مدرسه‌ رهایی
2.15K subscribers
6.58K photos
2.02K videos
188 files
4.76K links
«مدرسه‌ رهایی» نام جدید کانال «معلمان عدالت‌خواه»
است. این کانال انعکاس صدای آزادی‌ و عدالت‌ خواهی دانش‌آموزان و معلمان است.

با نگاهی به سایر جنبش‌های
#اجتماعی، #صنفی و #مدنی
____________________________

#مدرسه_رهایی
Download Telegram
🔴#داستانک

الکس بد یمن

استعداد «آلکس» به اثبات رسید. رستورانی که در آن ظرف می‌شست یک سال بعد از آنکه کارش را کنار گذاشت، برچیده شد. مدرسه‏ای را که در آن درس می‌داد، شش ماه بعد از استعفای او، تعطیل شد و به فاصله‏ای کوتاه از خروجِ او، روزنامه را بستند.
«آلکس» لبخندی زد، دستش را بلند کرد و برای پیوستن به ارتش ایالات متحده سوگند خورد.


نویسنده: جین میل آندر
مترجم: اسدالله امرایی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories

🔹🔹🔹
#کانال_معلمان_عدالت‌خواه

🆔 @edalatxah

https://tttttt.me/edalatxah
#داستانک

آبشاری سیاه
محمد حبیبی

وقتی آمدی ،وقتی نشستی،وقتی سنگینی نگاهت نشست بر پیشانی ام؛نگاهم به تارهای درهم تنیده ی قالی پدری بود.آنجا که تو نشسته بودی ،چشمان غزالی به رنگ شب ،می درخشید.
گفتی :خب!
و من نگاهم افتاد به گیسوانی به رنگ شب ،که خروار خروار راه شانه ها را طی می کرد تا برسد به میانه ی کمر و از آنجا فرو ریزد بر تار و پود قالی پدری.
همچون آبشاری آسیاه!
گفتم ،کاش همیشه بودی .تو خندیدی و سری تکان دادی .آبشار سیاه مواج شد و من فرو رفتم در تاریکی ته چاه!
چشم که باز کردم ،تو همچنان می خندیدی و نگاهم می کردی.دست دراز کردم که لمس کنم این انبوه سیاهی را.تو عقب نشستی و دستهایم ماند همانجا.
گفتم ،چرا نمی شود؟
گفتی همین است که هست.بلند شدی که بروی و من خسته از این همه سرگردانی ،گفتم راضی ام به همین دیدارهای کوتاه خانه پدری.
نشستیم ؛گفتیم ؛خندیدیم ،نه آنچنان که بشود،آنقدری که دلم لک نزند،یا اگر زد به پیسی نخورد‌.
وقت رفتن ،لرزش سیبک گلویم را که دیدی ،خندیدی و گفتی ،بگو سیب.
و من ،میخکوب آن همه سیاهی که تاب می خورد با لرزش کمر ،
گفتم،کاش معلقم می کردی،کاش می شد گم شوم در آن همه سیاهی ،کاش ...
به چارچوب در که رسیدی ،
برگشتی ،نگاهم کردی ،خندیدی و گفتی ،
همین است که هست.

پ ن :
اسمش رحیم بود.گاه به گاه می نشستیم در حیاط زندان ،و او روایت می کرد عاشقی اش را در شانزده سالگی.دل سپرده بود به نامادری اش که هم سال خودش بود وسی سال جوانتر از پدرش.به همین جرم از خانه رانده شده بود ، وحالا زندان شده بود خانه اولش.این نوشته روایتی است از آن عاشقی.چاره ای نیست باید نوشت از رحیم ها که پیر می شوند درکودکی ،آن هم در جایی به جز خانه پدری .
#محمد_حبیبی
#کودک_کار
#گیسوان
#زندان
#زندان_تهران_بزرگ
#کودک_همسری

📌 آدرس صفحه اینستاگرام👇

https://www.instagram.com/p/CO2Dz70B1lq/?igshid=htp4qb1esnpq

@edalatxah
#داستانک

قول داده بود.
مگر می شد سر قولش نایستد.
او خوش قول ترین پسر محله بود.
حداقل همسایه ها که اینطور می گفتند.
وقتی برای اولین بار در ۶ سالگی، روی قولی که به پدرش داده بود ایستاد و در میان تانک های طالبان که گذرها را بی رهگذر کرده بودند، خواهرش را رسانده بود به تنها شفاخانه باقیمانده از جنگ.
و حتی قبل تر وقتی خانه روی سر مادرش آوار شد و جان داد و او قنداق خواهرش را ... به دندان گرفت.
و حتی زمانی که بجای پدرش، جنازه اش از تپه های خاکی بامیان زنگ خانه را زد.

او قول داده بود؛ نه به پدرش- که وقت قول و قراری نداشت-
و نه حتی به مادرش -که مرگ بی مقدمه میزبانش شده بود-
به خودش قول داده بود،‌ به خودش.

 که خواهرش #زنده_گی کند.
 قول داده بود؛ خودش نه، اما خواهرش باید زنده گی کند و در تنها مکتب خانه دخترانه باسواد شود تا در تنها شفاخانه شهر جان بدهد به مادران و پدران دیگر.
قول داده بود؛
کتابخانه ها را پس بگیرد و بسازد شهر را دوباره.
و تا الان با دستفروشی و باربری، با نان خشک و کارگری در چند محله، سر قولش ایستاده بود.

اما
حالا چه!
حالا که دوباره کسی نمانده بود تا برای زنده گی او، با خودش قول و قراری بگذارد.
تا بتواند راه برود.
تا بتواند بایستد. بدود.
مشت هایش درد می کرد از بس که بهم فشرده بود.
دستخط خواهرش را میان خون و تکه پاره های آجر می دید که با جوهر خونش نوشته بود:
🌳« درس خواندن برای من زندگی است».🌳

شانه هایش را تکان داد.
خودش را سیلی زد.
و ... دوباره ایستاد؛
اما اینبار نه در حاشیه؛ ایستاد درست وسط خیابان.
و مشت هایش را گره کرد برای جنگ
برای جنگی نابرابر؛
 روی ویرانه های مکتب #ایستاد.
آجرهای خونی را از روی زمین جمع کرد
و شروع کرد به ساختن.
ساختن مکتب خانه.
تنها مکتب خانه دخترانه در این ولایت.

آسیه سپهری
     یک معلم

#کودکان
#دختران
#حق_آموزش
#نشرآگاهی
#بخاطر_کودکان
#آموزش_حق_کودکان
#آموزش_برابر_حق_همه


🖌مطالب بیشتر 👇

کانال آموزش حق کودکان
🆔 @Hagh_Amozesh_kodakan

@edalatxah
#داستانک

سال هاست گوشی تلفن سرجاش نیست.
از وقتی بخاطر تو؛ بخاطر تو زیور خانوم من خودم رو به انزوا و تاریکی و سکوت فروختم.
به دیدارهای نیم ساعته در هفته و یا شاید حتی در ماه.
به تماس های بی وقت و بی موقع که با شوق در هر شرایطی جواب میدادم.
به دیده نشدن و هر چه بیشتر محو شدن.
به سنگ صبور شدن.

تا وقتی آرامش به زندگیت برگشت.
دیگه غُرهات کمتر شده بود.
به بچه ها بیشتر می رسیدی.
کمتر بهونه می گرفتی
و به زندگی زناشوییت امیدوارتر شده بودی.
بی آنکه بدونی دلیل این آرامشت چیه.
اینا رو اون می گفت. من که میدونی هیچ وقت نبودم.
همیشه #دیگری بودم. یک دیگری که تو خیابون ی لحظه زیر طاق خونه ها زیر بارون وایساده.
 تا اینکه یبار در خونه ای باز شد و دیگری رو کشوند تو و بهش گفت: بیا تو خیس نشی دختر.
                          ***
...
صدای کفشاش رو می شنیدم. حتی صدای محکم پلک زدناش رو.
آدامس جویدنش رو. شونه بالا انداختنشو و در نهایت #رفتنش رو.

همشون صدا داشتن.
یک صدای بلند با یک فرکانس قوی که انگار داشت زیر ذره ذره خاطرات این دوسال آشنایی رو خط می کشید تا توی تنهایی ازم امتحان بگیره.
من.
من که تا حالا دختر سر‌ به زیری بودم.
من که فقط سرم به کارگاه خیاطی گرم بود تا سربار کسی نباشم.
من که تا قبل این دوسال، حتی چشم تو چشم یک غریبه نشده بودم.
حالا میان میدان مین،
توی یک بیابون خالی خالی، تک و تنها ایستاده بودم و باید امتحان پس میدادم.
امتحان الهی نه؛ امتحانی دوزخی.
بخاطر پایان دوره برزخی دوسال زندگی در تاریکی.
در محو بودن و در نیست شدن.
دوسال همراهی بی دریغ کسی که از زندگی زناشوییش بریده بود.
دوسال برگردوندن آرامش تو زندگی دوتا بچه که تو دعوای هرروزه پدرمادرشون قد کشیده بودن.
 و دوسال در تنهایی زیستن و در توهم زندگی توامان با عشق دیگری، رؤیا بافتن.
دوسال خودت رو در جای دیگری تصور کردن.
فقط نگاه کردن و ... در نهایت باختن.

حالا گرسنگی م رو با کلمات درمان می کنم.
کلماتی که نباید از دهان بیرون بیاد که مبادا هیچ گوشی بشنوه.
باید یجور هضم کرد این همه حرف رو.
این همه خاطره رو.
این همه سکوت رو و این همه خواهش فریاد رو.
ذهنم درد میکنه.
بوی عطر مریم های هرگز نخریده از مشامم خارج نمیشه.

روی زخم هام دست می کشم.
باورم نمیشه حتی اشکی ندارم که بریزم!
از این همه آرامش خودم در تعجبم.
اما میدونم جسمم در اختیار خودم نیست.

میرم داروخونه.
دارم خون گریه میکنم.
انگار برای #زن_بودن هیچ درمانی نیست.

آسیه سپهری
خرداد ۰۰

#رؤیا
#زنان
#دیگری
#قضاوت
#زن_بودن
#گفتگوهای_درمانگری
#حرف_زدن
#نوشتن
#سالها

🆔 @edalatxah
🔴 #داستانک

سیری ناپذیرترین‌ها

سیری ناپذیرترین افراد، زاهدانی هستند که در همه‌ی عرصه‌های زندگی اعتصاب غذا می‌کنند و از این طریق می‌خواهند در آن واحد به موارد زیر دست یابند:
۱- صدایی بگوید: بس است، به اندازه‌ی کافی روزه گرفته‌ای، حالا اجازه داری مثل دیگران غذا بخوری و این به حساب خوردن گذاشته نمی‌شود.
۲- همان صدا در آن واحد بگوید: تا به حال به اجبار روزه گرفته‌ای، از این پس راضی و خشنود روزه خواهی گرفت، روزه‌ی تو شیرین تر از غذا خواهد بود ( اما در آن واحد به راستی غذا خواهی خورد ).
۳- همان صدا در آن واحد بگوید: تو بر دنیا غلبه کردی، من تو را از دنیا می‌رهانم، همچنان که از غذا خوردن و از روزه گرفتن (ولی تو در آن واحد هم روزه خواهی گرفت و هم غذا خواهی خورد ).
فزون بر این صدایی هست که از دیر باز بی‌وقفه در گوشی‌شان می‌خواند: تو به تمام و کمال روزه نمی‌گیری، ولی نیت پاک داری، و همین کفایت می‌کند.


نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: علی‌اصغر حداد


منبع : داستان‌های کوتاه جهان

🔻🔻🔻
#کانال_معلمان_عدالت‌خواه

🆔 @edalatxah

https://tttttt.me/edalatxah