مرز خوشبختی ( ادیت )
2 subscribers
رمان مرز خوشبختی .
نویسنده : مهدا محبی . زهرا نوری فر .
اینجا رمان از اول تا اخر گذاشته میشه ولی ویرایش شده .
Download Telegram
سلام🖤
سلام❤️


💞رمان آوردم براتون💞

💜اسمش؟💜

🎭#مرز_خوشبختی 🎭

#به_قلم_های_زیباو_گیرای

🌝 #مهدا_محبی
#زهرا_نوری_فر🌚

💋 #به_ژانرهای 💋

#عاشقانه
#طنز
#غمگین
❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️


داستانمون راجب سه تا دختریه که اهل مشهد هستن.
واسه ادامه تحصیل مجبور میشن به تهران برن.
ولی نمی دونن همین شهر پر از دود و آلودکی، سراسر اتفاق های مرموزه و براشون اتفاق می افته.
اونا که نمیدونن تو تهران سرنوشتشون عوض میشه.
نمیدونن که با اتفاق هایی که براشون توی شهر غریب می افته مجبورن از دنیای سر زنده و شادشون دل بکنند
#میدونن؟

کسی نمیدونه چه اتفاقی برای این سه دخترمون می افته...میدونه؟
نه چون این رمان مثل همه ی رمان های دیگه نیست و متفاوته.
عاشقانه از جنس ناب و غم هایی که برای خیلی ها اتفاق افتاده.
یک رمان سراسر هیجان و دوست داشتنی.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃

ما هميني كه هستيم ، هستيم و خواهيم بود !
برامون مهم نيست بقيه راجبمون چي فكر مي كنن .
ما زندگي و خودمون و داريم و مهم نيست چجوري قضاوت بشيم .
زندگي با صدا شروع مي شه و بي صدا تموم مي شه .
عشق با ترس شروع مي شه و با اشك تموم مي شه .
دوستيه خوب هر جايي مي تونه شروع بشه اما هيچ جا تموم نمي شه .
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂


☕️پایان خوش☕️


🐚🦋🐚🦋🐚🦋🐚🦋🐚🦋🐚
#پارت_یک
از زبون (مهرا) :
دسته ی پلاستیک رو در دستم محکم تر گرفتم و به راهم ادامه دادم .
با شنیدن صدای پسر بچه ای که صدایم می زد به عقب بر گشتم و چشم دوختم به چشم های آبی رنگش که جز شیطنت و خلق و خوی بچگی ، چیز دیگه ای رو نمی توانست در آن دو گوی آبی دید .

_ خانم ؟
لبخندی به روش زدم و گفتم :
_ جانم عزیزم ؟
با سر به توپی که کمی جلوتر از پام در کنار جوی آب افتاده بود اشاره کرد و گفت :
_ می شه پرتش کنید ؟!
دوباره لبخندی به چهره ی مهربون و بچگونه خودش و دوستش زدم و گفتم :
_ باشه .

توپ رو با پام از کنار جدول های کنار پیاده رو کنار کشیدم و شوت کردم به سمتش .... در جواب تشکری کرد ، سری تکون دادم و لبخندم عمیق تری به روش پاشیدم و به راهم ادامه دادم .

کلید رو توی قفل در انداختم و نفس عمیقی کشیدم ... دیگه داشت هلاکم در می اومد .
طبق عادت همیشگیم دور تا دور حیاط رو از نظر گذروندم .
درسته زمان زیادی نیست که به اینجا اومدیم ولی من طی این دو ماه بیش از حد به این خونه و هرچیز و یا هر کی که به این خونه ربط پیدا کنه وابسته شدم ... دل کندن از این خونه و حیاط باصفاش برام سخته .

پلاستیک به دست جلوی در حیاط ایستاده بودم و هاج و واج به اطرافم نگاه می کردم .
با صدای مهری خانم به خودم اومدم :
_ سلام مادر . بیا تو ، چرا جلوی در وایستادی ؟!
_ سلام مهری جون .
یک تای ابروم و بالا انداختم و با خنده گفتم :
_ عاشق شدم هوش و حواس از سرم پریده .

دست از آب دادن به گل ها برداشت و شیلنگ آبی رو که تو دستش بود رو به گرفت به سمتم و به جای گل ها شروع کرد آبیاری کردن منِ فلک زده .
لبخند روی لبم ماسید ... جیغی زدم و ازش فاصله گرفتم .
_ آخه مهری جون این چه کاری بود ؟! الان می خوام برم دانشگاه .

شلینگ و ول کرد و با دست راستش محکم کوبید به روی پیشونیش و گفت :
_ وای یادم رفت .
با تعجب گفتم :
_ چی رو ؟
_ هیوا و مانیا رو بیدار کنم .
چشم هام اینبار شد به اندازه ی سکه پنصد تومنی و گفتم :
_ این دو تا هنوز خوابن ؟ راستی ساعت چنده ؟
_ حول و حوش هشت .. ولی فکر کنم بیدار شده باشند ، از اتاقشون صدای سر و صدا می اومد .

با صدای تقریبا بلند و کش داری گفتم :
_ چی ؟؟؟ دیرمون شد که .

با دو ، بدون توجه به صدا زدن های مهری خانم به سمت در ورودی خونه حرکت کردم ... پلاستیک های خرید رو روی مبل پرت کردم ... تند تند از پله ها بالا رفتم و در اتاق هیوا رو باز کردم .
با دیدن سر و وضع اتاق آه از نهادم بلند شد .
چشمم افتاد به تلویزیون روشنی که کنار در و رو به روی تخت هیوا قرار داشت .
پس اون سر و صداهایی که مهری جون می گفت از این تلویزیون بلند می شد . !
#پارت_دو
با خشم پتو رو از زیر دست و پاشون بیرون کشیدم و داد زدم :
_ پاشید ببینم ! مگه من دیشب به شما دوتا نگفتم زودتر بخوابید ؟!! به جای خواب نشستید تا نصف شب واسه من فیلم نگاه می کنید ؟
_ هیوا ساکت شو بذار بخوابم .. وای چقدر گرمه .
قبل از اینکه من جواب مانیا رو بدم هیوا با صدای خواب آلودی جوابش رو داد :
_ من چی کار به تو دارم آخه ؟ خودمم خوابم میاد .

کم مونده بود بشینم اون وسط برای بد اقبالی خودم زار بزنم .

_ بچه ها دانشگاه دیر شد . پاشید جون مادرتون !

هر دو همزمان با شتاب از روی تخت بلند شدند .

_ چه عجب .. پاشید دیگه دیر شد .

هیوا راه افتاد به سمت سرویس داخل اتاق ... با تنه ای که بهم خورد به خودم اومدم و به عقب برگشتم که دیدم مانیا از در خارج شد .
پوفی کشیدم ... با این سر و وضعی که مهری جون واسم درست کرده بود نمی تونستم برم دانشگاه .
به اتاق خودم رفتم و یک دست مانتو و شلوار از کمد لباسام بیرون کشیدم .
بدون اینکه توجهی به لباس های توی دستم بکنم سریع پوشیدمشون .

وارد اتاق هیوا شدم ... هیوا در حینی که لباس عوض می کرد ، اشاره ای به تلویزیون کرد و رو به مانیا گفت :
_ این دیگه چرا روشنه ؟!
مانیا شونه ای بالا انداخت و خواست به سمت میز لوازم آرایشی هیوا بره که بازوش و گرفتم و از اتاق پرتش کردم بیرون و رو به هیوا که با خنده نگاهم می کرد گفتم :
_ زودتر بیا بیرون .

از اتاق خارج شدم .. دست مانیا رو گرفتم به دنبال خودم می کشوندمش .. اونم تنها کاری که می تونست بکنه غرغر کردن بود .

صدای مهری جون که ما رو مخاطب قرار داده بود از توی آشپز خونه بلند شد :
_ دخترها وایستین .
دست مانیا رو ول کردم به سمت آشپز خونه رفتم .
_ جانم مهری جون ؟
لبخندی زد و دوتا ساندویچ رو گرفت به سمتم و گفت :
_ اینارو بخورید مادر ، تو راه ضعف نکنید .
دست دراز کردم و ساندویچ ها رو از دستش گرفتم و تشکری کردم .
مانیا سلامی به مهری جون کرد و با اخم ساندویچ رو از دستم کشید و گفت :
_ نذاشتی که آرایش کنیم حداقل بده این و بخوریم
مهری جون لبخندی به روش زد و گفت :
_ چرا آرایش مادر ؟ تو که هزارماشالله خوشگلی و نیازی به آرایش نداری .

مانیا چشمکی بهش زد و با خنده گفت :
_ چاخان بود دیگه ؟!

مهری جون لب گزید و با اخم ساختگی ای گفت :
_ این چه حرفیه آخه دختر ؟ باور کن بدون آرایش هم خوشگلی .

در تایید حرف مهری جون لبخند به روی لبم نشوندم و گفتم :
_ مهری جون راست می گه ... صورتت سفیده و هم صاف .. چشم هاتم که خودت همیشه ازشون تعریف می کنی ...

مهری جون خیره به چشم های مانیا ، حرف من رو ادامه داد :
_ چرا تعریف نکنه ؟ وقتی همچین چشم هایی داره .. آدم توی سیاهی چشم هاش خودش رو گم می کنه .
#پارت_سه
_ دست شما درد نکنه مهری جون .. همیشه از این دوتا تعریف می کنی جز من ، من که از این دوتا خوشگلترم .

مهری جون ساندویچ هیوا رو هم گرفت به ستمش و در جواب حرفش گفت :
_ دخترم تو که خودت می دونی خوشگلی نیاز به تعریف من نداری !
_ آره خب اون که خودمم می دونم خوشگلم حتی بیشتر از مانیا و مهرا ولی تعریف کردن فرق داره .. آدم به خوشگلیش مطمئن می شه .
_ چی بگم آخه دخترم ؟ هر چقدر هم ازتون تعریف کنم کم گفتم ..
هیوا با دهن پرش خندید و گفت :
_ مهری جون وقتی از مانیا تعریف می کردین گفتین چشم هاش مثل شبه ، چشم های من رو به چی تشبیه می کنید ؟!

مهری خانم چشم ریز کرد به روی چشم های آبی هیوا و گفت :
_ مثل دریا ... مثل دلت ، صاف و پاکه .

لبخند بزرگی روی لب های هیوا نشست و با ذوق خندید .
شده بود مثل بچه ها .. ولی از نظر من ، هیوا از اون دسته از بچه هایی بود که عقده ی تعریف دارند .

مانیا پوزخندی به صورت هیوا زد و گفت :
_ نخیر تو چشم هات مثل چشم سگه .. پاچه گیر خانوم .
وقتی نگاه خشمگین هیوا رو دید ، دستی به لبش کشید و متفکر گفت :
_ یعنی ... چیزه .. یعنی سگ داره .

هیوا رو ازش برگردوند و در حینی که به ساندویچش گاز می زد جواب داد :
_ توام چشم هات مثل چشم خره .

من و مهری خانم به بحث کردن اون دوتا می خندیدیم و چیزی نمی گفتیم .
چشمکی به مهری خانم زدم و رو به اون دو تا گفتم :
_ چشم های منم که مثل چشم آهوهاس .. خوشگل تر از چشم های شما .

مانیا حرصی نگاهم کرد و گفت :
_ نوچ .. چه اعتماد به نفس هم هست .. تو جغدی .. جغد ... می فهمی ؟ جغــد .
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
_ وا .. کجای چشم هام مثل جغده ؟

هیوا لبخند مسخره ای زد و گفت :
_ هیچ جا عزیزم هیچ جا .
قدمی بهم نزدیک شد ... انگشت های شستش رو محکم روی چشم هام کشید .. چشم هام و بستم ... یک لحظه حس کردم چشم هام داره زیر فشار دست هاش له می شه .
صدای مسخرش بلند شد :
_ قربون چشم های وزقیت برم که هر وقت می بینمت یاد وزق می افتم ..کی گفته تو شبیه جغدی ؟ کدوم چشم خری ای تو رو به همچین حیوون خوشگلی مثال زده ؟! تو وزق خودمی آبجی .

به شوخی اخم کردم و با خنده دست هاش رو پس زدم و گفتم :
_ ای .. گمشو کنار حالم و به هم زدی .. اول اون و کوفت کن بعد دهنت رو باز کن .. سر صبحی حالت تهوع گرفتم .

مهری خانم پشتش به ما بود و داشت چایی می ریخت و در همون حال هنوز هم به بحث ما می خندید ... این رو از لرزش خفیف شونه هاش به خوبی می شد فهمید .
سینی رو برداشت و به سمتمون برگشت که در جا خشک شد .
نگاهی به من و نگاه مشکوکی به هیوا و مانیا که می خندیدن انداخت .
لب گزید و گفت :
_ مهرا مادر تو چرا اینجوری شدی ؟
دستی به صورتم کشیدم ... چیزی روش نبود .. به لباسام نگاه کردم .. مشکلی نداشت .
_ چجوری شدم مهری جون ؟؟؟؟!
برای ویرایش اسم ها مجبورم سه پارت بالا رو پاک کنم و دوباره تایپ کنم 😊
اسم های جدید :👇
هیوا : هیوا
هیوا اسمش تغییر نمی کنه .
مانیا : نفس
مهرا : عسل

هیراد : امین
اهورا : ماهان
مهیار : کیوان

مهتا : غزل
آرشام : شایان

تغییر اسما اینجوری شده🙌🏻
راضی هستین یا نه ؟!
مرز خوشبختی ( ادیت )
#پارت_سه _ دست شما درد نکنه مهری جون .. همیشه از این دوتا تعریف می کنی جز من ، من که از این دوتا خوشگلترم . مهری جون ساندویچ هیوا رو هم گرفت به ستمش و در جواب حرفش گفت : _ دخترم تو که خودت می دونی خوشگلی نیاز به تعریف من نداری ! _ آره خب اون که خودمم می…
#پارت_چهار
با چشم هایی ریز شده خیره شد به روی صورتم و گفت :
_ سر صبح ‌داشتی می رفتی خرید آرایش کردی؟
سری تکون دادم و گفتم :
_ آره ولی آرایش چندانی نبود . یه خط چشم کشیدم و رژ زدم .
هیوا بلند خندید و دست رو روی شونه ی مانیا گذاشت و گفت :
_ چه خط چشمی هم کشیده لاکردار .. تو عمرم این مدلیش رو ندیده بودم .
تنه ی ریزی به مانیا زد و دوباره خندید ... ولی اینبار مانیا هم همراهیش کرد .
اخم ریزی روی پیشونیم نقش بست و با چشم هایی ریز شده و عصبی نگاهشون کردم .
به نظرم یکم مشکوک می زدن ! نه ؟!
شاید هم از یکم زیادتر .
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم .. خواستم از دوربینش به عنوان آیینه استفاده کنم .. ولی قبل از اینکه روشنش کنم چشمم افتاد به یک دیو .. این منم ؟! چرا این ریختی شدم ؟! خط چشمم پخش شده بود و تمام اطراف چشمم سیاه بود .
کمی به خودم نگاه کردم و در آخر با اخم غلیظی نگاهم و سوق دادم به سمت صورت خندون هیوا ... وقتی اومد و دست کشید به چشمام و وزق خطابم کرد این بلا رو سر چشم هام آورد ... چیزی نمی گفتم و فقط نگاهش می کردم ... به این کاراشون عادت داشتم ولی فکرش رو نمی کردم تو این شرایط این کار رو بکنه .

دستمال کاغذی خیسی به جلوی صورتم گرفته شد ، پشت سرش صدای مهری خانوم بلند شد :
_ بگیر دخترم .. بگیر پاکش کن .
تشکری کردم .. دستم رو روی دستش گذاشتم و با فشار آرومی دست سفید و کمی چروکیدش رو به عقب متمایل کردم و گفتم :
_ نه دستتون درد نکنه با شیر پا..
لبخندی زد .. دستم رو فشرد وگفت :
_ حالا با این امتحان کن .
نمی تونستم روی حرفش حرف بزنم .. لبخندی روی لبم نشوندم ..سری تکون دادم و دستمال رو گرفتم .
نشستم روی صندلی و شروع کردم به پاک کردن خرابکاری هیوا خانوم .

صدای معترض مهری جون باعث شد واسه یک لحظه دست از کارم بکشم و نگاهش کنم .. نگاهی به مهری خانم و نگاهی به هیوا انداختم و دوباره مشغول کارم شدم .
_ آخه دختر این چه کاری بود که کردی ؟! نا سلامتی ۱۹ سالته .. خانومی شدی واسه خودت کی می خوای این شیطنت هات و کنار بذاری ؟!
دوباره خندید اما این بار با حرص و کمی تمسخر و جواب داد :
_ اِوا مهری جون همچین می گین ۱۹ سالت شده انگار ۷۰/۸۰ سالمه .. بابا اوج جوونیمه دیگه نمی شه که مثل پیرزن ها یک جا بشینم و مدام این و اون و نصیحت کنم .. باید یکم جنب و جوش داشته باشم یا نه ؟!
_ آره عزیزم اما هر چیزی به جاش و به موقعش خوبه .

نگاه آخر رو به خودم انداختم و از سر جام بلند شدم .
رو کردم به مهری خانم و گفتم :
_ مهری جون انقدر خودتون و خسته نکنید ، شما تا فردا هم واسه این خانوم هزارتا دلیل و منطق هم بیارید بازم ایشون کار خودش و می کنه .
مهری خانم سری تکون داد و چیزی نگفت .
به مانیا و هیوا اشاره کردم و گفتم :
_ بچه ها حاضرید ؟! بریم دیگه ؟
هیوا جوابی نداد و با اخم به رو به روش چشم دوخت .. مانیا نیمچه نگاهی به هیوا کرد و شونه ای بالا انداخت و در جواب پرسشم به حرف اومد :
_ آره بریم .
The account of the user that owns this channel has been inactive for the last 5 months. If it remains inactive in the next 20 days, that account will self-destruct and this channel will no longer have an owner.
The account of the user that owns this channel has been inactive for the last 5 months. If it remains inactive in the next 10 days, that account will self-destruct and this channel will no longer have an owner.