مرز خوشبختی ( ادیت )
2 subscribers
رمان مرز خوشبختی .
نویسنده : مهدا محبی . زهرا نوری فر .
اینجا رمان از اول تا اخر گذاشته میشه ولی ویرایش شده .
Download Telegram
#پارت_سه
_ دست شما درد نکنه مهری جون .. همیشه از این دوتا تعریف می کنی جز من ، من که از این دوتا خوشگلترم .

مهری جون ساندویچ هیوا رو هم گرفت به ستمش و در جواب حرفش گفت :
_ دخترم تو که خودت می دونی خوشگلی نیاز به تعریف من نداری !
_ آره خب اون که خودمم می دونم خوشگلم حتی بیشتر از مانیا و مهرا ولی تعریف کردن فرق داره .. آدم به خوشگلیش مطمئن می شه .
_ چی بگم آخه دخترم ؟ هر چقدر هم ازتون تعریف کنم کم گفتم ..
هیوا با دهن پرش خندید و گفت :
_ مهری جون وقتی از مانیا تعریف می کردین گفتین چشم هاش مثل شبه ، چشم های من رو به چی تشبیه می کنید ؟!

مهری خانم چشم ریز کرد به روی چشم های آبی هیوا و گفت :
_ مثل دریا ... مثل دلت ، صاف و پاکه .

لبخند بزرگی روی لب های هیوا نشست و با ذوق خندید .
شده بود مثل بچه ها .. ولی از نظر من ، هیوا از اون دسته از بچه هایی بود که عقده ی تعریف دارند .

مانیا پوزخندی به صورت هیوا زد و گفت :
_ نخیر تو چشم هات مثل چشم سگه .. پاچه گیر خانوم .
وقتی نگاه خشمگین هیوا رو دید ، دستی به لبش کشید و متفکر گفت :
_ یعنی ... چیزه .. یعنی سگ داره .

هیوا رو ازش برگردوند و در حینی که به ساندویچش گاز می زد جواب داد :
_ توام چشم هات مثل چشم خره .

من و مهری خانم به بحث کردن اون دوتا می خندیدیم و چیزی نمی گفتیم .
چشمکی به مهری خانم زدم و رو به اون دو تا گفتم :
_ چشم های منم که مثل چشم آهوهاس .. خوشگل تر از چشم های شما .

مانیا حرصی نگاهم کرد و گفت :
_ نوچ .. چه اعتماد به نفس هم هست .. تو جغدی .. جغد ... می فهمی ؟ جغــد .
ابرویی بالا انداختم و گفتم :
_ وا .. کجای چشم هام مثل جغده ؟

هیوا لبخند مسخره ای زد و گفت :
_ هیچ جا عزیزم هیچ جا .
قدمی بهم نزدیک شد ... انگشت های شستش رو محکم روی چشم هام کشید .. چشم هام و بستم ... یک لحظه حس کردم چشم هام داره زیر فشار دست هاش له می شه .
صدای مسخرش بلند شد :
_ قربون چشم های وزقیت برم که هر وقت می بینمت یاد وزق می افتم ..کی گفته تو شبیه جغدی ؟ کدوم چشم خری ای تو رو به همچین حیوون خوشگلی مثال زده ؟! تو وزق خودمی آبجی .

به شوخی اخم کردم و با خنده دست هاش رو پس زدم و گفتم :
_ ای .. گمشو کنار حالم و به هم زدی .. اول اون و کوفت کن بعد دهنت رو باز کن .. سر صبحی حالت تهوع گرفتم .

مهری خانم پشتش به ما بود و داشت چایی می ریخت و در همون حال هنوز هم به بحث ما می خندید ... این رو از لرزش خفیف شونه هاش به خوبی می شد فهمید .
سینی رو برداشت و به سمتمون برگشت که در جا خشک شد .
نگاهی به من و نگاه مشکوکی به هیوا و مانیا که می خندیدن انداخت .
لب گزید و گفت :
_ مهرا مادر تو چرا اینجوری شدی ؟
دستی به صورتم کشیدم ... چیزی روش نبود .. به لباسام نگاه کردم .. مشکلی نداشت .
_ چجوری شدم مهری جون ؟؟؟؟!