عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



خانم ب:" آقاي الف؟! بيداري؟! "

آقاي الف:" بله عزيزم. چرا نمي خوابي؟ "

ب:" عطر نفسهات داره روي ايوان قدم مي زنه؛
وسوسه ي بوسه هات داره زير بنا گوش م لالايي مي خونه؛ حوصله ي سر انگشتات، از بلندي موهام، سر اومده و حواس گيسم رو پريشون كرده!"

الف:" منم بي خواب شدم. مثل ماري به خودم مي پيچم تا هوس تو رو از سر بيرون كنم و خواب به چشمانم بياد و حواسم به موهاي تو!"

ب:" به كسي نمي گم هوس مرا دود مي كني ميان گلخانه تا نفس شمعداني ها به تنگ آيد و به خواب من سرايت كنند و بترسم كه بي من زندگي خواهد پژمرد. ولي اين همه دور كه منم!... "

الف:" خب گر گرفتند سر انگشتانم از حسرت لمس زنانگيت، ناخن هايم تير مي كشند تا بشكافم جامه از تنت وبوسه باران كنم سرزمين جانت را."

ب:" و من مغلوب وسوسه ي بوسه ات شوم و بر روي ناز بالش اين خانه، به خواب روم.
بيا كمي مهربان تر باش. اين بالشت پر قو از تو
آن ناز بالشت بازوهايت از من."

الف:" نمي داني در رگ نازك شب ياد تو جريان دارد."

ب:" پس به خواب من بيا؛
تو را به جانِ روياهاي مشتركمان، دست از هر چه آرزوست بكش. خودم برايت تمام زن هايي مي شوم كه در بيداري نديده اي."

الف:" تو را به جان آسمان بخواب. روي سرمان هوار مي شود از دلتنگي!"

ب:" شبت ستاره بارون. "

الف:" شبت ماه. "

#امیر_معصومی/آمونیاک
@asheghanehaye_fatima


الان دقیقا نمی دونم درباره ی چی می خوام بنویسم؟! اما خوب می دونم از تو نوشتن کار راحتی نیست!
مهمترین رکن یک نامه، داشتن مخاطب هست، چیزی که این پاراگراف از زندگی من، نداره!
من اینجا به کسی سلام می کنم که نیست و جویایِ حال کسی هستم که نیست!
من اینجا بهانه ی دلتنگی از کسی می گیرم که نیست و برای آغوشی اشک می ریزم که نیست!
پنجره ی خونه ی من هر صبح به بهانه نفس تازه کردنِ کسی باز میشه که نیست و چای برای کسی می ریزم که نیست!
خورشت خونه ی من باب دندونه کسی هست که نیست و قد برنج، دلخواه اونی هست که نیست!
من لباسایی می پوشم، پسندِ کسی که نیست و ادکلنی می زنم، هوس برانگیزِ اونی که نیست!
عصرها من با کسی چت می کنم که نیست و شبها قبل از خواب موهای اونی رو شانه می کنم که نیست!
و شبها این همه نیست رو با هم به زیر یک لحاف می خوابونم
.
.
.
لحافی که کسی زیرش نیست!!!


#امیر_معصومی

 
@asheghanehaye_fatima


" میقات "

این شعر حد شرعی دارد اگر/
خواندنش دلت را بلرزاند!

در شهری که بر دیوارهایش
صیغه ی نکاح نوشته اند/
مبادا تلاقی سایه هایمان/
خشم خدا را بر انگیزد؛
دیدار ما رسمی باشد بهتر است!
.
.
.
تو را به شب شعر دعوت می کنم؛
شبی که من باشم و تو،
و شعری که از غزل چشم های ما/
مستانه بر لبان مان/
موزون برقصد!

***

آرام و مهربان/
این نامه را با دیدگان تر بسوزان/
گمان برند معشوق تو مرده است!
با لباس شب به میعادگاه مان بیا!
میزانسن این میقات
سیاه باشد سرخی گونه هایت/
راه را بهتر نشان مان خواهد داد!

#امیر_معصومی/آمونیاک
@asheghanehaye_fatima




اشتباه خدا بود
دو روح به تو داد،
یکی در جسمت نگنجید،
شد من !
حالا بیا مجازاتش کنیم !
به هیچ کس نگو محرم ایم
بگذار بوسه های عاشقانه مان
دامن جهان را بگیرد !
خدا خودش برای خطبه خوانی عشق،
هبوط خواهد کرد !



#امیر_معصومی
@asheghanehaye_fatima


زمستان که می آید ...
می شود دهان جاده ها را بست با زنجیر!
با زنجیر بست تا نگوید به کسی
تقویم چشم های تو، بهار ندارد!
اما...
فصل های زرد عمر من
بی تو، باران دارد
بی امان... تا دلت بخواهد!
تا دلت بخواهد سرمای تنم
آغوش بی کسی هایم را خاطره می سازد!

یاقوت های این طاق آویخته ی رَز نشان
شراب تلخ شیراز لبان تو شده است
که مست، مست، شاعران جهان را
باده پرست مذهب تو
کرده است!
کرده است هر آنچه نباید بکـند!

این روزها
طعنه می زند به لبخندم
قاب عکس تاکستانت...

#امیر_معصومی/آمونیاک
@asheghanehaye_fatima



زن رانمیشناسم !
که چگونه جسمِ بی وزنی است
به وقت پرواز در آسمان چشمانش/ ت ،
و چه روح وزینی است به هنگام سیر درآفاق وانفُس،
که تورا پایبند بهشت دامنش میکند
و زمین میزند کبرِ آغوشِ مردی که
جززنج ومویه های شبانه را
به برخلوت زده ی مبارکش نکشیده است !!
وحالا تو / مرا
چنین نرم و نجیب به فَرّ و فرودهای خویش فرا می خوانی
دربزمی که به هرمِ فَمّ وفواد خود آراسته ای،
من راخلع ازسلاح جبر و بی جبروت
مختارمیکنی به غنودن در زیر هرسایه ازخنکای وجودت،
آرام آرام
درهم فرورفتنِ دشنه ونیام!
در هم پیچیدنِ سرخیِ قیامت خیز تو
در هر کجای تنت که فتنه انگیز است.
و برافراشتنِ درفشِ صلح از من
در محرمانه ترین تفاهم ممکن میان
آب و آتش با
آبِ مهری از سربازِ وفادارِ جانِ من
بر
آتشِ سوزانِ سینه ی سوخته ی تو


واژه یاب:
زَنج : آه و ناله
فَم : دهان
فواد : قلب

#امیر_معصومی
@asheghanehaye_fatima



پشت مگردان
تو را رودررو می خواهم
هفت قدم دور تر شو
فرض کن
تیر خشمم کمانه می کند
قلبت نشکند
باید جایی میانه ی سینه ات
از نشان من
شکافته شود!
تو را خواهم کشت
بی گلوله ای که حرامت کنم!
یکبار نبوسیدنت کافی است
.
.
.
.
مردها ایستاده می میرند
تا آن وقت
گونه ات را به سیلی سرخ نگه دار!


#امیر_معصومی
@asheghanehaye_fatima





تو که بلدی بنویسی! خوب یک بار هم بنویس دلت میخواد چطور زنی باشی؟!
- از من دور نیست زنی که همیشه عاشق است، دلش می خواهد ...
دلش؟! ... مگه از خودت نمیگی؟ پس چرا دلش؟! دلت..دلت چی میخواد ؟!
- در من زنی است عاشق که اگر شبی معشوق را نبوسم، خوابم بی رویا می ماند. دلم میخواهدهر شب ببوسمت تا صبح که بیدار می شوم لبم شبنم زده باشد از نفس ت ، دلم می خواهد از کنار تو بر خیزم و تنم از حرارت آغوش تو مرطوب باشد، نه از ضُخم این پتوی پاییزه! ... دوست دارم تا چای دم می کشد و من از حمام می آیم تو میز صبحانه را چیده باشی تا وقت کنم، بنشینم برایت از برنامه های امروزم بگویم و تو با قلبی مطمئن از خانه بروی و بدانی لحظه لحظه کجایم و چه میکنم؟!
دلم میخواد به خانه که می آیی، در راه به من فکر کرده باشی، اینکه امروز برای غافلگیری ام چه کنی؟ و باز هم به من ببازی که توانسته ام دستت را بخوانم و این بار هم جریمه شوی که معشوق زیرکی نبوده ای ... آنوقت مجبوری با دستانی که از پشت بسته ام، تمام میوه های فصل عصرانه را، با لبانت برداشته ، به دهانم بگذاری ... خسته که شدی، آفتاب غروب کرده باشد و برای شام دلت دست پخت مرا بخواهد، آنوقت می گذارم تمام مدت شام اخبار را گوش کنی و تا من از مرتب کردنِ آشپزخانه بر می گردم، تو هر شبکه ای را که دوست داری تماشا کنی یا تا هر وقت که دلت می خواهد پای کامپیوترت بنشینی تا من به اتاق خواب بروم و فکر کنم امشب برای معاشقه چه بپوشم؟!
تو که آمدی تا آرام بخوابی تا مبادا من بیدار شوم، دستم را به دورت حلقه کنم برایت شرط بگذارم که اگر تا سه ثانیه دیگر نتوانی از حلقه ی دستانم بگریزی باید امشب، شب عشق بازی من باشد، هرچه من بگویم، هر طور من بگویم و این بار تو ناز کنی که حال ندارم، جان ندارم، کمر ندارم ... و من بروم برایت از یخچال معجون بیاورم که دیگر بهانه ات چیست و تو آغوشت را باز کنی و من همان زن فاحشه ای شوم که جانش را به تو بفروشد تا روحت را به آرامش برساند، مگر نه که هر کس، دو کس است که در جسم است و با روحش زندگی می کند؟!
میخواهم زنی باشم که برای ارضاء روح تو، تمام زن هایی را که آرزوی خوابیدن کنارشان را داری، در جسمم بیارایم، نگو که "من تو را می خواهم، همین که هستی"، چون اگر تو در صحنه ی تخت من همان باشی که هستی، برای من کم است... تو همه اش نوری، نرمی، گرمی،جاذبه ای ... من می خواهم گاهی برایت بمیرم ... با تو که نمی شود ... باید از خودت به در شوی گاهی... بشوی تمام مردهایی که نبوده ای ... تا من دلم تنگ شود گاهی... بلرزد..دردم بیاید ... تب کنم ... جانم از جسمم به در شود برای آنکه هستی و می توانی گاهی دریغ کنی از من یا بر عکس بتازانی بر جسمم که روحم از حقیقت عشق تو لحظه ای فارق و غافل نیست ...
با تو دلم آرام است اما قلبم نا منظم می شود وقتی دستت را می گیرم و نگرانی مبادا کسی ببیند، با تو نگاهم همیشه می خندد اما چشمم می گرید وقتی برای بوسیدنم باید منتطرت بمانم ...
با تو اشباعم از هر چه به او هوس می گویند اما محتاج آغوش تو ام وقتی جسمت به مستی شراب می رود و با من نیستی که مدهوشم کنی!
می خواهم کم نباشم برایت ... "





#امیر_معصومی/#آمونياك
#دم#چارتار_این_انقلاب_چهارپاره_گرم_داستانی_که سالها_قبل_نوشته_شده_بود
@asheghanehaye_fatima



صداي پيراهنش در تنگناي تاريك كمد ديواري، معناي زندگي بود وقتي با كفش هاي صورتي گلدار، بر سر گشاد بودن لنگه ي چپ كفش، مي جنگيد.
و صداي ذوق زدگي زنجير نقره اي كيف كه دلش براي آن خرس كوچك با چشم هاي نگين دار، بر روي قاب گوشي همراه، تنگ شده بود.
خودش نمي دانست اما امروز جايي براي رژ براق او بر لب فنجانِ چاي عصرانه نبود.
مي خواستم بي توطئه ي لب و گيسو و دامن، مهمانش كنم. شامگاهي ميان خاطرات كودكي.
خانه از تكاپو افتاد، شانه از روي ميز!
بوي تند نسترن هاي وحشي از قاب هاي عكس، مشام اتاق را پر كرد.
زني به رقص گل هاي بنفشه شايد مهمان ايوان اطلسي هاي محجوب شود. كمي باران، اندكي بهار، ذره اي زمان به وقت ذهن هاي پاك بچگي و بوسه اي تا بلنداي انگشت هاي جادوگرش، سپيد !
آه! اي خدا! نامش چه بود؟!





#حق_نشر_اين_دوستت_دارم_ها_براي_اهل_عور_اني_محفوظ_است
#امیر_معصومی
@asheghanehaye_fatima



مرا ببوس...
لبهایم را
زخمه بسته است از نبوسیدنت !

دستهایم را
کویر زده است از تب و تابت !

پاهایم را
تاول زده است از آمدن و نیامدنت !

تنم را
سوخته از گر گرفتگی های خواستنت !

چشمانم را
کبود شده است از ندیدنت !

مرا ببوس در تابوت انتظار!


#امیر_معصومی/آمونیاک
@asheghanehaye_fatima
#امیر_معصومی


#رقص_تيزاروس

به پشت گردنش دستی برد، حرکتی به سر انگشتاش داد و مثل زنی که گیره ی مو هایش را باز کرده باشد، دستش را در امتداد گیسوان بلندش تا کمر پایین آورد و با رقص روی پنجه های پا، خودش را رو بروی من رساند. دستی از روی گونه هایش تا سر سینه و شکم پایین آورد و دست به کمر پرسید:
" در این چند ساعت، هیچ دلت نخواست مرا لمس کنی؟! "
مسحور حرکات اغواگرش شده بودم؛ ترس از لمس یک ناشناخته، آمیخته به لذت یک تجربه ی جدید، چیزی نبود که بتوان از این موجود خارق العاده پنهان کرد!...
به طرفش خم شدم. چشمان کبود رنگش به لاجوردیِ دریا می زد. باد زیر مژه هایش تاب می خورد و رطوبت چشمانش را به موج های دریا شبیه می کرد، اندامش حجم ظریفی داشت، ظریف تر از آن که جرات کنم بی گدار به آب بزنم و نپرسیده لمسش کنم.
خیلی عمدی تمام بازدمش را توی صورتم دمید و پرسید: " خب؟! "
پرسیدم : " هر کجا؟!!! " ...
" هر کجااا ..." ...
باید تمام شک و شبه هایم از جنسیت این موجود جواب می گرفت اما نه جوری که همه ی شخصیتم ورق بخورد!!!
انگشتم را مقابل لبانش گرفتم و از بلندیِ گردنش پایین اومدم تا جایی که می شد نوک سینه ها را تصور کرد و با لمس بلندیِ آن ها از سطح قفسه ی سینه، از مرد یا زن بودن تیزاروس به یقین رسید. لمس این برجستگی های برآمده، چیزی بود که باعث شد، پستان ها نمایان شوند و تیزاروس در چرخشی زنانه، ان ها را در زیر گیسوان بلندش، به سرعت پنهان کند!
این برای من درک تمام و کمالِ ان حسی بود که می فهمیدم، چطور ممکن است بدون لمس ماده ای، بر سر تصاحب تخمکی جنگید !...

#امير_معصومي
#داستان_تيزاروس
#سري_اول
***

تيزاروس، زني كه در نوازش هاي عاشقانه ماهيت خويش را مي يابد! من أم! تو أيي و هزاران او إيست كه زنيّت خويش را در ابتلاء به عشق يافتند.
ما را با غريزه زاييدند، بر حسب وظيفه زنده ماني دادند، به جبر، جفت گيرمان كردند!
كسي نگفته بود اينچنين باشد، روزي جوهره ي هوس، عادت ماهيانه ي مان مي شود و هيزي به مردان مي رسد!
كسي نگفته بود پيش از آنكه متولد شويم، خواهيم زاييد و جهان را به تسلسل يك نفرت مادرزادي از همبسترهاي مان، در زنجير مي كنيم.
حالا كسي بيايد و بخواند و بداند كه اندروني نامحرم نديده ي سنت ها، چه جان ها از هم مي درد و چه مجنون ها به صلابه مي كشد!
ديري نمي پايد كه زن از رستاخيز دامن خويش، قيامت آغوش أش را به عدالت پنهان خداوند، بدل خواهد كرد! تا مرد كه باشد و مردانگي چگونه؟!



@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima


به شبهايي فكر مي كنم كه آسوده خوابيدم و ديگران آشفته از "ندانم" هاي زندگي من، تا صبح بيدار ماندند و نيانديشيدند كه من اگر رازي براي برملا كردن داشتم، سالها پيش قلم خويش را به بهاي دامن زني كه محرمم نبود، مي فروختم و خويش را به رنج "ن. والقلم. و مايسطرون" مبتلا نمي كردم كه چنين شبهايي براي شفاي دل هاي مجنون، از خداوند محمل ليلي طلب كنم.
تمام اسرار من، در فاحشه ترين كلماتي كه سياه مشق كرده ام، عور/اني پيشه كرده اند؛
طعنه زدن نمي دانم فقط: من را به خير تو اميد نيست...

#امیر_معصومی
@asheghanehaye_fatima




" طعم باروت تا سهم کرکسان! "

(1)

دوباره

زنت می شوم؛

دگر بار خطر می کنم صعود را،

تا از بلند بالای نگاهت، پرچم التماسی را به اهتزار در آورم که قلبت بلرزد؛

بریزد تمامِ آوارِ راه های رفتنت، بر سر دلواپسی های من؛

همان سری که سوده ام به غرور ماندنت،

آنقدر که تاول زده افکارم، از بس

دلم تنگ است و آرزویم بزرگ !،

جا نمی شود تصور نبودنت در تجسم عشق...

حال و هوای خواستنت که سنگین می شود،

بوی کافور می دهند اطلسی های خانه،

جمجمه ام پر می شود از

طعم باروت های نم کشیده در ذهنیت مرگ.

بیا و تمام کاسه کوزه های ترک خورده ی عاشقی را،

بر سر زبان الکنم بشکن،

اما،

باز هم مردانه،

پای آب و جاروی اشک های این دل شکسته، بمان.

(2)

مـَــردت شدم که

بُستان تنت به پروانه ی وَهم دیگری فریبا نشود،

آبیاری آلاله های لبت با من،

تو دلواپسِ کمانِ ابرویت باش

که تیر از زه چشمانت به قلب بیگانه ای ننشاند!

باز کردن گره زلفت با من،

تو حواست باشد

در چین و ختنِ بـَـر و بازوی غریبه ای گم نشوی!

شب

پاسبانی از ماه سینه ات با من،

توحواست باشد

گونه هایت به آفتاب گردِشِ چشمان شکارچی های فصل ممنوعه نرود!

بند این دل اگر

به بوسه ی شومی بر تیغه ی بینی ات، بریده شود،

دل به میانه ی عشقت می شکند،

بیدار می شود این شیر خفته در بیشه زار اندامت!

از تو هر آنچه بِدَرد ما بقی با خود خواهد برد...

شک مکن!

سهم کرکسان این دشت بی ناموس،

از سایه ی تو هم بی نصیب می ماند!

#امیر_معصومی
#امیرمعصومی

#عزیز_روزهام♥️