عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
March 24, 2017
March 26, 2017
April 9, 2017
April 11, 2017
April 13, 2017
April 15, 2017
April 19, 2017
May 9, 2017
آدم یک تو را داشته باشد و
دو لیوان چای
زندگی اگر تمام هم شود
تمام شود !

فدای سرِ تمامِ روزهای نیامده

#مرجان_پورشریفی


@asheghanehaye_fatima
May 10, 2017
September 29, 2017
January 8, 2018
November 23, 2018
April 22, 2019
🔆🔆🔆🔆🔆🔆
🔆


‌به دار می‌کشم موهایم را اگر نباشی و نبوسی عطرِ لطیفش را هر روز به هزار بهانه نیایی نزدیک نشوی به آغوش نگیری‌ام که نیفتم به دامِ پر پیچ و تاب دستانت ، پا به پای احساسی عمیق ببوسم نگاهت را که دودوی مهربانشان تمام زندگی من است .
مگر می‌شود پنهان کنم نیازم را به تو ، به تو که تمام هستی منی .
که مهربانی‌ات تک‌تکِ نفس‌های منو ،
نگاهت به اندام وجودم تمامِ اعتماد من است ،
انگار خانه‌ای ، آشیانه‌ای ،
در زیر پوست وجودم بنا کرده‌ای و تو در آن چه عاشقانه اقامت داری ، ترک نکن خانه‌ی احساسم را ، که بی‌تو غم مجالِ زندگی به من نخواهد داد !

نمی‌شود نگفت از محبت ، نمی‌شود نگفت از عشق ، نمی‌شود ندید گرفت تمام روزهای انتظار را ، که خلاصه‌ای از تو در من است که تمامم نمی‌شود ،
چگونه پر به آسمان بگیرم که پرنده بی‌همدم ، شکل پرواز نمی‌شود ،
گریزانم از روزهای تنهایی ،
از به یاد آوردنِ سال‌های نبودنت ، از غمِ نگاهت به روزهایی که جهنمت را بهشت می‌نوشتم ،
بیا دستِ من این نزدیک ، در انتظارِ نگاهِ مهربان و نوازش‌گرِ توست ، بیا دستی به حال و روزِ نگاهِ من بکَش ،که این چشم‌ها به امنیتِ وجود تو چشم شده‌اند ،
بیا تا دست از همه‌ها کشیدن را به عشق جبران کنیم !

که روزهای ندیدنت ،
هنوز از روزهای بودنت برای من بیشتر است !

هزاران روز نبودی و من هنوز داغ‌دارِ نوازش‌های نشده‌ام !
من هنوز به کمای لحظاتِ پشت شیشه فرو می‌روم ،
که هیچ دستی از تو مرا نمی‌گیرد و هیچ لبی اشک روی گونه‌ام را نمی‌بوسد ،
که هنوزهای من ، دردناک مانده و به تو رسیدنم ، قلب خونینی‌ست برای من ، که جای خنده‌هایم به جا مانده !

بیا درک کنیم زندگی برای ما سخت‌تر از همگان بود ،

بیا تو بدانی مرا ،
که اگر دل‌تنگِ لحظه‌ای می‌شوم در اندوهِ گذشته‌های دردناکم و من بدانم تورا ،
اگر غرقِ افکارت می‌شوی ،
در انبوهِ روزهای سیاهِ زندانت گم‌شده‌ای به نام زندگی‌ات داری !

و هرروز ،
تو غرق می‌شوی و هربار که صدایت می‌زنم نجاتت می‌دهم و تو هربار که دستانِ مرا می‌بوسی ،
مرا از حجمِ غمناکِ روزهای ملاقات به بهشتت می‌بری .

گاهی هم بیا تمام زندگی را به گوشه‌ای بیندازیم ،
شاید کنارِ گوشه‌ها دردهایمان پنهان شود ،
شاید از یاد ببریم تا به تو رسیدم ،
نداشتمت و ،
تا عاشقم شدی ،
از تو دور شدم !

بیا فراموش کنیم ،
صد روز تنها بودی و انفرادی ،
بوی گورستان می‌داد و پیراهنت را جای تو به آغوش کشیدن عطرِ عذاب‌آورِ تنهایی !

گاهی فراموشی ،
به یادمان می‌آورد تو آزادی و ،
چشمانم حسِ نزدیکِ بودنت را پلک می‌زند و ،
شاید هم خوابِ خوشِ #بهشت را باهم دیدیم .


#مرجان_پورشریفی


@asheghanehaye_fatima

🔆
🔆🔆🔆🔆🔆🔆
August 12, 2019
November 15, 2019
گاهی آن‌قدر سخت است حالِ خوب
که نمی‌شود شب را خوابید
نمی‌شود صبح را بیدار دید

گاهی آن‌قدر خستگی مفرط است
که نفس را به دیوار باید سپرد و
عشق را به زمان

چایِ زندگی‌ که سرد می‌شود
دیگر نمی‌شود لب بزَنی‌اش
که انگار
تمامِ زندگی‌
از دهانت می‌‌اُفتد

می‌اُفتد و نمی‌توانی ،
اشک نریزی‌اَش

نمی‌شود نباشی و نبینی
که خدا چشم‌هایش را بسته است

خدا سال‌های زیادی‌ست
خوابیده است

#مرجان_پورشریفی

پ‌ن : شب‌ها نمی‌خوابم .. روزها منتظرم ..
.
🔅زندگی‌ ، منتظرِ خوابی عمیق است 🔅
@asheghanehaye_fatima
November 25, 2019
September 27, 2020
#ماهی

نوشتن ،این روزها کمکی نمیکند ، حرفهایی هست که نمیشود گفت حتا نمیشود نوشت ، آدمها دورتر از چیزی که به نظر می آیند کنارم هستند و دوری دورتر از حدی‌ست که عذاب میدهد . روز بیشتر از زمان خودش می‌ماند و شب داستانی‌ست که تمام شده است . خواب ،احساسی‌ست که این روزهای طولانی به من دست نمیدهد و تنهایی حسی‌ست که بیشتر از همیشه گریه می‌کند .
جای خالی این تنهایی را چه کسی پر میکند ؟ کدام سوی این زندگی خورشید غروب میکند . بی‌انتها روز دارم و بی‌نهایت بی‌خوابم . شب را برای خودم مثال میزنم و آستین بلوزی را به روی نگاهم می‌اندازم نوری از گوشه‌ی باز مانده‌ی آستین به چشمم میخورد ، کرکره را تا ته پایین میدهم ، تاریکی را به یاد اتاقم می اندازم ، نمیشود ، روح این شبها آفتابی‌ست ، با هیچ پرده‌ای پنجره خاموش نمیشود . برگ‌های گلدانهای سبز و قشنگم بهار را از درون ساقه‌شان بیرون زده‌اند ، ماهی تنگ شیشه ای‌ام از تکرار این دور زدن در آب خسته است . همیشه در آب و باز هم آب میخورد ، آب را به جانش میکشد و باز بیرون میدهد ، از آب در آب نفس میکشد . چه زندگی خسته کننده‌ای دارد این ماهی ، دلم برایش میسوزد .
انگشتانم را دوست دارد دستم را به داخل تنگ فرو میبرم به سمت دستم بال بال میزند ، میان کف دستم جای میگیرد ، منتظر میماند ، بیرون از آب میاورمش ، ساکت نگاهم میکند ، دهانش را باز و بسته میکند انگار چیزی میگوید ، پولک براق و قرمزش را ناز میکنم هنوز نگاهم میکند و همان جمله‌ی تکراری را میگوید ، دستم را داخل آب میبرم هنوز کف دستم نشسته است و هنوز چیزی میگوید . گوش میکنم نمیشنوم . صدای بوسه میدهد حرفهایش ، صدای اعتماد میدهد نگاهش ، حس میکنم کسی را دوست دارد ، ماهی سالهاست کسی را دوست دارد و من چه بینهایت میخواهمش و آب و آفتاب و تکرار این زندگی و اینکه هربار چیزی میگویم و هربار کسی نمیفهمد و هربار اعتماد میکنم و هربار کسی میرود و اینبار شب هم رفته است ، مونس تنهایی‌های یک نفر شب بوده است که دیگر نیست ، لحظه‌های فراموشی زخم‌ها شب بوده است که دیگر نیست ، زندگی در تکرار یک روز مانده است ، مانده است ، مانده است ، شب‌های کنارت در ذهنم مانده است ، جمله ی دوستت دارم بر زبانم جا مانده است ..



#مرجان_پورشریفی


@asheghanehaye_fatima
June 5, 2021
باید آن‌قدر می‌بوسیدمت
که این‌روزهای دل‌تنگی ،
لب به نبودنت نزنــم

#مرجان_پورشریفی


@asheghanehaye_fatima
August 7, 2021
#اتفاق


بیدار که شدم رفته بود، ملافه‌ی سردِ تخت خبر از یک بی‌خوابیِ طولانی میداد.
خونه رو حسِ غمگین و مه‌آلودی گرفته بود، دلم میخواست از دلِ خونه حرف بکشم، بشینم چندین ساعت باهاش حرف بزنم و ازش بخوام شاهدِ جدایی من از آرزوهام باشه، در و دیوارِ خونه شبح‌های سنگینی بودند که گلوی نفسم رو تنگ کرده بودن، احساس میکردم باید سرفه کنم انگار اون گلِ رز صورتیه بود که ساقه‌ش خار داشتا یه تیکه از ساقه‌ش توی گلوم گیر کرده بود، باید انگشت میکردم ته گلوم و همه رو بالا میاوردم من باید بیست سال زندگیم رو بالا میاوردم.
زندگی، بیست سال از عمرم رو مثلِ جزام ریزه ریزه خورده بود و من دختری که دل از غریب و آشنا برده بودم، تنهاترین زنِ جهان شده بودم.
گلدونای پشتِ پنجره انگار دست از حرف زدن کشیده بودن و عطرِ نفس‌گیر گذشته‌ها به سر و صورتم شلیک میشد و با هر تیر صد بار کشته میشدم، دستام رو روی صورتم گرفتم و گوشه‌ترین جای خونه نشستم و پاهای سردم رو توی سینه‌م جمع کردم، کلاهم رو کشیدم روی سرم و چشمام رو بستم و خواستم از یاد ببرم کجای زندگی گرفتار شدم، خواستم از یاد ببرم چقدر تنها شدم که تکرارِ کلمه‌ی تنهایی بغضم رو بدجور شکوند، کفِ دستام قدِ یه دریا اشک جمع شده بود، صدای هق‌هقِ بیگناهم خونه رو به گریه انداخته بود . آروم دستم رو روی ملافه‌ی سپید تخت کشیدم انگار سالها بود کسی روی این تخت نخوابیده بود انگار از بیداری من خیلی گذشته بود، موهام یک لحظه تنهام نمیگذاشتن از دور و برِ شونه‌م هی روی اشکام میریختن و اعلامِ حضور میکردن، دلم بغلِ خواهرم رو میخواست، دلم دستای بابام رو میخواست، دلم موهای ابریشمیِ مینا رو میخواست دوست داشتم سرِ مهربونش و توی سینه‌م بگیرم و با صدای بلند برای موهاش گریه کنم.
بذرِ زجری که آدمای زندگیم توی دلم کاشته بودن با سرعتِ زیاد شبیه پیچک داشت تمامِ رگ و پی وجودم رو میگرفت، تنفری که جای عشق به قلبم ریخته شده بود، بیست و چند سال عمری که هدر شده بود ذره‌ذره هورمونهای ترشح کننده‌ی عشق و وابستگی رو توی وجودم داشت آتیش میزد، از من درست همون گوشه‌ی خونه مجسمه‌ی بی‌احساسی ساخته شد که باید توی میدونِ شهرِ عاشقا سنگسار میشد.
جنگی میونِ سلولهای کشته شده‌ی عشق میونِ قلبِ احساساتی من درگرفته بود که سیستمِ خواهندگی رو توی کلِ وجودم سرکوب میکرد.
امروز چند سالی از هجومِ وحشیِ تنفر توی وجودم میگذره و از سنگِ وجودم، کوهی شدم که نبضِ قلبم رو خودم هم به سختی میشنوم. ریزش وسیعِ هرچی میل و خواستن بود رو شبیه بارونای بهاری اشک ریختم و نقطه‌ی امنِ چشمام رو به روی همه بستم. ترسِ من از سلامِ تازه شبیه ترسِ کودکِ ناشنواییه که چهار سالِ اولِ زندگیش هیچ صدایی نشنیده و ناگهان صداها رو میشنوه، گریه‌ی من از ترسِ نزدیکی به آدمها دقیقا شبیه به گریه‌ی همون کودکِ بیگناهِ ناشنواست که وقتی گوشاش برای اولین بار میشنوه نمیدونه شنیدن چی هست! نمیدونه صدا چی هست! میخواد فرار کنه به همون نشنیدن، به همون سکوت، به همون ناشنوا بودن، و زمان میبره تا بفهمه صدا، یکی از جذاب‌ترین احساساتِ روی زمینه.
زمان میبره تا بفهمم دوست داشتنِ همه شبیه هم نیست، تا بفهمم علاقه‌ی واقعی هنوز هم وجود داره، تا بفهمی اون کودکِ کری که از ترسِ شنیدنِ صدا گوشاش رو میگیره و جیغ میزنه درست منی هستم که از حرفِ عاشق شدن هم لرزه به وجودم میفته و میترسم. عاشقی اتفاقیه که شاید توی وجودِ ضربه خورده‌ای شبیه به من دیگه پیش نیاد و دوست داشتن شاید بهترین گزینه‌ی منطقِ یه قلبِ شکسته‌ای شبیه به قلبِ منه. قفلی که از درد تمامی این سالها گنجه‌های قلبت رو به روی هرچی لذت و هرچی احساسه توی زندگیت بسته، کلیدش رو چهل سالگیت قورت داده و تو با اینکه هنوز غارهایی از وجودت هست که دوست داری شخصِ خاصی با چراغِ قلبِ عاشقش برات روشن کنه ولی امکانِ برگشتن به بیست سالِ پیش و پیدا کردنِ کلیدِ قلبت رو نداری و درِ این دل نه با کلیدِ خودت که با عشقی بی‌توقع به شکلِ خیلی بهتری باز میشه، شکل دیگری از خواستن، شکل دیگری از معاشقه، شکلِ عمیقتری از دوست داشتن.
وقتی به این نقطه از زندگیت میرسی، ضربانِ تندِ قلبت دیگه برات رخ نمیده اما اگر رخ بده، بقدری عمیقه که دیگه جای خالیِ تمامِ حسهای گم شده‌ی دنیا و جوونیِ هدر رفته‌ت رو میگیره، دوست داشتنی که برای رخ دادنش فقط و فقط به یه عشقِ واقعی نیاز داره نه توقعی از جنسِ عاشق شدن...

#مرجان‌_پورشریفی


@asheghanehaye_fatima
May 19, 2022