حرف اضافه
امشب برای درس خوندن کوچ کردم به اتاق. رفتم سیب زمینی سوپ رو بریزم، سر راه لباسهام رو از چوب رختی برداشتم و برای فردا گذاشتم توی هال. نمیدونم چی توی ذهنم کلید خورد که منو یاد خواهرم انداخت. اینقدر سریع اتفاق افتاد که نتونستم ردش رو بزنم. در این فاصلهٔ چهار…
نماز عید که تموم شد منتظر بودیم مسجد خلوت بشه، که یکی از همسایههای قدیمی اومد به عیدمبارکی.
احوال خواهرم رو پرسید. بهش گفتم داره بیست سال میشه که زنده نیست.
#عمآجی
احوال خواهرم رو پرسید. بهش گفتم داره بیست سال میشه که زنده نیست.
#عمآجی
💔13😢4😭3
حرف اضافه
چهارده سال پیش، دیشب، شب آخر زندگی زهرا بود. عصر امروز نوبت دکتر داشت. بهش گفتم ساعت پنج بیا مطب. قرار بود بعد از کلاسم بروم نتیجه آزمایشش را بگیرم. تازگیها صورتش ورم کرده بودم. رنگ و رویش شده بود مثل زردچوبه. دکتر برایش آزمایش هپاتیت نوشت. این چند روزه…
چرا دربارهٔ خواهرم نمینویسم؟
دربارهٔ زندگیش. درگذشتش.
در حالیکه همیشه به یادشم و مدام حسرت نبودنش روی دوشمه.
بیست سال گذشته و هر وقت اسم مرگش رو بیارم بی بغض و گریه نمیشه.
گمونم اینها تنها کلماتی هستند که براش نوشتم.
#عمآجی
دربارهٔ زندگیش. درگذشتش.
در حالیکه همیشه به یادشم و مدام حسرت نبودنش روی دوشمه.
بیست سال گذشته و هر وقت اسم مرگش رو بیارم بی بغض و گریه نمیشه.
گمونم اینها تنها کلماتی هستند که براش نوشتم.
#عمآجی
💔18😭3