آرشیو دسر و غذای محلی
1.85K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.08K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۵۷



صداي دست و جيغ بود همه با هيجان از جاشون

بلند شدن سرم و بلند كردم تا ببينم سام كجاست

ديدم از همه جلوتره لبخندي روي لبم نشست

لحظه اي كه خط پايان رو رد كرد.

نميدونم يهو چي شد اسب پريد بالا سام محكم

زمين خورد سهراب با ديدن اين صحنه از جاش بلند شد...

نگران از جام بلند شدم ایستادم بعد از چند دقیقه

بادیگارد های سهراب سام و لنگان لنگان اوردن

سمت میزها

همین که نشست عصبی زد روی میز و گفت:لعنتی

لعنتی چطور باید یه مار جلوی اسب من سبز

بشه حالا با این پا نمیتونم ادامه بدم

سهراب دستش رو روی بازوی سام گذاشتو گفت:

_عیب نداره پسر سال بعد

-برو بابا من کلی برنامه ریخته بودم

نگاهم به مکالمه سهراب و سام بود که سام

عصبی گفت:

اگه تو الان بلد بودی جای من می رفتی

یهو از دهنم پرید من میتونم

هر سه متعجب نگاهی بهم انداختن سهراب

پوزخندی زد و گفت:

_چرت نگو

از حرفش ناراحت شدم جدی گفتم: اما من

میتونم و توی مسابقات همیشه رتبه اوردم

سام هونطور نگاهش روی من بود گفت: _بد

حرفی هم نمیزنه قبوله ببینم چیکار میکنی

سهراب نگاهی عصبی بهم انداخت ایسا پشت

چشمی برام نازک کرد

سام از جاش بلند شد و گفت: همراه من بیا

از هیجان زیاد قلبم محکم خودشو به قفسه سینه

ام میزد همراه سام سمت اتاقک ها رفتیم....
@ghazaymahaly
کیان:
#پارت۱۵۴



عزیز زد تو صورتش وا خدا مرگم بده . کوووو ؟؟؟؟؟

- ایناها این شازده !

عزیز نگاهی به من کرد و بعد به سیاوش ، گفت : ذلیل مرده این سیاوش پسر عمته دزد چیه

دستشم ول کن .

دست سیاوش و ول کردمو گفتم - زبون نداری بگی سیاوشی ؟؟؟؟؟

+ بدهکارم شدم ، نگفتم سیاوشم ؟!

- نه باید میگفتی پسر فرنگی هستی من چه بدونم ؟؟

بیا برو تو دریا کمتر آبرو ریزی کن .

+ عزیز نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار ، آره ؟؟؟؟

ور پریده برو لباساتو عوض کن کم حرف بزن .

- چشم عزیزکم !

و رفتم سمت خونه .

وارد اتاقی که همیشه با هلنا میخوابیدیم شدم و مانتو مقنعه ام رو در آوردم.......

#پارت۱۵۵




نگاهی به تیشرت سفید تنم انداختم ، موهامو با کلیپس بالای سرم جمع کردم .

از اتاق بیرون اومدم .

سیاوش روی تشک چهارزانو نشسته بود ،

از طرز نشستنش ، خنده ام گرفته بود .

نگاهی به سر تا پام انداخت و

گفت : دخترای ایرانم بد نیستنا ؟!

چپکی نگاهش کردم : - چشاتو درویش کن اینجا اروپا نیست .

+ به خاطر همین چشمام درویش نمیشن .

رفتم سمت آشپزخونه .

- عزیز ناهار چی داری ؟؟

اشکنه .

- اه عزیز .....!

چیه ؟؟؟ سیاوش دلش واسه اشکنه های عزیزش تنگ شده بود .

+ ایش ، نیومده جای مارو گرفت .

#پارت۱۵۶




دستی نشست روی شونم .

سرمو بلند کردم .

که نگاهم به سیاوش افتاد و با فاصله ی کمی پشت سرم ایستاده بود .

گرمی دستش روی شونه ام آزار دهنده بود .

شونه ام رو تکون دادم که بیشتر بهم چسبید ،

لب زدم - برو اونور ببینم .

کنار گوشم آروم

گفت : + نه جام خوبه !

با آرنجم زدم تو شکمش که صدای آخش بلند شد

__ عزیز گفت :چی شد .؟

+ هیچی نشد .

- عزیزکم با دیدن اشکنه ذوق مرگ شده .

نیشکونی از پهلوم گرفت .

- بی شعور !

+ حقته .

رفتم کمک عزیز و با هم سفره رو پهن کردیم .

انقدر گرسنه ام بود که تند تند شروع به خوردن کردم

#پارت۱۵۷



اینجور که تو میخوری در آینده باید تمام عمرتو

رژیم بگیری و گرنه شوهر گیرت نمیاد .

- کی خواست شوهر کنه ؟؟

چشمکی زد .

+ ینی تو دلت نمیخواد شوهر کنی ؟؟؟

- اشتهام کورد شد ، نه نمیخوام .

ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت .

+ مرسی عزیز خوشمزه بود .

چرا نخوردی ؟؟؟؟

+ گفتم یه موقع شازده گرسنه نمونه و سوء تغذیه نگیره.

واه مادر !
واه مادر نداره عزیز جونم .

و پشت چشمی واسه سیاوش اومدم .

خندید گفت :خلم که هستی ؟!

لیوانو بردم بالا ، عزیز خندید .

- من میرم یکم بخوابم ، عزیز جون باشه ؟!

لازم نکرده ببینم .

- یعنی چی عزیز ؟؟؟؟؟

اون بالشتو بده تا بگم .

بالشت عزیز و بغلش دادم .
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۵۶



مرده کمی این دست و اون دست کرد و گفت: می خواید با هم یه چیزی بخوریم؟

لیلا با چشای دوازده تاییش نگاش کرد و منم خندیدم.

لیلا با آرنجش زد به پهلوم و گفت: بله حتما اگه وقت داشته باشید.

مرده با خوشحالی گفت: من چیزی که زیاد دارم وقته

لیلا دم گوشم گفت: می بینی چه چلغوزی گیر ما افتاده؟ ...

همین الان گفت معطلش کنید تا من بیام.


گفتم: این خصلت مرداست که وقتی دختر زیبارویی می بینن دیگه نمی تونن خودشونو کنترل
کنن!

جلوی یه کافی شاپ نگه داشت.

رفتیم تو، دو تا بستنی زدیم به رگ و اومدیم بیرون.

شمارشو به لیلا داد تا بهش زنگ بزنه لیلا هم نامردی نکرد.

بعد از اینکه باهاش خدا حافظی کردیم، شماره رو انداخت تو سطل آشغال.

تو راه خونه بودیم که لیلا گفت: حال کردی شیرین؟

تو خوابم نمی دیدی سوار همچین ماشینی بشی. خر کیف شدیم نه؟

- نه گورخر کیف شدیم!

بلند خندیدم.

لیلا گفت: نه خوشم اومد. کم کم داری راه میفتی!

- ولی کاش خودمون رانندگی می کردیم. کیفش بیشتر بود

- مگه بلدی؟

- آره ..گواهی نامه دارم.

- دروغ میگی؟

- نه دروغم چیه؟

- ایول! پس دفعه بعد جلوی یه مرسدس بنزو می گیریم!

#پارت۱۵۷



با خنده رفتیم خونه. یک هفته کامل با لیلا می رفتم مواد فروشی.

روزای اول هم می ترسیدم هم برام سخت بود.

اما کم کم راه افتادم ... توی همین یه هفته لیلا به بهم یاد داد ترس آفت زندگیه ..

باید اهل ریسک باشی و از چیزی نترسی

مثل روزای دیگه بعد از خوردن صبحانه با لیلا رفتیم به پاتوقش ... به گفته خودش تو اون پارک با

سه ثانیه مواداش فروش میره.

گفتم: ليلا.. منوچهر و زبیده برای کی کار می کنن؟

- برای جمشید... همونی که تو رو به اینا فروخت.
از جمشید بد کینه ای به دل داشتم.

دستشو انداخت دور گردنم و گفت: نبینم گربم اخمو باشه!

پشت چشمی نازک کردم و گفتم: به من نگو گربه.
با خنده دنبالش دویدم .

با هم رفتیم سمت پارک روی یکی از نیمکت ها نشستیم.

پاهامو تکون می دادم که لیلا گفت: حوصلت سر رفت؟

- اهووم.

- بیا قدم بزنیم.

هنوز بلند نشده بود که موبالیش زنگ خورد.

جواب داد: الو؟

- جای همیشگیم... راستی یکی دیگه هم همراهم هست.

اگه دیر کردم بشین پیشش تا من بیام.

- باشه خداحافظ.


#پارت۱۵۸



گوشی رو قطع کرد و گفت: شیرین تو اینجا بشین تا من برگردم. باشه ؟

- کجا؟

- برم موادا رو از جای گرمشون دربیارم جلدی میام ...

.فقط اگه کسی اومد با من کار داشت بگو
منتظر بمونه باشه؟

من همون جا منتظرش شدم. بعد از چند دقیقه یه دختر اومد با قیافه تابلو.

یعنی هر کی از چند متری می دیدش می فهمید معتاده.

اومد طرفم و گفت: تو دوست لیلایی؟

نمی تونست صاف وایسه. همش عقب و جلو می رفت.

چشماشم خمار بود. گفتم: آره بشین الان میاد.

خودشو انداخت رو نیمکت. خم شد به سمت پایین. دیدم یواش... یواش داره حالت سجده می گیره.

منم همین جور نگاش می کردم.

داشت می رفت پایین که یهو لیلا که روبه روم می اومد داد زد:

- بگیرش بگیرش الان میفته

اینو که گفت دختره از نیمکت جدا شد. منم سریع گرفتمش.

خدا رو شکر زود گرفتمش والا با مخ می رفت تو زمین

. وقتی فهمید یکی گرفتش، سرشو بلند کرد و با چشمای خمار گفت: ها؟! لیلا خودشو به من

رسوند و گفت: چرا نگرفتیش؟ نزدیک بود بیفته؟
- من چه می دونستم داره می افته؟

- پس فکر کردی یه چیزی رو زمین پیدا کرده می خواد ورش داره؟

لیلا موادشو جلوش گرفت و گفت: بگیر تو چه مرگیت بود که خودتو به این روز انداختی ها؟

موادو گرفت خواست پولو از جیبش در بیاره.

نمی تونست دستشو می برد بالای جیب مانتوش اما دستش تو جیب نمی رفت.

از روی جیبش سر می خورد می اومد پایین.

#پارت۱۵۹



لیلا پوفی کرد و گفت:شیرین پولو از جیبش دربیار.

با چندش دست کردم تو جیبش و پولو در آوردم.

تیکه تیکه بودن.
بوی گند سیگار هم می داد.

گرفتم جلوی لیلا و گفتم: اینا بسه؟!

به پولا نگاه کرد و گفت: نه بابا خیلی کمه.
خودش دست کرد تو جیبش که دختره با خماری گفت:

دیگه ندارم همینه. لیلا با عصبانیت موادو از دستش کشید و گفت:

وقتی پول نداری غلط کردی گفتی جنس بیارم . مگه من اینجا موسسه خیریه راه انداختم

که هروقت نداشتی خودم روش بذارم؟ دختره حال نداشت حرف بزنه اما با گریه گفت:

تو رو خدا لیلا دارم می میرم .. تمام استخونام درد می کنه.

لیلا داد زد: به جهنم ...کی گفت معتاد شی؟


مگه تو خیر سرت دانشجوی مملکت نبودی؟ مگه نه اینکه داشتی برای دکترا می خوندی؟ برای چی این بلا رو سر خودت آوردی ها؟

- لیلا خواهش میکنم . قول میدم دفعه بعد پولو برات بیارم.

- بیخود دفعه بعد بدون پول به من زنگ نمی زنی. فهمیدی؟

داشت گریه می کرد. از ظاهرش معلوم بود حالش خیلی بده.

به لیلا گفتم: بهش بده گناه داره.
داره  شما برین من حالم خوبه یه کم بخوابم حالم خوب ترم میشه!! 

بابا_نه من خونه میمونم مامانت هست کافیه!!

کلافه پامو زمین کوبیدم وگفتم:بـــابـــــا! من

دیگه بزرگ شدمااا! لطفا برو! اصلا دلم نمیخواد

بخاطر من که همین الان میگیرم میخوابم

مهمونی آرش و ازدست بدی!

بابا_اخه....

_واییییی توروخدا بابا! برو دیگه!

خلاصه اون شب بعد از رفتن بابا خوابم که نبرد

هیچ! نشستم و ساعت ها راجع به حرف های

مرصاد فکر کردم! ازطرفی حالم ازش بهم

میخورد و از طرفی هم حرف هاش روم اثرگذاشته بود!

#پارت۱۵۷


الان دوهفته اس از اون شب میگذره و با وجود

اینکه اون شب شرط و شرط بندی رو کنسل

کرده بود هنوزم با مرصاد درارتباطم اون شب

بعد از رفتن بابا تقریبا تا خودصبح با هم

اسمس بازی کردیم! البته متن پیام ها فقط

شعرهای معنی دار بود! انگاری حتی توی

شعرهاهم با هم رقابت داشتیم! هرچی

میفرستادم یه چیزی توی آستینش آماده داشت!

اما رفته رفته کل کل ها کمرنگ و دعواها بی رنگ

شد! به عنوان یه دوست باهمیم! بدون هیچ دعوا و جر و بحثی! اینقدر تو فکرغرق شده بودم که

صدای ویبره ی گوشیمو نشنیده بودم! 

با روشن شدن مجدد صفحه به شماره نگاه کردم!

سرمو به تاج تختم تکیه دادم و دکمه ی اتصال و لمس کردم!

_سلام!! (طبق قانونی که گذاشته بود! قبل از گفتن الو سلام میکنی)

مرصاد_سلام! کجایی؟

_خونه!


#پارت۱۵۸


مرصاد_امشب مهران زده کلش رستوران گردون دعوت کرده! میای؟

راستش ته دلم دنبال بهونه بودم از خونه بیرون

بزنم! طبق معمول خونه تنها بودم و داشتم دق

میکردم!!! پیشنهاد مرصاد خوشحالم کرد! بدون معطلی گفتم: میام!

مرصاد_باشه پس من نیم ساعت دیگه میام

دنبالت!میدونستم بازم میخواد بدون خداحافظی

قطع کنه، پس منتظر شدم قطع کنه که با

قشنگترین تن صدایی که ازش سراغ داشتم اسممو صدازد!!!

مرصاد_ماهک؟

بی اختیار گفتم: جانم؟

مرصاد_بدون آرایش!!!

چشممو تو کاسه چرخوندم و گفتم: بــــاشه! بعداز

قطع تلفن یه دونه محکم زدم تو سرمو گفتم:

خاک توسربی جنبه ات کنن!!!! 

اینقدر ندیده ای که جنبه تو از دست دادی!! خاک

تو سرممممم الان فکر میکنه کشته مرده اشممم لعنتییی!

#پارت۱۵۹


به ساعت نگاه کردم! قبلا نیم ساعت واسم

فرصت خیلــــــی کمی بود! اما این روزا زیادم

هست! واسه اینکه پیش خودش فکر و خیال

نکنه تصمیم گرفتم یه کم خودمو تحویل بگیرم

و به خودم برسم! مانتوی سفید کوتاه شلوارکتان

زرشکی و شال زرشکی انتخاب کردم! سریع رفتم

سراغ لاک هام و رنگ زرشکی رو انتخاب کردم و

مشغول شدم! رفتم روی صندلی و دستمو جلوی کولر گذاشتم تا زودتر لاک هام خشک بشن!

بعدشم باز دن ریمل و رژ لب زرشکی ۴۸ساعته زرشکی اکتفا کردم!

لبخند ریزی زدم وبه لب هام خیره شدم!! خخخ

حتی اگه مجبورمم کنه پاک نمیشه!!! خخخخخ

در آخر ساعت طلایی مو که خیلی به دست های

سفیدم میمومد دستم کردم و انگشتر تک نگینم

زیبایی دستمو تکمیل کرد! گوشیم شروع کرد به

ویبره زدن! اودکلنمو روی خودم خالی کردم و

بدون جواب دادن گوشی انداختمش توی کیفم و

اتاق و ترک کردم! درحیاطو بازکردم و مرصاد

واسم چراغ زد! سریع خودمو به ماشینش

رسوندم و اونم بدون معطلی حرکت کرد!



#پارت۱۶۰


_سلام!

_ماهک وقتی زنگ میزنم حتی اگه بغل دستمم

ایستادی جواب بده! اوکی؟

_رومو کردم سمتش و گفتم:

_باشه حالا چی شده مگه؟

مرصاد که انگارتازه متوجهم شده بود یه دونه زد

روی پاش و گفت: بفرما!!! میدونستم امشب باید کوفتم بشه!!!

_چیزی شده؟

مرصاد آروم وشمرده گفت: نه! هیچی! بیخیال!

تو ذوقم خورد! انتظار داشتم سربه سرش بزارم

اما بدجوری تو ذوقم زد!! مرتیکه بز! بعد از نیم

ساعت رسیدیم سر قرار! نمای خیلی قشنگی

داشت! یه رستوران گردون خیلی شیک توی

پاسداران! قبل ازپیاده شدن قفل های مرکزی زده شد!!!  گیج برگشتم سمت مرصاد!!! 

مرصاد_پاکش کن! من آبرو دارم تو این محل!