حرف اضافه
323 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
حرف اضافه
فرض کنید شما خیلی وقته منو ندیدید. وقتی بهم می‌رسید می‌گید دیارت نیَه. یعنی پیدات نیست. یا من توی یه خیابون شلوع ماشینم رو پارک کردم شما نگرانی بعد خرید پیداش نکنیم. من می‌گم نگران نباش. جاش رو دیاری کردم. یا این‌که کمد لباس‌هام این‌قدر منظمه جای همه چیز…
این چندتا رو یادم رفته بود و دوستان یادآوری کردند:

ما وقتی به هم می‌رسیم می‌گیم دیارتَه خیر
یعنی پدیدار شدنت به خیر
انگار ماه در اومده باشه:) نه از لحاظ کم‌پیدایی از نظر شوق دیدار

و اگه کسی رفته باشه سفر. جای خالیش رو توی خونه حس کنیم می‌گیم چقدر جاش دیاره.

یا مثلا
مادرم تنهاست
داداشم از من می‌پرسه
رفتی دیار دا؟
یعنی رفتی بهش سربزنی
رفتی مراقبش باشی؟
این اصطلاح رو‌ این‌جوری هم می‌شه گفت: رفتم دیار مادربزرگم. یعنی رفتم برای مراقبت و پرستاری ازش.

یا یه پسری دیر به دیر به مادر پیرش سر می‌زنه در حالی‌که نیاز به مراقبت داره. مادرش گله می‌کنه و می‌گه پسرم دیگه نمیاد دیارم.


و اگه کسی توی مجلسی خیلی به چشم بیاد می‌گن خیلی دیاره


اینم جالبه که طرف یه ادعای غیرواقعی می‌کنه و ما که می‌دونیم خالی‌بندیه در جوابش با طعنه و تمسخر می‌گیم دیاره.

#کلمه_بازی
💘3
دانی که چیست دولت
دیدار یار دیدن


+حافظ
#از_شعر
3👌2
حرف اضافه
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن +حافظ #از_شعر
دیشب هوس شعر کرده بودم. دلم نمی‌خواست خودم از روی کتاب سعدی و حافظ بخوانم یا از گنجور بروم سراغ شعرای دیگر. دوست داشتم شعری سر راهم قرار بگیرد. از کجا آمده بود این میل؟ تازگی‌ها فهمیده‌ام هر وقت غمینگم میلم به‌ خواندن شعر زیاد است. شاید دیشب هم می‌خواستم فقدان «خانه» را با شعر پر کنم. ولی نصفه شبی کی شعر می‌خواند‌ آخر؟ چند استوری اینستا را که باز کردم خبری نبود. رفتم سراغ مسواک و سرزدن به ناهار فردا و بعضی خرد و ریزهای قبل از خواب. برق‌ها را خاموش کردم. گوشی را زدم به شارژ و قبل از خاموش کردن نت یک بار دیگر چند استوری‌ دیدم. دوستی این غزل حافظ را گذاشته بود. «هر شب بعد از نماز تفأل می‌زنم به حافظ و امشب این غزل اومد.»
میلم ناکام نماند.

#از_شعر
🥰2👌2💔1
بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزّاق بود

+حافظ
#از_شعر
4
پارسال تا حالا را که مرور می‌کنم می‌بینم صبح تولدم ساعت پنج و نیم از خانه زده‌ام بیرون و از هوای پر گرد و غبار عکس گرفته‌ام. چند ساعت بعد اولین و آخرین، وی‌پی‌ان پولی‌ام را خریده‌ام هفتاد تومان. عصر هم نشسته‌ام سر آخرین جلسهٔ کلاس قهرمانان متون مقدس امیر خداوردی. آن روز رسیده‌ایم به رؤیای یوسف.
دو روز بعدش رفته‌ام خانه‌مان. کاری که در این یکسال از اولویت‌های اصلی‌ام بوده. نشمرده‌ام چندبار ولی هر چه توانسته‌ام با سر رفته‌ام. به اصفهان و‌ کاشان و مشهد سفر کرده‌ام. اصفهان را تنها، کاشان را با دوستان و مشهد را با مادرم. هر سه سفر هم خاص. اصفهان را چون تنها بوده‌ام و مریم را برای اولین بار دیده و شهر را از دریچهٔ نگاه او قشنگتر دیده‌ام. کاشان را چون اولین بار رفته‌ام آن هم گروهی که تجربه‌اش به یادماندنی‌ شد و مشهد را هم که یادتان هست. گوشی‌ام را در فرودگاه جا گذاشته بودم و الخ. دوبار با فاطمه و زینب تهران‌گردی کرده‌ام. با مریم و راضیه دو دوست اصفهانی و بیرجندی‌ام کمی توی قم گشته‌ام.
برای اولین بار تنهایی شله زرد نذری پخته و پخش کرده‌ام.
وای وای! از زیر بار قرضی رها شده‌ام که تا مرز خودکشی برده بودم.
کتابخانهٔ قشنگم را نصب کرده‌ام. کتاب زیاد خریده و خوانده‌ام. نوشتنی؟ پنج شش جستار و مموآر و یک داستان کوتاه نوشته‌ام که چاپ شده یا در دست چاپند. دو دورهٔ جستار و ناداستان شرکت کرده‌ام و چقدر یاد گرفته‌ام ازشان. کلاس‌های دورهٔ ارشد ارتباطات را به پایان رسانده‌ام با تلاشی که در توانم بوده. کار با نرم افزار جدیدی را یاد گرفته‌ام. پروپوزالم را تصویب کرده‌ام. مریض شده‌ام و دکتر زیاد رفته‌ام. در تمام این مسیر خیلی وقت‌ها ترسیده‌ام، گریه کرده‌ام از سختی. کم آورده‌ام از دست تنهایی. غم و دلتنگی تا دلتان بخواهد یقه‌ام را چسبیده‌اند اما دوباره بلند شده‌ام و با آگاهی از بعضی رنج‌ها خودم را انداخته‌ام توی دل سختی‌هایش. در بعضی کارها کوتاهی کرده‌ام مثل قرآن خواندن، نماز اول وقت و رفتن به طبیعت. بعضی کارها را نتوانسته‌ام عملی کنم. بعضی دعاهایم مثل همیشه به سنگ خورده‌اند.
هر چه بوده می‌دانم با تمام درد و رنج‌ها و همّ و غم‌ها سمت روندگی زندگی مانده‌ام.
از خدا می‌خواهم در یک‌سال پیش رو، راهم را روشن کند و لحظه‌ای بی دستگیری‌اش نباشم.
7👍3🎉3
اعظم برام نوشته
تولدت مبارک زینب
انشالله نو به نو بجوشی.


#کلمه_بازی
15😇1
بالاخره رمان دیار اجدادی را تمام کردم. رمان دربارهٔ مردم باسک است. باسک سرزمینی است بین فرانسه و اسپانیا که مردمش به زبان باسکی حرف می‌زنند. این زبان جزو زبان‌های هنداروپایی نیست. بعضی از مردم این منطقه جدایی طلب هستند و می‌خواهند از حکومت اسپانیا جدا شوند. زبان برایشان شاخص استقلال است. از سال۱۹۵۹ گروه تروریستی اِتا با هدف جدایی منطقهٔ باسک از اسپانیا و فرانسه و تأسیس یک کشور مستقل تشکیل شد و در سال ۲۰۱۸ منحل شد.
داستان دیار اجدادی داستان دو خانوادهٔ صمیمی در این سال‌هاست. پدر یکی از خانواده‌ها ترور می‌شود و پسر بزرگ خانوادهٔ دیگر عضو‌ اِتا.
تضاد ایدئولوژیک، دو خانوادهٔ دوست را با هم دشمن می‌کند.
کتاب به لحاظ فرمی قابل تحسین است. نُه شخصیت اصلی دارد که هر فصل از زبان یکی از آن‌ها روایت می‌شود با زاویه‌دیدی متفاوت.
به قول ماریو بارگاس یوسا پردازش کتاب خلاقانه است. آن‌قدری که تو با خودت می‌گویی ممنون آقای فرناندو آرامبورو که سبک تازه‌ای برای نوشتن یادمان دادی.
درست است که کتاب اطلاعات تاریخی خوبی به ما می‌دهد اما من معتقدم موضوعش دوستی و خانواده است.
و این‌که تروریسم چگونه می‌تواند آن دوستی‌های عمیق و ارتباطات میان فردی را به چه کینه‌های چرکینی تبدیل و روابط میان خانوادگی و میان روستایی را متزلزل کند.
اسم اسپانیایی کتاب Patria به معنای میهن است. در سال ۲۰۲۰ یک مینی سریال هشت قسمتی اسپانیایی با همین نام و از این کتاب اقتباس شده است.

#از_کتاب
👍6💯1
حرف اضافه
بالاخره رمان دیار اجدادی را تمام کردم. رمان دربارهٔ مردم باسک است. باسک سرزمینی است بین فرانسه و اسپانیا که مردمش به زبان باسکی حرف می‌زنند. این زبان جزو زبان‌های هنداروپایی نیست. بعضی از مردم این منطقه جدایی طلب هستند و می‌خواهند از حکومت اسپانیا جدا شوند.…
نویسنده کتاب از اصطلاحات بومی باسکی در متن اسپانیایی کتاب استفاده کرده و مترجم به خاطر رنگ و بوی محلی داستان اون‌ها رو حفظ کرده. مثلاً آما و آیتا به معنی مامان و بابا. کایشو سلام و آغور خداحافظ.
وقتی واژه‌نامه پایان کتاب رو می‌دیدم از معنی یه کلمه جا خوردم: چاکورا که در متن برای افسران پلیس استفاده شده بود به معنی سگ هست.
چون گمونم تنها کلمهٔ کتاب بود که استعاره‌ش غلیظ بود.


#کلمه_بازی
#از_کتاب
👌2
«از فردا دیگه نمی‌رم خیارچینی. برم سیب زمینی بهتره. گوجه هم دقیق تا یک باید کار کنی نه یه دیقه کم نه یه دیقه زیاد.» نمی‌دانم فیروزه چطور با عمه نرگس آشنا شده. عصر که ما آن‌جا بودیم او هم آمد. از ایل عشایری هستند که حالا ساکن شهر ما شده‌اند. یک پسر جوان مجرد دارد. شوهرش چوپان ایل است و خودش کارگری می‌کند. مثلاً الان که فصل جالیز و صیفی است می‌رود برای برداشت این‌ها. می‌گفت روسری‌ام را گره می‌زنم روی پیشانی تا عرق صورتم را نسوزاند. ساعت ده به بعد دیگر نمی‌توانی داغی آفتاب را تحمل کنی. می‌خواست برود سیب‌زمینی چینی تا بلکم دو ساعت کمتر آفتاب سوزان بخورد.
دوبیشتر کارگران فصلی این مزارع زنان هستند چون هم خوب کار می‌کنند هم به حقوق کمتری قانعند. زنانی که‌ روایت نمی‌شوند.

#از_زنان
💔8👍4
کولر خانه من را یاد رزا خانم «زندگی پیش روی رومن گاری» می‌اندازد. زن چاقی که مدام در حال هن هن کردن و عرق ریختن بود. می‌دانم خنک نمی‌کند ولی چرا روشنش می‌کنم؟
دیروز وسط هال جلویش دراز کشیدم بی که چیزی رویم کشیده باشم و سه ساعت خوابم برده بود. از آن خواب‌های مرگی که در این جهان نیستی و اگر مادرت صدایت نکند شاید هیچ وقت به این دنیا برنگردی. کولر تأثیری در این خواب رفتگی نداشت که اگر داشت امروز هم خوابم می‌برد. خستگی شهیدم کرده بود. الان با حرکت مورچه‌ای روی بازویم بیدار شدم. رزا خانم را ساکت کردم و درِ راهروی توی حیاط را باز کردم. هرم آفتاب هر چه هست صدا ندارد. آرام می‌خزد تو. برایش قبض هم نمی‌آید. فردا پس فردا که قبض برق بیاید مادر طفلکی‌ کولر گریزم برای همین هن هن کردن چقدر باید پول بدهد.
رزا خانم ببخشید که به خاطر پیری سرزنشت می‌کنم.
👍5😁2
حرف اضافه
کولر خانه من را یاد رزا خانم «زندگی پیش روی رومن گاری» می‌اندازد. زن چاقی که مدام در حال هن هن کردن و عرق ریختن بود. می‌دانم خنک نمی‌کند ولی چرا روشنش می‌کنم؟ دیروز وسط هال جلویش دراز کشیدم بی که چیزی رویم کشیده باشم و سه ساعت خوابم برده بود. از آن خواب‌های…
نشسته‌ام میان چارچوب در راهروی میان هال و حیاط. تکیه داده‌ام به یک لنگه‌اش و پاهایم دراز شده‌ام را چسبانده‌ام به لنگهٔ دیگرش. کولر خاموش است. باد پردهٔ توری را تکان می‌دهد و خش خش برگ‌های ریختهٔ جلوی در را در می‌آورد. بادبزن حصیری توی دست راستم است و کتاب «نزدیک‌ترین چیز به زندگی جیمز وود» توی دست چپم. خودم را باد می‌زنم و می‌خوانم. «جزییات شبیه زندگی نیستند. اما نمی‌شود آن‌ها را تقلیل داد. شیء فی نفسه‌اند و مایلم آن‌ها را زندگیّت بنامم.»
خواندن این کتاب دوست داشتنی تمرکز می‌خواهد. چیزی که گرما از من می‌گیرد. در هوای گرم می‌شوم شبیه مترسک‌های پوشالی مزارع که مغز ندارند. اما گریزی از تابستان نیست. برمی‌گردم صفحهٔ قبل. «البته جزییات فقط ذره‌های زندگی نیستند: معرف همان همجوشی جادویی‌اند که در آن بیشترین میزان صناعت ادبی (نبوغ گزینش و تخیل خلاق نویسنده) بیشترین میزان از زندگی غیر ادبی یا واقعی را شبیه‌سازی می‌کند، فرایندی که‌ بعدش صناعت در واقع به زندگی (تخیلی، یعنی نو) تبدیل می‌شود.
دا دارد حیاط را آب‌‌پاشی می‌کند. نسیم خنکی خودش را می‌کشد تا چارچوب در. من هم مایلم همین را زندگی بنامم آقای وود.

#دا
2
حرف اضافه
نشسته‌ام میان چارچوب در راهروی میان هال و حیاط. تکیه داده‌ام به یک لنگه‌اش و پاهایم دراز شده‌ام را چسبانده‌ام به لنگهٔ دیگرش. کولر خاموش است. باد پردهٔ توری را تکان می‌دهد و خش خش برگ‌های ریختهٔ جلوی در را در می‌آورد. بادبزن حصیری توی دست راستم است و کتاب…
چند روز پیش دوستی درخواست کرد پستی از این‌جا رو ببره روبیکا که با احترام بهشون نپذیرفتم. یه چیزهایی مخصوص تلگرامند و یه چیزهایی مخصوص اینستاگرام. اما گاهی تصمیم می‌گیرم بعضی چیزا مشترک باشه. مثلاً همین متن بالا رو خلاصه کردم و با تلفیق عکس و ویدئو در اینستا هم به اشتراک گذاشتم.
تحت تاثیر این فصل کتاب که اسمش هست «توجه جدی». می‌خواستم بعد از مقایسه ببینم تونستم جزییات رو با کلمات منتقل کنم یا نه؟
2🤔1
حرف اضافه
عمه نرگس فامیل‌مان است. نه این‌که فامیلِ فامیل هم. اما از وقتی یادم می‌آید به‌مان گفته‌اند فامیلیم ما با هم. مادرم می‌گوید پدربزرگ مادری‌اش با مادربزرگ پدری من پسرعمو دخترعمو بوده‌اند. این نسبت برای ما هجی‌اش هم سخت است. برای مادرم این‌ها نه. با هم جیک تو…
بهش می‌گفتیم «بابا مَشَه». چون زیاد می‌رفت مشهد ما بچه‌ها این‌طوری صدایش می‌کردیم. پدر عمه نرگس را می‌گویم. توی راسته بازار دکّان چینی و استیل فروشی داشت. هم‌محله‌ای بودیم. اصلاً پدرم وقتی از روستا آمده بود شهر به خاطر آن‌ها توی این محله خانه ساخته بود. قدیم‌ها شب‌نشینی خانوادگی رسم بود. به جز آن هم زن‌ها بعدازظهرها می‌رفتند خانهٔ همدیگر.
بابا آدم شوخی بود و توی شوخی‌ها اسم این و آن را می‌آورد. بابا مشه به بابا گفته بود حاجی شب‌های جمعه نیاید خونهٔ ما. غیبت می‌کنید معصیت داره. برادر عمه نرگس هم به بابا اشاره می‌کرد عمو تو رو خدا بیاید. چون وقتی می‌نشست پای حرف‌های بابا مشت مشت اشک می‌‌ریخت از خنده.
من از شب‌نشینی خانوادگی خانهٔ بابا مشه خاطره‌ای ندارم. این خاطره را هم دیروز از عمه نرگس و خواهرش شنیدم. اما یادم هست آخرین باری که برادر عمه نرگس آمد خانه‌مان پاییز بود. انار داشتیم. پتوهای ملافه سفید انداخته بودیم دور اتاق و‌ آب انارها چکیده بود رویش. خنده‌های آن شبش یادم مانده. چند ماه بعد شهید شد.

#عمه_نرگس
💔5
امشب نشستم پای حرف‌های دا و آبجیم و می‌خوام از خانوادهٔ عمه‌نرگس بنویسم. این‌قدر خوبه که انگار خودمم رفتم به گذشته:)
👍3
حرف اضافه
عمه نرگس فامیل‌مان است. نه این‌که فامیلِ فامیل هم. اما از وقتی یادم می‌آید به‌مان گفته‌اند فامیلیم ما با هم. مادرم می‌گوید پدربزرگ مادری‌اش با مادربزرگ پدری من پسرعمو دخترعمو بوده‌اند. این نسبت برای ما هجی‌اش هم سخت است. برای مادرم این‌ها نه. با هم جیک تو…
نهاوند نْه دهستان دارد. دو تایش خِزِل شرقی و سُلگی هستند. مردم دهستان خزل فامیلی‌ دوبیشترشان خزایی است و مردم دهستان سُلگی هم خیلی‌هایشان سُلگی. خزلی‌ها عموماً زبانشان لکی است و سُلگی‌ها لر هستند. با این‌حال پیش آمده جابجایی زبانی و قومیتی بین این دهستان‌ها اتفاق بیفتد. هم به دلیل ازدواج و هم کوچ اجباری که خان‌ها مردم را به آن مجبور می‌کرده‌اند.
پدربزرگ عمه نرگس، -پدر مادرش- اسمش مَه‌خان بوده. مَه‌خان پسرعموی مادربزرگم بوده. -مادر پدرم-.
کمی این نسبت‌ها را هجی کنید تا برویم سراغ ادامهٔ قصه:)

#عمه_نرگس
3
حرف اضافه
نهاوند نْه دهستان دارد. دو تایش خِزِل شرقی و سُلگی هستند. مردم دهستان خزل فامیلی‌ دوبیشترشان خزایی است و مردم دهستان سُلگی هم خیلی‌هایشان سُلگی. خزلی‌ها عموماً زبانشان لکی است و سُلگی‌ها لر هستند. با این‌حال پیش آمده جابجایی زبانی و قومیتی بین این دهستان‌ها…
منطقهٔ ما سه تا خان داشته. سالار خان، اسی‌ خان (اسدالله خان) و عزی خان (عزت‌الله خان) که هر سه برادر بوده‌اند. مادرم وقتی دو سه‌ساله بوده سالار خان دعوتشان می‌کند به روستای دیگری. چون کار پدربزرگم را قبول داشته. وقتی می‌روند آن‌جا خان دو جفت زمین به پدربزرگم می‌دهد. یعنی بیست هکتار حدوداً. کوچشان چندسال طول می‌کشد؟
دا می‌گوید وقتی رفتیم ناز -خالهٔ خدا بیامرزم- شیر می‌خورد. وقتی برگشتیم یک سال بعدش شوهر کردم.
توی این مدت مادرم این‌ها می‌آمده‌اند به فامیل سر می‌زده‌اند.
یکی از این اقوام خانوادهٔ دایی مادرم بوده. پدر و مادرم با هم دخترعمه پسردایی هستند.
«وقتی میومدیم سر بزنیم درست روبری خونهٔ زن‌داییم یه مغاز‌ه‌ای بود که یه پیرمرد سر و ریش سفید نورانی جلوش می‌نشست که دستار سیاهی می‌بست دور سرش.»
پیرمرد همان مَه‌خان بوده و مغازه هم مال پدر عمه نرگس.

#عمه_نرگس
2
حرف اضافه
منطقهٔ ما سه تا خان داشته. سالار خان، اسی‌ خان (اسدالله خان) و عزی خان (عزت‌الله خان) که هر سه برادر بوده‌اند. مادرم وقتی دو سه‌ساله بوده سالار خان دعوتشان می‌کند به روستای دیگری. چون کار پدربزرگم را قبول داشته. وقتی می‌روند آن‌جا خان دو جفت زمین به پدربزرگم…
دستار سیاه پیرمرد قصه دارد که خودم هم خیلی نمی‌دانمش. پس بماند.

مادر عمه نرگس اهل روستای ما بود و لک. اما نمی‌دانم چرا فامیلی‌اش سلگی بود. مادرم هم نمی‌داند. این هم حتماً پشتش ماجرای کوچی هست.
ولی پدرش لر بود و اهل یکی از روستاهای دهستان سلگی.
می‌پرسم پس چطور آمده این‌جا زن گرفته و‌ ساکن شده؟
دا و آبجی هم اطلاع دقیقی ندارند اما حدس می‌زنند دوره‌گرد بوده باشد. دوره‌گردی که قند و چای می‌فروخته و به این واسطه سر از روستای ما در می‌آورد و لابد عاشق می‌شود.

مادر عمه نرگس یک بار ازدواج کرده و وقتی تازه عروس بوده شوهرش می‌رود سربازی و دیگر برنمی‌گردد. برنگشتن سربازها همان و مرگشان همان.

من که جوانی‌اش را ندیده بودم ولی در پیری زنی زیبا بود.
پانزده سال از همسرش کوچکتر بوده که با هم ازدواج می‌کنند.
می‌پرسم برای آن زمان یعنی حدود هفتاد سال پیش ازدواج پسری مجرد با دختری بیوه خیلی ساختارشکنانه بوده. خانواده‌اش چطور اجازه داده‌اند؟ زن بیوه گرفتن و در روستای او ساکن شدن هر دو خارج از عرف بوده.
مادرم دلیلش را نمی‌داند چون خانوادهٔ پدری عمه نرگس را چندان نمی‌شناسد.



#عمه_نرگس
👍2
حرف اضافه
دستار سیاه پیرمرد قصه دارد که خودم هم خیلی نمی‌دانمش. پس بماند. مادر عمه نرگس اهل روستای ما بود و لک. اما نمی‌دانم چرا فامیلی‌اش سلگی بود. مادرم هم نمی‌داند. این هم حتماً پشتش ماجرای کوچی هست. ولی پدرش لر بود و اهل یکی از روستاهای دهستان سلگی. می‌پرسم پس…
نمی‌دانم بچهٔ چهارمش بوده یا سوم، که اسمش را می‌گذارند حیدر. حیدر در دو سه سالگی مریض می‌شود و می‌میرد. مادرش هم کمی بعد به مرضی داچار می‌شود و او هم می‌میرد. آن زمان رسم بوده دست و پای مرده‌ها را حنا می‌گرفته‌اند و بعد از خشک شدن حنا خاکشان می‌کرده‌اند. دست و پای زن را حنا می‌گیرند و برای این‌که زودتر خشک شود پایش را روی در تنور می‌گذارند.

دربارهٔ تنور توضیح بدهم.
هر روز که تنور را برای نان پختن روشن‌ می‌کرده‌اند خاموشش نمی‌کرده‌اند. یعنی خاکسترش همچنان گرم بوده و به جای گاز برای غذا پختن و گرم کردن استفاده می‌شده. درش را هم با یک مجمعه می‌بسته‌اند که بچه یا حیوانی تویش نیفتد.

پای زنِ مرده یعنی مادر عمه‌نرگس را که می‌گذارند روی تنور. چند دقیقه بعد می‌بینند دارد حرکت می‌کند. کم کم دست‌هایش جم می‌خورند و چشم‌هایش باز می‌شوند. زن زنده می‌شود.


#عمه_نرگس
4👌1
حرف اضافه
نمی‌دانم بچهٔ چهارمش بوده یا سوم، که اسمش را می‌گذارند حیدر. حیدر در دو سه سالگی مریض می‌شود و می‌میرد. مادرش هم کمی بعد به مرضی داچار می‌شود و او هم می‌میرد. آن زمان رسم بوده دست و پای مرده‌ها را حنا می‌گرفته‌اند و بعد از خشک شدن حنا خاکشان می‌کرده‌اند. دست…
چند سال بعد خدا دوباره پسری بهش داد و اسمش را گذاشتند حیدر. حالا دو پسر داشت و دو دختر که خانه‌شان آمد کنگاور. توی کنگاور هم صاحب دختر دیگری شد. در منطقهٔ ما لک و لر فرقی ندارد، همه مادرشان را دا صدا می‌زنند. اما حیدر و خواهر کوچکش به جای دا می‌گفتند‌ بی‌بی.

بی‌بی، جانش به جان حیدر بسته بود. البته مادرهای ما مثل خیلی مادرهای ایرانی پسر دوستند. بی‌بی هم برای دو پسرش همین‌طور بود ولی پسر بزرگش زن که گرفت رفت تهران و بعد از آن دیگر کنگاور نیامد. جوری که من تا سال‌ها نمی‌دانستم عمه‌نرگس برادر دیگری هم دارد. احترام حیدر به پدر و مادرش زبانزد بود. بعد از دیپلم توی بانک استخدام شده بود. صبح‌ها اول می‌رفت نان می‌گرفت و بعد می‌رفت سرکار. آن زمان رسم بوده مردها خرجی روزانه به زن‌ها می‌داده‌اند برای خرید مایحتاج خانه و پول حمام و … . عمه نرگس می‌گفت بابام برای مادرم پول می‌گذاشت اما حیدر هم جدا براش خرجی می‌گذاشت توی طاقچه.

حیدر به روال آن دوران دیرتر از معمول ازدواج کرد و صاحب دو فرزند دختر و پسر شد. با این‌که کارمند و حتی به گمانم رییس بانک بود اما به عنوان بسیجی می‌رفت جبهه. سال ۶۶ که برادرم شهید شده بود گفته بود اون شهید شده من زنده‌م هنوز. چون برادرم هجده ساله بوده و او ۳۲ ساله.
به یک‌سال نکشید در چهارم خرداد ۱۳۶۷ حیدر هم شهید شد.
خواهرم دیشب می‌گفت کاش اسمش را نگذاشته بودند حیدر. بعضی اسم‌ها خیلی عمرشان به دنیا نیست.


#عمه_نرگس
💔1