مرز خوشبختی ( ادیت )
2 subscribers
رمان مرز خوشبختی .
نویسنده : مهدا محبی . زهرا نوری فر .
اینجا رمان از اول تا اخر گذاشته میشه ولی ویرایش شده .
Download Telegram
#پارت_یک
از زبون (مهرا) :
دسته ی پلاستیک رو در دستم محکم تر گرفتم و به راهم ادامه دادم .
با شنیدن صدای پسر بچه ای که صدایم می زد به عقب بر گشتم و چشم دوختم به چشم های آبی رنگش که جز شیطنت و خلق و خوی بچگی ، چیز دیگه ای رو نمی توانست در آن دو گوی آبی دید .

_ خانم ؟
لبخندی به روش زدم و گفتم :
_ جانم عزیزم ؟
با سر به توپی که کمی جلوتر از پام در کنار جوی آب افتاده بود اشاره کرد و گفت :
_ می شه پرتش کنید ؟!
دوباره لبخندی به چهره ی مهربون و بچگونه خودش و دوستش زدم و گفتم :
_ باشه .

توپ رو با پام از کنار جدول های کنار پیاده رو کنار کشیدم و شوت کردم به سمتش .... در جواب تشکری کرد ، سری تکون دادم و لبخندم عمیق تری به روش پاشیدم و به راهم ادامه دادم .

کلید رو توی قفل در انداختم و نفس عمیقی کشیدم ... دیگه داشت هلاکم در می اومد .
طبق عادت همیشگیم دور تا دور حیاط رو از نظر گذروندم .
درسته زمان زیادی نیست که به اینجا اومدیم ولی من طی این دو ماه بیش از حد به این خونه و هرچیز و یا هر کی که به این خونه ربط پیدا کنه وابسته شدم ... دل کندن از این خونه و حیاط باصفاش برام سخته .

پلاستیک به دست جلوی در حیاط ایستاده بودم و هاج و واج به اطرافم نگاه می کردم .
با صدای مهری خانم به خودم اومدم :
_ سلام مادر . بیا تو ، چرا جلوی در وایستادی ؟!
_ سلام مهری جون .
یک تای ابروم و بالا انداختم و با خنده گفتم :
_ عاشق شدم هوش و حواس از سرم پریده .

دست از آب دادن به گل ها برداشت و شیلنگ آبی رو که تو دستش بود رو به گرفت به سمتم و به جای گل ها شروع کرد آبیاری کردن منِ فلک زده .
لبخند روی لبم ماسید ... جیغی زدم و ازش فاصله گرفتم .
_ آخه مهری جون این چه کاری بود ؟! الان می خوام برم دانشگاه .

شلینگ و ول کرد و با دست راستش محکم کوبید به روی پیشونیش و گفت :
_ وای یادم رفت .
با تعجب گفتم :
_ چی رو ؟
_ هیوا و مانیا رو بیدار کنم .
چشم هام اینبار شد به اندازه ی سکه پنصد تومنی و گفتم :
_ این دو تا هنوز خوابن ؟ راستی ساعت چنده ؟
_ حول و حوش هشت .. ولی فکر کنم بیدار شده باشند ، از اتاقشون صدای سر و صدا می اومد .

با صدای تقریبا بلند و کش داری گفتم :
_ چی ؟؟؟ دیرمون شد که .

با دو ، بدون توجه به صدا زدن های مهری خانم به سمت در ورودی خونه حرکت کردم ... پلاستیک های خرید رو روی مبل پرت کردم ... تند تند از پله ها بالا رفتم و در اتاق هیوا رو باز کردم .
با دیدن سر و وضع اتاق آه از نهادم بلند شد .
چشمم افتاد به تلویزیون روشنی که کنار در و رو به روی تخت هیوا قرار داشت .
پس اون سر و صداهایی که مهری جون می گفت از این تلویزیون بلند می شد . !