مرز خوشبختی ( ادیت )
2 subscribers
رمان مرز خوشبختی .
نویسنده : مهدا محبی . زهرا نوری فر .
اینجا رمان از اول تا اخر گذاشته میشه ولی ویرایش شده .
Download Telegram
#پارت_دو
با خشم پتو رو از زیر دست و پاشون بیرون کشیدم و داد زدم :
_ پاشید ببینم ! مگه من دیشب به شما دوتا نگفتم زودتر بخوابید ؟!! به جای خواب نشستید تا نصف شب واسه من فیلم نگاه می کنید ؟
_ هیوا ساکت شو بذار بخوابم .. وای چقدر گرمه .
قبل از اینکه من جواب مانیا رو بدم هیوا با صدای خواب آلودی جوابش رو داد :
_ من چی کار به تو دارم آخه ؟ خودمم خوابم میاد .

کم مونده بود بشینم اون وسط برای بد اقبالی خودم زار بزنم .

_ بچه ها دانشگاه دیر شد . پاشید جون مادرتون !

هر دو همزمان با شتاب از روی تخت بلند شدند .

_ چه عجب .. پاشید دیگه دیر شد .

هیوا راه افتاد به سمت سرویس داخل اتاق ... با تنه ای که بهم خورد به خودم اومدم و به عقب برگشتم که دیدم مانیا از در خارج شد .
پوفی کشیدم ... با این سر و وضعی که مهری جون واسم درست کرده بود نمی تونستم برم دانشگاه .
به اتاق خودم رفتم و یک دست مانتو و شلوار از کمد لباسام بیرون کشیدم .
بدون اینکه توجهی به لباس های توی دستم بکنم سریع پوشیدمشون .

وارد اتاق هیوا شدم ... هیوا در حینی که لباس عوض می کرد ، اشاره ای به تلویزیون کرد و رو به مانیا گفت :
_ این دیگه چرا روشنه ؟!
مانیا شونه ای بالا انداخت و خواست به سمت میز لوازم آرایشی هیوا بره که بازوش و گرفتم و از اتاق پرتش کردم بیرون و رو به هیوا که با خنده نگاهم می کرد گفتم :
_ زودتر بیا بیرون .

از اتاق خارج شدم .. دست مانیا رو گرفتم به دنبال خودم می کشوندمش .. اونم تنها کاری که می تونست بکنه غرغر کردن بود .

صدای مهری جون که ما رو مخاطب قرار داده بود از توی آشپز خونه بلند شد :
_ دخترها وایستین .
دست مانیا رو ول کردم به سمت آشپز خونه رفتم .
_ جانم مهری جون ؟
لبخندی زد و دوتا ساندویچ رو گرفت به سمتم و گفت :
_ اینارو بخورید مادر ، تو راه ضعف نکنید .
دست دراز کردم و ساندویچ ها رو از دستش گرفتم و تشکری کردم .
مانیا سلامی به مهری جون کرد و با اخم ساندویچ رو از دستم کشید و گفت :
_ نذاشتی که آرایش کنیم حداقل بده این و بخوریم
مهری جون لبخندی به روش زد و گفت :
_ چرا آرایش مادر ؟ تو که هزارماشالله خوشگلی و نیازی به آرایش نداری .

مانیا چشمکی بهش زد و با خنده گفت :
_ چاخان بود دیگه ؟!

مهری جون لب گزید و با اخم ساختگی ای گفت :
_ این چه حرفیه آخه دختر ؟ باور کن بدون آرایش هم خوشگلی .

در تایید حرف مهری جون لبخند به روی لبم نشوندم و گفتم :
_ مهری جون راست می گه ... صورتت سفیده و هم صاف .. چشم هاتم که خودت همیشه ازشون تعریف می کنی ...

مهری جون خیره به چشم های مانیا ، حرف من رو ادامه داد :
_ چرا تعریف نکنه ؟ وقتی همچین چشم هایی داره .. آدم توی سیاهی چشم هاش خودش رو گم می کنه .