عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima




سايه ات روي همه ي دلتنگي ها نقش بسته عزيز جان..
روي كاكتوس ها كه بي حواس دست هايم را زخم ميكنند...
يا چاي هزار جوش شده ي صبحانه..
جا گذاشتن كليد بر در...
پوشيدن دمپايي و برگشتن به خانه كه كفش ها در جا كفشي جا مانده اند...
روي نزدن دكمه ي همكف آسانسور...
پايين نياوردن ترمز دستي...
ساعت ها خيره شدن به كتاب...
خيس شدن چشم هايم...
فراموشي خواب...
روي جا گذاشتن خودم....



#عاطفه_عزتي
@asheghanehaye_fatima



وقتش رسیده است زمانی بایستم
باری، بایستم که ببینم که چیستم

شاید زنی دگر به تنم خانه کرده است
من آن کسی که مادر من زاده نیستم

مُرد آن کسی که مادر من زاده بود و من
روزی هزار بار به سوگش گریستم

بس ترس‌خورده بودم و عمری به یک بدن
با یک زن غریبه‌ی دیوانه زیستم!

او جای من نشسته و من مسخ او شدم
نگذاشت یک دقیقه بدانم که کیستم

هر بار آمدم که بخوانم سکوت کرد
هر بار آمدم که بخندم گریستم!

من زخمی از خودم! ز خودم رنج می‌برم
زندانیِ شکنجه‌گری خانگیستم

روحم شکسته است ازین راه پرفریب
وقتش رسیده است زمانی بایستم



#عاطفه_طیه
@asheghanehaye_fatima



هی تو! به من بگو تو منی یا من
عمری‌ست جابجا شده‌ای با من!

آن کیست در دو مردمک چشمت؟
فریاد می‌زنم به خود آیا من؟!

می‌ترسم از نگاه شرر بارت
یک لشکری؛ و خسته و تنها من!

من با تو و جنون تو تنهایم
آن شعله‌ی نهفته تویی یا من؟

من هیچ و تو همه، همه‌ی من تو
پنهانِ پشت پرده تو، پیدا من

از آینه شَتَک زده‌ای چون خون
پاشیده‌ای به روز و شبم تا من

باور کنم تو را و چو بازیگر
بازی کنم زنی بَدَلی را من!

تو می‌گریزی از همه میدانها
جان می‌بری ز معرکه؛ اما من ...


#عاطفه_طیه
محبوبم!

از نگاهت رودِ شراب می گذرد؟!
یا من،
مستیِ روزهای با هم بودنمان را
در چشمانِ جادویی ات
به خواب می بینم!


#عاطفه_دادویی


@asheghanehaye_fatima
💕وجودت عشق را منزلت بخشید و عاشقانه ها را معنا کرد.🌸

💕روز زن روز آفرینش است🌸

💕و این روزها جامعه ی دلزده از خستگی و روزمره گی ها بیشتر از هر زمان دیگربه مهارت های زنانه ی تو و عطر عطوفت قلب مهربانت محتاج است🌸
💕بانوی مهر و عاطفه زنانگی ات را محترم بشمار و آرامش را با این موهبت خداوندی به خانواده بازگردان🌸

💕افتخار کن به خلق آثار هنری که با سرانگشتان تدبیرت خلق کردی🌸

💕افتخار کن به خوانی که با مهر و عطوفت می گستری🌸

💕افتخار کن به حس زنانه ات، پرقدرت ، بی آلایش، ساده و پر مهر🌸
💕روزت مبارک🌸

#زنانگی #زن #آفرینش #هنر #خلقت #بی آلایش #ساده #مهربانی #عاطفه #عشق #تدبیر

@asheghanehaye_fatima
لمسِ تنت
به آتش کشیدنِ لبانت
مست و مدهوش شدنت
و خلقِ لحظه ای رویایی...!
آرزوی هر شبِ
منِ دور افتاده زِ توست.



#عاطفه_دلارام


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



و شاید
مرگ شقایق ها
آخرین خیال کهنه ی
زنی ست عاشق

که ساعت های معاشقه اش را
گم می کند
در هیاهویی غریب.

#عاطفه_دادویی
بــــاران ،
موسیقـــیِ آشـوبگر انگشتـانِ توســت
که عاشـقانه
اندام کویـری ام را
نـوازش می‌دهد ...!!!



#عاطفه_دادویی


@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



سرم را بالا میگیرم،
صدایم را صاف کرده،
و بدونِ ترس میگویم:
"که من جرأتِ عاشق شدن را ندارم!"
بگذار بخندند،
مسخره کنند،
که مگر عاشق شدن جرأت میخواهد؟!
میخواهد...
به خدا که میخواهد!
در این روزگاری که لیلی به مجنونَش نرسید،
فرهاد عشق بازیِ شیرینَش با خسرو را به چشم دید،
در این دنیایی که تعهدی پای رابطه‌ها نیست،عاشق شدن جرأت میخواهد!
تو عاشق شو،
بخند و شاد باش،
لذت ببر،
من....
دستِ تنهایی‌ام را میگیرم،
و دور نگهَش میدارم از آدم‌ها،
از تمامِ خیابان‌هایی که عُشاق با آن خاطره دارند،
از تمامِ کافه‌ها و فنجان‌های اسپرسو،
از گلفروشی‌های شهر،
حتی از آسمانی که بارانَش بی‌امان باشد!
و قانعَش میکنم:
که ما با هم خوشیم،
نمیترسیم از ترک شدن،
از تکراری شدن،
چه اهمیتی دارد؟!
بُگذار خیال کنند خسته‌ایم،
اما یک روز میفهمند که عاشق شدن،
هم "دل" میخواهد هم "جرأت"!



#عاطفه_یعقوبی
وقتش رسیده است زمانی بایستم
باری، بایستم که ببینم که چیستم

شاید زنی دگر به تنم خانه کرده است
من آن کسی که مادر من زاده نیستم

مُرد آن کسی که مادر من زاده بود و من
روزی هزار بار به سوگش گریستم

بس ترس‌خورده بودم و عمری به یک بدن
با یک زن غریبه‌ی دیوانه زیستم!

او جای من نشسته و من مسخ او شدم
نگذاشت یک دقیقه بدانم که کیستم

هر بار آمدم که بخوانم سکوت کرد
هر بار آمدم که بخندم گریستم!

من زخمی از خودم! ز خودم رنج می‌برم
زندانیِ شکنجه‌گری خانگیستم

روحم شکسته است ازین راه پرفریب
وقتش رسیده است زمانی بایستم

| #عاطفه_طیه |
@asheghanehaye_fatima

می نوشم جرعه ای
از شرابِ نابِ چشمانت
تا سرسبز شود
آغوش کویری ام
و
از نوازش انگشتان ملتمس ات
شکوفه باران شود
بهشت آرزوهای دیرینه مان

#عاطفه_دادویی
@asheghanehaye_fatima


عمری شکستی‌ام نفسی هم امان بده
ای روزگار! روی خوشت را نشان بده

آن قهوه‌ی نخورده‌ی شیرین و تلخ را
در کامِ من چکان و به این خسته جان بده

می‌گفت مادرم که غم و عیش با همند
گر این دو با همند هم این و هم آن بده

حالا که بی‌گلایه چنین دُرد خورده‌ام
یک بار هم شرابِ خوشِ آن‌چنان بده

از آن خوشیّ ِناب که دادی به این و آن
از این و آن شمار مرا و همان بده

آنکس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
من سوختم ببین! می چون ارغوان بده

من خواستم نشد که نشد، چون نمی‌شود_
هر آنچه می‌دهی به "ز ما بهتران" بده

حتّی اگر نباشم زنده‌ست زندگی
پس در نبودِ من به همان زندگان بده

#عاطفه_طیه
من با دردی که گیجگاهم را
به خطوطِ پیشانیِ تو رج می‌زند
اینجا نشسته‌ام
و آن صیغه‌های نمک‌سود
که در شریعتِ تو
قاعده می‌گیرد
چهار حرفِ بوسه را
از زبانِ معذبِ تو نشت می‌دهد
نگاه کن
هوا میانِ دو پیاله له‌له می‌زند
تا تحمل به کجا برسد؟
مرا ببین
از فرطِ ابتلا
تکیه داده‌ام
به تعادلِ تو
از اجبارِ مناجاتی
که لب‌های تو را عقیم کرده بود
تا بخارِ شیهه را
-در برودتی که لای شیارهاش نمی‌لغزد-
تجربه کنم
آنجا که سرخیِ شرم
ظرافت را
در گونه‌های تو می‌انباشت
عطر‌های عامیانه‌ی من
_که جنون را
در حوصله‌ات اعدام کرده بود_
عصب به جذبه‌ی مشامِ تو می‌ریخت
حالا پناه می‌برم
از اصالتِ انزوای تو
به مصائبِ گوشت در تبعیدِ خون
که قوسِ گردنت را
در محاق تربیت کرده است
و غلافِ ملایمِ رگ را
سمتِ اعترافِ تو کج می‌کند
اما هنوز دو اُستخوان فاصله است
تا جناغِ سکوت
من
که رفتار لب‌ها را
در ملاقات‌های خصوصی
تعلیم می‌کنم
برای تو مرحمتی نداشتم
که سوادِ بوسه را
از دهانه‌های سمّی آموخته‌ای
نگاه کن
هنوز هم خطبه‌های درد
در اتاق‌های خالی
عضلاتِ بوسه را
دلتنگ می‌کند


#عاطفه_انتظامی

@asheghanehaye_fatima
کارم رسیده است به جایی که... بگذریم
ماندم میان حال و هوایی که... بگذریم

در انتظار معجزه بودیم و رخ نداد
موسی و نیل و آب و عصایی که... بگذریم

تاوان بوسه های خیالی شعر را
پس می دهیم روز جزایی که... بگذریم

وامانده ایم بین سوالات بی جواب
وامانده بین چون و چرایی که... بگذریم

کاری برای حال دل ما نمی کند
حتی دعا به سوی خدایی که... بگذریم..


#عاطفه_عبدالکریم_پور

@asheghanehaye_fatima
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📽 اجرای رقص بسیار زیبای سالسا توسط
    #جینالولو_بریجیدا «اسمرالدا» در فیلم
«گوژپشت نتردام» با صدای #انریکو_ماسیاس

Artist #Gina_Lollo_Brigida
Singer #Enrico_Macias
Song #Zingarella
Film #Cuzpisht_Ntrdam


ما قطعات کوچکی از
نور، عشق و تاریخ هستیم.
                   ما ستاره‌هایی هستیم،
                   که با جادو، موسیقی و کلمه
                   به هم متصل شده‌ایم.


          #عاطفه_عبدی


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.

اگر پدری عاشق دخترش باشه، اون دختر هیچ وقت سمت آدم‌های ناسالم و رفتارهای نادرست نمیره....

#عشق
#عاطفه_صابری

@asheghanehaye_fatima
خواب ديدم كه در آغوش مني،می دانی
و به سر آمده تنهایی و سرگردانی

بغلت كردم و تو پس نكشيدي خود را
و رها شد ز تنم وسوسه ي زنداني

لاي موهاي مرا دست كشيدي با عشق
و گذشت از سر من  شرم دم عریانی

تا كه نجواي صداي تو به گوشم  آويخت
غلبه كرد به من حال  خوش  نفساني

اين همه سال تو را خواستم و دم نزدم
صبر كردم  به تب شور و شر شيطاني

حال بگذار كه عريان بشوم دير شده
بغلم کن ،،بت من،،، پادشه  ويراني

بغلم کن که تو از سلسله ی  احساسی
بغلم کن  که به سامان برسد حیرانی

بعد از این شب به شب آغوش تو و بوسه ی من
بعد از این قول بده  تا به ابد می مانی
.............


باز از خواب پريدم وسط  نزديكي
باز هم  عمر من و چشم تر و باراني


#عاطفه_الست
#عزیز_روزهام


@asheghanehaye_fatima
کارم رسیده است به جایی که... بگذریم
ماندم میان حال و هوایی که... بگذریم

در انتظار معجزه بودیم و رخ نداد
موسی و نیل و آب و عصایی که... بگذریم

تاوان بوسه های خیالی شعر را
پس می دهیم روز جزایی که... بگذریم

وامانده ایم بین سوالات بی جواب
وامانده بین چون و چرایی که... بگذریم

کاری برای حال دل ما نمی کند
حتی دعا به سوی خدایی که... بگذریم..



#عاطفه_عبدالکریم_پور


@asheghanehaye_fatima
صبح روز تولدش خودش را کشت.
قبل از طلوع خورشید بیدار شده بود. دوش گرفته بود. با دقت ته ریشش را زده بود.
بهترین لباسش را پوشیده بود. عطر محبوبش را روی خودش خالی کرده بود. بعد رفته بود یک قوری بزرگ چای اعلای سیلان دم کرده بود. نشسته بود روبروی قاب عکس  تمام آنهایی که خیلی قبلتر ترکش کرده بودند؛ پدرش، مادرش و.... استکان پشت استکان در سکوت با آنها چای خورده بود. بعد با دقت قوری و استکان را روی بوفه کنار عکسها گذاشته بود انگار که یک مراسم آیینی مقدس را اجرا می‌کند.
بعد رفته بود جلوی آینه خودش را برانداز کرده بود. به چشمهایش خیره شده و مطمئن شده بود که کار درستی می‌کند.
باید چیزی را ترک می‌کرد. باید کوچ می‌کرد. خانه‌اش، کالبدش، جهانش باید عوض می‌شد.
درست شبیه درختی که ریشه‌هایش را از خاک پس می‌گیرد او هم‌ می‌خواست خودش را پس بگیرد از چه چیز نمی‌دانست.
اما باید چیزی را ترک می‌کرد و جز خودش و موقعیتی که در آن بود چیزی برای ترک کردن نداشت.
باید ظرفش عوض می‌شد. دنیا برایش شده بود رودخانه‌ی نیل و او نوزادی که می‌خواست خودش را به دست امواج بسپارد و برود.
از تراس به خیابان نگاه کرده بود. تنها چند ثانیه فاصله داشت از طبقه‌ی بیست و یکم تا کف خیابان و مرگ.
یک لحظه ترسیده بود نکند زود فراموشش کنند؟
یاد حرف‌های دیشبمان افتاده بود که در حالی که سرخوش در آغوشش لم داده بودم به او گفته بودم؛ آدم‌ها از فراموش شدن بیشتر می‌ترسند یا دوست نداشته شدن؟!
و او با چشم‌های سیاهش یک لحظه در نگاهم لنگر انداخته بود و گم شده بود، انگار کشتیی که ناخدایش وسط طوفان قطب نمایش از کار افتاده باشد و آنقدر هم با هیچ خدایی رفاقتی ندارد که امیدوار باشد از  دل همچین طوفانی جان سالم به در ببرد.
نفس بلندی کشیده بود و گفته بود《فراموش شدن و دوست نداشته شدن مثل مرگه!》
گفتم《خب با این تفاسیر حالا تو مرگ منی یا زندگی من آقای ماکالو؟》
اسمش را گذاشته بودم ماکالو چون شبیه کوه ماکالو دور و گم بود و البته سخت.
جوابم یک بوسه‌ی طولانی عاشقانه بود. شاید هم تصور من این بود که تمِ عاشقانه‌ای داشت.
حالا که رفته می‌فهمم بوسه‌اش بوسه‌ی مرگ بوده و منی که شب تولدش کنارش سرخوشانه می‌خندیدم بی‌خبر از همه چیز، جزئی از نمایشنامه‌ی مرگش بوده‌ام.
کاروسل قدیمی را که از یک عتیقه فروشی برایش گرفته بودم کوک کرده بود. به گردش اسب‌ها خیره شده بود و هنوز برایش سوال بود چرا یکی از اسب‌ها شکسته و نیست.
اولین بار که پرسید سرش روی پایم بود و کاروسل کوک شده بود و برای خودش می‌چرخید و آهنگ قشنگ و غمگینش پخش می‌شد.
برایش قصه‌ای گفتم که آن اسبی که نیست اسمش خوزه بوده که یک شب مهتاب عاشق فرانچسکا دختر موطلایی لوئیچی مزرعه‌دار شده.
و این شروع داستان بود.
گفت《اسب‌ها که عاشق نمی‌شن》
گفتم《 این اولیش بوده 》
گفت《پس بخاطر همین گم وگور شده، تو گم نشی یه وقت!》
گفتم 《هنوز عاشقت نشدم که》
گفت 《چشماتو ببند بعد دروغ بگو 》
گفتم 《کی گفته چشما دروغ نمی گن!》
و او صبح روز تولدش به آینه نگاه کرده بود و چشم‌هایش دروغ نگفته بودند.
کاروسل را روی میز تراس گذاشته بود و پریده بود...
آقای ماکالو!
با آن چشم‌های سیاهت باید به تو بگویم من هنوز طعم گس لب‌هایت را فراموش نکرده‌ام و زنی دیوانه با افکار  مالیخولیایی‌اش  هنوز  این طرف روی تراس طبقه‌ی هفدهم  هست که نه فراموشت می‌‌کند و نه از دوست داشتنت دست می‌کشد.
اما من که نباشم چی؟!
من هم یک شب که ماه کامل باشد مثل خوزه همان اسب مرموز کاروسل گم و گور می شوم...
و تو نیستی که بگویی ببین تو هم آخرش عاشق شدی... ببین تو هم گم و گور شدی!

#عاطفه_حسامی
از هنرجویان کارگاه سفر به هزارتوی درون با نوشتن
@asheghanehaye_fatima