرار، زد زیر همه چیز. هفتم دی انگار نه خانی آمدهبود و نه خانی رفته.
حدود شش ماه است از آن موقع گذشته ولی هنوز شوکهام. چطور میشود آدم اینقدر بی ثبات باشد؟ امروز که تولدش بود یادم افتادم دوباره. وای از این همرهان سست کمربند!
شنبه ٢٣تیرماه ١٣٩٧
#یادم_بماند
#چنین_گذشت_برما
@HarfeHezafeH
گفت: «میدونم کوتاهه. همینطوری چون که تولدمه گفتم. تا یادم بمونه»
روی این تاریخ توافق نکردیم. به نظر هردویمان زمان خیلی کوتاهی بود. کار به این خوبی باید دامنه دار تر از این حرفها میبود. قول داد و قول گرفت «پس تا آخر عمر پای قرارمان بمانیم.»
دردسرتان ندهم به یک ماه نکشیده همانی که خودش را کشت برای تثبیت این قول و قرار، زد زیر همه چیز. هفتم دی انگار نه خانی آمدهبود و نه خانی رفته.
حدود شش ماه است از آن موقع گذشته ولی هنوز شوکهام. چطور میشود آدم اینقدر بی ثبات باشد؟ امروز که تولدش بود یادم افتادم دوباره. وای از این همرهان سست کمربند!
شنبه ٢٣تیرماه ١٣٩٧
#یادم_بماند
#چنین_گذشت_برما
@HarfeHezafeH