حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
چرخ خیاطیمون خرابه. آبجیم می‌گه ببریدش پیش‌ آقای پرتوی که صحنه* است می‌کُندِش مادرزاد.
اشیا هم می‌تونن از مادر متولد بشن:)


*صحنه اسم شهر همسایمونه.

#کلمه_بازی
👌6
حرف اضافه
دستار سیاه پیرمرد قصه دارد که خودم هم خیلی نمی‌دانمش. پس بماند. مادر عمه نرگس اهل روستای ما بود و لک. اما نمی‌دانم چرا فامیلی‌اش سلگی بود. مادرم هم نمی‌داند. این هم حتماً پشتش ماجرای کوچی هست. ولی پدرش لر بود و اهل یکی از روستاهای دهستان سلگی. می‌پرسم پس…
امروز از عمه نرگس پرسیدم پدرتان چطور آمده روستای ما ساکن شده و زن گرفته؟ برایم این‌طور تعریف کرد: «ملامحمد پسرعموی بابام اهل روستای اکبرآباد بوده و بعد آمده این‌جا ساکن شده و به بابام گفته تو هم بیا.» هر جا نوشتم «این‌جا»بدانید روستای پدری‌ام را می‌‌گویم.
پرسیدم اکبرآبادی‌ها لر هستند یا لک؟ گفت: دوبیشتر لر هستند اما ملا محمد لک بوده. (یادم باشد بعداً دربارهٔ این در هم‌تنیدگی زبانی برایتان‌بگویم).
دا می‌گوید ملامحمد دومتر هیکل داشت. قیافه‌ش کوه‌ نور بود. زنش ملوک خانم هم آن‌قدر قشنگ بود که هی خوشت میومد نگاش کنی. پوست صورتش مثل پوست تخم‌مرغ سفید بود و لپ‌هایش گل انداخته.
عمه نرگس هم اضافه می‌کند ملوک خانم خانه‌زاد بود و اهل ملایر. می‌پرسم خانه‌زاد یعنی؟
می‌گوید یعنی شاهزاده.
مادر ملا محمد هم اسمش مریم‌ بوده که همه دا مریم صدایش می‌کرده‌اند.
وضع مالیشان آن‌قدر خوب بوده که ملوک خانم یک کلفت داشته و دا مریم یکی.
پدر عمه نرگس مادر و‌ پدرش را زود از دست داده و خودش بوده و خواهرش خانم. خانم هم که زود ازدواج کرده و او می‌ماند تنها. بنابراین به پیشنهاد عموزاده‌اش می‌آید روستای ما. دکّان‌دار می‌شود و زن می‌گیرد.


#عمه_نرگس
5
حرف اضافه
چهارده سال پیش، دیشب، شب آخر زندگی زهرا بود. عصر امروز نوبت دکتر داشت. به‌ش گفتم ساعت پنج بیا مطب. قرار بود بعد از کلاسم بروم نتیجه آزمایش‌ش را بگیرم. تازگی‌ها صورتش ورم کرده بودم. رنگ و رویش شده بود مثل زردچوبه. دکتر برایش آزمایش هپاتیت نوشت. این چند روزه…
چرا دربارهٔ خواهرم نمی‌نویسم؟
دربارهٔ زندگیش. درگذشتش.
در حالی‌که همیشه به یادشم و مدام حسرت نبودنش روی دوشمه.
بیست سال گذشته و هر وقت اسم مرگش رو بیارم بی بغض و گریه نمی‌شه.
گمونم این‌ها تنها کلماتی هستند که براش نوشتم.

#عمآجی
💔18😭3
یک.
ساعت چهار است. چشمانم هنوز پر از خوابند. ولی برای بعدازظهر بس است. کتاب وطن من کجاست را با خودم می‌برم توی رختخواب. به پشت می‌خوابم تا درد شانهٔ راستم کمتر شود. ادامهٔ برَدفورد را از سر می‌گیرم. پنج شش صفحه که می‌روم جلو سردم می‌شود. پتو را می‌کشم تا زیر گردنم. نمی‌دانم کی چشمانم گرم شده و خوابم برده.

دو.
ساعت شش بیدار می‌شوم. سبزی خوردن و‌ ترخون‌ها را خیس می‌کنم. گوجه‌ها را خرد می‌کنم توی تابه. روغن و‌ نمک می‌ریزم و همشان می‌زنم. چهارتکه نان از توی یخچال در می‌آوردم و می‌گذارم توی سفره. ترخون‌ها را می‌شورم و می‌چینم توی سبد مستطیلی. تا کتلت جمعه حتماً خشک شده‌اند. لپ‌تاپ را روشن می‌کنم. جزوهٔ کلاس و دو کتاب نزدیکترین چیز به زندگی و اتاقی از آن خود را هم می‌گذارم کنارش.
به خانه زنگ می‌زنم. دا نیست. می‌روم توی آشپزخانه. به گوجه‌ها زردچوبه و فلفل می‌زنم. جعفری‌های زرد شده و ریحون‌های سیاه شده را می‌گیرم و سبزی را می‌شورم.
گوجه‌ها‌‌ نرم شده‌اند. تخم مرغ زده‌‌شده ‌را قاطی‌شان می‌کنم و ریحون خشک را می‌پاشم رویش.
چهارپنج‌ تا زردآلوی مانده را از سبد میوهٔ یخچال در می‌آورم، می‌شورم و می‌گذارم توی پیالهٔ استیل. پیاله‌ یاد خانه می‌اندازدم. وضو می‌گیرم. پیالهٔ زردآلو را می‌گذارم کنار لپ‌تاپ و لینک ورود به کلاس را می‌زنم. هفت دقیقه مانده. هنوز اجازهٔ ورود نداریم.
املت را از روی گاز برمی‌دارم و کتری را می‌گذارم جایش.
تابهٔ املت و سفره را می‌گذارم سمت چپ میزم.

سه.
صفحهٔ گوشی را نگاه می‌کنم. دا دو دقیقه پیش زنگ زده. دوباره می‌زنم روی لینک. کلاس باز است. با بچه‌ها سلام و علیک می‌کنم و به دا زنگ می‌زنم. چه خبر؟ چیکار می‌کنی ها که تمام می‌شود می‌پرسم شبکهٔ تماشا درست شد؟ خیالم که از بابت اوشین دیدنش راحت می‌شود بهش می‌گویم زنگ تفریح زنگ می‌زنم.
استاد آنلاین می‌شود. دستم می‌رود سمت ویس ممو که استاد اجازه می‌خواهد به پیامی جواب دهد.
اسم دا دوباره می‌افتد روی صفحهٔ گوشی. «زنگ زدم بگم زهرا برگشته». خوشحال می‌شوم. می‌گویم همیشه خوش خبر باشی.


چهار.
بالای سررسیدم می‌نویسم: ناداستان روایی جلسه دهم ۱۴۰۳/۰۵/۲۰
و دایرهٔ قرمز ضبط را می‌زنم. استاد برگشته به کلاس.
«دکمهٔ ضبطم‌زدم یادم نره.
سلام مجدد به همگی.امیدوارم که حالتون خوب باشه. جلسهٔ دهم و آخرین جلسه‌مون رو آغاز می‌کنیم. احتمالاً در این پلتفرم آخرین باره به جمع شما سلام می‌کنم.»
👍32
زینب می‌گه امروز یه توییت دیدم تو صفحهٔ ژاپن به عربی که اسم یه خطاط قرآن ژاپنی، رو نوشته: فؤاد هوندا :)
چندبار بخونیدش تا حل بشه تو ذهنتون.
ژاپن به عربی. خطاط قرآن. اسم فؤاد که نشسته کنار یه فامیلی ژاپنی.


#اسم_فامیل_بازی
4
همکارم زنگ زده به یکی از کشاورزامون و بعد از حال و احوال ازش می‌پرسه گوساله‌هات خوبن؟
ما مهندسای کشاورزی تنها کسانی هستیم که موقع احوال‌پرسی حال درخت و گل و کشت و زرع و گاو و گوسفند و مرغ و خروس و زنبور مخاطبمون رو می‌پرسیم:)
😁3🤩2
جل الخالق از این انسان مدرن. چرا باید آدم فوبیای رزومه نویسی داشته باشه؟
بالاخره بعد از حدود دوسال بهش غلبه کردم و نوشتمش.
👌5
در زبان اسپانیایی برای گفتن عبارت «دلتنگت هستم» از جمله‌ی «تِه اکسترانیو» استفاده می‌کنیم. گاهی هم از عبارت همسان آن یعنی «مه هاچس فالتا» به معنی «کم دارمت» استفاده می‌کنیم.


+توی کتاب «نقشه فقط بخشی از داستان است» خوندم.

#کلمه_بازی
👌3👍1
حرف اضافه
🔺سیزدهم مرداد ماه ۱۴۰۳ پراید کهنه آمد پارک کرد سر بلوار. به من چیزی نگفت اما به خانمی که کنارم ایستاده بود گفت مستقیم می‌رود. زن سوار نشد. یواش گفت حوصله ندارم بشینم پر بشه. خانم دیگری آمد و سوار شد. راننده دو سه دقیقه‌ای صبر کرد. قرعهٔ یک مسافر به نامش خورده…
🔺بیست و یکم مرداد ماه ۱۴۰۳

زن اول که سوار شد به ما دو نفر هم اشاره کرد برویم.
نمای پشت سری مرد شبیه رانندهٔ پراید کهنه بود.
رفتم کنار شیشهٔ جلو که پایین کشیده بود. میدان ب؟
بله.
او نبود. سوار شدم و یکی از چهار اسکناس ده تومانی را که چند دقیقه پیش از عابربانک گرفته بودم از جیب کیف کشیدم بیرون.
جلوتر هر کدام از زن‌ها که پیاده شدند کرایه نگرفت.
سرخیابان که خواستم پیاده شوم در جواب تشکرم گفت مسیرم بود. داشتم می‌رفتم خونه و پیچید توی خیابان فرعی. نگذاشت آن تکهٔ کوتاه مسیر تا جلوی ساختمان را پیاده بروم.
پراید او‌ هم سفید بود و کهنه. مرد چهل و سه چهارساله‌ای که سر و وضعش کارگری بود و‌ ماشینش خاک و خلی.
یاد صبح افتادم. دیر بود. باید مسیر کوتاه بین دو اتوبوس را سوار ماشین می‌شدم. کوییک سفید نویی جلوی پایم نگه داشت.
در جواب بله‌اش به سؤال «مستقیم؟» سوار شدم.
بوی عطرش برای فضای بستهٔ ماشین زیاد بود. سبد سفر روی صندلی عقب بود و کتش را آویزان کرده بود بالایش. ماشینش انگار تازه از کارواش درآمده بود. مرد جوان سی و یکی دو ساله‌ای بود.
احساس خوبی به فضای ماشینش نداشتم. وقتی گفت «فکر کردم دارید می‌رید پیاده روی.»
سرم را کردم توی گوشی و رویم را گرفتم طرف خیابان. کر شدم.
موقع پیاده شدن ده تومنی را که‌ بهش دادم با تعجب گرفت.
اگر توقع کرایه نداشت چرا گرفت؟


#از_تاکسی
3
حرف اضافه
🔺بیست و یکم مرداد ماه ۱۴۰۳ زن اول که سوار شد به ما دو نفر هم اشاره کرد برویم. نمای پشت سری مرد شبیه رانندهٔ پراید کهنه بود. رفتم کنار شیشهٔ جلو که پایین کشیده بود. میدان ب؟ بله. او نبود. سوار شدم و یکی از چهار اسکناس ده تومانی را که چند دقیقه پیش از عابربانک…
🔺بیست و چهارم مرداد ماه ۱۴۰۳

کوییک سفید دنده عقب گرفت. راننده شیشه را داد پایین و گفت تا میدون الف می‌رم. مردی بود حدوداً پنجاه و هفت هشت ساله. با ریش جوگندمی و پیراهن سیاه. تشکر کردم و گفتم مسیرم تا میدان ب است.
کوییک که رفت زنی آمد کنارم ایستاد. او هم مسیرش مستقیم بود. نرسیده به میدان الف پیاده می‌شد. دو دقیقه نگذشته، پراید سفیدی نگه داشت. مستقیم؟ میدان ب؟
بله بفرمایید.
شیشهٔ جلوی پراید ترک ترک بود. راننده مرد لاغری بود پنجاه و سه چهار ساله که موهایش را قهوه‌ای کرده بود. کیف چرمی نسکافه‌ای رنگ زهوار در رفته‌ای را جلوی ترمز دستی گذاشته بود.
فضای ماشین فضای کرایه گرفتن بیش از حد معمول بود. هر چه بود باید نه نمی‌گفتیم چون بی سؤال سوار شده بودیم. زن سر خیابان مدنظرش که خواست پیاده شود پنج تومن گرفت سمت راننده. من در حالی‌که توی دلم به زن می‌گفتم آخه پنج تومن چرا؟ حداقل کرایه هفت و پونصده، منتظر بالا رفتن صدای راننده بودم.
راننده حتی سرش را برنگرداند عقب. آرام گفت صلوات بفرست. زن بلند صلوات فرستاد و در حالی که دعا می‌کرد «چرخش براتون سالم بچرخه» در ماشین را بست.
موقع پیاده شدنم راننده در جواب تشکرم‌ گفت دعا بفرمایید.
بهترین دعایی که آن لحظه به زبانم جاری شد «خدا جبران کنه براتون» بود.


#از_تاکسی
👍42👏1
حرف اضافه
🔺بیست و چهارم مرداد ماه ۱۴۰۳ کوییک سفید دنده عقب گرفت. راننده شیشه را داد پایین و گفت تا میدون الف می‌رم. مردی بود حدوداً پنجاه و هفت هشت ساله. با ریش جوگندمی و پیراهن سیاه. تشکر کردم و گفتم مسیرم تا میدان ب است. کوییک که رفت زنی آمد کنارم ایستاد. او هم مسیرش…
چرا از تاکسی‌ها می‌نویسم؟

البته قبل از شروع این هشتگ باید‌ توضیح می‌دادم ولی حالا هم دیر نیست:)
من ماشین ندارم. مسیر اصلی‌ام هم مسیر تاکسی‌خوری نیست. نصفش هم اتوبوس دارد فقط. پس مجبورم با ماشین‌های عبوری تردد کنم.
چند وقتی بود می‌دیدم انگاره‌ای دارد در ذهنم شکل می‌گیرد که این شهر، شهر رانندگان‌ بد است چون از طرف راننده‌ها ناامنی‌های کلامی و غیر کلامی زیاد دیده بودم. ولی از طرف دیگر چندبرابرش راننده‌های نه تنها امن که خیررسان سر راهم قرار گرفته بودند.
پس راننده‌ها سه دسته می‌شدند: خیررسان، ناامن و معمولی. معمولی آن‌هایی بودند که خیلی عادی تو را می‌رساندند و کرایه‌شان‌ را می‌گرفتند. من با این دسته کاری نداشتم. اما می‌خواستم از دوتای اول بنویسم تا ببینم آن انگاره تقویت می‌شود یا تضعیف؟


#از_تاکسی
👍72👏1
از خوبی‌های پنج‌شنبه‌های تابستان این است که به خاطر گرما و تغییر ساعت کاری زود تعطیل می‌شوی و می‌رسی به تکاپوی زندگی شهری، مردم را می‌بینی و از همه مهم‌تر اذان شهر را می‌شنوی.
مسیر اول را که از اتوبوس پیاده شدم رفتم مسجد نزدیکش. در مسجد زنانه قفل بود. آقایی را که نزدیک در نشسته بود صدا کردم. خود خادم بود. «چون کسی نبود در رو باز نکردم.» آمد در را باز کرد. به نماز عصر رسیدم. بعد از من سه زن دیگر هم آمدند. دوتایشان فرادی خواندند و زودتر از من رفتند. و یکی‌شان هنوز داشت نماز می‌خواند که من زدم بیرون. خادم پشت سرم در را قفل کرد. در جواب «یه نفر داره نماز می‌خونه»‌ام گفت: از در مردونه میاد بیرون. این‌ در باز باشه تا شب هی میان نماز می‌خونن.
اصلاً مگر در مسجد نباید باز باشد که هی بیایند نماز بخوانند؟
ما اگر رسیدیم به نماز جماعت مساجد که فبها وگرنه در دیگر ساعات شب و روز محرومیم از حضور در آن‌ها.
😐9👍2💔1
حرف اضافه
از مشکلم خبر داشت. دیروز زنگ زده بود با راه‌حلی برای کمک. قصهٔ یک ماه پیش تا حالا را برایش جسته گریخته تعریف کردم. شنوندهٔ خوبی نیست اما تعلیق‌ها نفسش را حبس کرده بود توی سینه. یک جایی وسط حرفهام با صدای لرزان گفت تو رو خدا زودتر بگو آخرش چی شد؟ خودم هم نمی‌دانم…
خانه برق می‌زند. جای هیچ لکی روی سرامیک‌ها و کابیت‌های سفیدش نیست. دوهفته پیش خانه‌تکانی کرده‌ام و دیروز هم به قول همکارم یک تمیزی سردستی. تعمیرکار که آمد برای تعمیر چکه کردن شلنگ داکت و خاک دریچه‌ها ریخت جلوی ورودی و با پا آمد* توی آشپزخانه، بهانه پیدا کردم تمام سرامیک‌ها را دستمال بکشم و گردگیری مختصری بکنم.

خانه سکوت است. خنکی کولر خاموش شده مانده روی سرامیک‌ها و از لای در تراس گرمای آرامی می‌خزد توی خانه که دیگر وحشیانه حمله نمی‌کند به آرامشت.
دراز کشیده‌ام توی اتاق خنک روی نرمی بالش طبی و دشک پنبه‌ای. یادم رفته دیشب را از درد شانهٔ راستم نخوابیده‌ام و دارم ادامهٔ کتاب «نقشه فقط بخشی از داستان را می‌خوانم.»

خانه آرام است. خوابم می‌آید. هر دو صفحه که می‌خوانم کتاب را طاقباز برمی‌گردانم روی لبهٔ فرش دستبافت و می‌خواهم بخوابم. به هر طرفی که می‌غلتم درد شانه نمی‌گذارد. جستار «گذشته‌ی عربی، اکنون آمریکایی لوران الوان» که تمام می‌شود می‌روم اینستاگرام.
زینب مداحی «و رجائی کربلا خذ عمری وارزقنی کربلا» را استوری کرده. باهاش سینه می‌زنم و اشک می‌ریزم.
یادم نرفته پارسال همین موقع‌ها کی از آن غم بزرگ نجاتم داد.


*خواستم بنویسم بر اثر رفت و آمد، آمد توی آشپزخانه، دیدم‌خودمون می‌گیم با پا اومد. یعنی همراه پا اومد.
3💘2👍1
نسبت‌های خانوادگی در زبان ما این‌طوری هستند:
دا: مادر
بووَه*: پدر
کاکَه: پدر
بٍرا: برادر
داشی: برادر
خووَه**: خواهر
دَتَه: خواهر
کُر: پسر
دِت: دختر
نِنَه: مادربزرگ
بابا: پدربزرگ
می‌می: عمه، خاله
حالو: دایی
تاتَه: عمو
بویی***: عروس
زِما: داماد
هُم بویی: جاری
(الان هُم عروس می‌گن)
هُم باجناق: باجناق
کُرَر زا: نوهٔ پسری
دِتَر زا: نوهٔ دختری
بِرار زا: برادر زاده
خووَر زا: خواهر زاده
برای فرزندان عمه، عمو، خاله، دایی هم یه زا بهشون اضافه‌ کنیم: می‌می زا، تاته زا، حالو زا
و‌ به نوه‌هاشون‌ می‌گیم: دِتَرزا زا، کْرَرزا زا، می‌می زا زا، تاته زا زا، حالو زا زا.
به هر پْشت یک زا اضافه می‌شه.
ژَن تاته: زن عمو
ژ‌ََن حالو یا حالو ژَن: زن دایی
ژَن می‌می زا: زن پسر خاله (یه مثال برای نسبت‌های دورتر)
شوو: شوهر
ژَن: زن
حَسورَه: پدرشوهر، مادرشوهر، پدرزن، مادرزن
حَسورَه وَنون: فامیل شوهر (داماد)، فامیل زن (عروس)


*Bowa
**Khooa
*** Bowei


#کلمه_بازی
#زبان_لکی
👌84
دو هفته (دارد می‌شو‌د سه هفته) پیش پنج‌شنبه تعطیل بودیم. سوارشدن در قطار و مترو فرصت خوبی بود برای خواندن کتاب الکترونیک. دلم داستان ایرانی کوتاه می‌خواست. البته داستان بلند و رمان کوتاه. نوولا.
سخت پوست ساناز اسدی را خواندم. هم در این مسیرها و‌ هم یکی دو روز موقع صبحانه.
داستان بهم چسبید چون
من بازی با زمان را دوست دارم. ساناز اسدی هم در کتابش همین‌ کار را کرده بود. فصل بندی کتاب این‌طوری که یک فصل در گذشته است و یک فصل در حال. فصل گذشته شامل مقطعی از سال‌های ۷۶ و ۷۷ است و فصل حال هفدهم شهریور ۹۵ که روز خاصی است. و‌ با وجود این رفت و آمد زمانی، پیوستگی داستان حفظ شده.
فضای شمال به خودی خود جذاب است ولی نویسنده توانسته با فضاسازی خوب آن را به نقطهٔ قوت این اثر تبدیل کند. جوری که همین الان من دارم با تصور فضای داستان این کلمات را می‌نویسم.
او‌ پسر کوچک خانواده‌ را به عنوان‌ راوی انتخاب کرده چون از پدر و‌ برادرش منطقی‌تر به نظر می‌رسد. ولی اگر جایی از داستان اشاره نمی‌کرد اسمش سیناست نمی‌فهمیدی راوی پسر است نه دختر.
داستان دربارهٔ پدران و پسران است و دربارهٔ نفرت. شاید عشق و نفرت در مقابل هم. اما آخر داستان ‌باورپذیری نداشت. برای این‌که داستان را افشا نکنم‌ دقیق نمی‌گویم ولی واکنش سینا در پایان داستان بدون چیدن مقدمات و نشانه‌های قبلی بود.
وجه مشترک خانواده فوتبال دوستی‌شان بود. حتی عاطی مادر خانواده با وجودی‌که شخصیت پررنگی نداشت ویژگی فوتبال دوستی‌اش قابل مشاهده بود و این نقطهٔ مشترک من را یاد جستار «مرد مرده می‌خندد زیدی اسمیت» می‌انداخت.

#از_کتاب
3
حرف اضافه
ژ 💠 در زبان‌های کردی و لکی کلمات دارای حرف "ژ" زیاد داریم. به نظر من که قشنگند. تلاشم را کرده‌ام آن‌هایی را که در لکی به کار می‌بریم بنویسم. قطعا در لکی شهرهای دیگر هم کلمات بیشتری هست که کاش بلدشان بودم. ۱- ژَن: زن ۲- روژ: روز. نام‌های دخترانه روژین و…
بهش می‌گم به توصیهٔ دوستم رفتم روغن گل سرخ خریدم بمالم به شونه‌م.
می‌گه: «خوت کِردیَه. شاید خدایَه ژون نیشتی.»
یعنی خوب کردی. شاید خدایی هست دردش نشست.
ما به درد می‌گیم ژُن. البته بعضی لک‌ها مثل کردها ژان تلفظش می‌کنند.
همین‌ رو به صورت فعلی هم صرف می‌کنیم:
دَسمَه مِی‌ژی: دستم درد می‌کنه.
دَسَه مِی‌ژِتی: دستش درد می‌کنه.

#کلمه_بازی
#زبان_لکی
#دا
6👍2
🔺بیست و هفتم مرداد ماه ۱۴۰۳

من اصلاً ماشین‌ها را نمی‌شناسم. یعنی به جز چندتای خیلی معمولی بقیه را با اون و رنگشان نشان می‌دهم. همیشه‌ فکر می‌کنم اگر قرار باشد یک صحنه از خیابان را بازسازی ‌کنم بلد نیستم فی‌البداهه از مدل ماشین‌ها بنویسم.
مثل هر روز ایستاده بودم سر خیابان که ماشین سفیدی جلوی پایم پارک کرد. از لوگوی پشتش فقط یک اس ایتالیک دیدم. راننده شیشهٔ جلو را داد پایین. دیالوگ همیشگی تکرار شد.
میدان ب؟
بله.
راننده مرد جوان حدوداً سی و دو سه ساله‌ای بود. سر و ریش و پیراهنش مشکی بودند. خنکی ماشین گرما را از یادم برد. توی مسیر یک لحظه چشمم خورد به صفحهٔ گوشی‌اش که می‌خواست قفلش را باز کند.
تصویر زمینه‌اش عکس دخترک شاید یکساله‌ای بود، تپل و سفید با موهای لخت مشکی و صورت خندان.
وقتی رسیدم سرخیابان تشکر کردم و گفتم پیاده می‌شوم.
مرد پرسید داخل می‌رین؟
با گفتن بلهٔ من پیچید توی خیابان مجتمع.
«هوا گرمه. پیاده نرید.»
ده تومانی را گرفتم سمتش به همراه خیلی ممنونم و لطف کردید و خدا خیرتون بده.
در جوابم گفت برای دخترم دعا کنید.

#از_تاکسی
8
جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه
بی یاد تو هر جا که نشستم‌ توبه


+ابوسعید ابی الخیر
وضعیت: هی در حال زمزمه‌ش
6👌1
حرف اضافه
خیلی‌ها هنوز سر این که عمه خوب است یا نه با خودشان به توافق نرسیده‌اند. تا این حد شخصیت عمه در ذهن‌ها نامهربان است. می‌شود کمی دور ایستاد و تناردیه طور به همه‌شان نگاه نکرد. مثلا من یک عمه می‌شناسم که می‌گفت: «علی برادرزاده ‌م مثل قلبمه.» این قدر گفته بود…
موکب دا

امسال خودش تنهایی موکب‌دار شده. گروه اول مهمانانش سه نفر بوده‌اند. یک مادر و دختر و پسرش که تبریزی‌اند و‌ آشنای برادر بزرگم. شب رسیده‌اند و صبح بعد از صبحانه حرکت کرده‌اند.
گروه‌ دوم خواهرم‌ همراه پسر، عروس، نوه و راننده‌شان بوده‌اند. آن‌ها هم پریروز ناهار توی مسیر رفته‌اند خانه‌مان.
فردا هم قرار است علی قلب برود با دو تا از دوستانش.
می‌گویم‌ برای علی اینا به جای دوغ نوشابه‌ بخر. جوونن نکنه خوابشون بگیره.
می‌گوید «گِلِیسر نگیرم؟»
- آره اونم خوبه.
«با چه طعمی خوششون میاد؟»
- شاید استوایی
«استواری؟ نه یادم می‌ره تا فردا. همون لیمو می‌خرم.»

#دا
15💘3