حرف اضافه
چند سال بعد خدا دوباره پسری بهش داد و اسمش را گذاشتند حیدر. حالا دو پسر داشت و دو دختر که خانهشان آمد کنگاور. توی کنگاور هم صاحب دختر دیگری شد. در منطقهٔ ما لک و لر فرقی ندارد، همه مادرشان را دا صدا میزنند. اما حیدر و خواهر کوچکش به جای دا میگفتند بیبی.…
زمان جنگ مسئله حضانت فرزندان شهدا محل مناقشه بین همسر شهید و جدپدری بچهها بوده. بابا مشه حضانت بچهها را سپرد به مادرشان. خودش و بیبی هم رفتند بنیاد شهید بابا مشه حقوقی را که بهش میرسید کرد به نام نوهٔ پسری و بیبی هم بخشیدش به نوهٔ دختری. باقی مال و اموال پسر هم هر چه بهشان میرسید گذاشتند برای همسر و بچههایش.
من از جزییات رابطهشان چیز زیادی نمیدانم اما یادم است بیبی خیلی دلتنگی میکرد برای بچهها ولی هر وقت میرفت در خانهٔ پسرش یا ردش میکردند یا در را به رویش باز نمیکردند. یکی از همسایهها به عمه نرگس گفته بود نذار مادرت بیاد که اینطور خجالتش کنند.
بیبی حیدر را یادش رفته بود. حالا خیلی بیتابی میکرد برای بچهها به خصوص نوهٔ پسریاش که شبیه بابایش بود. بابامشه صبح و بعدازظهر میرفت بازار ولی بهش گفته بود کم گریه کند توی خانه. مادرم میگفت بهش گفتم هر وقت دلت خواست بیا اینجا گریه کن.بعدازظهرها میآمد. با دا حرف میزدند و گریه میکردند.
ما که سرمان به بازی بود و پای حرفهایشاننمینشستیم اما حالت چهرهاش را یادم مانده که گاهی خیره میماند به یکجا.
کمکم بیبی حواس پرت شد. گاهی میآمد خانهٔ ما اما یادش میرفت خانهٔ خودشان کجاست. برادرم یک روز دیده بودش یک لنگهٔ دمپاییاش را دستش گرفته و دارد میآید سمت خانهٔ ما و زود آمد به مادرم خبر داد. داغ فرزند و ندیدن نوهها پریشانش کرده بود.
مریضیاش خیلی طولی نکشید. هفت سال بعد درست همان روزی که حیدر شهید شده بود چهارم خرداد ۱۳۷۴ در سن هفتادسالگی از دنیا رفت.
سی و شش سال است جنگ تمام شده اما ماجراهایش نه. کی میداند چند تا بیبی توی ایران از داغ پسرانشان و مصائب بعدش جان دادهاند؟
#عمه_نرگس
من از جزییات رابطهشان چیز زیادی نمیدانم اما یادم است بیبی خیلی دلتنگی میکرد برای بچهها ولی هر وقت میرفت در خانهٔ پسرش یا ردش میکردند یا در را به رویش باز نمیکردند. یکی از همسایهها به عمه نرگس گفته بود نذار مادرت بیاد که اینطور خجالتش کنند.
بیبی حیدر را یادش رفته بود. حالا خیلی بیتابی میکرد برای بچهها به خصوص نوهٔ پسریاش که شبیه بابایش بود. بابامشه صبح و بعدازظهر میرفت بازار ولی بهش گفته بود کم گریه کند توی خانه. مادرم میگفت بهش گفتم هر وقت دلت خواست بیا اینجا گریه کن.بعدازظهرها میآمد. با دا حرف میزدند و گریه میکردند.
ما که سرمان به بازی بود و پای حرفهایشاننمینشستیم اما حالت چهرهاش را یادم مانده که گاهی خیره میماند به یکجا.
کمکم بیبی حواس پرت شد. گاهی میآمد خانهٔ ما اما یادش میرفت خانهٔ خودشان کجاست. برادرم یک روز دیده بودش یک لنگهٔ دمپاییاش را دستش گرفته و دارد میآید سمت خانهٔ ما و زود آمد به مادرم خبر داد. داغ فرزند و ندیدن نوهها پریشانش کرده بود.
مریضیاش خیلی طولی نکشید. هفت سال بعد درست همان روزی که حیدر شهید شده بود چهارم خرداد ۱۳۷۴ در سن هفتادسالگی از دنیا رفت.
سی و شش سال است جنگ تمام شده اما ماجراهایش نه. کی میداند چند تا بیبی توی ایران از داغ پسرانشان و مصائب بعدش جان دادهاند؟
#عمه_نرگس
💔9❤4👍1
یک.
نشسته بود لبهٔ گلخانه. با هم روبوسی کردیم. توی چشمهایش نگاه نکردم تا اشک نزاید توی چشمم. همزمان با بوسهٔ آخر و در حالیکه میفشردمش توی سینهام گفتم دعا کن هفتهٔ بعدم تعطیل بشم و باز بیام.
از آغوش هم در آمدیم. کولهام را برداشت و گفت؛ «ایشالا هر چی خیز و صلاح خداست.»
دو.
با هم رفتیم سر کوچه. کوله را گذاشتم پیشش خودم رفتم سر سه راه تاکسی بگیرم برای ترمینال. گونهٔ راستش را بوسیدم و رفتم.
سه.
به راننده گفتم بیزحمت یه لحظه ترمز کنید من این کولهم رو بگیرم. کوله را گرفتم و دست راستش را بوسیدم. به راننده سلام کرد و او جواب داد سلام خووَه*.
دا در تاکسی را بست. دست راستش را آورد بالا به نشانهٔ بدرقه.
چهار.
دست بردم توی جیب کوله برای پول. چشمانم داغ شدند و شانههایم به تکان افتادند. اگر دیدار آخرمان باشد چه؟
چقدر از او را در حافظهام جا بدهم؟
این لمسها چقدر ماندگارند؟
*خواهر
#دا
نشسته بود لبهٔ گلخانه. با هم روبوسی کردیم. توی چشمهایش نگاه نکردم تا اشک نزاید توی چشمم. همزمان با بوسهٔ آخر و در حالیکه میفشردمش توی سینهام گفتم دعا کن هفتهٔ بعدم تعطیل بشم و باز بیام.
از آغوش هم در آمدیم. کولهام را برداشت و گفت؛ «ایشالا هر چی خیز و صلاح خداست.»
دو.
با هم رفتیم سر کوچه. کوله را گذاشتم پیشش خودم رفتم سر سه راه تاکسی بگیرم برای ترمینال. گونهٔ راستش را بوسیدم و رفتم.
سه.
به راننده گفتم بیزحمت یه لحظه ترمز کنید من این کولهم رو بگیرم. کوله را گرفتم و دست راستش را بوسیدم. به راننده سلام کرد و او جواب داد سلام خووَه*.
دا در تاکسی را بست. دست راستش را آورد بالا به نشانهٔ بدرقه.
چهار.
دست بردم توی جیب کوله برای پول. چشمانم داغ شدند و شانههایم به تکان افتادند. اگر دیدار آخرمان باشد چه؟
چقدر از او را در حافظهام جا بدهم؟
این لمسها چقدر ماندگارند؟
*خواهر
#دا
💔11
وقتی از کنگاور وارد قم میشی انگار از یه درام عاشقانه وارد یه تراژدی هولناک شدی. گرد و غبار شدید و هرم داغی که ما حتی در گرمترین ساعات روز اونجا تجربهش نمیکنیم. از وقتی نشستم توی تاکسی سعی میکنم چشم تو چشم نشم با محیط. انگار توی یه تنور گیر افتادی که نمیتونی نفس بکشی.
آمار از میزان امید به زندگی در این شهر چی میگه؟
#از_کوچ
آمار از میزان امید به زندگی در این شهر چی میگه؟
#از_کوچ
❤5
در خانه باز است. دراز کشیدهام توی راهروی میان هال و آشپزخانه. با یک تاپ مشکی و دامنی بلند. ساق پایم بیرون است. موهایم هم برهنه. مستأجر دارم. مرد جوان مجردی که قیافهاش شبیه شهید زین الدین است. از راه پله میآید پایین. میداند در راهرو باز نیست اما همیشه یالله میگوید. وقتی میرسد به در باز و مرا با آن وضع میبیند خودم گشاد شدن چندبرابری چشمهایش را میبینم. آدم مذهبیای است. برای محرم پیراهن مشکی تنش کرده. واکنش من به این وضعیت چیست؟ همانطور که دو دستم را از آرنج شکانده و گذاشتهام زیر سرم هیچ حرکتی نمیکنم. انگار مردهام. مرد دو پلهٔ بعد از پاگرد را میرود پایین. من توی دلم میگویم چرا پانمیشی؟ تو رو اینجوری دید. مرد کیف به دست برمیگردد. خودم میبینم آب دهانش را قورت میدهد. چشمانش همچنان گشاد است. نگاهی به من میکند و میرود.
من؟ همچنان سنگم. صدای باز شدن در حیاط میآید. چند ثانیه بعد مرد توی چارچوب در ایستاده. یکی از درون بهم میگوید پاشو! چرا نمیترسی؟ اگه کاری کرد چی؟
من؟ اصلاً تکان نمیخورم.
مرد با همان چشمان از حدقه درآمده و آب دهانی که تندتند قورت میدهد روی سینهاش صلیب میکشد و میرود.
در حیاط باز است. باریکه نوری راهش را کشیده تا وسط موزاییکهای پارکینگ.
مرد از خانه نرفته بیرون. این بار میترسم برگردد. از جا میپرم. بیدار میشوم.
من؟ همچنان سنگم. صدای باز شدن در حیاط میآید. چند ثانیه بعد مرد توی چارچوب در ایستاده. یکی از درون بهم میگوید پاشو! چرا نمیترسی؟ اگه کاری کرد چی؟
من؟ اصلاً تکان نمیخورم.
مرد با همان چشمان از حدقه درآمده و آب دهانی که تندتند قورت میدهد روی سینهاش صلیب میکشد و میرود.
در حیاط باز است. باریکه نوری راهش را کشیده تا وسط موزاییکهای پارکینگ.
مرد از خانه نرفته بیرون. این بار میترسم برگردد. از جا میپرم. بیدار میشوم.
❤7
حرف اضافه
در خانه باز است. دراز کشیدهام توی راهروی میان هال و آشپزخانه. با یک تاپ مشکی و دامنی بلند. ساق پایم بیرون است. موهایم هم برهنه. مستأجر دارم. مرد جوان مجردی که قیافهاش شبیه شهید زین الدین است. از راه پله میآید پایین. میداند در راهرو باز نیست اما همیشه یالله…
خواب رو کی دیدم؟
امروز حدوداً بین ساعت ۱۳ تا ۱۳:۳۰
قبلش داشتیم با مریم نقد مقنعه و لباس فرم اداری میکردیم و قرار بود چالش راه بندازیم برای حذف اینا. سر حرف هم از لباس تیم المپیک وا شد.
خواب داشت توی خونهمون اتفاق میافتاد. ولی اون تنها بودن موقعیتش مال قم بود. یعنی دو موقعیت مکانی با هم تلفیق شده بودند و قدرت خواب در باورپذیر کردن اینا برای آدم، عجیبه.
یعنی یه جوری طبیعیه که تو نمیگی چرا این اتفاق توی قم نمیافته؟ اصن مگه من میتونم توی قم مستأجر داشته باشم؟ مگه ما توی کنگاور مستأجر داریم؟ مگه من اونجا تنهام؟ مگه خونه مال منه؟
تو تبدیل میشی به یه آدم سرسپردهٔ بی پرسش که همه چیز رو همونطور که هست بی منطق میپذیره.
اون دامن یه پارچهٔ حریر گلدار مشکیه با گلهای بنفش که بیش از یکساله دادمش به خیاط و هنوز ندوختدش. و از قضا گفتم بلندیش تا نزدیک ساق پا باشه.
اون آقا احتمالاً همون آقایی بود که با هم یه بار رفتیم کافه. چون ایشونم شبیه شهید زینالدین بود. چندبار تلفنی برای دو تا موضوع قبلی پایان نامه ازشون مشاوره گرفته بودم و یه بار هم رفتیم کافه. نمیدونم چرا اضطراب داشتند و مدام کف دستشون رو با دستمال کاغذی خشک میکردند و آخرهای دیالوگ اضطراب ایشون منو به ترس وا داشت.
فکر میکردم لابد یه عاملی برای ترسیدن هست و من بهش آگاه نیستم.
بیش از یک سال و نیم از این دیدار میگذره و من اصلاً توی ذهنم نداشتمش. امروز که این آقا اومد توی خوابم فهمیدم ناخودآگاه آدم چه جوری خفتش میکنه.
من اگه خواب ترسناک یا کابوس ببینم حتماً نیم ساعت اول بعد از خوابم میبینم. جوری که اگه ساعت رو نگاه کنم مطمئنم نیم ساعت از خوابم گذشته و همیشه هم درسته.
اینجا کی روانشناسی خونده؟ دوست دارم بدونم علتش چیه؟ :)
و بعد این همه توضیح اصلاً چه ترسی توی وجود من بود که این ساعت از روز چنین خوابی دیدم؟ من که در ظاهر بی نگرانی خوابیده بودم.
امروز حدوداً بین ساعت ۱۳ تا ۱۳:۳۰
قبلش داشتیم با مریم نقد مقنعه و لباس فرم اداری میکردیم و قرار بود چالش راه بندازیم برای حذف اینا. سر حرف هم از لباس تیم المپیک وا شد.
خواب داشت توی خونهمون اتفاق میافتاد. ولی اون تنها بودن موقعیتش مال قم بود. یعنی دو موقعیت مکانی با هم تلفیق شده بودند و قدرت خواب در باورپذیر کردن اینا برای آدم، عجیبه.
یعنی یه جوری طبیعیه که تو نمیگی چرا این اتفاق توی قم نمیافته؟ اصن مگه من میتونم توی قم مستأجر داشته باشم؟ مگه ما توی کنگاور مستأجر داریم؟ مگه من اونجا تنهام؟ مگه خونه مال منه؟
تو تبدیل میشی به یه آدم سرسپردهٔ بی پرسش که همه چیز رو همونطور که هست بی منطق میپذیره.
اون دامن یه پارچهٔ حریر گلدار مشکیه با گلهای بنفش که بیش از یکساله دادمش به خیاط و هنوز ندوختدش. و از قضا گفتم بلندیش تا نزدیک ساق پا باشه.
اون آقا احتمالاً همون آقایی بود که با هم یه بار رفتیم کافه. چون ایشونم شبیه شهید زینالدین بود. چندبار تلفنی برای دو تا موضوع قبلی پایان نامه ازشون مشاوره گرفته بودم و یه بار هم رفتیم کافه. نمیدونم چرا اضطراب داشتند و مدام کف دستشون رو با دستمال کاغذی خشک میکردند و آخرهای دیالوگ اضطراب ایشون منو به ترس وا داشت.
فکر میکردم لابد یه عاملی برای ترسیدن هست و من بهش آگاه نیستم.
بیش از یک سال و نیم از این دیدار میگذره و من اصلاً توی ذهنم نداشتمش. امروز که این آقا اومد توی خوابم فهمیدم ناخودآگاه آدم چه جوری خفتش میکنه.
من اگه خواب ترسناک یا کابوس ببینم حتماً نیم ساعت اول بعد از خوابم میبینم. جوری که اگه ساعت رو نگاه کنم مطمئنم نیم ساعت از خوابم گذشته و همیشه هم درسته.
اینجا کی روانشناسی خونده؟ دوست دارم بدونم علتش چیه؟ :)
و بعد این همه توضیح اصلاً چه ترسی توی وجود من بود که این ساعت از روز چنین خوابی دیدم؟ من که در ظاهر بی نگرانی خوابیده بودم.
❤1
استاد گفت به تعبیر رابین هود همهٔ جستارها به این دو عنصر نیاز دارند. هر چه جستار شخصیتر ضرورت آنها هم بیشتر:
یک: self exposure
دو: a kind of public striptease
اولی به معنی خودافشاگری و دومی؟
استاد در توضیحش گفت حدی از استریپتیز همگانی. اماشاید بتوان گفت پردهدری.
مهسا ترجمهاش کرد به جامهدری و ریحانه گفت چون نیاز فرهنگی نداشتیم براش هم واژه نداریم. ته تهش اینه بگیم بیحیایی.
و من گفتم یاد این ضرب المثلمان افتادم:
به یه نفر میگن شنیدی خرسه تخم گذاشته؟
اون هم در جواب میگه هر چی از اون حیا مرده بگی سر میزنه.
اصطلاح حیا مرده رو من در فارسی نشنیدم.
اون تیزی بی حیا رو نداره و در عین حال معنا رو هم میرسونه:)
#کلمه_بازی
#از_نویسندگی
یک: self exposure
دو: a kind of public striptease
اولی به معنی خودافشاگری و دومی؟
استاد در توضیحش گفت حدی از استریپتیز همگانی. اماشاید بتوان گفت پردهدری.
مهسا ترجمهاش کرد به جامهدری و ریحانه گفت چون نیاز فرهنگی نداشتیم براش هم واژه نداریم. ته تهش اینه بگیم بیحیایی.
و من گفتم یاد این ضرب المثلمان افتادم:
به یه نفر میگن شنیدی خرسه تخم گذاشته؟
اون هم در جواب میگه هر چی از اون حیا مرده بگی سر میزنه.
اصطلاح حیا مرده رو من در فارسی نشنیدم.
اون تیزی بی حیا رو نداره و در عین حال معنا رو هم میرسونه:)
#کلمه_بازی
#از_نویسندگی
❤7👍1
حرف اضافه
وقتی از کنگاور وارد قم میشی انگار از یه درام عاشقانه وارد یه تراژدی هولناک شدی. گرد و غبار شدید و هرم داغی که ما حتی در گرمترین ساعات روز اونجا تجربهش نمیکنیم. از وقتی نشستم توی تاکسی سعی میکنم چشم تو چشم نشم با محیط. انگار توی یه تنور گیر افتادی که نمیتونی…
یک.
هنوز خنکای اتوبوس روی تنم بود که رسیدم جلوی در ترمینال. روبهرو را پاییدم به هوای رسیدن تپسی. گرد و غبار آسمان را خاکستری مکدری کرده بود. از زمین و آسمان داغی مثل تیر زهرآلود بهت شلیک میشد و تو نمیتوانستی در مقابل خاک و آتش سنگر بگیری. بی دفاعِ بی دفاع. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. اگر اتوبوسی بود برمیگشتم خانه. صدای «تو اینجا چیکار میکنی؟» در سرم ضرب گرفته بود.
دو.
زهرا برای تولدم زنگ زده بود و من خواب بودم. وقتی هم من زنگ زدم او آنلاین نبود. آخرش با یک هفته تأخیر یکشنبه با هم حرف زدیم. فصل مشترک حرفهایمان گرما بود و غریبی. بهش گفتم جمعه که رسیدم قم دلم میخواست فرار کنم. میگفت من هم وقتی درسهایم سخت میشود یا مشکلات دیگری داریم دقیقا همین را به خودم میگویم. بعد در حالی که اشک زاییده بود توی چشمهاش و صداش کمی میلرزید از دوست ایرانیای گفت که به خاطر مشکلی آمده بود پیشش درد دل و او هم گفته بود من اینجا چیکار میکنم؟ چرا برنمیگردم؟
زهرا میگفت خالهم چندسال پیش کلاس زبان شرکت کرده بود و خیلی براش سخت بود. یه روز نشسته بود گریه میکرد و میگفت این بدبختی چی بود واسه خودم درست کردم؟
سه.
این جور وقتهاست که آدم میفهمد وطن یعنی چه.
وطن یعنی جایی که بشود میان آشوبها و تیرگیها و بدبختیها بازگردی بهش. نه اینکه آنجا فقط روشنی انتظارت را بکشد. نه. ولی هر چه باشد تو مثل یک روزنهٔ کوچک خوشبختی برای خودت ذخیرهاش کردهای.
هنوز خنکای اتوبوس روی تنم بود که رسیدم جلوی در ترمینال. روبهرو را پاییدم به هوای رسیدن تپسی. گرد و غبار آسمان را خاکستری مکدری کرده بود. از زمین و آسمان داغی مثل تیر زهرآلود بهت شلیک میشد و تو نمیتوانستی در مقابل خاک و آتش سنگر بگیری. بی دفاعِ بی دفاع. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. اگر اتوبوسی بود برمیگشتم خانه. صدای «تو اینجا چیکار میکنی؟» در سرم ضرب گرفته بود.
دو.
زهرا برای تولدم زنگ زده بود و من خواب بودم. وقتی هم من زنگ زدم او آنلاین نبود. آخرش با یک هفته تأخیر یکشنبه با هم حرف زدیم. فصل مشترک حرفهایمان گرما بود و غریبی. بهش گفتم جمعه که رسیدم قم دلم میخواست فرار کنم. میگفت من هم وقتی درسهایم سخت میشود یا مشکلات دیگری داریم دقیقا همین را به خودم میگویم. بعد در حالی که اشک زاییده بود توی چشمهاش و صداش کمی میلرزید از دوست ایرانیای گفت که به خاطر مشکلی آمده بود پیشش درد دل و او هم گفته بود من اینجا چیکار میکنم؟ چرا برنمیگردم؟
زهرا میگفت خالهم چندسال پیش کلاس زبان شرکت کرده بود و خیلی براش سخت بود. یه روز نشسته بود گریه میکرد و میگفت این بدبختی چی بود واسه خودم درست کردم؟
سه.
این جور وقتهاست که آدم میفهمد وطن یعنی چه.
وطن یعنی جایی که بشود میان آشوبها و تیرگیها و بدبختیها بازگردی بهش. نه اینکه آنجا فقط روشنی انتظارت را بکشد. نه. ولی هر چه باشد تو مثل یک روزنهٔ کوچک خوشبختی برای خودت ذخیرهاش کردهای.
👍6❤2
دارم متن مصاحبهای رو میخونم از یه آقای قمی. گفته قبل از انقلاب هیئتشون دو تا سخنران داشته به نامهای ملاحسین و حاج آقا رضا که هردو عاجز بودند. شاید اگه کسی دیگه این متن رو میخوند نمیدونست عاجز یعنی چی. من از پدر و مادرم و بزرگترها شنیده بودم که به فرد نابینا میگفتند عاجز.
#کلمه_بازی
#کلمه_بازی
✍3💘2
الان داشتم براش تعریف میکردم قرار بود سه تومن به حقوقمون اضافه بشه ولی امروز گفتن شده ۱/۷۰۰. البته فقط در حد شایعه است. همکارمم میگفت این پول دردی از من دوا نمیکنه باز سه تومن بود یه چیزی. میگه «اَسری ئه چَم کوری بای» یعنی اشکی از چشم کوری بیاد و میخنده.
کنایه از اینکه همینم غنیمته.
#کلمه_بازی
#دا
کنایه از اینکه همینم غنیمته.
#کلمه_بازی
#دا
💘2❤1
🔺نهم مرداد ماه ۱۴۰۳
مسیر برگشتماز اداره اینطوری است که باید تکهای از مسیر را سوار اتوبوس یا تاکسی شوم، سر تقاطعی پیاده شوم و دوباره تاکسی سوار شوم.
تکۀ اول کوتاه است و حیفم میآید هشت تومان کرایه تاکسی بدهم. زنده باد اتوبوس.
تکهٔ دوم نه اتوبوس دارد نه تاکسی. البته تاکسی خطی داشته و از زمان کرونا چون مسافرش را از دست داده جمع شده. حالا هم که مردم با اسنپ و تپسی رفت و آمد میکنند. این هم مسیر کوتاهی است به گرفتن تاکسی اینترنتی نمیارزد. زنده باد قناعت.
امسال کرایهاش در دوبیشتر مواقع ده تومان است. بعضی رانندهها هشت تومان هم برمیدارند.
تنها ماشینی که خودش را خطیِ این مسیر کرده پراید کهنهای است که من سوارش نمیشوم. چرا؟
چون زمستان توی آن کوران برف کرایه دوبرابری میگرفت و مسافر میزد. آنروز از فیزیوتراپی آمده بودم و میخواستم زودتر برسم خانه پس تن دادم به زورش اما با خودم عهد کردم دیگر هرگز سوار ماشینش نشوم.
توی این روزهای گرم بارها عرقریزان ایستادهام زیر برق آفتاب اما سر قولم ماندهام. زنده باد آزادگی.
امروز به جز من مردی هم منتظر تاکسی بود. پراید کهنه آمد. مرد سوار شد من نه. پراید دیگری آمد بلند مسیرم را گفتم. رفت جلوتر نگه داشت. پراید خطی دستش را از شیشه درآورد و گفت ما هم مستقیم میریمآ.
مثل این چندماه در سکوت از کنارش رد شدم.
رانندهٔ جدید مرد مو سفید کردهای بود با پیراهن مشکی به تن، حدوداً شصت ساله. برنامهٔ نشان روی گوشیاش روشن بود. حتماً به مقصد دیگری میرفت. سرخیابان اصلی که خواستم پیاده شوم با گفتن «گرمه» پیچید توی خیابان مجتمع. نگذاشت آن فاصلهٔ ده بیست متری را پیاده بروم. ده تومانی عرق کرده را دادم بهش با چاشنی خداخیرتون بده. یک اسکناس دو تومانی و «خواهش میکنم»ی برگرداند بهم. پول را نگرفتم.
توی دلم گفتم زنده باد مردانگی.
#از_تاکسی
مسیر برگشتماز اداره اینطوری است که باید تکهای از مسیر را سوار اتوبوس یا تاکسی شوم، سر تقاطعی پیاده شوم و دوباره تاکسی سوار شوم.
تکۀ اول کوتاه است و حیفم میآید هشت تومان کرایه تاکسی بدهم. زنده باد اتوبوس.
تکهٔ دوم نه اتوبوس دارد نه تاکسی. البته تاکسی خطی داشته و از زمان کرونا چون مسافرش را از دست داده جمع شده. حالا هم که مردم با اسنپ و تپسی رفت و آمد میکنند. این هم مسیر کوتاهی است به گرفتن تاکسی اینترنتی نمیارزد. زنده باد قناعت.
امسال کرایهاش در دوبیشتر مواقع ده تومان است. بعضی رانندهها هشت تومان هم برمیدارند.
تنها ماشینی که خودش را خطیِ این مسیر کرده پراید کهنهای است که من سوارش نمیشوم. چرا؟
چون زمستان توی آن کوران برف کرایه دوبرابری میگرفت و مسافر میزد. آنروز از فیزیوتراپی آمده بودم و میخواستم زودتر برسم خانه پس تن دادم به زورش اما با خودم عهد کردم دیگر هرگز سوار ماشینش نشوم.
توی این روزهای گرم بارها عرقریزان ایستادهام زیر برق آفتاب اما سر قولم ماندهام. زنده باد آزادگی.
امروز به جز من مردی هم منتظر تاکسی بود. پراید کهنه آمد. مرد سوار شد من نه. پراید دیگری آمد بلند مسیرم را گفتم. رفت جلوتر نگه داشت. پراید خطی دستش را از شیشه درآورد و گفت ما هم مستقیم میریمآ.
مثل این چندماه در سکوت از کنارش رد شدم.
رانندهٔ جدید مرد مو سفید کردهای بود با پیراهن مشکی به تن، حدوداً شصت ساله. برنامهٔ نشان روی گوشیاش روشن بود. حتماً به مقصد دیگری میرفت. سرخیابان اصلی که خواستم پیاده شوم با گفتن «گرمه» پیچید توی خیابان مجتمع. نگذاشت آن فاصلهٔ ده بیست متری را پیاده بروم. ده تومانی عرق کرده را دادم بهش با چاشنی خداخیرتون بده. یک اسکناس دو تومانی و «خواهش میکنم»ی برگرداند بهم. پول را نگرفتم.
توی دلم گفتم زنده باد مردانگی.
#از_تاکسی
❤8
عکس اسماعیل هنیه را گذاشته بود با قلبی سیاه بالایش. چه؟ مثل شوخی بود. استوری بعد هم همین بود. استوریهای بعدتر هم. باورم نشد. آمدم سراغ گوگل. خبر راست بود. ولی ترور آن هم در تهران؟ نفوذ است یا بیمبالاتی؟ نمیدانم. از صبح حالم جوری است که انگار نفرت انگیزترین موجود عالم به خانهٔ عزیز خودم دستدرازی کرده.
💔19👍1💯1😭1
زنگ زدم خبر خوشی را بهش بدهم. گفتم مژدگانی بده تا بگویم. بعد از طی کردن مژدگانی گفتم به نظرت چه خبریه؟
گفت: «شوت کردیه؟» یعنی شوهر کردی؟
دلم گرفت. پنج روز پیش همدیگر را دیدهایم. هر روز چند بار تلفنی با هم حرف میزنیم. چرا پیش خودش فکر کرده بود چنین اتفاقی را از او مخفی میکنم و وقتی قطعی شود بهش اطلاع میدهم؟
#دا
گفت: «شوت کردیه؟» یعنی شوهر کردی؟
دلم گرفت. پنج روز پیش همدیگر را دیدهایم. هر روز چند بار تلفنی با هم حرف میزنیم. چرا پیش خودش فکر کرده بود چنین اتفاقی را از او مخفی میکنم و وقتی قطعی شود بهش اطلاع میدهم؟
#دا
💔6👌1💘1
😁3💔2❤1
حرف اضافه
داریم با مادرم حرف میزنیم میگم اسم بچههام رو چی بذارم؟ میگه گلبهار و شوقعلی. #اسم_فامیل_بازی #دا
ازش خواسته بودیم اسم پیشنهاد بده برای دختر و پسر. گفته بود باید فکر کنم. امروز زنگ زد و گفت: اسم دختر نازنین گل و اسم پسر محمد جواد، محمدطاها، محسن و علی اکبر. بعدِ کمی مکث اضافه کرد «حمزه هم دوست دارم.»
خندیدم و گفتم تو هنوزم حمزه دوست داری؟
چون اسم برادر کوچکیم رو هم به درخواست مادرم حمزه گذاشته بودند اما برادر بزرگم موافق نبوده و تغییرش داده.
و جالب اینکه طبق سنت زمان خودشون نامهای دخترانه نشأت گرفته از طبیعت هستند و نامهای پسرانه عموماً مذهبی و هر دو هم دوکلمهای.
اون پستی رو هم که بهش ریپلای کردم ببینید همین نکته رو داره.
#اسم_فامیل_بازی
#دا
خندیدم و گفتم تو هنوزم حمزه دوست داری؟
چون اسم برادر کوچکیم رو هم به درخواست مادرم حمزه گذاشته بودند اما برادر بزرگم موافق نبوده و تغییرش داده.
و جالب اینکه طبق سنت زمان خودشون نامهای دخترانه نشأت گرفته از طبیعت هستند و نامهای پسرانه عموماً مذهبی و هر دو هم دوکلمهای.
اون پستی رو هم که بهش ریپلای کردم ببینید همین نکته رو داره.
#اسم_فامیل_بازی
#دا
💘4❤2🥰2
«پنبه» عروس هلندی برادر زادمه. پرندهٔ باهوشی که خیلی حرف میزنه. یکی از چیزایی که خیلی میگه «بوس بده» است.
آخر شبها میذارنش یه جای تاریک که ساکت باشه. الان یه لحظه برق رو روشن کردم که شروع کرد به «بوس بده» گفتن.
زن داداشم میگه میخواد «سرِ دوستی رو بندازه.»
ما به اون ارتباطات کلامی و غیرکلامی که باعث ایجاد یه ارتباط جدید یا بهبود و ترمیم یه ارتباط قدیمی یا قطع شده میشن، میگیم سرِ دوستی انداختن.
مثلاً عروس و مادرشوهری سالها با هم قطع رابطه کردند ولی امسال مادرشوهر عروسش رو برای روضه دعوت میکنه چون میخواد سر دوستی رو باهاش بندازه. آغاز کنه.
این اصطلاح در ادبیات سیاسی هم کاربرد داره. مثلاً رابطهٔ ما با انگلستان خوب نیست و اونا یه نماینده میفرستن برای مذاکره یا پیام تبریکی میفرستن برای سران ایران. در اینحالت میگیم انگلیس میخواد با ایران سرِ دوستی بندازه.
#کلمه_بازی
آخر شبها میذارنش یه جای تاریک که ساکت باشه. الان یه لحظه برق رو روشن کردم که شروع کرد به «بوس بده» گفتن.
زن داداشم میگه میخواد «سرِ دوستی رو بندازه.»
ما به اون ارتباطات کلامی و غیرکلامی که باعث ایجاد یه ارتباط جدید یا بهبود و ترمیم یه ارتباط قدیمی یا قطع شده میشن، میگیم سرِ دوستی انداختن.
مثلاً عروس و مادرشوهری سالها با هم قطع رابطه کردند ولی امسال مادرشوهر عروسش رو برای روضه دعوت میکنه چون میخواد سر دوستی رو باهاش بندازه. آغاز کنه.
این اصطلاح در ادبیات سیاسی هم کاربرد داره. مثلاً رابطهٔ ما با انگلستان خوب نیست و اونا یه نماینده میفرستن برای مذاکره یا پیام تبریکی میفرستن برای سران ایران. در اینحالت میگیم انگلیس میخواد با ایران سرِ دوستی بندازه.
#کلمه_بازی
❤9👍1
حرف اضافه
«پنبه» عروس هلندی برادر زادمه. پرندهٔ باهوشی که خیلی حرف میزنه. یکی از چیزایی که خیلی میگه «بوس بده» است. آخر شبها میذارنش یه جای تاریک که ساکت باشه. الان یه لحظه برق رو روشن کردم که شروع کرد به «بوس بده» گفتن. زن داداشم میگه میخواد «سرِ دوستی رو بندازه.»…
ما واژهٔ آشتی نداریم. براش از دوستی استفاده میکنیم. مثلاً من و همسرم بینمون بگو مگو شده بود دیشب با هم دوستی کردیم. یا ایران و عراق سالهاست با هم دوستی کردند.
خب متقابلاً قهر و دعوا هم نداریم. به جای دعوا جنگ رو استفاده میکنیم و برای قهر «توریاین» از بن ماضی تور.
#کلمه_بازی
خب متقابلاً قهر و دعوا هم نداریم. به جای دعوا جنگ رو استفاده میکنیم و برای قهر «توریاین» از بن ماضی تور.
#کلمه_بازی
❤2
حرف اضافه
ما واژهٔ آشتی نداریم. براش از دوستی استفاده میکنیم. مثلاً من و همسرم بینمون بگو مگو شده بود دیشب با هم دوستی کردیم. یا ایران و عراق سالهاست با هم دوستی کردند. خب متقابلاً قهر و دعوا هم نداریم. به جای دعوا جنگ رو استفاده میکنیم و برای قهر «توریاین» از بن…
به نظرم اومد آشتی و دعوا از واژههای معاصر باشند. رفتم جستجو کردم. حافظ سه بار آشتی رو به کار برده و سعدی نُه بار. هیچ کدوم هم کلمهٔ دعوا رو استفاده نکردند.
توی گنجور جستجو کردم. ۴۲۶ بار واژهٔ آشتی اومده و دعوا حدود شصت بار. میگم حدود چون فعل عربی دعوا هم توی جستجو همراهش میاد. و اونچه من گذرا دیدم نشون میداد «دعوا» از دورهٔ قاجار رایج شده. گرچه میشه دقیقتر دربارهش تحقیق کرد.
#کلمه_بازی
توی گنجور جستجو کردم. ۴۲۶ بار واژهٔ آشتی اومده و دعوا حدود شصت بار. میگم حدود چون فعل عربی دعوا هم توی جستجو همراهش میاد. و اونچه من گذرا دیدم نشون میداد «دعوا» از دورهٔ قاجار رایج شده. گرچه میشه دقیقتر دربارهش تحقیق کرد.
#کلمه_بازی
👍5❤1🙏1
دختر جوان روبروییام در مترو همراه دو همسفر جوانش دارند تمرین ژاپنی میکنند. در واقع او حرف میزند و از آنها میخواهد دریافتشان را بگویند. یک جاهایی هم از حرکات دست و چشم برای انتقال معنا کمک میگیرد. مثلاً علامت قلب نشان میدهد و قلب را به ژاپنی میگوید و بعد ادامه میدهد این کلمه که درست نمیشنومش به معنی سقوط کردن است تا نتیجه بگیرد در ژاپنی عاشقی میشود سقوط در عشق.
#کلمه_بازی
#کلمه_بازی
❤6
حرف اضافه
🔺نهم مرداد ماه ۱۴۰۳ مسیر برگشتماز اداره اینطوری است که باید تکهای از مسیر را سوار اتوبوس یا تاکسی شوم، سر تقاطعی پیاده شوم و دوباره تاکسی سوار شوم. تکۀ اول کوتاه است و حیفم میآید هشت تومان کرایه تاکسی بدهم. زنده باد اتوبوس. تکهٔ دوم نه اتوبوس دارد نه…
🔺سیزدهم مرداد ماه ۱۴۰۳
پراید کهنه آمد پارک کرد سر بلوار. به من چیزی نگفت اما به خانمی که کنارم ایستاده بود گفت مستقیم میرود. زن سوار نشد. یواش گفت حوصله ندارم بشینم پر بشه. خانم دیگری آمد و سوار شد. راننده دو سه دقیقهای صبر کرد. قرعهٔ یک مسافر به نامش خورده بود. سر ماشین را کج کرد به چپ که راه بیفتد، همان لحظه پرایدی جلوی پای ما دو نفر توقف کرد. مسیرمان را که گفتیم اشاره کرد سوار شویم. زن جوانی بود چهل و چند ساله و چادری. تشکر کردم و گفتم اولین بار است یک خانم مرا در این مسیر سوار میکند. زن همسفر گفت قبلاً هم این لطفها شاملش شده و زن راننده را تندتند دعا کرد. «الهی حاجت روا بشین. الهی خدا هر چی میخواین بهتون بده. اجازه بدین کرایه بدیم تا بیشتر از این شرمندتون نشیم» و او در جواب گفت برای دخترام دعا کنید عاقبت به خیر بشن و خندید. «آخه من۳۵۳تا دختر دارم» و دوباره خندید. «مدیر هنرستانم. ازاینا سه تاش بچههای خودمن» و دعاها برای عاقبت به خیری و موفقیت همهشان ادامه پیدا کرد.
همسفر میانهٔ مسیر پیاده شد. من هم وقتی خواستم سر خیابان پیاده شوم خانم مدیر قبول نکرد. تا جلوی مجتمع بردم و گفت ما هم قبلاً اینجا زندگی میکردیم و خندید. شاید خاطرات خوشی ازش داشت.
#از_تاکسی
پراید کهنه آمد پارک کرد سر بلوار. به من چیزی نگفت اما به خانمی که کنارم ایستاده بود گفت مستقیم میرود. زن سوار نشد. یواش گفت حوصله ندارم بشینم پر بشه. خانم دیگری آمد و سوار شد. راننده دو سه دقیقهای صبر کرد. قرعهٔ یک مسافر به نامش خورده بود. سر ماشین را کج کرد به چپ که راه بیفتد، همان لحظه پرایدی جلوی پای ما دو نفر توقف کرد. مسیرمان را که گفتیم اشاره کرد سوار شویم. زن جوانی بود چهل و چند ساله و چادری. تشکر کردم و گفتم اولین بار است یک خانم مرا در این مسیر سوار میکند. زن همسفر گفت قبلاً هم این لطفها شاملش شده و زن راننده را تندتند دعا کرد. «الهی حاجت روا بشین. الهی خدا هر چی میخواین بهتون بده. اجازه بدین کرایه بدیم تا بیشتر از این شرمندتون نشیم» و او در جواب گفت برای دخترام دعا کنید عاقبت به خیر بشن و خندید. «آخه من۳۵۳تا دختر دارم» و دوباره خندید. «مدیر هنرستانم. ازاینا سه تاش بچههای خودمن» و دعاها برای عاقبت به خیری و موفقیت همهشان ادامه پیدا کرد.
همسفر میانهٔ مسیر پیاده شد. من هم وقتی خواستم سر خیابان پیاده شوم خانم مدیر قبول نکرد. تا جلوی مجتمع بردم و گفت ما هم قبلاً اینجا زندگی میکردیم و خندید. شاید خاطرات خوشی ازش داشت.
#از_تاکسی
❤10