مرز خوشبختی ( ادیت )
2 subscribers
رمان مرز خوشبختی .
نویسنده : مهدا محبی . زهرا نوری فر .
اینجا رمان از اول تا اخر گذاشته میشه ولی ویرایش شده .
Download Telegram
مرز خوشبختی ( ادیت )
#پارت_سه _ دست شما درد نکنه مهری جون .. همیشه از این دوتا تعریف می کنی جز من ، من که از این دوتا خوشگلترم . مهری جون ساندویچ هیوا رو هم گرفت به ستمش و در جواب حرفش گفت : _ دخترم تو که خودت می دونی خوشگلی نیاز به تعریف من نداری ! _ آره خب اون که خودمم می…
#پارت_چهار
با چشم هایی ریز شده خیره شد به روی صورتم و گفت :
_ سر صبح ‌داشتی می رفتی خرید آرایش کردی؟
سری تکون دادم و گفتم :
_ آره ولی آرایش چندانی نبود . یه خط چشم کشیدم و رژ زدم .
هیوا بلند خندید و دست رو روی شونه ی مانیا گذاشت و گفت :
_ چه خط چشمی هم کشیده لاکردار .. تو عمرم این مدلیش رو ندیده بودم .
تنه ی ریزی به مانیا زد و دوباره خندید ... ولی اینبار مانیا هم همراهیش کرد .
اخم ریزی روی پیشونیم نقش بست و با چشم هایی ریز شده و عصبی نگاهشون کردم .
به نظرم یکم مشکوک می زدن ! نه ؟!
شاید هم از یکم زیادتر .
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم .. خواستم از دوربینش به عنوان آیینه استفاده کنم .. ولی قبل از اینکه روشنش کنم چشمم افتاد به یک دیو .. این منم ؟! چرا این ریختی شدم ؟! خط چشمم پخش شده بود و تمام اطراف چشمم سیاه بود .
کمی به خودم نگاه کردم و در آخر با اخم غلیظی نگاهم و سوق دادم به سمت صورت خندون هیوا ... وقتی اومد و دست کشید به چشمام و وزق خطابم کرد این بلا رو سر چشم هام آورد ... چیزی نمی گفتم و فقط نگاهش می کردم ... به این کاراشون عادت داشتم ولی فکرش رو نمی کردم تو این شرایط این کار رو بکنه .

دستمال کاغذی خیسی به جلوی صورتم گرفته شد ، پشت سرش صدای مهری خانوم بلند شد :
_ بگیر دخترم .. بگیر پاکش کن .
تشکری کردم .. دستم رو روی دستش گذاشتم و با فشار آرومی دست سفید و کمی چروکیدش رو به عقب متمایل کردم و گفتم :
_ نه دستتون درد نکنه با شیر پا..
لبخندی زد .. دستم رو فشرد وگفت :
_ حالا با این امتحان کن .
نمی تونستم روی حرفش حرف بزنم .. لبخندی روی لبم نشوندم ..سری تکون دادم و دستمال رو گرفتم .
نشستم روی صندلی و شروع کردم به پاک کردن خرابکاری هیوا خانوم .

صدای معترض مهری جون باعث شد واسه یک لحظه دست از کارم بکشم و نگاهش کنم .. نگاهی به مهری خانم و نگاهی به هیوا انداختم و دوباره مشغول کارم شدم .
_ آخه دختر این چه کاری بود که کردی ؟! نا سلامتی ۱۹ سالته .. خانومی شدی واسه خودت کی می خوای این شیطنت هات و کنار بذاری ؟!
دوباره خندید اما این بار با حرص و کمی تمسخر و جواب داد :
_ اِوا مهری جون همچین می گین ۱۹ سالت شده انگار ۷۰/۸۰ سالمه .. بابا اوج جوونیمه دیگه نمی شه که مثل پیرزن ها یک جا بشینم و مدام این و اون و نصیحت کنم .. باید یکم جنب و جوش داشته باشم یا نه ؟!
_ آره عزیزم اما هر چیزی به جاش و به موقعش خوبه .

نگاه آخر رو به خودم انداختم و از سر جام بلند شدم .
رو کردم به مهری خانم و گفتم :
_ مهری جون انقدر خودتون و خسته نکنید ، شما تا فردا هم واسه این خانوم هزارتا دلیل و منطق هم بیارید بازم ایشون کار خودش و می کنه .
مهری خانم سری تکون داد و چیزی نگفت .
به مانیا و هیوا اشاره کردم و گفتم :
_ بچه ها حاضرید ؟! بریم دیگه ؟
هیوا جوابی نداد و با اخم به رو به روش چشم دوخت .. مانیا نیمچه نگاهی به هیوا کرد و شونه ای بالا انداخت و در جواب پرسشم به حرف اومد :
_ آره بریم .